This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👌هفتاد و پنج حدیث از رسول اکرمﷺ که اندازه هزار کتاب معلومات و حکمت میباشد
🌸حدیث اول
🌿«عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اَللهُ عَنْهُ
عَنِ النَّبِيِّ ﷺ
قَالَ: «يَسِّرُوا وَلا تُعَسِّرُوا وَبَشِّرُوا وَ لا تُنَفِّرُوا»».
🌿درامور دین آسان بگیرید و سختگیر نباشید مژده دهید و بیزار نکنید.
(بخاری69)
کپی حلال نشر دهید جزاکم الله خیرا 💯
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌸حدیث اول
🌿«عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اَللهُ عَنْهُ
عَنِ النَّبِيِّ ﷺ
قَالَ: «يَسِّرُوا وَلا تُعَسِّرُوا وَبَشِّرُوا وَ لا تُنَفِّرُوا»».
🌿درامور دین آسان بگیرید و سختگیر نباشید مژده دهید و بیزار نکنید.
(بخاری69)
کپی حلال نشر دهید جزاکم الله خیرا 💯
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤3
🌹رهروان دین🌹
گاهی میگفتم حتمن من چیزی بی خیری از خداوندم خواستم که حالی این قسم باید درد بکشم یک هفته از دعوای من و عبدالله گذشته بود در این یک هفته اصلا برایم زنگ نزده بود هر روز همرای مادرم شان میرفتم به خرید هر چی دوست داشتم برایم گرفت مادرم روز ها در گذر بود و من…
☆ ☆
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت : پنجم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤
نزدیک های عروسی من بود که پشت خواهرم رویا خواستگاری آمدن بیحد شله بودن اما مادرم گفت فعلا ما را وقت بتین چون من عروسی دخترم است بعدش تصمیم خواهد گرفتیم
گاهی وقت من شوخی میکردم با خواهرم که بخیر اینه تو هم عروسی میکنی میروی خانه بختت رویا بعدش صورتش سرخ میشد میگفت این قسم نگو خواهر
از طی دلم برای خواهرم دعا میکردم که خوشبخت شود کسی باشد که عاشق خواهرم باشد او را دوست داشته باشد متوجه اش باشد
چون از من قسمی که میخواستم نشد
دو هفته به عروسی من مانده بود که مادر عبدالله زنگ زد که فردا میایم پشتت بیا بریم لباس سفید و نکاح ات را بگیر
برایم بی تفاوت بود اصلا دوست نداشتم هیچ لباسی بگیرم
فردا صبح همرای خانم برادر بزرگم و خواهرم رفتیم خرید
عبدالله بود مادرش یک خواهر بزرگ و خانم برادرش رفتیم
مثل همیشه نه نگاهی برایم میکرد هیچی حتی مادرش چندین بار گفت که چرا این قسم لاغر شدی دخترم این قسم که نبودی
لبخندی زدم چیزی نگفتم که یکبار خانم برادرم گفت هر دختر نزدیک عروسی اش همین قسم میشود
خواهر عبدالله گفت درست است که برای یک دختر سخت است ترک بکند خانه مادرش را اما نباید زیاد نرگس جان ناراحت باشد چون هر وقت بخواهد عبدالله جان میبریش خانه پدرش یا خانه ما دق نمیاره
عبدالله پوزخندی زد گفت بلی اگر خواست به همیشه میتواند باشد خانه پدرش
که یکبار مادرش به تعجب طرفش نگاه کرد همه سوکت کرد من که عادت کرده بودم به حرف هایش چیزی نگفتم به بیرون نگاه کردم چیزی نگفتم که خواهرش گفت عبدالله برادرم یکبار همین قسم ساکت است یکبار بیبینی باز این قسم شوخی میکند
عبدالله معلوم بود که هیچ از حرف خودش پشیمان نبود
به راننده گی خود ادامه داد اما یک سوکتی خاصی در موتر حاکم شده بود
تا رسیدیم به لباس فروشی چندین لباس ها را خوش کردیم خیلی زیبا زیبا بود
عبدالله سرش به مبایلش پایین بود مصروف مبایل خود بود تا خواهرش میگفت این چطور است بعدش میگفت من نمیدانم برای من که نمیگرین باید نرگس انتخاب کند چون او قرار است بپوشد
نگاه هایش پر اس نفرت بود که طرفم نگاه میکرد آخر با خودم گفتم که چرا این قسم خودم را زجر میدهم چرا باید به پای کسی بسوزم که اصلا توجه ایی برایم ندارد
شیطان هزار حرف را به فکرم میآورد میگفتم همین حالی همه چیز را تمام کن برو خانه
خیلی حوصله میکردم یا هم بی توجه او و حرف هایش میشدم
خرید همه چیز ما تمام شد رفتیم به نان خوردن
او اصلا با ما نیامد بهانه کرد گفت کار دارم نیم ساعت بعد میایم تا او وقت شما غذای تان را تمام کنین
خانم برادرم و خواهرم رنگ از صورت شان پریده بود اصلا غذای خود را نخوردن
بعد از تمام شدن یک راست آمدیم خانه تا همین که خانه رسیدیم خواهرم به یک سر صدا شد گفت شما به چی این پسر دل تان رفته بود که خواهرم را دادین
مادرم بیچاره رنگ از صورت پریده ار آشپزخانه آمد گفت خداوند مرگم بدهد چی شده چرا این قسم سر صدا دارین
خواهرم گفت چی باید شود مادر چی من بع اندازه آخر امروز کم آمدم پیش همین زن بیدر چی گفته زندگی نرگس را خراب کردین چرا دادین این دختر را
مادرم گفت بگو چی شده قلبم ایستاده میشود
خواهرم همه چیز را تعریف کرد به مادرم
همگی همین قسم ساکت بودن چیزی نمیگفتن
مادرم گفت تو بگو نرگس چی شده عبدالله ترا ناراحت میکند
دلم میخواست داد بزنم فریاد بزنم بلی ناراحت میکند اشک از چشم هایم جاری شد گفتم نخیر مادر جان چیزی نیست فقط با هم دعوا کردیم به همین خاطر این قسم گفت
چون من همرایش دعوا کردم گفتم که چیی کنم خانه شما را میباشم خانه پدرم
او را عصبی شد گفت هیچ نیاز نیست عروسی بکنی میخواهی باش خانه پدرت
مادرم گفت دختر تو چی وقت آدم میشوی کلان دختر شدی این چی قسم حرف زدن همرای شوهرت است بگو
من میدانم او پسر این قسم حرف ها نمیزند فامیل خوب هستن
همه گناه از خواهرت است با ای اخلاق خود چی قسم میخواهی خانه شوهرت بروی یک روز دو روز روز سوم میگه برو تو نی یکی دیگرت
اشک هایم جاری بود چیزی نگفتم رفتم به اتاقم گریه کردم اصلا پایین نرفتم حتی به نان خوردن عبدالله هم که مثل همیشه نه زنگ میزد نه پیام
اصلا معلوم نمیشد که من نامزد شده باشم اصلا
آخر از چی معلوم میشد که من نامزد شده باشم
آذان صبح را داد بیدار شدم نمازم را خواندم همین قسم مبایلم را گرفتم فیسبوک را نگاه میکردم
تا ساعت هفت شد مادرم شان هم بیدار شدن
خوابم بودم که خواهر بزرگم آمد گفت جان خواهر بیدار شدی گفتم بلی بیا خواهر جان
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت : پنجم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤
نزدیک های عروسی من بود که پشت خواهرم رویا خواستگاری آمدن بیحد شله بودن اما مادرم گفت فعلا ما را وقت بتین چون من عروسی دخترم است بعدش تصمیم خواهد گرفتیم
گاهی وقت من شوخی میکردم با خواهرم که بخیر اینه تو هم عروسی میکنی میروی خانه بختت رویا بعدش صورتش سرخ میشد میگفت این قسم نگو خواهر
از طی دلم برای خواهرم دعا میکردم که خوشبخت شود کسی باشد که عاشق خواهرم باشد او را دوست داشته باشد متوجه اش باشد
چون از من قسمی که میخواستم نشد
دو هفته به عروسی من مانده بود که مادر عبدالله زنگ زد که فردا میایم پشتت بیا بریم لباس سفید و نکاح ات را بگیر
برایم بی تفاوت بود اصلا دوست نداشتم هیچ لباسی بگیرم
فردا صبح همرای خانم برادر بزرگم و خواهرم رفتیم خرید
عبدالله بود مادرش یک خواهر بزرگ و خانم برادرش رفتیم
مثل همیشه نه نگاهی برایم میکرد هیچی حتی مادرش چندین بار گفت که چرا این قسم لاغر شدی دخترم این قسم که نبودی
لبخندی زدم چیزی نگفتم که یکبار خانم برادرم گفت هر دختر نزدیک عروسی اش همین قسم میشود
خواهر عبدالله گفت درست است که برای یک دختر سخت است ترک بکند خانه مادرش را اما نباید زیاد نرگس جان ناراحت باشد چون هر وقت بخواهد عبدالله جان میبریش خانه پدرش یا خانه ما دق نمیاره
عبدالله پوزخندی زد گفت بلی اگر خواست به همیشه میتواند باشد خانه پدرش
که یکبار مادرش به تعجب طرفش نگاه کرد همه سوکت کرد من که عادت کرده بودم به حرف هایش چیزی نگفتم به بیرون نگاه کردم چیزی نگفتم که خواهرش گفت عبدالله برادرم یکبار همین قسم ساکت است یکبار بیبینی باز این قسم شوخی میکند
عبدالله معلوم بود که هیچ از حرف خودش پشیمان نبود
به راننده گی خود ادامه داد اما یک سوکتی خاصی در موتر حاکم شده بود
تا رسیدیم به لباس فروشی چندین لباس ها را خوش کردیم خیلی زیبا زیبا بود
عبدالله سرش به مبایلش پایین بود مصروف مبایل خود بود تا خواهرش میگفت این چطور است بعدش میگفت من نمیدانم برای من که نمیگرین باید نرگس انتخاب کند چون او قرار است بپوشد
نگاه هایش پر اس نفرت بود که طرفم نگاه میکرد آخر با خودم گفتم که چرا این قسم خودم را زجر میدهم چرا باید به پای کسی بسوزم که اصلا توجه ایی برایم ندارد
شیطان هزار حرف را به فکرم میآورد میگفتم همین حالی همه چیز را تمام کن برو خانه
خیلی حوصله میکردم یا هم بی توجه او و حرف هایش میشدم
خرید همه چیز ما تمام شد رفتیم به نان خوردن
او اصلا با ما نیامد بهانه کرد گفت کار دارم نیم ساعت بعد میایم تا او وقت شما غذای تان را تمام کنین
خانم برادرم و خواهرم رنگ از صورت شان پریده بود اصلا غذای خود را نخوردن
بعد از تمام شدن یک راست آمدیم خانه تا همین که خانه رسیدیم خواهرم به یک سر صدا شد گفت شما به چی این پسر دل تان رفته بود که خواهرم را دادین
مادرم بیچاره رنگ از صورت پریده ار آشپزخانه آمد گفت خداوند مرگم بدهد چی شده چرا این قسم سر صدا دارین
خواهرم گفت چی باید شود مادر چی من بع اندازه آخر امروز کم آمدم پیش همین زن بیدر چی گفته زندگی نرگس را خراب کردین چرا دادین این دختر را
مادرم گفت بگو چی شده قلبم ایستاده میشود
خواهرم همه چیز را تعریف کرد به مادرم
همگی همین قسم ساکت بودن چیزی نمیگفتن
مادرم گفت تو بگو نرگس چی شده عبدالله ترا ناراحت میکند
دلم میخواست داد بزنم فریاد بزنم بلی ناراحت میکند اشک از چشم هایم جاری شد گفتم نخیر مادر جان چیزی نیست فقط با هم دعوا کردیم به همین خاطر این قسم گفت
چون من همرایش دعوا کردم گفتم که چیی کنم خانه شما را میباشم خانه پدرم
او را عصبی شد گفت هیچ نیاز نیست عروسی بکنی میخواهی باش خانه پدرت
مادرم گفت دختر تو چی وقت آدم میشوی کلان دختر شدی این چی قسم حرف زدن همرای شوهرت است بگو
من میدانم او پسر این قسم حرف ها نمیزند فامیل خوب هستن
همه گناه از خواهرت است با ای اخلاق خود چی قسم میخواهی خانه شوهرت بروی یک روز دو روز روز سوم میگه برو تو نی یکی دیگرت
اشک هایم جاری بود چیزی نگفتم رفتم به اتاقم گریه کردم اصلا پایین نرفتم حتی به نان خوردن عبدالله هم که مثل همیشه نه زنگ میزد نه پیام
اصلا معلوم نمیشد که من نامزد شده باشم اصلا
آخر از چی معلوم میشد که من نامزد شده باشم
آذان صبح را داد بیدار شدم نمازم را خواندم همین قسم مبایلم را گرفتم فیسبوک را نگاه میکردم
تا ساعت هفت شد مادرم شان هم بیدار شدن
خوابم بودم که خواهر بزرگم آمد گفت جان خواهر بیدار شدی گفتم بلی بیا خواهر جان
😢7❤1
🌹رهروان دین🌹
☆ ☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت : پنجم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 نزدیک های عروسی من بود که پشت خواهرم رویا خواستگاری آمدن بیحد شله بودن اما مادرم گفت فعلا ما را وقت بتین چون من عروسی دخترم است بعدش تصمیم خواهد گرفتیم گاهی وقت من شوخی میکردم با خواهرم که بخیر…
گفت دیشب نشد بیایم پیشت حالی بگو بیبینم عبدالله ترا ناراحت میکند اگر این قسم است برایم بگو تا نشود بدتر شود یک روز شود که پشیمان شده بیایی اما کاری از دست ما نیاید همین حالی بگویی بهتر است گفتم نخیر چیزی نیست خواهر دلت جمع جنگ اینا خو است خودت بهتر میدانی خواهر
گفت بلی میدانم اما اگر چیزی است برایم بگو تا نشود فردا دیر شود از همین حالی میگویم
گفتم نخیر نیست خواهر دلت جمع دل جمعی به خواهرم دادم اما معلوم میشد باورش نشده بود من بخاطر فامیلم کوشش میکردم که بخندم ک خوشحال باشم آما نمیشد
آهسته آهسته به عروسی ام نزدیک میشدم آرایشگاه و همه چیز را گپ زده بودن یک شب از عروسی ام شب حنا مادرم برایم گرفته بود د خانه ما فقط بین فامیل ها بود بس کسی را خبر نکرده بودیم
همان شب تا توان داشتم گریه کردم چون آخرین شب خانه پدرم بود دیگر فکر میکردم به او خانه من بیگانه میشوم دیگر باید مثل یک مهمان به خانه پدرم میامدم نه مثل یک صاحب خانه
صبح به نماز بیدار شدم نمازم را خواندم دعا کردم که خداوند هرچی در قسمت من کرده پیش رویم قرار بدهد بعد این روزگارم با عبدالله خوب شود
عبدالله دنبالم نیامد که من را ببرد آرایشگاه با صد بهانه گفت که کار دارم باید بروم لباس هایم را بگیرم برادرش را فرستاده بود
باز هم چیزی نگفتم گفتم مشکل نیست
اما خواهرم معلوم بود ناراحت بود عبدالله مبایل را خیلی وقت قطع کرده بود اما بخاطر که خواهرم بفهمه که بین ما همه چیز خوبست میخندیدم حرف میزدم بعدش مبایل را گذاشتم
باخوتوادم خدا حافظی کردم به طرف آرایشگاه رفتم
آنجا رسیدم آرایشگر کار خود را شروع کرد من تو فکر بودم مثل همیشه اصلا نفهمیدم که کار آرایش صورتم چه وقت تمام شد
یک وقت خودم را به اینه دیدم که درست مثل یک عروسک شده بودم لاغر قد بلند گفته بودم آرایش من را خیلی ساده بکنین بیحد
خواهر های عبدالله از من تعریف میکردن
من بی صبرانه منتظر عبدالله بودم میگفتم شاید با دیدن من به این لباس چیزی در قلبش برایم پیدا شود
ساعتی گذشت بعد از زنگ زدن زیاد که خواهرش زنگ زد بالاخره عبدالله آمد
وقتی که داخل آمد او را با لباس دامادی دیدم بیشتر به قلبم عزیز شد
اما او صورت زیباش هیچ دردی من را دوا نمیکرد
سلام کرد گفت آماده هستین که برویم
فقط بمن نگاه کرد بس یک لحظه گفت قشنگ شدی جمله زیبای که از او شنیدم همین بود قشنگ شدی
وقتی که اتو گفت گلویم گرفت گفتم خدایا شکرت ان شاءالله خوب میشود عبدالله
رفتیم به طرف هوتل عبدالله دستم را نمیگرفت به یک شکل خودش را مشغول میکرد
وقتی که دیدم او دور میکرد خود را من دستش را گرفتم چون همه سیل بین بودن همگی
او اصلا خوشحال به نظر نمیرسد
تمام مجلس عروسی را با خون دل سپری کردم
شب عروسی که بهترین شب برای همه دخترا است اما برای من نبود برای من مثل شب مرگم بود 😔😔
وقتی که محفل تمام شد آمدیم خانه
من را بردن اتاقم اتاق را هدیه خیلی زیبا درست کرده بود
هدیه و خواهرش همراهم بود از شان خواستم تا کمک کند در لباس تبدیل کردن لباس هایم را عوض کردم رفتم وضو کردم
منتظر عبدالله بودم تا بیاید نماز بخوانیم هر دو
هدیه و خواهرش رفت هر دو چند دقعه بعد از رفتن اونا دیدم عبدالله آمد سرش پایین داخل اتاق شد رفت دستشویی لباس های خود را عوض کرد من همین قسم نگاه میکردم منتظر بودم او برايم بگوید که بیا نماز بخوانیم که دیدم بالشت همه چیز خود را گرفت میخواست بخوابد
گفتم عبدالله نمیخواهی نماز بخوانی
طرفم دید گفت نماز بخاطر چی بخوانم بخاطر برباد زندگیم بخاطر بدبخت شدنم بخاطر چی من نماز بخانم
مگم من خیلی خوشحال هستم در چهره من معلوم میشود که من خوشحال هستم
چرا قسمی رویه میکنی که از هیچ چیزی نمیفامی من گفتمت که نمیخایمت کوشش کن به حد خود باشی من ترا خانم خودم قبول ندارم و هیچ وقت قبولت هم نمیکنم وقتی که ترا فامیلم گرفته پس خدمت اونا را بکن از من دور باش و ها هیچ وقت در وسایل شخصی من دست نزنی هیچ وقت کارهای که مربوط تو میشود بکن در غیر او هیچ وقت کوشش به انجام دادن شان نکن
کافی است ازم دور باشی حرف هایش درست مثل یک خنجر به قلبم فرو میرفت فقط دیده میرفتم بس چهره اش خشمگین شده بود من فقط نگاه میکردم بعدش چشمش به حلقه که به انگشتم کرده بود از دستم کشید گفت تو لایق این انگشتر را نداری نمیدانم تو باداش کدام گناه من هستی
بعدش زمزمه کرده زیر زبان گفت که بیا نماز بخوان عجب آدمی رفت خوابید
من همین قسم ایستاده مانده بودم اشک هایم جاری شد یک آهی از قلبم بیرون شد دوباره توبه کردم گفتم خدایا من را ببخش
باجود این همه حرف های بدش باز هم بد روا دار او نبودم
رفتم نمازم را خواندم خوابیدم....
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
گفت بلی میدانم اما اگر چیزی است برایم بگو تا نشود فردا دیر شود از همین حالی میگویم
گفتم نخیر نیست خواهر دلت جمع دل جمعی به خواهرم دادم اما معلوم میشد باورش نشده بود من بخاطر فامیلم کوشش میکردم که بخندم ک خوشحال باشم آما نمیشد
آهسته آهسته به عروسی ام نزدیک میشدم آرایشگاه و همه چیز را گپ زده بودن یک شب از عروسی ام شب حنا مادرم برایم گرفته بود د خانه ما فقط بین فامیل ها بود بس کسی را خبر نکرده بودیم
همان شب تا توان داشتم گریه کردم چون آخرین شب خانه پدرم بود دیگر فکر میکردم به او خانه من بیگانه میشوم دیگر باید مثل یک مهمان به خانه پدرم میامدم نه مثل یک صاحب خانه
صبح به نماز بیدار شدم نمازم را خواندم دعا کردم که خداوند هرچی در قسمت من کرده پیش رویم قرار بدهد بعد این روزگارم با عبدالله خوب شود
عبدالله دنبالم نیامد که من را ببرد آرایشگاه با صد بهانه گفت که کار دارم باید بروم لباس هایم را بگیرم برادرش را فرستاده بود
باز هم چیزی نگفتم گفتم مشکل نیست
اما خواهرم معلوم بود ناراحت بود عبدالله مبایل را خیلی وقت قطع کرده بود اما بخاطر که خواهرم بفهمه که بین ما همه چیز خوبست میخندیدم حرف میزدم بعدش مبایل را گذاشتم
باخوتوادم خدا حافظی کردم به طرف آرایشگاه رفتم
آنجا رسیدم آرایشگر کار خود را شروع کرد من تو فکر بودم مثل همیشه اصلا نفهمیدم که کار آرایش صورتم چه وقت تمام شد
یک وقت خودم را به اینه دیدم که درست مثل یک عروسک شده بودم لاغر قد بلند گفته بودم آرایش من را خیلی ساده بکنین بیحد
خواهر های عبدالله از من تعریف میکردن
من بی صبرانه منتظر عبدالله بودم میگفتم شاید با دیدن من به این لباس چیزی در قلبش برایم پیدا شود
ساعتی گذشت بعد از زنگ زدن زیاد که خواهرش زنگ زد بالاخره عبدالله آمد
وقتی که داخل آمد او را با لباس دامادی دیدم بیشتر به قلبم عزیز شد
اما او صورت زیباش هیچ دردی من را دوا نمیکرد
سلام کرد گفت آماده هستین که برویم
فقط بمن نگاه کرد بس یک لحظه گفت قشنگ شدی جمله زیبای که از او شنیدم همین بود قشنگ شدی
وقتی که اتو گفت گلویم گرفت گفتم خدایا شکرت ان شاءالله خوب میشود عبدالله
رفتیم به طرف هوتل عبدالله دستم را نمیگرفت به یک شکل خودش را مشغول میکرد
وقتی که دیدم او دور میکرد خود را من دستش را گرفتم چون همه سیل بین بودن همگی
او اصلا خوشحال به نظر نمیرسد
تمام مجلس عروسی را با خون دل سپری کردم
شب عروسی که بهترین شب برای همه دخترا است اما برای من نبود برای من مثل شب مرگم بود 😔😔
وقتی که محفل تمام شد آمدیم خانه
من را بردن اتاقم اتاق را هدیه خیلی زیبا درست کرده بود
هدیه و خواهرش همراهم بود از شان خواستم تا کمک کند در لباس تبدیل کردن لباس هایم را عوض کردم رفتم وضو کردم
منتظر عبدالله بودم تا بیاید نماز بخوانیم هر دو
هدیه و خواهرش رفت هر دو چند دقعه بعد از رفتن اونا دیدم عبدالله آمد سرش پایین داخل اتاق شد رفت دستشویی لباس های خود را عوض کرد من همین قسم نگاه میکردم منتظر بودم او برايم بگوید که بیا نماز بخوانیم که دیدم بالشت همه چیز خود را گرفت میخواست بخوابد
گفتم عبدالله نمیخواهی نماز بخوانی
طرفم دید گفت نماز بخاطر چی بخوانم بخاطر برباد زندگیم بخاطر بدبخت شدنم بخاطر چی من نماز بخانم
مگم من خیلی خوشحال هستم در چهره من معلوم میشود که من خوشحال هستم
چرا قسمی رویه میکنی که از هیچ چیزی نمیفامی من گفتمت که نمیخایمت کوشش کن به حد خود باشی من ترا خانم خودم قبول ندارم و هیچ وقت قبولت هم نمیکنم وقتی که ترا فامیلم گرفته پس خدمت اونا را بکن از من دور باش و ها هیچ وقت در وسایل شخصی من دست نزنی هیچ وقت کارهای که مربوط تو میشود بکن در غیر او هیچ وقت کوشش به انجام دادن شان نکن
کافی است ازم دور باشی حرف هایش درست مثل یک خنجر به قلبم فرو میرفت فقط دیده میرفتم بس چهره اش خشمگین شده بود من فقط نگاه میکردم بعدش چشمش به حلقه که به انگشتم کرده بود از دستم کشید گفت تو لایق این انگشتر را نداری نمیدانم تو باداش کدام گناه من هستی
بعدش زمزمه کرده زیر زبان گفت که بیا نماز بخوان عجب آدمی رفت خوابید
من همین قسم ایستاده مانده بودم اشک هایم جاری شد یک آهی از قلبم بیرون شد دوباره توبه کردم گفتم خدایا من را ببخش
باجود این همه حرف های بدش باز هم بد روا دار او نبودم
رفتم نمازم را خواندم خوابیدم....
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
😢10❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌙در دل شب لذتی وجود دارد که آن را جز کسانی که آن را برپا می دارند نمی چشند ...
🌹درهای آسمان باز شده برای پذیرش توبه و #دعاهایت ,,, پس بشتاب
💗نماز وتر بهشت قلبها
اللَّهُــمَّ صَلِّ وَسَـــلِّمْ وَبَارِكْ على نَبِيِّنَـــا مُحمَّد
🌹درهای آسمان باز شده برای پذیرش توبه و #دعاهایت ,,, پس بشتاب
💗نماز وتر بهشت قلبها
اللَّهُــمَّ صَلِّ وَسَـــلِّمْ وَبَارِكْ على نَبِيِّنَـــا مُحمَّد
🥰7❤3
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه193
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 40_37
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه193
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 40_37
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
❤1
🪻اللَّهُمَّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی ظُلْمًا کَثِیرًا، وَلا یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ أَنْتَ، فَاغْفِرْ لِی مَغْفِرَةً مِنْ عِنْدِکَ وَارْحَمْنِی، إِنَّک أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
“خدایا! همانا من به خود ظلم کردم، ظلمی بسیار زیاد و جز تو کسی گناهان را نمىآمرزد، پس مرا بیامرز، آمرزش از فضل وکرم خودت و به من رحم فرما. همانا تو بسیار آمرزنده و مهربانی”.🤲❤️
“خدایا! همانا من به خود ظلم کردم، ظلمی بسیار زیاد و جز تو کسی گناهان را نمىآمرزد، پس مرا بیامرز، آمرزش از فضل وکرم خودت و به من رحم فرما. همانا تو بسیار آمرزنده و مهربانی”.🤲❤️
❤3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نیایش🌸
خـدایـا جز تو کسے رو ندارم که با او درد و دل کنم واز او بخواهم غم ورنجم را برطرف کنید... :)🤲🍃
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
خـدایـا جز تو کسے رو ندارم که با او درد و دل کنم واز او بخواهم غم ورنجم را برطرف کنید... :)🤲🍃
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
❤9
➖امامابنعثیمینرحمةاللّٰه:
حسدیکیازخصلتهایقومیهوداست، پسآنکهحسدورزد،خودرا شبیهوهمسانآنانساختهاست والعیاذباللّٰه .
پنجعقوبتبهشخصحسودمیرسد
قبلازاینکهحسدشبهمحسودبرسد:
@rehrovan
1️⃣- اندوهیکهقطعنمیشود .
2️⃣- مصیبتیکهبخاطرشپاداشنمیگیرد .
3️⃣- مذمتیکههیچگاهستایشیدرپیندارد .
4️⃣- خشمگرفتنپروردگاربراو .
5️⃣- بستهشدنِدروازهٔتوفیقبررویش .
حسدیکیازخصلتهایقومیهوداست، پسآنکهحسدورزد،خودرا شبیهوهمسانآنانساختهاست والعیاذباللّٰه .
پنجعقوبتبهشخصحسودمیرسد
قبلازاینکهحسدشبهمحسودبرسد:
@rehrovan
1️⃣- اندوهیکهقطعنمیشود .
2️⃣- مصیبتیکهبخاطرشپاداشنمیگیرد .
3️⃣- مذمتیکههیچگاهستایشیدرپیندارد .
4️⃣- خشمگرفتنپروردگاربراو .
5️⃣- بستهشدنِدروازهٔتوفیقبررویش .
❤1
👤آداب مسلمانی
#دعای#هنگام#دیدن#مصیبت#دیدهها“
«اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِيْ عَافَانِيْ مِمَّا اِبْتَلَاكَ بِهِ وَ فَضَّلَنِيْ عَلَى كَثِيْرٍ مِمَّنْ خَلَقَ تَفْضِيْلًا»
«ستايش خدايي كه مرا از آنچه تو را به آن مبتلا گردانيده است، عافيت بخشيد و مرا بر بسياري از مخلوقاتش برتري آشكاري عنايت فرمود»
»رسول الله
صلی الله علیه وسلم-فرمودند:
«هركس شخص مصيبت زده اي را ببينـد و ايـن دعـا را بخواند، به آن بـلا و مصيبت گرفتار نخواهد شد» (حدیثصحیح)
👌🏼دعایی که لازم ست:
”هرشخصمسلمانیآن را بداند“
حتماً، این دعای بالا را حفظ نموده و به دیگران نیز آموزش دهید.
#دعای#هنگام#دیدن#مصیبت#دیدهها“
«اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِيْ عَافَانِيْ مِمَّا اِبْتَلَاكَ بِهِ وَ فَضَّلَنِيْ عَلَى كَثِيْرٍ مِمَّنْ خَلَقَ تَفْضِيْلًا»
«ستايش خدايي كه مرا از آنچه تو را به آن مبتلا گردانيده است، عافيت بخشيد و مرا بر بسياري از مخلوقاتش برتري آشكاري عنايت فرمود»
»رسول الله
صلی الله علیه وسلم-فرمودند:
«هركس شخص مصيبت زده اي را ببينـد و ايـن دعـا را بخواند، به آن بـلا و مصيبت گرفتار نخواهد شد» (حدیثصحیح)
👌🏼دعایی که لازم ست:
”هرشخصمسلمانیآن را بداند“
حتماً، این دعای بالا را حفظ نموده و به دیگران نیز آموزش دهید.
❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️🩹اگرغمگینیوناامیدی،اینویدیوروببین!✨
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
🌿مسلّماً با سختی و دشواری، آسایش و آسودگی است.
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
دعا کن وبه خدا اعتماد کن
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
🌿مسلّماً با سختی و دشواری، آسایش و آسودگی است.
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤4👏2
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت پنجم› بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدمزنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختیفَرتوت با برگهای سبز خودنمایی میکرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلمهایی؟ زیر آن تکیه زدم. در…
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت ششم›
بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشهای از بیرون خانه را برای آنتندهی گوشی انتخاب کردیم. "بسمالله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوقهای ممتد، قطع شد.
- چرا جواب نمیدی احمد؟!
سردرگم به یعقوب نگاه کردم.
_ دوباره بگیرش پسرم.
نفس ِحبس شدهام را بیرون فرستادم، دوباره شماره را گرفتم. باز هم جواب نداد. کلافه دست در میان موهایم فرو کردم؛ یعنی چی شده؟ چرا برنمیداره؟ حتمأ مشکلی پیش اومده، ولی چه مشکلی؟ نکنه اسیرش کردن؟! پس گوشیش دست کیه؟!... این افکار مثل خوره به جانم افتادند.
یعقوب پدرانه دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم تو خودت مجاهدی و بهتر میدونی، شاید دستش با یه مجروحی بنده یا کار مهمّی داره... انشاءالله اتفاق بدی نیفتاده، بد به دلت راه نده. امیدت به خدا باشه... امشب دوباره بهش زنگ میزنیم. مطمئنم خیری توشه... حالا راه بیوفت باید بریم.
لحظهای مکث کردم، نمیتوانستم بیخیال باشم. گفتم:
شما برید من یکم بعد میام.
با لبخندی که نثارم کرد گفت: جَوون با دنیایی از افکار تنهات نمیزارم، هر کی ندونه فکر میکنه عاشق شدی! برای همین تو فکری.
خندهای سر دادم و گفتم: من و عاشقی؟!
اخمی کرد و جواب داد: چیه! نکنه میخوای بگی زن نداری؟
متعجب گفتم: نه، من مجاهدم؛ تمام فکر و ذکر و عشقم فقط شهادته. اصلأ برای این چیزا وقت فکر کردن ندارم!
یه تای ابرویش بالا رفت. دستم را گرفت و گفت: نه مثل اینکه فکر کردن زیاد کار دستت داده، ببین وضعت بدجور خرابه! بیا تا ببرمت یه جایی.
دستم را گرفت و به دنبالش راه افتادم. کمی دورتر از خانه به باغی باصفا رسیدیم. جمعی از مردهایی هم سنوسال یعقوب دورهم نشسته بودند و چای مینوشیدند. یعقوب با صدای بلند "یااللهای" گفت و وارد جمع شد:
- السلام علیکم و رحمت الله.
- وعلیکم السلام برادر.
من هم سلام کردم و کنار یعقوب نشستم. پسرکوچکی که محمّد صدایش میزدند، سینی چای آورد؛ در مقابل ما دو نفر گذاشت و در پی بازیاش رفت. در دلم به بیگناهی این کودکان مظلوم اعتراف کردم. استکانها را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم. یکی از حاضرین خطاب به یعقوب گفت: دامادته یعقوب؟
با این حرفش چای داغ در دهانم ماند: «نکنه به من میگفت "داماد"؟!»
سریع آن جرعه لبسوز را قورت دادم. نیمنگاهی به یعقوب انداختم، تا خواستم جواب بدهم که" من داماد کسی نیستم" یعقوب پیش دستی کرد:
- از فامیلای نزدیکمه. جَوونه و سربههوا! دلش نمیخواد سر و سامون بگیره و تشکیل خونواده بده... از کارای جَوونای این دورهٔ زمونه دیگه نمیشه سردرآورد! یادتونه همین مصطفیٰی خودمون چقدر دم خونه عموش نشست تا جواب مثبت بگیره؟! یادش بخیر چه روزایی بودند... همه زدند زیرخنده.
شخصی که در کنارم نشسته بود دست بر روی شانهام گذاشت و گفت: دلیلت چیه؟
متعجب گفتم: دلیل چی، چیه؟
یعقوب گفت: منظورش اینه که چرا به فکر تشکیل خونواده نیستی؟ تو دیگه ماشاءالله مرد شدی!
در دل گفتم: خدایا من الان باید در سنگر با نعرههای تکبیر میبودم، ازدواج و مجلس خواستگاری دیگه چیه آخه!
بدون جلب توجه، آرام زیر گوش یعقوب گفتم: عمویعقوب من مجاهدم. عشقمم فقط شهادته و بس!
لبخندی پدرانهای زد و گفت: ببین شیرپسر، مجاهدم که باشی یه مجاهده باید تو خونهات داشته باشی تا...
سکوت کرد. پرسیدم:
- تا چی؟
- تا در آغوشش برای امّت خالدها پرورش بده، تا در شبهای ظلمانی داستانِ رشادت و دلاوریات رو برای فرزندانت بگه. اونها هم به داشتن چنین پدری که جانش رو برای آسودگی امّت پیشکش کرده افتخار کنن و با هدف و انگیزه، شور و علاقه، قدم در راه تو بزارن. با نعرههای" اللهاکبر" گفتنشان گوش فلک را کَر کنن و پرچم اسلام رو در خاکهای کفر با عدل اسلام به اهتزاز دربیارن. فائز پسرم، اگه توی مجاهد ازدواج نکنی اولأ که یکی از سنتهای رسولالله (صلی الله علیه وسلم) را که در آن عهد و پیوند ایمانیست، پیروی نکردی. دومأ، چطور نسل مجاهد ادامه پیدا کنه تا ظلم ریشهکَن بشه؟ بله همه مسلمونا برای بقای نسلشون ازدواج میکنن، امّا چه نسلی؟ با چه هدف و فایدهای؟ شاید دو سه نفر یا بیشتر از نسلشون در راه دین برن. امّا بدون که نسل مجاهد فرق میکنه! فرقشم اینه که؛ اونها مجاهد زادهان و از گهواره تا گور با فکر و عقیدهٔ اسلامی، و جهادی تربیت میشن و نتیجهاش صلاح الدینها، خالدها، امیرمُثنیٰها میشه.
با تأکید ادامه داد: ایمجاهد، ما در آینده به تو و فرزندان مجاهدت برای برپایی "عدالتِ عمری" نیازمندیم. پس خوب به حرفام فکر کن و از خدا برای خودت یه دخترِ باایمان و باجسارت طلب کن تا چنین فرزندانی برات تربیت کنه...
ادامه دارد...
#چادر_فلسطینی
‹قسمت ششم›
بعد از صرف صبحانه، همراه یعقوب، گوشهای از بیرون خانه را برای آنتندهی گوشی انتخاب کردیم. "بسمالله" گفتم و شماره احمد را گرفتم. با شنیدن اولین بوق اندکی قلبم لرزید. با دوّمین و سوّمین بوق بر استرسم افزوده شد. بعد از بوقهای ممتد، قطع شد.
- چرا جواب نمیدی احمد؟!
سردرگم به یعقوب نگاه کردم.
_ دوباره بگیرش پسرم.
نفس ِحبس شدهام را بیرون فرستادم، دوباره شماره را گرفتم. باز هم جواب نداد. کلافه دست در میان موهایم فرو کردم؛ یعنی چی شده؟ چرا برنمیداره؟ حتمأ مشکلی پیش اومده، ولی چه مشکلی؟ نکنه اسیرش کردن؟! پس گوشیش دست کیه؟!... این افکار مثل خوره به جانم افتادند.
یعقوب پدرانه دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم تو خودت مجاهدی و بهتر میدونی، شاید دستش با یه مجروحی بنده یا کار مهمّی داره... انشاءالله اتفاق بدی نیفتاده، بد به دلت راه نده. امیدت به خدا باشه... امشب دوباره بهش زنگ میزنیم. مطمئنم خیری توشه... حالا راه بیوفت باید بریم.
لحظهای مکث کردم، نمیتوانستم بیخیال باشم. گفتم:
شما برید من یکم بعد میام.
با لبخندی که نثارم کرد گفت: جَوون با دنیایی از افکار تنهات نمیزارم، هر کی ندونه فکر میکنه عاشق شدی! برای همین تو فکری.
خندهای سر دادم و گفتم: من و عاشقی؟!
اخمی کرد و جواب داد: چیه! نکنه میخوای بگی زن نداری؟
متعجب گفتم: نه، من مجاهدم؛ تمام فکر و ذکر و عشقم فقط شهادته. اصلأ برای این چیزا وقت فکر کردن ندارم!
یه تای ابرویش بالا رفت. دستم را گرفت و گفت: نه مثل اینکه فکر کردن زیاد کار دستت داده، ببین وضعت بدجور خرابه! بیا تا ببرمت یه جایی.
دستم را گرفت و به دنبالش راه افتادم. کمی دورتر از خانه به باغی باصفا رسیدیم. جمعی از مردهایی هم سنوسال یعقوب دورهم نشسته بودند و چای مینوشیدند. یعقوب با صدای بلند "یااللهای" گفت و وارد جمع شد:
- السلام علیکم و رحمت الله.
- وعلیکم السلام برادر.
من هم سلام کردم و کنار یعقوب نشستم. پسرکوچکی که محمّد صدایش میزدند، سینی چای آورد؛ در مقابل ما دو نفر گذاشت و در پی بازیاش رفت. در دلم به بیگناهی این کودکان مظلوم اعتراف کردم. استکانها را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم. یکی از حاضرین خطاب به یعقوب گفت: دامادته یعقوب؟
با این حرفش چای داغ در دهانم ماند: «نکنه به من میگفت "داماد"؟!»
سریع آن جرعه لبسوز را قورت دادم. نیمنگاهی به یعقوب انداختم، تا خواستم جواب بدهم که" من داماد کسی نیستم" یعقوب پیش دستی کرد:
- از فامیلای نزدیکمه. جَوونه و سربههوا! دلش نمیخواد سر و سامون بگیره و تشکیل خونواده بده... از کارای جَوونای این دورهٔ زمونه دیگه نمیشه سردرآورد! یادتونه همین مصطفیٰی خودمون چقدر دم خونه عموش نشست تا جواب مثبت بگیره؟! یادش بخیر چه روزایی بودند... همه زدند زیرخنده.
شخصی که در کنارم نشسته بود دست بر روی شانهام گذاشت و گفت: دلیلت چیه؟
متعجب گفتم: دلیل چی، چیه؟
یعقوب گفت: منظورش اینه که چرا به فکر تشکیل خونواده نیستی؟ تو دیگه ماشاءالله مرد شدی!
در دل گفتم: خدایا من الان باید در سنگر با نعرههای تکبیر میبودم، ازدواج و مجلس خواستگاری دیگه چیه آخه!
بدون جلب توجه، آرام زیر گوش یعقوب گفتم: عمویعقوب من مجاهدم. عشقمم فقط شهادته و بس!
لبخندی پدرانهای زد و گفت: ببین شیرپسر، مجاهدم که باشی یه مجاهده باید تو خونهات داشته باشی تا...
سکوت کرد. پرسیدم:
- تا چی؟
- تا در آغوشش برای امّت خالدها پرورش بده، تا در شبهای ظلمانی داستانِ رشادت و دلاوریات رو برای فرزندانت بگه. اونها هم به داشتن چنین پدری که جانش رو برای آسودگی امّت پیشکش کرده افتخار کنن و با هدف و انگیزه، شور و علاقه، قدم در راه تو بزارن. با نعرههای" اللهاکبر" گفتنشان گوش فلک را کَر کنن و پرچم اسلام رو در خاکهای کفر با عدل اسلام به اهتزاز دربیارن. فائز پسرم، اگه توی مجاهد ازدواج نکنی اولأ که یکی از سنتهای رسولالله (صلی الله علیه وسلم) را که در آن عهد و پیوند ایمانیست، پیروی نکردی. دومأ، چطور نسل مجاهد ادامه پیدا کنه تا ظلم ریشهکَن بشه؟ بله همه مسلمونا برای بقای نسلشون ازدواج میکنن، امّا چه نسلی؟ با چه هدف و فایدهای؟ شاید دو سه نفر یا بیشتر از نسلشون در راه دین برن. امّا بدون که نسل مجاهد فرق میکنه! فرقشم اینه که؛ اونها مجاهد زادهان و از گهواره تا گور با فکر و عقیدهٔ اسلامی، و جهادی تربیت میشن و نتیجهاش صلاح الدینها، خالدها، امیرمُثنیٰها میشه.
با تأکید ادامه داد: ایمجاهد، ما در آینده به تو و فرزندان مجاهدت برای برپایی "عدالتِ عمری" نیازمندیم. پس خوب به حرفام فکر کن و از خدا برای خودت یه دخترِ باایمان و باجسارت طلب کن تا چنین فرزندانی برات تربیت کنه...
ادامه دارد...
👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹 تلقین لا اله الا الله به شخص در حال احتضار:
#پناهگاه_مسلمان
🎙گوینده: ماموستا ادریس شریفپور
🤲 الله به شنونده و نشر دهنده جزای خیر دهد
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ های ما رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
#پناهگاه_مسلمان
🎙گوینده: ماموستا ادریس شریفپور
🤲 الله به شنونده و نشر دهنده جزای خیر دهد
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ های ما رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌹رهروان دین🌹
گفت دیشب نشد بیایم پیشت حالی بگو بیبینم عبدالله ترا ناراحت میکند اگر این قسم است برایم بگو تا نشود بدتر شود یک روز شود که پشیمان شده بیایی اما کاری از دست ما نیاید همین حالی بگویی بهتر است گفتم نخیر چیزی نیست خواهر دلت جمع جنگ اینا خو است خودت بهتر میدانی…
☆
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : هفتم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤
چند ماه به همین منوال گذشت تا یک روز خواستم سری به خونوادم بزنم مخالفت نکرد
بیحد خوشحال بودم رفتم لباس هایم را آماده کردم چیزهای که نیاز بود گرفتم یک بکس درست کردم برای خودم عبدالله همین قسم دراز کشیده بود چشم هایش پت بود گفتم عبدالله مشکل خو نداری که من برم چشم هایش همین قسم پت گفت نخیر ندارم هر وقت خواستی بیایی برایم زنگ بزن که بیایم پشتت
گفتم خودت نمیایی خانه ما گفت نمیدانم اگر شد میایم نشد نی نمیایم
گفتم درست است گفت من میخوابم فردا خیلی کار دارم
عبدالله خوابید من هم نمازم را خواندم رفتم خوابیدم
صبح بیدار شدم حمام کردم رفتم منزل پایین عبدالله گفت بیا چای صبح را بخوریم من ببرمت خانه مادرت باز میروم کار دارم
مادر عبدالله گفت دخترم میروی خانه تان گفتم بلی مادر جان ببخشی نشد بگویم برای تان دیروز عبدالله گفت بیا ببرمت خانه تان من هم قبول کردم
مادرش گفت درست است برو دخترم چای را نوشیدم عبدالله گفت آماده هستی بریم
گفتم بلی دستکول همه چیزم را گرفتم رفتیم به خانه مادرم
دو هفته خانه مادرم بودم عروسی خواهرم هم گذشت در دو هفته عبدالله برایم زنگ نزده بود جز شب عروسی خواهرم که همرای فامیل خود آمده بود که دیدمش بس من هم عادت کرده بودم به این بی تفاوتی و حرکاتش چیزی نگفتم گفتم بیازو چیزی جدید نیست همیشه همین قسم کرده
دو هفته گذشته عبدالله دنبالم نیامد تا یک روز برادرم را گفتم من را ببرد خانه برایش دروغ گفتم عبدالله کار دارد تو من را برسان خانه
برادرم من را رساند خانه هرچی اصرار کردم که بیاید خانه ما نیامد برادرم او رفت من هم رفتم خانه
دیدم دختر ایورم آمد دروازه را باز کرد گفت خانم کاکا جان آمدی من را گرفت در آغوش خود
بوسیدمش یک راست هر دو رفتیم خانه گفتم کاکایت است یا سر کار است گفت بلی است مهمان هم داریم گفتم مهمان کی است مهمان
گفت بیا بریم بیبین
رفتم همین قسم لبخند میزدم که دیدم همگی شان در اتاق نشسته پهلوی عبدالله هم یک دختر تا من را دیدن مادرش همگی تعجب کردن عبدالله طرفم دید
لبخندم کم رنگ شد برادر زاده عبدالله گفت خانم کاکا جان این است مهمان ما
دیدم عبدالله ایستاده شد د جایش او دختر که پهلویش بود او هم بلند شد دست عبدالله را گرفت خودم در شوک بودم گفتم مهمان ما کی است این دختر کی است عبدالله
عبدالله با تمام بی روی گفت این مهمان نیست دختری است که عاشقش هستم و خانمم است حالی هم در خانه خود است
وقتی که این قسم عبدالله گفت دیگه دنیا سرم تاریک شد فکر کردم که خواب میبینم مثل یک فلم واری پیش رویم همه چیز آمد فکر کردم خواب هستم خواب میبینم عبدالله دست دختر را گرفته
گفتم خانم چی عبدالله میدانم از من بدت میایه من را خوش نداری اما لطفا همرایم این قسم نکن این چی شوخی است که همرایم میکنی
گفت شوخی ندارم همرایت این خانمم است
تو بع خواست فامیلم بودی این به خواست من
با قدم های بی حس به عبدالله نزدیک شدم گفتم خداوند هیچ وقت ترا نبخشه با دست هایم همین قسم به سر صورتش میزدم
چیغ زدم فریاد زدم گفتم پس چرا زندگی من را خراب کردین چرا گناه من چی بود
پیش مادرش رفتم گفتم شما چرا این قسم کردین جزای چی را برای من دادین بگوین
بخاطر چی من را عروس خانه تان کردین
قلبم تکه تکه شده بود شاهد او دردم فقط خودم و خداوند بود که من چی کشیدم دیدن همچون روزی که دست شوهرت را د دست زن دیگر بیبینی کار آسان و ساده نیست 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
همین قسم د روی اتاق افتادم که هدیه و زن برادرش نزدیکم شد گفتم دور شوین انسان های پست دروغگو دو روی نفرت دارم از همگی تان
به همین خاطر من را خانه مادرم روان کردین تا برادرت عروسی کنه هدیه گفت باور کن ما هیچ خبر نداریم پدرم مریض است حالش بد است
دستم را روز قلبم گرفتم طرف عبدالله نگاه کردم گفتم خداوند هیچ وقت از آهی قلبم شما را در امان نمانه
از تک تک شان نفرت پیدا کرده بودم رفتم به اتاقم فریاد زدم صدایم همه خانه را گرفته بود تمام لباس های عبدالله را از پنجره پایین انداختم هرچی که بود دور کدم از او اتاق
در شوک بودم اشک هایم جاری بود قلب لعنتی ام از تپش مانده بود قلبی که عاشق شده بود
عاشق چی شخصی اشتباهی
دیدم که عبدالله داخل اتاق شد خواست همرایم حرف بزند گفتم برو گمشو انسان بی غیرت مگم تو غیرت هم داری انسان فریبکار گناه من چی بود که در حق من این قسم کردی من چی کمی از این دختر دارم بگو چی کمی زیبا نیستم تحصیل ندارم قد ندارم چی ندارم که رفتی این ظلم را در حق من کردی
من خودم به دست های خودم زندگیم را برباد ساختم چون عاشق تو واری یک یک انسان نامرد شده بودم فکر میکردم که مرد هستی اما نبودی چرا از اول نگفتی که در زندگیت کسی است چرا نگفتی
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : هفتم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤
چند ماه به همین منوال گذشت تا یک روز خواستم سری به خونوادم بزنم مخالفت نکرد
بیحد خوشحال بودم رفتم لباس هایم را آماده کردم چیزهای که نیاز بود گرفتم یک بکس درست کردم برای خودم عبدالله همین قسم دراز کشیده بود چشم هایش پت بود گفتم عبدالله مشکل خو نداری که من برم چشم هایش همین قسم پت گفت نخیر ندارم هر وقت خواستی بیایی برایم زنگ بزن که بیایم پشتت
گفتم خودت نمیایی خانه ما گفت نمیدانم اگر شد میایم نشد نی نمیایم
گفتم درست است گفت من میخوابم فردا خیلی کار دارم
عبدالله خوابید من هم نمازم را خواندم رفتم خوابیدم
صبح بیدار شدم حمام کردم رفتم منزل پایین عبدالله گفت بیا چای صبح را بخوریم من ببرمت خانه مادرت باز میروم کار دارم
مادر عبدالله گفت دخترم میروی خانه تان گفتم بلی مادر جان ببخشی نشد بگویم برای تان دیروز عبدالله گفت بیا ببرمت خانه تان من هم قبول کردم
مادرش گفت درست است برو دخترم چای را نوشیدم عبدالله گفت آماده هستی بریم
گفتم بلی دستکول همه چیزم را گرفتم رفتیم به خانه مادرم
دو هفته خانه مادرم بودم عروسی خواهرم هم گذشت در دو هفته عبدالله برایم زنگ نزده بود جز شب عروسی خواهرم که همرای فامیل خود آمده بود که دیدمش بس من هم عادت کرده بودم به این بی تفاوتی و حرکاتش چیزی نگفتم گفتم بیازو چیزی جدید نیست همیشه همین قسم کرده
دو هفته گذشته عبدالله دنبالم نیامد تا یک روز برادرم را گفتم من را ببرد خانه برایش دروغ گفتم عبدالله کار دارد تو من را برسان خانه
برادرم من را رساند خانه هرچی اصرار کردم که بیاید خانه ما نیامد برادرم او رفت من هم رفتم خانه
دیدم دختر ایورم آمد دروازه را باز کرد گفت خانم کاکا جان آمدی من را گرفت در آغوش خود
بوسیدمش یک راست هر دو رفتیم خانه گفتم کاکایت است یا سر کار است گفت بلی است مهمان هم داریم گفتم مهمان کی است مهمان
گفت بیا بریم بیبین
رفتم همین قسم لبخند میزدم که دیدم همگی شان در اتاق نشسته پهلوی عبدالله هم یک دختر تا من را دیدن مادرش همگی تعجب کردن عبدالله طرفم دید
لبخندم کم رنگ شد برادر زاده عبدالله گفت خانم کاکا جان این است مهمان ما
دیدم عبدالله ایستاده شد د جایش او دختر که پهلویش بود او هم بلند شد دست عبدالله را گرفت خودم در شوک بودم گفتم مهمان ما کی است این دختر کی است عبدالله
عبدالله با تمام بی روی گفت این مهمان نیست دختری است که عاشقش هستم و خانمم است حالی هم در خانه خود است
وقتی که این قسم عبدالله گفت دیگه دنیا سرم تاریک شد فکر کردم که خواب میبینم مثل یک فلم واری پیش رویم همه چیز آمد فکر کردم خواب هستم خواب میبینم عبدالله دست دختر را گرفته
گفتم خانم چی عبدالله میدانم از من بدت میایه من را خوش نداری اما لطفا همرایم این قسم نکن این چی شوخی است که همرایم میکنی
گفت شوخی ندارم همرایت این خانمم است
تو بع خواست فامیلم بودی این به خواست من
با قدم های بی حس به عبدالله نزدیک شدم گفتم خداوند هیچ وقت ترا نبخشه با دست هایم همین قسم به سر صورتش میزدم
چیغ زدم فریاد زدم گفتم پس چرا زندگی من را خراب کردین چرا گناه من چی بود
پیش مادرش رفتم گفتم شما چرا این قسم کردین جزای چی را برای من دادین بگوین
بخاطر چی من را عروس خانه تان کردین
قلبم تکه تکه شده بود شاهد او دردم فقط خودم و خداوند بود که من چی کشیدم دیدن همچون روزی که دست شوهرت را د دست زن دیگر بیبینی کار آسان و ساده نیست 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
همین قسم د روی اتاق افتادم که هدیه و زن برادرش نزدیکم شد گفتم دور شوین انسان های پست دروغگو دو روی نفرت دارم از همگی تان
به همین خاطر من را خانه مادرم روان کردین تا برادرت عروسی کنه هدیه گفت باور کن ما هیچ خبر نداریم پدرم مریض است حالش بد است
دستم را روز قلبم گرفتم طرف عبدالله نگاه کردم گفتم خداوند هیچ وقت از آهی قلبم شما را در امان نمانه
از تک تک شان نفرت پیدا کرده بودم رفتم به اتاقم فریاد زدم صدایم همه خانه را گرفته بود تمام لباس های عبدالله را از پنجره پایین انداختم هرچی که بود دور کدم از او اتاق
در شوک بودم اشک هایم جاری بود قلب لعنتی ام از تپش مانده بود قلبی که عاشق شده بود
عاشق چی شخصی اشتباهی
دیدم که عبدالله داخل اتاق شد خواست همرایم حرف بزند گفتم برو گمشو انسان بی غیرت مگم تو غیرت هم داری انسان فریبکار گناه من چی بود که در حق من این قسم کردی من چی کمی از این دختر دارم بگو چی کمی زیبا نیستم تحصیل ندارم قد ندارم چی ندارم که رفتی این ظلم را در حق من کردی
من خودم به دست های خودم زندگیم را برباد ساختم چون عاشق تو واری یک یک انسان نامرد شده بودم فکر میکردم که مرد هستی اما نبودی چرا از اول نگفتی که در زندگیت کسی است چرا نگفتی
❤2
🌹رهروان دین🌹
☆ #داستان : واقعی نرگس #قسمت : هفتم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 چند ماه به همین منوال گذشت تا یک روز خواستم سری به خونوادم بزنم مخالفت نکرد بیحد خوشحال بودم رفتم لباس هایم را آماده کردم چیزهای که نیاز بود گرفتم یک بکس درست کردم برای خودم عبدالله همین قسم…
گفت بیبین نرگس آرام باش همه چیز را برایت میگویم پدرم مریض است مادرم هم خوب نیست تو هم این موضوع را بزرگ نساز
گفتم چی عجب موضوع را بزرگ نسازم مگر به نظر تو این موضوع کوچک است که من بزرگش نسازم
چرا در حق من این قسم کردی چرا عبدالله
بیبین نرگس از اول گفتمت که من به خواست فامیلم عروسی میکنم همرایت گفتمت که من علاقه به این پیوند ندارم
گفتم بلی گفتی که به خواست فامیلت عروسی کردی بعدش هم گفتی که شاید آینده این قسم نباشد
قسمی گفتی که شاید آینده خوب شوی همرایم
چرا درست نگفتی که همرای کسی دیگه در رابطه هستی
باز چطو خجالت نکشیدی هم همرای من عروسی کردی باز همرای دختری دیگر مسج میکردی
عبدالله گفت دختر نیست او خانمم است
گفتم درست است خانمت است من را طلاق بتی میخواهم برم خانه پدرم نمیخواهم در این خانه باشم طلاقم را بتی
دیدم که او دختر اسمش تمنا بود آمد
عبدالله را صدا کرد عبدالله هم بدون توجه برمه که در چی حالت هستم رفت پیش او دختر
گفت میترسم عبدالله گفت نترس همه چیز درست میشود
قلبم را آتش گرفته بود هیچی از دست نمیآمد فکر میکردم فلم است خواب است این دختر در خوابم آمده عبدالله رفت دست دختر را گرفت اتاق را بسته کرد به رویم
💔😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
قلبم قرار نداشت خون گریه میکردم تا ساعت سه شب همین قسم گریه میکردم قسمی شده بودم که راه ام را گم کرده بودم اصلا قرار نداشتم بی تاب بی قرار بودم دلم تنگی میکرد به فکر کردن این که عبدالله دیگر از من نیست از کسی دیگر شده من را دیوانه میکرد
چیزهای که مربوط من میشد دیگر نصیب او دختر شده بود😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
چرا یک مرد این حقدر ظالم و بد شده میتواند چرا خداوند همه بدبختی را به یک زن داده بلی من یک اشتباه کردم که عاشق شدم دوستش داشتم امت حق من نبود که چنین کاری در حقم شود
من حق این همه درد را نداشتم هیچ وقت از خداوندم دور نبودم هیچ وقت در حالت خداوندم را یاد کردم پس چرا زندگی من را این قسم کرد چرا تقدیر من را با قلم سیاه نوشت چرا من را مقابل این شخصی نامرد قرار داد
همین قسم شکایت میکردم گریه میکردم اتاق را بسته کردم دوست داشتم خودم را از بین ببرم این زندگی لعنتی را تمام بکنم چون برایم هیچ چیزی نمانده بود تمام زندگیم امیدم از بین رفته بود
خداوند هیچ کسی را این قسم نامید نکند حسرت هیچ چیزی را در قلبش نمانه من نامید شدم من سوختم من آتش جهنم ره در همین دنیا دیدم
که عبدالله من را آتش زد
هیچ آسان نیست کسی را دوست داری کنار کسی دیگر بیبینی من منتظرش بودم امید داشتم همیشه دعا میکردم نصب شب هم بیدار میشدم دعا میکردم که چی میشود خداوندا عبدالله خوب شود همرایم چی میشود اما خواست خداوند نبود عبدالله خوب نشد برعکس من را از بین برد من را برباد کرد
سه ساعت شب بود هرکاری کردم اصلا قلبم آرام نگرفت رفتم وضو گرفتم نماز خواندم دعا کردم
سر جای نماز گریه کردم این دختری که باعث بدبختی من شد از طی قلبم دعا بد کردمش حتی عبدالله را که عاشقش بودم دوستش داشتم
قلبم را شکسته بود جز درد چیزی برایم نبود
دیگر🖤😔💔
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
گفتم چی عجب موضوع را بزرگ نسازم مگر به نظر تو این موضوع کوچک است که من بزرگش نسازم
چرا در حق من این قسم کردی چرا عبدالله
بیبین نرگس از اول گفتمت که من به خواست فامیلم عروسی میکنم همرایت گفتمت که من علاقه به این پیوند ندارم
گفتم بلی گفتی که به خواست فامیلت عروسی کردی بعدش هم گفتی که شاید آینده این قسم نباشد
قسمی گفتی که شاید آینده خوب شوی همرایم
چرا درست نگفتی که همرای کسی دیگه در رابطه هستی
باز چطو خجالت نکشیدی هم همرای من عروسی کردی باز همرای دختری دیگر مسج میکردی
عبدالله گفت دختر نیست او خانمم است
گفتم درست است خانمت است من را طلاق بتی میخواهم برم خانه پدرم نمیخواهم در این خانه باشم طلاقم را بتی
دیدم که او دختر اسمش تمنا بود آمد
عبدالله را صدا کرد عبدالله هم بدون توجه برمه که در چی حالت هستم رفت پیش او دختر
گفت میترسم عبدالله گفت نترس همه چیز درست میشود
قلبم را آتش گرفته بود هیچی از دست نمیآمد فکر میکردم فلم است خواب است این دختر در خوابم آمده عبدالله رفت دست دختر را گرفت اتاق را بسته کرد به رویم
💔😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
قلبم قرار نداشت خون گریه میکردم تا ساعت سه شب همین قسم گریه میکردم قسمی شده بودم که راه ام را گم کرده بودم اصلا قرار نداشتم بی تاب بی قرار بودم دلم تنگی میکرد به فکر کردن این که عبدالله دیگر از من نیست از کسی دیگر شده من را دیوانه میکرد
چیزهای که مربوط من میشد دیگر نصیب او دختر شده بود😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
چرا یک مرد این حقدر ظالم و بد شده میتواند چرا خداوند همه بدبختی را به یک زن داده بلی من یک اشتباه کردم که عاشق شدم دوستش داشتم امت حق من نبود که چنین کاری در حقم شود
من حق این همه درد را نداشتم هیچ وقت از خداوندم دور نبودم هیچ وقت در حالت خداوندم را یاد کردم پس چرا زندگی من را این قسم کرد چرا تقدیر من را با قلم سیاه نوشت چرا من را مقابل این شخصی نامرد قرار داد
همین قسم شکایت میکردم گریه میکردم اتاق را بسته کردم دوست داشتم خودم را از بین ببرم این زندگی لعنتی را تمام بکنم چون برایم هیچ چیزی نمانده بود تمام زندگیم امیدم از بین رفته بود
خداوند هیچ کسی را این قسم نامید نکند حسرت هیچ چیزی را در قلبش نمانه من نامید شدم من سوختم من آتش جهنم ره در همین دنیا دیدم
که عبدالله من را آتش زد
هیچ آسان نیست کسی را دوست داری کنار کسی دیگر بیبینی من منتظرش بودم امید داشتم همیشه دعا میکردم نصب شب هم بیدار میشدم دعا میکردم که چی میشود خداوندا عبدالله خوب شود همرایم چی میشود اما خواست خداوند نبود عبدالله خوب نشد برعکس من را از بین برد من را برباد کرد
سه ساعت شب بود هرکاری کردم اصلا قلبم آرام نگرفت رفتم وضو گرفتم نماز خواندم دعا کردم
سر جای نماز گریه کردم این دختری که باعث بدبختی من شد از طی قلبم دعا بد کردمش حتی عبدالله را که عاشقش بودم دوستش داشتم
قلبم را شکسته بود جز درد چیزی برایم نبود
دیگر🖤😔💔
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
😢8
Forwarded from Tools | ابزارک
✰﷽✰
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
•●گـــروه نــــــــــاب ●•
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
•●گـــروه نــــــــــاب ●•
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
