Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🪻سخنان دکتر محمد دهقانی دربارهٔ کتاب «اخلاق بودایی»
🪻کتاب «اخلاق بودایی» نوشتهی ماریا هایم به قلم محمددهقانی و محسن دهقانی به فارسی ترجمه و به همت نشر آن سو منتشر شده است. این اثر نخست مرور مختصری دارد بر تفکّر بودایی و رویکردهای عالمانهی مدرن دربارهی شکلهای گوناگون تأمّلات اخلاقی پیروان آن. سپس از راه مقایسه به بررسی افکار دو تن از شاخصترین فیلسوفان کهن ـ بوداگوسا و شانتیدِوا ـ میپردازد که پیرو شاخههای اصلی سنّت بودایی در هند بودهاند. این کتاب که در شمار مجموعهی «درآمدهای کمبریج بر فلسفۀ اخلاق» منتشر شده به اختصار منعکسکنندهی دستاوردهای اخلاق بودایی در چارچوب فلسفهی اخلاق معاصر است و میتواند چشماندازی مناسب در خصوص جایگاه این تفکّر در اندیشهی اخلاقی امروز به دست دهد.
مشاهده فیلم در سایت آپارات👇👇
https://www.aparat.com/v/f06jras
@dmdehghani
🪻کتاب «اخلاق بودایی» نوشتهی ماریا هایم به قلم محمددهقانی و محسن دهقانی به فارسی ترجمه و به همت نشر آن سو منتشر شده است. این اثر نخست مرور مختصری دارد بر تفکّر بودایی و رویکردهای عالمانهی مدرن دربارهی شکلهای گوناگون تأمّلات اخلاقی پیروان آن. سپس از راه مقایسه به بررسی افکار دو تن از شاخصترین فیلسوفان کهن ـ بوداگوسا و شانتیدِوا ـ میپردازد که پیرو شاخههای اصلی سنّت بودایی در هند بودهاند. این کتاب که در شمار مجموعهی «درآمدهای کمبریج بر فلسفۀ اخلاق» منتشر شده به اختصار منعکسکنندهی دستاوردهای اخلاق بودایی در چارچوب فلسفهی اخلاق معاصر است و میتواند چشماندازی مناسب در خصوص جایگاه این تفکّر در اندیشهی اخلاقی امروز به دست دهد.
مشاهده فیلم در سایت آپارات👇👇
https://www.aparat.com/v/f06jras
@dmdehghani
Audio
🍀رسیدنی وجود ندارد. از سر و صداهای جهان استراحتی به خود بده و گوش کن به صدای قدرتمند سکوت.
🌱بودا
🦋موسیقی:
Old Paths, New Ways
Tony O'Connor
@dmdehghani
🌱بودا
🦋موسیقی:
Old Paths, New Ways
Tony O'Connor
@dmdehghani
Audio
دکتر محمد دهقانی:
📗درسگفتار خوانش انتقادی شاهنامهٔ فردوسی، دوره دوم، جلسه دوم
🌳دکتر محمد دهقانی
@dmdehghani
📗درسگفتار خوانش انتقادی شاهنامهٔ فردوسی، دوره دوم، جلسه دوم
🌳دکتر محمد دهقانی
@dmdehghani
توجه بفرمایید:
ظرف یکی دو هفتهی اخیر دوستانی از راه لطف مبالغی در ازای درسگفتارها به شماره حساب بانک ملی من واریز فرمودهاند. از این دوستان خواهش میکنم ضمن اعلام نامشان رسید وجه واریزشده را به آیدی شخصی خودم ارسال کنند. بسیار سپاسگزارم از توجه و همدلی شما.
👇👇👇
@maddehghani
ظرف یکی دو هفتهی اخیر دوستانی از راه لطف مبالغی در ازای درسگفتارها به شماره حساب بانک ملی من واریز فرمودهاند. از این دوستان خواهش میکنم ضمن اعلام نامشان رسید وجه واریزشده را به آیدی شخصی خودم ارسال کنند. بسیار سپاسگزارم از توجه و همدلی شما.
👇👇👇
@maddehghani
از متن کتاب
...همین هستههای فرهنگی ثابت و لایتغیرند که خیابانهای پکن یا شانگهای را با همهی آسمانخراشها و اتومبیلهای مدرنشان از هر جای مدرن دیگری در جهان جدا میکنند و باعث میشوند احساس کنی آنچه سنگینتر از هر نمایش مدرن و فرامدرنی در هوای این خیابانها جریان دارد نقش و نفس بودا و کنفسیوس و لائوتسه است.
@dmdehghani👇
...همین هستههای فرهنگی ثابت و لایتغیرند که خیابانهای پکن یا شانگهای را با همهی آسمانخراشها و اتومبیلهای مدرنشان از هر جای مدرن دیگری در جهان جدا میکنند و باعث میشوند احساس کنی آنچه سنگینتر از هر نمایش مدرن و فرامدرنی در هوای این خیابانها جریان دارد نقش و نفس بودا و کنفسیوس و لائوتسه است.
@dmdehghani👇
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🏛گزارش کوتاهی است از فعالیتهای چندسالهی من و همکارانم در کتابخانهی استاد مجتبی مینوی، به تاریخ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴
@dmdehghani
@dmdehghani
🏛سدها همه شکسته و
سیلاب در ره است
و آن پیرمرد سالخوردهی بیمار را ببین
که هنوز
در قایق شلختهی فرسودهاش
کرمی نهاده بر سر قلّاب و
در آرزوی شکار نهنگ است!
دکتر محمد دهقانی، اول تیرماه ۱۴۰۴
@dmdehghani
سیلاب در ره است
و آن پیرمرد سالخوردهی بیمار را ببین
که هنوز
در قایق شلختهی فرسودهاش
کرمی نهاده بر سر قلّاب و
در آرزوی شکار نهنگ است!
دکتر محمد دهقانی، اول تیرماه ۱۴۰۴
@dmdehghani
يادداشت بسیار تأثرآوری است که دوست شجاع فداکار دکتر جعفری سپهر نوشته است. یک روز پیش از این واقعه تلفنی با او حرف زدم. نگران اوضاع بیمارستانشان بود. الآن که نیمهشب پنجم تیر است این یادداشت او را دیدم. نفرین بر همهی ستمگرانی که در کاخهای امن خود آرمیدهاند و خون مردم بیگناه و بی پناه ایران را دستمایهی جاهطلبیهای خود کردهاند.👇
Forwarded from عکس نگار
.
✍🏻امیرحسینجعفریسپهر
پزشک رادیولوژیست
برای حجتهای این سرزمین:
صبح پنجشنبه، ۲۹ خرداد ۱۴۰۴، به بیمارستان، بخش رادیولوژی، رفتم. فضای بخش پر از اضطراب بود. کارکنان، زن و مرد، آشوبزده بودند؛ برخی از خانمها از شدت نگرانی در آستانه غش کردن. شایعهای شنیده بودند: دیروز بیمارستانی در اسرائیل با موشکهای ایرانی هدف قرار گرفته و حالا احتمال دارد بیمارستان ما را هم بزنند. میگفتند دیروز ستاد فراجا، که درست کنار بیمارستان ما است، هم مورد حمله قرار گرفته بود. همه در حال انتقال این اخبار به یکدیگر بودند و اضطرابشان لحظهبهلحظه بیشتر میشد.
برای تغییر حالوهوا، همه را به یکی از اتاقهای رادیولوژی دعوت کردم. گفتم: «یه آهنگ شاد بذارید.» گذاشتند. از آقایان خواستم وسط بیایند و کمی برقصند، اما کسی جلو نیامد. شرم داشتند. خودم این شرم را شکستم و شروع کردم به رقصیدن. کمکم حجت رویینتن، خدمتکار بخش، به میدان آمد. با حرکاتش فضای سنگین و پرتنش بخش عوض شد و بعد از آن همهمان نفس راحتی کشیدیم.
حجت، پدر دو فرزند بود؛ یک پسر و یک دختر. با وجود حقوق بیمارستان و کمکهای پزشکان بخش، دخل و خرجش بهسختی جور میشد. چند ماهی بود که برای تأمین مخارج زندگی، نگهبانیساختمانهای سازمانی فراجا را هم قبول کرده بود.حجت دیروز، در حملات اسرائیل، در محل نگهبانی زیر آوار ماند. یک ساعت پیش، سگی جنازهاش را زیر تلی از خاک و سنگ پیدا کرد.نفرین به جنگ و همه جنگطلبان!
سه شنبه ۳ تیر ۱۴۰۴. ساعت ۱۳
@aavaymehr
✍🏻امیرحسینجعفریسپهر
پزشک رادیولوژیست
برای حجتهای این سرزمین:
صبح پنجشنبه، ۲۹ خرداد ۱۴۰۴، به بیمارستان، بخش رادیولوژی، رفتم. فضای بخش پر از اضطراب بود. کارکنان، زن و مرد، آشوبزده بودند؛ برخی از خانمها از شدت نگرانی در آستانه غش کردن. شایعهای شنیده بودند: دیروز بیمارستانی در اسرائیل با موشکهای ایرانی هدف قرار گرفته و حالا احتمال دارد بیمارستان ما را هم بزنند. میگفتند دیروز ستاد فراجا، که درست کنار بیمارستان ما است، هم مورد حمله قرار گرفته بود. همه در حال انتقال این اخبار به یکدیگر بودند و اضطرابشان لحظهبهلحظه بیشتر میشد.
برای تغییر حالوهوا، همه را به یکی از اتاقهای رادیولوژی دعوت کردم. گفتم: «یه آهنگ شاد بذارید.» گذاشتند. از آقایان خواستم وسط بیایند و کمی برقصند، اما کسی جلو نیامد. شرم داشتند. خودم این شرم را شکستم و شروع کردم به رقصیدن. کمکم حجت رویینتن، خدمتکار بخش، به میدان آمد. با حرکاتش فضای سنگین و پرتنش بخش عوض شد و بعد از آن همهمان نفس راحتی کشیدیم.
حجت، پدر دو فرزند بود؛ یک پسر و یک دختر. با وجود حقوق بیمارستان و کمکهای پزشکان بخش، دخل و خرجش بهسختی جور میشد. چند ماهی بود که برای تأمین مخارج زندگی، نگهبانیساختمانهای سازمانی فراجا را هم قبول کرده بود.حجت دیروز، در حملات اسرائیل، در محل نگهبانی زیر آوار ماند. یک ساعت پیش، سگی جنازهاش را زیر تلی از خاک و سنگ پیدا کرد.نفرین به جنگ و همه جنگطلبان!
سه شنبه ۳ تیر ۱۴۰۴. ساعت ۱۳
@aavaymehr
Audio
🟥جلسهی چهارم درس تاریخ بیهقی (بر اساس کتاب حدیث خداوندی و بندگی) است که دیروز برگزار شد.
🔴چون مطالبی در آن مطرح شد که به وقایع امروز ایران مربوط میشود اینجا آوردم تا بلکه گوش شنوایی در میان حاکمان امروز ایران آنها را بشنود، گرچه گفتهاند:
گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالهی ما
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.
@dmdehghani
🔴چون مطالبی در آن مطرح شد که به وقایع امروز ایران مربوط میشود اینجا آوردم تا بلکه گوش شنوایی در میان حاکمان امروز ایران آنها را بشنود، گرچه گفتهاند:
گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالهی ما
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.
@dmdehghani
🔮از بوی نفت و خون تا مرد نابینا در شانگهای
✍زینب ربیعی
بخش اول
🪶اینجا در روزگاری نه چندان دور «خاورمیانه کوچک من» بود و من هرزمان که در غرب این کره خاکی دل تنگ شرق و خاورمیانه می شدم به این مکان سفر می کردم. سفری از آن سوی شهر به سوی دیگر آن. مانند همان سفر آغازینی که سالها پیش مرا از یک سوی عالم به سوی دیگر آن پرتاب کرد. با این تفاوت که این بار مقصد فرق می کرد: من در دل دنیای غرب راهی شرق کوچک خودساخته ام می شدم. به اینجا می آمدم. در میان قفسه ها می چرخیدم، به حروف فارسی و عربی محتویات قفسه ها خیره می شدم. گاهی دستی بر اجناس ایرانی می کشیدم و آنگاه بوی خاورمیانه را (که در ذهن من با بوی خون و نان و نفت و باروت و رنج عجیبن شده بود) همراه با عطر هل و زعفران و گلاب آکنده در فضای فروشگاه با تمام وجود به درون می دادم. آنوقت محمد، صاحب مهربان فروشگاه را می دیدم که معمولاً در میان قفسه ها چرخ می زد و همیشه مشغول خوش و بش با مشتریانش بود. محمد بیش از چهل و اندی سال پیش از عراق برای تحصیل در مقطع دکتری مهندسی کشاورزی به امریکا آمده بود و در نهایت پس از اتمام تحصیل مانند بسیاری در این سرزمین ماندگار شده بود. او اگرچه حالا در آستانه پیری انگلیسی را بسیار فصیح صحبت می کرد، اما مانند بسیاری از مهاجران می شد همچنان رنگ و بوی سرزمین مادری اش را در آن لهجه زیبای عراقی اش دید که هرازگاهی خود را در لابه لای انگلیسی صحبت کردنش نشان می داد. رنگ و بویی که در زبان من نیز همچنان به جا مانده است و من هیچ گاه نخواستم و نمی خواهم که بی این رنگ و بوی ایرانی ام باشم.
🪶سپس عطا، پیرمرد سرزنده و شاداب فلسطینی را در پشت صندوق می دیدم که همیشه با شوخ طبعی هایش اوقات مشتریان را خوش می کرد. او که با هفتاد و هفت سال عمر (شاید هم به درستی) گمان می کرد از من جوان تر است، چیزی در حدود شش دهه از عمر خود را در امریکا گذرانده بود. عطا نیز مانند من یار خود را در این دیار یافته بود و حالا او و من هر دو شرقیانی بودیم که با یافتن نیمه دیگر خود در میان غربیان شرق و غرب وجودمان تکمیل شده بود!
🪶پس از گشت و گذار در میان آن اجناس در هم فشرده شده، به کافه فروشگاه می رسیدم و در میان کارمندان اغلب امریکایی و مهربان فروشگاه من همیشه در جست و جوی فاطمه دختر تیزهوش و خونگرم مراکشی بودم تا با گفتن یک سلام و احوالپرسی ساده به زبان عربی قدری وقت او را خوش کنم و به او و همکاران امریکایی اش نشان بدهم که مشتری ای آشنا به سروقت او آمده است که وانمود می کند او نیز به زبان مادری فاطمه تسلط دارد! سلام و احوالپرسی ای که در نهایت به سبب دایره محدود لغات من در زبان عربی به تبسم و خنده ای کوتاه ختم می شد و این خنده همان زبان مشترک تمام آدمیان بود.
🪶پس از خوش و بشی کوتاه با فاطمه نوبت به سلامی و سرتکان دادنی به دکتر عرفان احمد می رسید که معمولاً در گوشه ای مشغول مطالعه و صرف قهوه بود. عرفان استاد دانشگاه و مرد خیر اهل پاکستان بود. اولین باری که عرفان را دیدم، خوب به یاد می آورم. در میانه روزهای سخت جنبش «زن،زندگی، آزادی» بود که محمد او را به من معرفی کرد و از بیمه ای گفت که عرفان برای افرادی فراهم کرده است که توانایی پرداخت هزینه های مربوط به خدمات درمانی خود را ندارند. سپس در میانه صحبت هایش با سر اشاره ای به عرفان کرد و گفت: «اسلام این است نه آن که با زور پلیس و تهدید مردم را وادار به پوشاندن موی خود کنند». حق با محمد بود!
🪶عرفان را پس از آن بارها و بارها دیدم تا جایی که دیگر نه من نه کس دیگری هیچوقت او را ندید. از آن پس، ما فقط جای خالی او را می دیدیم، چون او دیگر نه در این کافه و نه در هیچ جای دیگری در این دنیا نبود.
🪶کمی آن سوتر از عرفان و در جایی تقریباً در وسط کافه همیشه پیرمردی بسیار سالخورده با نظم و وقاری مثال زدنی و با لبخندی همیشگی بر لب می نشست. او کِلاوس ویتْز پیرمردی آلمانی بود که داستان زندگی پرحادثه اش با وقایع ماه های پایانی جنگ جهانی دوم در هم تنیده بود. کلاوس بیش از هشتاد سال پیش هنگامی که کودکی بیش نبود و در ماه های پایانی جنگ به همراه خانواده اش مجبور به ترک اجباری خانه و کاشانه شان شده بود و در نهایت یک بار دیگر (این بار به اجبار یا اختیار، نمی دانم!) خانه و کاشانه اش را ترک کرده بود و مانند من، محمد، عرفان و بسیاری دیگر برای ادامه تحصیل به ایالات متحده مهاجرت کرده و در اینجا ماندگار شده بود. کلاوس دکترای ریاضیات داشت. سالها استاد دانشگاه بود و از ریاضیات به عرفان شرق روی آورده بود. او با من از خرقانی، فرقه نقشبندیه، مولانا، شمس و عرفان هندی سخن می گفت. دانش فراگیر کلاوس در این حوزه ها آنقدر به حیرت من نمی افزود که نحوه نگاهش به جهان.
https://www.group-telegram.com/dmdehghani.com
✍زینب ربیعی
بخش اول
🪶اینجا در روزگاری نه چندان دور «خاورمیانه کوچک من» بود و من هرزمان که در غرب این کره خاکی دل تنگ شرق و خاورمیانه می شدم به این مکان سفر می کردم. سفری از آن سوی شهر به سوی دیگر آن. مانند همان سفر آغازینی که سالها پیش مرا از یک سوی عالم به سوی دیگر آن پرتاب کرد. با این تفاوت که این بار مقصد فرق می کرد: من در دل دنیای غرب راهی شرق کوچک خودساخته ام می شدم. به اینجا می آمدم. در میان قفسه ها می چرخیدم، به حروف فارسی و عربی محتویات قفسه ها خیره می شدم. گاهی دستی بر اجناس ایرانی می کشیدم و آنگاه بوی خاورمیانه را (که در ذهن من با بوی خون و نان و نفت و باروت و رنج عجیبن شده بود) همراه با عطر هل و زعفران و گلاب آکنده در فضای فروشگاه با تمام وجود به درون می دادم. آنوقت محمد، صاحب مهربان فروشگاه را می دیدم که معمولاً در میان قفسه ها چرخ می زد و همیشه مشغول خوش و بش با مشتریانش بود. محمد بیش از چهل و اندی سال پیش از عراق برای تحصیل در مقطع دکتری مهندسی کشاورزی به امریکا آمده بود و در نهایت پس از اتمام تحصیل مانند بسیاری در این سرزمین ماندگار شده بود. او اگرچه حالا در آستانه پیری انگلیسی را بسیار فصیح صحبت می کرد، اما مانند بسیاری از مهاجران می شد همچنان رنگ و بوی سرزمین مادری اش را در آن لهجه زیبای عراقی اش دید که هرازگاهی خود را در لابه لای انگلیسی صحبت کردنش نشان می داد. رنگ و بویی که در زبان من نیز همچنان به جا مانده است و من هیچ گاه نخواستم و نمی خواهم که بی این رنگ و بوی ایرانی ام باشم.
🪶سپس عطا، پیرمرد سرزنده و شاداب فلسطینی را در پشت صندوق می دیدم که همیشه با شوخ طبعی هایش اوقات مشتریان را خوش می کرد. او که با هفتاد و هفت سال عمر (شاید هم به درستی) گمان می کرد از من جوان تر است، چیزی در حدود شش دهه از عمر خود را در امریکا گذرانده بود. عطا نیز مانند من یار خود را در این دیار یافته بود و حالا او و من هر دو شرقیانی بودیم که با یافتن نیمه دیگر خود در میان غربیان شرق و غرب وجودمان تکمیل شده بود!
🪶پس از گشت و گذار در میان آن اجناس در هم فشرده شده، به کافه فروشگاه می رسیدم و در میان کارمندان اغلب امریکایی و مهربان فروشگاه من همیشه در جست و جوی فاطمه دختر تیزهوش و خونگرم مراکشی بودم تا با گفتن یک سلام و احوالپرسی ساده به زبان عربی قدری وقت او را خوش کنم و به او و همکاران امریکایی اش نشان بدهم که مشتری ای آشنا به سروقت او آمده است که وانمود می کند او نیز به زبان مادری فاطمه تسلط دارد! سلام و احوالپرسی ای که در نهایت به سبب دایره محدود لغات من در زبان عربی به تبسم و خنده ای کوتاه ختم می شد و این خنده همان زبان مشترک تمام آدمیان بود.
🪶پس از خوش و بشی کوتاه با فاطمه نوبت به سلامی و سرتکان دادنی به دکتر عرفان احمد می رسید که معمولاً در گوشه ای مشغول مطالعه و صرف قهوه بود. عرفان استاد دانشگاه و مرد خیر اهل پاکستان بود. اولین باری که عرفان را دیدم، خوب به یاد می آورم. در میانه روزهای سخت جنبش «زن،زندگی، آزادی» بود که محمد او را به من معرفی کرد و از بیمه ای گفت که عرفان برای افرادی فراهم کرده است که توانایی پرداخت هزینه های مربوط به خدمات درمانی خود را ندارند. سپس در میانه صحبت هایش با سر اشاره ای به عرفان کرد و گفت: «اسلام این است نه آن که با زور پلیس و تهدید مردم را وادار به پوشاندن موی خود کنند». حق با محمد بود!
🪶عرفان را پس از آن بارها و بارها دیدم تا جایی که دیگر نه من نه کس دیگری هیچوقت او را ندید. از آن پس، ما فقط جای خالی او را می دیدیم، چون او دیگر نه در این کافه و نه در هیچ جای دیگری در این دنیا نبود.
🪶کمی آن سوتر از عرفان و در جایی تقریباً در وسط کافه همیشه پیرمردی بسیار سالخورده با نظم و وقاری مثال زدنی و با لبخندی همیشگی بر لب می نشست. او کِلاوس ویتْز پیرمردی آلمانی بود که داستان زندگی پرحادثه اش با وقایع ماه های پایانی جنگ جهانی دوم در هم تنیده بود. کلاوس بیش از هشتاد سال پیش هنگامی که کودکی بیش نبود و در ماه های پایانی جنگ به همراه خانواده اش مجبور به ترک اجباری خانه و کاشانه شان شده بود و در نهایت یک بار دیگر (این بار به اجبار یا اختیار، نمی دانم!) خانه و کاشانه اش را ترک کرده بود و مانند من، محمد، عرفان و بسیاری دیگر برای ادامه تحصیل به ایالات متحده مهاجرت کرده و در اینجا ماندگار شده بود. کلاوس دکترای ریاضیات داشت. سالها استاد دانشگاه بود و از ریاضیات به عرفان شرق روی آورده بود. او با من از خرقانی، فرقه نقشبندیه، مولانا، شمس و عرفان هندی سخن می گفت. دانش فراگیر کلاوس در این حوزه ها آنقدر به حیرت من نمی افزود که نحوه نگاهش به جهان.
https://www.group-telegram.com/dmdehghani.com
دکتر محمد دهقانی
🔮از بوی نفت و خون تا مرد نابینا در شانگهای ✍زینب ربیعی بخش اول 🪶اینجا در روزگاری نه چندان دور «خاورمیانه کوچک من» بود و من هرزمان که در غرب این کره خاکی دل تنگ شرق و خاورمیانه می شدم به این مکان سفر می کردم. سفری از آن سوی شهر به سوی دیگر آن. مانند همان…
ادامه متن بالا👆
🪶کلاوس به صلحی درونی با خود و دنیا رسیده بود و با دیدن او همیشه به یاد آن مرد نابینا در سفرنامه «چین و ژاپن» کازانتزاکیس می افتادم، هنگامی که کازانتزاکیس در وصف او می گفت:
«زیستن در یک صومعه، بر یک کشتی، در یک فضای بسته و دورافتاده براستی می تواند غیرقابل تحمل باشد اگر هیجانی بزرگ تو را فرو نگرفته باشد. یا اگر، فراتر از هر هیجانی، به آرامش والای آن مرد نابینا که دیروز در شانگهای دیدم نرسیده باشی. او در یک قهوه خانه چینی کثیف و آکنده از سر و صدا نشسته بود؛ همه در آنجا دعوا می کردند، یا بدن خود را می جوریدند، یا بر سر قیمت چانه می زدند و مرد نابینا در خود فرو رفته بود، ژنده پوش، پابرهنه، با سری افراشته؛ و چهره اش خلسه ناک می درخشید، گویی که روح های بهاری، روشن، نادیدنی از فراز او می گذشتند. اگر هیجانی شورانگیز نداشته باشی، یا بر همه هیجان ها چیره نشده باشی، محصور در فضایی بسته از دست می شوی».
🪶حالا خاکستر وجود کلاوس در جایی از این دنیا پخش شده است و او و آن مرد نابینای اهل شانگهای هردو تا ابد با آن آرامش والایشان بر همه هیجان ها چیره شده اند.
🪶کلاوس و عرفان برای همیشه رفته اند تا شاید ضرب در بی نهایت شوند! محمد نیز دیرزمانی است که سکان اداره فروشگاه را به دیگری داده است تا در سالهای پیری بتواند کمی بیاساید و پس از رفتن او تقریباً همه کارمندانش هم کم کم رفتند. فاطمه هم ماه هاست که از این شهر رفته است و فقط عطا مانده است و مکانی که روزگاری «خاورمیانه کوچک من» بود.
🪶«خاورمیانه کوچک من» از دست رفته است. اما ما مردم سخت جان خاورمیانه هستیم. ما به از دست دادن ها و ویران شدن آشیانه هامان در پیش چشمانمان عادت کرده ایم. همان طور که عادت کرده ایم دوباره ویرانه ها را از نو بسازیم.
https://www.group-telegram.com/dmdehghani.com
🪶کلاوس به صلحی درونی با خود و دنیا رسیده بود و با دیدن او همیشه به یاد آن مرد نابینا در سفرنامه «چین و ژاپن» کازانتزاکیس می افتادم، هنگامی که کازانتزاکیس در وصف او می گفت:
«زیستن در یک صومعه، بر یک کشتی، در یک فضای بسته و دورافتاده براستی می تواند غیرقابل تحمل باشد اگر هیجانی بزرگ تو را فرو نگرفته باشد. یا اگر، فراتر از هر هیجانی، به آرامش والای آن مرد نابینا که دیروز در شانگهای دیدم نرسیده باشی. او در یک قهوه خانه چینی کثیف و آکنده از سر و صدا نشسته بود؛ همه در آنجا دعوا می کردند، یا بدن خود را می جوریدند، یا بر سر قیمت چانه می زدند و مرد نابینا در خود فرو رفته بود، ژنده پوش، پابرهنه، با سری افراشته؛ و چهره اش خلسه ناک می درخشید، گویی که روح های بهاری، روشن، نادیدنی از فراز او می گذشتند. اگر هیجانی شورانگیز نداشته باشی، یا بر همه هیجان ها چیره نشده باشی، محصور در فضایی بسته از دست می شوی».
🪶حالا خاکستر وجود کلاوس در جایی از این دنیا پخش شده است و او و آن مرد نابینای اهل شانگهای هردو تا ابد با آن آرامش والایشان بر همه هیجان ها چیره شده اند.
🪶کلاوس و عرفان برای همیشه رفته اند تا شاید ضرب در بی نهایت شوند! محمد نیز دیرزمانی است که سکان اداره فروشگاه را به دیگری داده است تا در سالهای پیری بتواند کمی بیاساید و پس از رفتن او تقریباً همه کارمندانش هم کم کم رفتند. فاطمه هم ماه هاست که از این شهر رفته است و فقط عطا مانده است و مکانی که روزگاری «خاورمیانه کوچک من» بود.
🪶«خاورمیانه کوچک من» از دست رفته است. اما ما مردم سخت جان خاورمیانه هستیم. ما به از دست دادن ها و ویران شدن آشیانه هامان در پیش چشمانمان عادت کرده ایم. همان طور که عادت کرده ایم دوباره ویرانه ها را از نو بسازیم.
https://www.group-telegram.com/dmdehghani.com
یادداشت مفصل بالا 👆 را دکتر زینب ربیعی از آمریکا برایم فرستاده است. او سابقاً دانشجوی ادبیات در دانشگاه تهران بود. بعد از همان دانشگاه فوق لیسانس فلسفه گرفت و بعد هم به آمریکا رفت و دکتری فلسفه گرفت و همان جا ماند.
آن قدر زیبا و مؤثر است که بازنشرش را در اینجا لازم دیدم و در جوابش چنین نوشتم:
زنده باد زینب خانم، عالی نوشتهای! با خواندنش به خود بالیدم که اسم من هم محمد است و اشک ریختم و سخت احساس همدلی کردم با محمدی که آن سوی دنیاست و ندیدهامش اما انگار همان "من" است در قالب دیگری. مگر نه آن است که هر دو از یک فرهنگ و یک خاک برخاسته و مسیحوار مصلوب نادانی زمانه گشتهایم؟
باز هم بنویس. بهترین کاری که میتوانی بکنی نوشتن همین تجربههای آفاقی و انفسی است. با اجازهات آن را منتشر میکنم.
https://www.group-telegram.com/dmdehghani.com
آن قدر زیبا و مؤثر است که بازنشرش را در اینجا لازم دیدم و در جوابش چنین نوشتم:
زنده باد زینب خانم، عالی نوشتهای! با خواندنش به خود بالیدم که اسم من هم محمد است و اشک ریختم و سخت احساس همدلی کردم با محمدی که آن سوی دنیاست و ندیدهامش اما انگار همان "من" است در قالب دیگری. مگر نه آن است که هر دو از یک فرهنگ و یک خاک برخاسته و مسیحوار مصلوب نادانی زمانه گشتهایم؟
باز هم بنویس. بهترین کاری که میتوانی بکنی نوشتن همین تجربههای آفاقی و انفسی است. با اجازهات آن را منتشر میکنم.
https://www.group-telegram.com/dmdehghani.com