group-telegram.com/bahmankiarostami/267
Last Update:
دیروز با جمعی از یاران موافق رفته بودیم دشت آزو پای دماوند. جهان مست و زمین مست آسمان مست ولی از بدحادثه در تمام طول راهپیمایی نه تنها موبایلم آنتن میداد، که به شبکۀ 4G و VPN هم مزین بود و وکیل و معاملات ملکی و شرخر و صراف یکی پس از دیگری زنگ میزدن و وویس میذاشتن. یاران موافق داشتن از مبارزه و محاربه و گذرنامههای توقیفشده و دوران حبس و جریمۀ تَرک فعل میگفتن و من داشتم معامله جوش میدادم و تخفیف میگرفتم و ارز آب میکردم. طوری که مجبور شدم چندصد متری ازشون فاصله بگیرم تا صدای گوشآزارم رو مخشون نره، گرچه به دشت و تپههای دلگشا که رسیدیم و بساط پیکنیک رو که پهن کردیم متوجه شدم کار از کار گذشته؛ اون گفت «حاجآقا، پروانه خوب حرفی میزدا، آدما هر ده سال یهبار پوست میندازن، تغییر میکنن، اصلا یه آدم دیگه میشن» و اونیکی طوری نگاه میکرد که یعنی اینجا نشین، پاشو برو واسه خودت یه تپۀ دیگه پیدا کن. امروز که به روال هر روز داشتم از خودم میپرسیدم چرا اینطوری شد و این شمایل ناآشنا و غریب خودم رو برانداز میکردم ناگه دچار یک دژاووی معکوس شدم؛ انگار قبلا جایی دیده باشمش. گشتم و در ایمیلهام به تاریخ ۱۵ فروردین ۹۱ پیداش کردم، این رو وقتی نوشته بودم که من هم به گذرنامه نداشتن و یکلا قبا بودن مفتخر بودم و جام هنوز روی همون تپه بود. فکر کنم هدف از بازنشرش عذرخواهی بهخاطر رفتار دیروزم باشه و بگم بابا به خدا من هم از شمام:
دوستی دارم محترم و فرهیخته و البته قدری درویش مسلک. در همۀ این سالها که میشناسمش زندگی سالمی کرده و سرش همیشه به کارش بوده و جاده خاکی نرفته. چند روز قبل که به صرف چلوکباب نوروزی دیدمش و از حال و روزش پرسیدم جوابی شنیدم که برایم شگفت بود؛ گفت دلال شده. گفت چند ماه پیش پولی به دستش رسیده و وقتی میخواسته آن را ببرد بگذارد بانک و اولین حساب سپردهاش را باز کند دوستان خیرخواه توصیه کردهاند که در این شرایط بد اقتصادی و تورم، حساب سپرده چرا؟ پولت را یا دلار کن یا سکه یا فلان اوراق یا فلان سهام... او هم اول با اکراه ارز خریده و بعد سکه فروخته و از آنجا که آدم متمولی هم نیست نگرانی این به قول خودش چندغاز کمکم خواب و خوراکش را گرفته و کار و زندگیاش را تعطیل کرده تا بالاخره شده یک پا دلال. او حالا داشت به من میگفت که وقتی کلماتی مثل تورم و نرخ بهره از توی ستون روزنامهها بیرون میروند و میآیند سراغ روزمرگیات چقدر ترسناکاند و من هم مراقب باشم تا مبادا مسیری را بروم که روزگار پیش پایم میگذارد و پندش را با این بیت کامل کرد: «ما را درون کشید، آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب، وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید.»
حالا این روزگار، راه که نه کوره راهی پیش پای من هم گذاشته که نمیدانم با آن چه کنم. بیش از یک سال است که گذرنامهام بدون هیچ توضیحی توقیف شده و در طول این مدت پیگیریهایم بیحاصل بوده. تا دیروز که بالاخره وقتی خودم برای پیگیری ماجرا مراجعه کردم توضیحی مختصر به من داده شد و به قول خبررسان اتفاقی که نباید میافتاد بالاخره افتاد و حکم صادر شد. میپرسم کِی؟ میگوید حدود شش ماه قبل دادسرای عمومی انقلاب اسلامی اوین حکمی برایم صادرکرده به فلان شماره و این حکم در فلان تاریخ به تایید معاونت قضایی دادستانی کل کشور هم رسیده. میپرسم کو حکم؟ میگوید برو اوین که حکمت رو بهت ابلاغ کنند. دم در اوین رسید گذرنامهام را نشان سرباز میدهم. اول میگوید با این که نمیتونی بری تو و بعد میپرسد شما پسر آقای کیارستمی هستی؟ میگویم هستم. میگوید بذار ببینم چیکار میتونم برات بکنم و بالاخره کارم را راه می اندازد و مرا میبرد پیش قاضی پرونده. قاضی میگوید اول هفتۀ آینده برگردم. موقع بیرون رفتن سرباز میگوید به بابا سلام برسان.
الغرض: بنده آدم سیاسی نیستم (برای تعریف آدم سیاسی به تعریف احمدرضا احمدی بسنده میکنم که میگوید من که میدونم کارم با چَک دوم تمومه چرا کار سیاسی بکنم؟) تا امروز هم سعی کردهام با مسئلۀ گذرنامهام مثل یک کار اداری معمولی، با پیگیری پیوسته و صبوری و حوصلۀ فراوان برخورد کنم. دوستان سرد و گرم چشیدۀ خیرخواه اما از سر صبح میگویند «دیدی گفتیم اگه سروصدا نکنی اوضاع خرابتر میشه؟» و دستورالعملی را که در طول یک سال گذشته پیش پایم گذاشتهاند یادآوری میکنند که خلاصهاش همان دادار دودور است. دستورالعملی کسلکننده که حتی از ایستادن در صف صرافی هم حوصله سربرتر است. داستان دوستانی هم که در این صفها ایستادهاند انقدر شبیه به هم و تکراری است که برای آدم (برای حذر از سوتفاهم بگویم برای من) نای ایستادن نمیگذارد، حتی اگر عاقبتش نوبل صلح باشد. ما را چه درون کشید؟ تورمی که دوست درویش مسلک را دلال کرد و توهمی که بنده را فعال سیاسی و نامۀ سرگشاده نویس. آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب، وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید.
BY بهمن کیارستمی
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/bahmankiarostami/267