group-telegram.com/Mehreyar400/1193
Last Update:
مرا به ناحق کتک زدید
احمد دانشآموزی جسور و شلوغ بود ، بهراحتی و یکتنه میتوانست کلاس را بههم بریزد و چون برخی پایهها را در دوسال طی کرده بود به لحاظ قدرت بدنی هم سرتر از بقیه بود . زنگ تفریح اول نواخته شد ، کلاس پنجم که ته سالن بود میبایستی دیرتر از بقیه خارج میشدند . صدای شادی و هورای بچهها بلند شد ، بهویژه که زنگ اول تغذیه هم داشتند .
من هم به دفترنشینان پیوستم تا در کنار همکاران یک استکان چای داغ بنوشم . هوا سرد بود ، سوز سرما بیشتر از قبل تازیانهات میزد و چای داغ بیشتر میچسبید .
پایان زنگ اول از احمد شاکی شده بودند و من آرام یک پسگردنی حوالهی احمد کردم و رفتم دفتر.
احمد اگر هرچند با شدت کتک میخورد مادامیکه گناه داشت ، عین خیالش نبود ، لبخندی میزد و رد میشد .
زنگ تفریح جایش را با زنگ کلاس جا به جا کرد ، به کلاس رفتم . وای خدای من مگر بیرون نرفتی ؟
صدای هقهقهای احمد بلندتر شد .
اشک به شدت از آسمان چشمانش بر زمین صورتش میبارید ، خشکم زد ، شگفتی داشت کلافهترم میکرد .
احمد چه شده ؟ چرا گریه میکنی ؟
_آموزگار ! شما مرا بیگناه کتک زدید !...
یکباره بال خیال مرا به ده سال پیش که شاگرد دوم راهنمایی بودم ، برد زیرا تا حد زیادی این دو قضیه شبیه هم بودند .
دقیقا ده سال پیش و باز هم دیماه .
مثل اینکه دیماه با ستم قرارداد دارد .
و باز زنگ تفریح بود و با یکی از همشاگردیها میگفتیم و میخندیدیم ، موضوع خندههایمان کلکردنها بود .
داشتم با همکلاسیام شوخی میکردم که دانشآموزی از پایه اول راهنمایی و یکپایه پایینتر از من برگشت و گفت : چرا به من حرف زشت زدی !
فکر میکردم شوخی میکند ، چون اصلا حرف زشتی در کار نبود و خطابم به هیچ عنوان ایشان نبود .
نه ، از بخت بدم رفت تا به مدیر بگوید ، مدیر که موقتا این سمَت را گرفته بود تا آن مدیر دیگر از جبهه برگردد ، داخل سالن با یکی از کلاس دومیها مشغول درست کردن تابلو اعلانات بود ، دستانش رنگی و سیاه شده بود تا با شب و تاریکی و ظلم همراهتر شود .
احضارم کردند ، بله درست میبینم ، درست هم میشنوم که وقتی از او سوال شد ، گفت : علیرضادلارامی مرا چنین و چنان گفت .
هنوز لب وا نکرده بودم به دفاع که معلم ِ مدیر شده چنان به سمت چپ صورتم خواباند که برق از چشم راستم به بیرون جست . انگار از دل آنهمه تاریکی نوری جهید تا اثر این ظلم را به آیندگان و به تاریخ بگوید...
دستانش را سیاه کرده بود تا تابلوی اعلاناتی بسازد ولی نساخته بود که ویران کرده بود ، دل پاک و صاف نوجوانی را شکسته بود . چیزی نماند سرم به دیوار بخورد یا از شدت سیلی و قدری جا به جایی دست ، پردهی گوشم پاره شود .
با دستان سیاهش بر صورتم کوبید تا سرخی و اثر ظلم زیر سیاهیهای رنگ پنهان شود ولی نشد .
درد به ناحق کتک خوردن به مراتب بیشتر و دردناکتر از درد فیزیکی آن است .
هر طور بود خودم را جمع و جور کردم ، پارههای شخصیتم بر زمین ریخته بود و پایمال بیداد شده بود ، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم زیرا وقتی در مقابل ستم سکوت فایده نمیبخشد ، فریاد میروید ، جسارت از دل مظلومیت سر بر میآورد ، گستاخی متولد میشود و تو با لشکری مجهز به شجاعت فریاد میکشی و بانگ بر میآوری...
با شهامت کامل جلوی معلم ایستادم ، فریاد کشیدم و آنقدر مقاومت کردم تا اینکه قرار شد جستجو کنند .
زنگ خانه به صدا در آمد ، بسیار دلشکسته به منزل برگشتم ، پارههای شخصیتم را با خون دلم رفو کردم و رفتم تا شاید در پناه آرامش شب ، این درد بیعلاج بیداد قدری فروکش کند .
صبح فردا خورشید پردهی شب را کنار زد ، بسیار لرزان و کمرمق میتابید ، تو گویی او نیز چون من زخم خوردهی استبداد زمستانی شده است .
به مدرسه آمدم ، صدایم کرد و گفت :
دیروز به آن پسر هیچ حرفی نزدی ولی بیتقصیر هم نبودی...
نمیدانم ، شاید دلش میخواست پوزش بخواهد ولی غرورش نمیگذاشت . اگر پوزش میخواست شاید این داستان فراموشم میشد و شاید پوزش نخواستنش خیری بود که اگر معلم شدی ، بیشتر دقت کن !
به قصهی احمد بازگردیم
صدای هقهق احمد بود که مرا به ده سال پیش برد .
صدایش کردم ، با دستمالی اشکهایش را پاک کردم ، صورتش را بوسیدم و گفتم چرا گریه میکنی ؟
گفت اگر مرا الکی کتک نزنید ، اشکم در نمیآید .
گفتم من که آهسته زدم .
ناگهان حرفی زد که چهارستون بدنم لرزید ، گفت :
کتک اگر به حق باشد درد ندارد ولی اگر به ناحق باشد بسیار دردناک است .
اشکهای احمد کمکم قطع میشد و اشکهای من جوانه میزد ، رشد میکرد و از پهنای صورت بر زمین میغلتید ...
صورتم را جلو بردم و گفتم : بفرما بزن و تلافی کن یا اینکه ببخش مرا .
احمد که بسیار آرام شده بود ، گفت :
دستم بشکند اگر بخواهد شما را بزند ، باشد میبخشم .
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#علیرضادلارامی_مهریار
https://www.group-telegram.com/us/Mehreyar400.com
BY مهرانه ها(علیرضادلارامی)

Share with your friend now:
group-telegram.com/Mehreyar400/1193