group-telegram.com/braillehayenagozir/2262
Last Update:
مهمان سرزده
سوم راهنمایی بودم . ۴ سالی بود که در آموزشگاه نابینایان شهید محبی تهران درس میخواندم . با شروع سال تحصیلی پدر و مادرم مرا به تهران میرساندند و با تعطیلی مدارس سختی و مرارت این راه طولانی را به جان می خریدند تا مرا از مدرسه به روستا برگردانند . هر وقت که از آنها میخواستم که اجازه بدهند خودم تنهایی به تهران بروم و برگردم به هیچ عنوان نمیپذیرفتند . هرچه برایشان توضیح میدادم دانش آموزانی هستند که به تنهایی از شهرستان به تهران میآیند و بر میگردند ، اجازه نمیدادند . میگفتند وقتی خودمان تو را به مدرسه برسانیم خیالمان راحتتر است . حقیقتا از اینکه آنها به خاطر من اینهمه سختی و زحمت را متحمل میشدند در مقابل عظمت روحشان دچار عذاب وجدان بودم . امتحانات خرداد فرا رسیده بود و کمکم منتظر تماسی از طرف خانواده بودم تا بگویم چه روزی دنبالم بیایند . دوست داشتم خودم تنهایی برگردم تا آنها اینهمه بهزحمت نیفتند . بالاخره تماس گرفتند و من که آن سال بیست و پنجم خرداد تعطیل میشدم به دروغ به آنها گفتم ۳۱ خرداد آخرین امتحان من است و شما میتوانید صبح ۳۱ خرداد تهران باشید . شبِ بیست و پنجم ، ساک و وسایل سفرم را آماده کردم . اولین باری بود که میخواستم بهتنهایی از تهران به روستا برگردم . استرس همراه با نگرانی آزار دهندهای مرا نسبت به تصمیمی که گرفته بودم دچار تردید میکرد . البته کار از کار گذشته بود و راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم . روز بعد با تحویل برگههای آخرین امتحان به خوابگاه برگشتم . ساک و عصایم را برداشتم . جلوی مدرسه بعد از خرید مقداری سوغاتی و خوراکی با یک تاکسی دربستی خودم را به پایانهی مسافربری جنوب رساندم . کمکم خوشحالی جایگزین ترس و نگرانی شده بود . از یک طرف آهنگهای بندری به گوش میرسید و از طرف دیگر صدای رفت و آمد پرشور مردم و چرخ گاریها و ساکهایی که به زمین کشیده میشد و هر کدام به سمتی میرفتند . شنیدم کسی صدا میزد مشهد فوری ! مشهد فوری ! با خوشحالی عصا زنان بهسمت صدا رفتم . آن فرد مرا به تعاونی مربوطه برد. بعد از تهیه بلیط با راهنمایی همان فرد سوار اتوبوس ایران پیما شدم . اتوبوسی که قرار بود مرا به گمان خودم از دور ترین جای جهان به مشهد ببرد . با راه افتادن اتوبوس پلکهایم سنگین شد . کنار پنجره بودم . آمیزهای از بوی پا و سیگار هوای اتوبوس را آلوده کرده بود . برایم مهم نبود . آنقدر خوشحال بودم که این چیزها نمیتوانست اعتراض مرا بر انگیزاند . در مسیر چند بار اتوبوس برای شام و نماز نگه داشت . من از ترس اینکه مبادا از اتوبوس جا بمانم اصلا پیاده نشدم . شام را با ساندویچی که از ساندویچ فروشی کنار مدرسه خریده بودم سر کردم. حدود ۸ صبح بود که به مشهد رسیدم . از اتوبوس که پیاده شدم راننده تاکسیها سر من با یکدیگر کش مکش داشتند . یکی دستم را می کشید یکی ساکم را . خلاصه یکی از آنها برندهی این مزایدهی بزرگ شد و مرا به خیابان سرخس و گاراژ حاجمحمد صداقت رساند. حدود ساعت ۱۲ بود که مینی بوس روستا به طرف معدن ۱* به راه افتاد . معدنیها با دیدن من که تنها آمده بودم تعجب کرده بودند . چهقدر شنیدن صدایشان برایم آرامشبخش بود .مینیبوس به هر روستا که میرسید بخشی از مسافرانش را پیاده میکرد . ۷ عصر بود که پا در روستا گذاشتم . احساس کسی را داشتم که قله دماوند را فتح کرده . با راهنمایی یکی از همسایهها به خانه رسیدم . به محض اینکه در حیاط باز شد فریاد شادی کل حیاط را پر کرد...عصر بود و بوی نم بعد از آبپاشی ، حیاط را فرا گرفته بود و من مهمان سرزده ی چای عصرانه بودم ...
1)روستای نگارنده
موسی عصمتی
لینک کانال اشعار #موسی_عصمتی 👇
https://www.group-telegram.com/us/braillehayenagozir.com
BY بریل های ناگزیر اشعار موسی عصمتی
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/braillehayenagozir/2262