من کیلومترها دورتر در خانهای در پاریس تکان خوردم از آن انفجار، تعظیم میکنم به شجاعت شما خانم سحر امامی.
آنچه در اروپا مرده ایمان است
رسانههای فرانسوی و اروپایی چند سال پیش در زمان جنبش اعتراضی ۱۴۰۱ ناگهان از اخبار ایران منفجر شدند. ملت ایران قهرمان آزادی و حقوق زنان و پیشگام تجدد معرفی شدند. زندگی طولانی در غرب به من آموخته بود این چاپلوسیهای پوچ را باور نکنم. اینها همه موجهای زودگذر رسانهای است. چیزی که در اروپا مرده است «ایمان» است. جایش را موج رسانهها و سریدوزی عقاید و منافع شخصی گرفته است. کمتر کسی به چیزی والا واقعاً باور دارد و حاضر است در هر شرایطی برای آن صادقانه بجنگد. اگر امروز رسانهها مردم ایران را قهرمان بنامند، گله غربی سرازیر میشود و هورا میکشد. فردا که همان مردم زیر بمباران اسرائيل هستند و رسانهها ساکت و تماشاگر، گله هم ساکت میشود. درک این نکته برای ساکنان داخل ایران و خصوصاً برای «نسل جوان» نزدیک به غیرممکن است. آنها تا دیدهاند آخوند بوده است و گشت ارشاد و شعارهای توخالی. نمیتوانند تصور کنند جهان رنگین بیرون هم پر از تناقض و کژی و نقصان است. برای من هم زمانی که در ایران بودم دشوار بود درک درونی اروپا، تمدنی پوکشده و گرفتار در انواع تناقضهای عجیب.
رسانههای فرانسوی و اروپایی چند سال پیش در زمان جنبش اعتراضی ۱۴۰۱ ناگهان از اخبار ایران منفجر شدند. ملت ایران قهرمان آزادی و حقوق زنان و پیشگام تجدد معرفی شدند. زندگی طولانی در غرب به من آموخته بود این چاپلوسیهای پوچ را باور نکنم. اینها همه موجهای زودگذر رسانهای است. چیزی که در اروپا مرده است «ایمان» است. جایش را موج رسانهها و سریدوزی عقاید و منافع شخصی گرفته است. کمتر کسی به چیزی والا واقعاً باور دارد و حاضر است در هر شرایطی برای آن صادقانه بجنگد. اگر امروز رسانهها مردم ایران را قهرمان بنامند، گله غربی سرازیر میشود و هورا میکشد. فردا که همان مردم زیر بمباران اسرائيل هستند و رسانهها ساکت و تماشاگر، گله هم ساکت میشود. درک این نکته برای ساکنان داخل ایران و خصوصاً برای «نسل جوان» نزدیک به غیرممکن است. آنها تا دیدهاند آخوند بوده است و گشت ارشاد و شعارهای توخالی. نمیتوانند تصور کنند جهان رنگین بیرون هم پر از تناقض و کژی و نقصان است. برای من هم زمانی که در ایران بودم دشوار بود درک درونی اروپا، تمدنی پوکشده و گرفتار در انواع تناقضهای عجیب.
Ce qui est mort en Europe, c’est la foi
Il y a quelques années, lors du mouvement de protestation de 2022 en Iran, les médias français et européens ont soudainement explosé de nouvelles sur l’Iran. Le peuple iranien était présenté comme un héros de la liberté, des droits des femmes et un pionnier du progrès. Ayant vécu longtemps en Occident, j’avais appris à ne pas croire à ces flatteries creuses. Tout cela n’était que des vagues médiatiques passagères. Ce qui est réellement mort en Europe, c’est la foi. Elle a été remplacée par le flot des médias, la production en série des opinions et les intérêts personnels. Peu de gens croient sincèrement en quelque chose de noble, et encore moins sont prêts à se battre honnêtement pour cela en toutes circonstances. Aujourd’hui, si les médias appellent les Iraniens des héros, le troupeau occidental accourt et acclame. Mais demain, si ces mêmes Iraniens sont sous les bombardements israéliens et que les médias restent silencieux, le troupeau se taira aussi. Comprendre cela est presque impossible pour ceux qui vivent en Iran, surtout pour la jeune génération. Ils n’ont vu que les mollahs, la police des mœurs et des slogans creux. Ils ne peuvent pas imaginer que le monde coloré à l’extérieur soit lui aussi plein de contradictions, de travers et de manques. Moi aussi, quand je vivais en Iran, j’avais du mal à comprendre la réalité intérieure de l’Europe : une civilisation vidée de son essence, prise dans d’étranges contradictions.
Il y a quelques années, lors du mouvement de protestation de 2022 en Iran, les médias français et européens ont soudainement explosé de nouvelles sur l’Iran. Le peuple iranien était présenté comme un héros de la liberté, des droits des femmes et un pionnier du progrès. Ayant vécu longtemps en Occident, j’avais appris à ne pas croire à ces flatteries creuses. Tout cela n’était que des vagues médiatiques passagères. Ce qui est réellement mort en Europe, c’est la foi. Elle a été remplacée par le flot des médias, la production en série des opinions et les intérêts personnels. Peu de gens croient sincèrement en quelque chose de noble, et encore moins sont prêts à se battre honnêtement pour cela en toutes circonstances. Aujourd’hui, si les médias appellent les Iraniens des héros, le troupeau occidental accourt et acclame. Mais demain, si ces mêmes Iraniens sont sous les bombardements israéliens et que les médias restent silencieux, le troupeau se taira aussi. Comprendre cela est presque impossible pour ceux qui vivent en Iran, surtout pour la jeune génération. Ils n’ont vu que les mollahs, la police des mœurs et des slogans creux. Ils ne peuvent pas imaginer que le monde coloré à l’extérieur soit lui aussi plein de contradictions, de travers et de manques. Moi aussi, quand je vivais en Iran, j’avais du mal à comprendre la réalité intérieure de l’Europe : une civilisation vidée de son essence, prise dans d’étranges contradictions.
زندانیان سیاسی در این لحظه باید آزاد شوند و صدا و سیما در خدمت همبستگی ملی عمل کند. اگر این دفاعی ملی است – که هست – باید فضای آن را فراهم کنید. عکس سرباز هخامنشی نشان دادن در تلویزیون همبستگی ملی نیست! و این چیزی نیست جز حقههای همیشگیتان ! تلویزیون شما همچنان رسانهای یکطرفه و سخنگویی ایدئولوژیک است. تنها با همبستگی ملی میتوان از این بحران عبور کرد. بگذارید منتقدان حکومت که در برابر اسرائیل ایستادهاند و اکنون در زندان هستند به تلویزیون بیایند و با مردم سخن بگویند.
هیچ چیزی در این شرایط اولویت ندارد مگر همبستگی ملی در برابر تجاوز اسرائیل، کسانی که این همبستگی را دفاع از جمهوری اسلامی جا میزنند دانسته یا نادانسته در جبهه دشمن هستند. شک نکنید نیت اسرائیل و آمریکا دموکراسی یا ایرانی قوی و توسعهیافته نیست. اینها تبلیغات پوچی است که از زبان رسانههای مزدوری مثل ایراناینترنشنال بیان میشود. دستکم اگر تا به حال فریب آنها را خوردهاید از این به بعد جبران کنید. میبینید که اسرائیل چه میکند و چه قصدی دارد. ما با جمهوری اسلامی مرزبندی داریم. ما سالها است بار شهیدانمان، عزیزمان رو به دوش میکشیم، از ندا و مهسا و نیکا و غیره را. اما این رزمی دیگر است، نبردی علیه خانه است، علیه موجودیت ما. آنها به خونخواهی ندا و مهسا و نیکا نیامدهاند، فریبشان را نخورید. آنها آمدهاند تا ایران را به عنوان یک واحد سیاسی تا سرحد ممکن تضعیف کنند. باید همبسته باشیم و نگذاریم. به موقعش دعوای ما با جمهوری اسلامی ادامه خواهد داشت. اما اکنون وقت دفاع از میهن است.
ما ایرانی میمانیم و به سرزمین پدران و مادران خود خیانت نمیکنیم. ما در برابر استبداد داخلی بودهایم و هستیم، اما تن به سلطه خارجی نمیدهیم. باور کنید رمز رستگاری سیاسی همین دو موضع است: نه به استبداد، نه به سلطه خارجی.
‘’Israel macht in Iran Drecksarbeit für uns’’
هیچ وقت فراموش نکنید صدراعظم آلمان گفت اسرائیل در ایران برای ما کار کثیف را انجام میدهد، یعنی کاری که پست است و ما از انجامش ناتوانیم. مابقی کشورهای اروپایی و غربی هم وضع بهتری ندارند، اما آلمان حقیقتاً کشور عجیبی است. با طعنهای به هگل باید گفت «قلمروی ژرمنی تاریخ» نه تنها ایستگاه نهایی فرایند تحقق روح و مصالحه امور متضاد نبود، که سرزمین کابوس و بدترین تضادها است، وسوسه برتری و نابودی دیگران ظاهراً در «قلمروی ژرمنی تاریخ» بسیار نیرومند است. اینجا سرزمین مصالحه عام و خاص نیست، سرزمین مشروعسازی نظری برای نابودی هر خاصی است! روزی علیه یهودیان و مستعمرات آفریقایی روزی دیگر با دولت یهود و علیه کشوری در مشرقزمین. این جمله صدراعظم آلمان گویی از اعماق ناخودآگاه جمعی «قلمروی ژرمنی تاریخ» بیرون آمد!
هیچ وقت فراموش نکنید صدراعظم آلمان گفت اسرائیل در ایران برای ما کار کثیف را انجام میدهد، یعنی کاری که پست است و ما از انجامش ناتوانیم. مابقی کشورهای اروپایی و غربی هم وضع بهتری ندارند، اما آلمان حقیقتاً کشور عجیبی است. با طعنهای به هگل باید گفت «قلمروی ژرمنی تاریخ» نه تنها ایستگاه نهایی فرایند تحقق روح و مصالحه امور متضاد نبود، که سرزمین کابوس و بدترین تضادها است، وسوسه برتری و نابودی دیگران ظاهراً در «قلمروی ژرمنی تاریخ» بسیار نیرومند است. اینجا سرزمین مصالحه عام و خاص نیست، سرزمین مشروعسازی نظری برای نابودی هر خاصی است! روزی علیه یهودیان و مستعمرات آفریقایی روزی دیگر با دولت یهود و علیه کشوری در مشرقزمین. این جمله صدراعظم آلمان گویی از اعماق ناخودآگاه جمعی «قلمروی ژرمنی تاریخ» بیرون آمد!
Forwarded from احمد بستانی
احمد بستانی
واقعگرایی از جنس اندرزهای کتاب شهریار ماکیاولی مربوط به تصمیمات مردان سیاسی است. نقل به مضمون: "اگر شهریاری را شکست دادی تمام خاتواده اش را هم بکش زیرا اگر نرم دل باشی بعدها شاید مجبور شوی صدها نفر را بکشی." این نوع واقعگرایی از الزامات عاملیت سیاسی است. تو بازیگری سیاسی هستی که میخواهی به کشوری دیگر حمله کنی و تشخیصت این است که، درصورت ضرورت، با کشتن مثلا ده هزار شهروند ایرانی (دور باد!) زندگی میلیون ها اسراییلی را بیمه خواهی کرد. اما شهروند عادی ایران که فاقد عاملیت است و ابزاری در دست ندارد، نمیتواند قاعدتا براساس اصول واقعگرایی سیاسی استدلال کند بلکه میتواند "امیدوار" باشد که اسراییل حملات خود را فقط به چند سپاهی و تاسیسات نظامی محدود کرده و آنگاه حکومت را به مردم تحویل دهد. به بیان دیگر، عنصر مغفول در نگرش دوستان گرامی این است که توجه ندارند در موقعیت واقعگرایی سیاسی نیستند. واقعگرایی سیاسی ویژگی بازیگران سیاسی است نه تماشاچیان. به بیان دیگر، اگر از تعابیر ماکیاولی بهره ببرم، این هموطنان بیشتر روی بخت (آن هم بخت اسراییل نه بخت ملت ایران) حساب باز کرده اند تا ویرتوی خودشان. در این میدان جمهوری اسلامی و دولت اسراییل هستند که صاحب ویرتو هستند نه مردم ایران. اما کسی که سرنوشتش آویخته به بخت و ویرتوی دیگران است، اگر نگوییم شکستش محتوم است، دستکم میتوان گفت موفقیتی برایش قابل تصور نیست.
مفهوم "شر ضروری" هم همین وضع را دارد. شما وقتی میتوانی از شر ضروری سخن بگویی که توان تصمیم گیری داشته باشی، نه اینکه صرفا نظاره گر ماجرا باشی. در فقدان کمترین توان تصمیم گیری نمیتوان به مفهوم شر ضروری متوسل شد چون تبدیل شدن یا نشدن آن به شر مطلق، و درنتیجه ممانعت از صفرا فزودن سرکنگبین، از توان شما خارج است.
در موقعیت وزیدن باد بی نیازی خداوند، نهایتا باید خاموش ماند اگر سامان سخن گفتن نیست. این اما تفاوت میکند با دفاع از حمله مغولان.
@DrBostani
واقعگرایی از جنس اندرزهای کتاب شهریار ماکیاولی مربوط به تصمیمات مردان سیاسی است. نقل به مضمون: "اگر شهریاری را شکست دادی تمام خاتواده اش را هم بکش زیرا اگر نرم دل باشی بعدها شاید مجبور شوی صدها نفر را بکشی." این نوع واقعگرایی از الزامات عاملیت سیاسی است. تو بازیگری سیاسی هستی که میخواهی به کشوری دیگر حمله کنی و تشخیصت این است که، درصورت ضرورت، با کشتن مثلا ده هزار شهروند ایرانی (دور باد!) زندگی میلیون ها اسراییلی را بیمه خواهی کرد. اما شهروند عادی ایران که فاقد عاملیت است و ابزاری در دست ندارد، نمیتواند قاعدتا براساس اصول واقعگرایی سیاسی استدلال کند بلکه میتواند "امیدوار" باشد که اسراییل حملات خود را فقط به چند سپاهی و تاسیسات نظامی محدود کرده و آنگاه حکومت را به مردم تحویل دهد. به بیان دیگر، عنصر مغفول در نگرش دوستان گرامی این است که توجه ندارند در موقعیت واقعگرایی سیاسی نیستند. واقعگرایی سیاسی ویژگی بازیگران سیاسی است نه تماشاچیان. به بیان دیگر، اگر از تعابیر ماکیاولی بهره ببرم، این هموطنان بیشتر روی بخت (آن هم بخت اسراییل نه بخت ملت ایران) حساب باز کرده اند تا ویرتوی خودشان. در این میدان جمهوری اسلامی و دولت اسراییل هستند که صاحب ویرتو هستند نه مردم ایران. اما کسی که سرنوشتش آویخته به بخت و ویرتوی دیگران است، اگر نگوییم شکستش محتوم است، دستکم میتوان گفت موفقیتی برایش قابل تصور نیست.
مفهوم "شر ضروری" هم همین وضع را دارد. شما وقتی میتوانی از شر ضروری سخن بگویی که توان تصمیم گیری داشته باشی، نه اینکه صرفا نظاره گر ماجرا باشی. در فقدان کمترین توان تصمیم گیری نمیتوان به مفهوم شر ضروری متوسل شد چون تبدیل شدن یا نشدن آن به شر مطلق، و درنتیجه ممانعت از صفرا فزودن سرکنگبین، از توان شما خارج است.
در موقعیت وزیدن باد بی نیازی خداوند، نهایتا باید خاموش ماند اگر سامان سخن گفتن نیست. این اما تفاوت میکند با دفاع از حمله مغولان.
@DrBostani
نکتهای در شرح یادداشت دوست عزیزم احمد بستانی:
استدلال کلاسیک واقعگرایان مدافع جنگ همواره این بوده است: جنگ شر ضروری است. این ماهیت سیاست واقعی مدرن است: « فهم کل سیاست از منظر بازیگر سیاسیای که در شرایط ضرورت است». ماکیاولی مبدع چنین ایدهای از سیاست بود و از آن پس تا کنون روح ماکیاولیستی سیاست واقعی به هنجار بدل شده است. مساله این است که ماکیاولی کل سیاست را از چشمانداز بازیگرِ سیاسیِ گرفتار در ضرورت میفهمد و در واقع استثناء را به هنجاری عمومی بدل میکند. ارسطو و یا اخلاقگرایان قدیم هم به خوبی میفهمیدند که خشونت و جنگ در مواقعی ضروری است، ابداع ماکیاولی طبعاً «هنجاری کردن موقعیت استثنایی» بود و نه کشف خشونت و جنگ به عنوان ابزارهای سیاسی. این بخش از کتاب «تولد سیاست مدرن» پییر منان به خوبی این نکته را توضیح میدهد:
استدلال کلاسیک واقعگرایان مدافع جنگ همواره این بوده است: جنگ شر ضروری است. این ماهیت سیاست واقعی مدرن است: « فهم کل سیاست از منظر بازیگر سیاسیای که در شرایط ضرورت است». ماکیاولی مبدع چنین ایدهای از سیاست بود و از آن پس تا کنون روح ماکیاولیستی سیاست واقعی به هنجار بدل شده است. مساله این است که ماکیاولی کل سیاست را از چشمانداز بازیگرِ سیاسیِ گرفتار در ضرورت میفهمد و در واقع استثناء را به هنجاری عمومی بدل میکند. ارسطو و یا اخلاقگرایان قدیم هم به خوبی میفهمیدند که خشونت و جنگ در مواقعی ضروری است، ابداع ماکیاولی طبعاً «هنجاری کردن موقعیت استثنایی» بود و نه کشف خشونت و جنگ به عنوان ابزارهای سیاسی. این بخش از کتاب «تولد سیاست مدرن» پییر منان به خوبی این نکته را توضیح میدهد:
«اما اگر چه درست است که ماکیاولی مدعی است که آدمیان را آن گونه که واقعاً عمل میکنند توصیف میکند، ولی کار او تنها به این توصیف محدود نمیشود. این توصیف بسط مییابد و به قواعدی برای کاربرد، اگر نه برای مخاطب رسمی اثر، دستکم برای خواننده جاهطلب و هوشمند تبدیل میشود. گفتاری که در وجه اخباری بیان شده است بنیانگذار گفتاری در وجه امری میشود. اما اگر آدمیان واقعاً همان گونه رفتار میکنند که متفکر فلورانسی ادعا میکند، هیچ خوانندهای به خصوص خواننده جاهطلب و هوشمند، به این تعلیمات نیاز ندارد، چرا که رفتار وی خود به خود با این تعلیمات همخوانی خواهد داشت. یک کنششناسی علمی و کاملاً دقیق که بتواند قواعد خود را بلافاصله از توصیفات خود استخراج کند، مستلزم جهانی اجتماعی است که در آن هست با باید و اخباری با امری منطبق باشد. این انطباق، کل این تلاش را مضحک، همانگو یا متناقض، یا هر طور که دوست دارید آن را بنامید، خواهد کرد. یا بهتر بگوییم، این اقدام تنها در صورتی معنا دارد که نوع جدیدی از امر الزامی (impératif) را شکل دهد، امری که تقلیلناپذیری فاصله میان «هست» و «باید» را رد میکند، و خود را همچون تکرار وجه اخباری تعریف میکند؛ آنچه در جوهر خود به این امر الزامی جدید شکل میدهد، خواستن تکرار وجه اخباری است. آنچه این امر الزامی جدید به آن فرمان میدهد، تطابق با وجه اخباری است و هدف آن انطباق «تو باید» و «چنین است» است. این دو گزاره در این جمله به هم میپیوندند: «تو نمیتوانی به گونهای دیگر عمل کنی» یا همچنین «آنچه را که نمیتوانی از آن اجتناب کنی انجام ده» یعنی «تو نمیتوانی از انجام آن اجتناب کنی، پس باید انجامش دهی». بنابراین امر الزامی جدید ماکیاولیایی اطاعت از ضرورت است.
قانون راهنمای جهان جدید ماکیاولیایی یک وضعیت - نمونه است: وضعیت کنشگر سیاسی که گرفتار ضرورت است. اما بدیهی است که اگر چه یکی از جنبههای وجه اخباریْ جهانی است که در جریان است اما تمام آن را در بر نمیگیرد. انسانها نه تنها آنچه را که ناگزیرند بکنند میکنند، بلکه کارهای دیگری نیز انجام میدهند. امر الزامی جدید از آنجا که خواهان همخوانی با وجه اخباری است باید آن را به گونهای دگرگون کند که اجبار ضرورت، به قاعده راهنمای این وجه که خود نیز از این پس نو است، مبدل شود. بدین ترتیب کنش سیاسی مطابق با تعلیم ماکیاولی باید در جهت تعمیم ضرورت حرکت کند، و به آن تا حد ممکن میدان دهد و مؤثرش کند. امر الزامی ماکیاولیایی، که بر انطباق با وجه اخباری تأکید میکند، مستلزم استحاله این وجه است، یعنی دگرگونی جهان، دگرگونیای که معمولاً همان قدر رادیکال است که پروژه آرمانشهر.»
پییر منان، تولد سیاست مدرن
قانون راهنمای جهان جدید ماکیاولیایی یک وضعیت - نمونه است: وضعیت کنشگر سیاسی که گرفتار ضرورت است. اما بدیهی است که اگر چه یکی از جنبههای وجه اخباریْ جهانی است که در جریان است اما تمام آن را در بر نمیگیرد. انسانها نه تنها آنچه را که ناگزیرند بکنند میکنند، بلکه کارهای دیگری نیز انجام میدهند. امر الزامی جدید از آنجا که خواهان همخوانی با وجه اخباری است باید آن را به گونهای دگرگون کند که اجبار ضرورت، به قاعده راهنمای این وجه که خود نیز از این پس نو است، مبدل شود. بدین ترتیب کنش سیاسی مطابق با تعلیم ماکیاولی باید در جهت تعمیم ضرورت حرکت کند، و به آن تا حد ممکن میدان دهد و مؤثرش کند. امر الزامی ماکیاولیایی، که بر انطباق با وجه اخباری تأکید میکند، مستلزم استحاله این وجه است، یعنی دگرگونی جهان، دگرگونیای که معمولاً همان قدر رادیکال است که پروژه آرمانشهر.»
پییر منان، تولد سیاست مدرن
بادِ بیمعنای کلمات
شلیک به زندان اوین خلاصه آزادی به سبک عزرائیل بود. به زندان شلیک کردند و چند نفر از اعضای خانواده زندانیان که برای ملاقات آمده بودند کشته شدند. این جنایت چنان ترکیب غریبی از رذالت و حماقت است که باید گفت توصیفناپذیر است. عجیبتر از آن واکنش نرگس محمدی برنده بیخاصیتترین جایزه جهان بود که مینویسد «تخریب شد»، فاعل این عمل یافت نشد! چرا اینقدر همه چیز بیمعنا است؟ کلماتی مثل آزادی و صلح و حقوق بشر و غیره ظاهراً دیگر به هیچ چیزی ارجاع نمیدهند. روز میتواند به شب ارجاع دهد شب به روز. ویرانی کامل زبان و بنابراین فهم سالم از واقعیت. آغاز عدالت درست نامیدن چیزها است، ما اینقدر اسامی غلط به چیزها دادهایم که رابطهمان را با واقعیت گم کردهایم و همزمان هدفهای نهایی در سیاست را. فعال سیاسی، فعال رسانهای، جایزه صلح، آزادی، حقوق بشر، حقوق زنان و غیره. اینها باد بیمعنای کلماتند.
شلیک به زندان اوین خلاصه آزادی به سبک عزرائیل بود. به زندان شلیک کردند و چند نفر از اعضای خانواده زندانیان که برای ملاقات آمده بودند کشته شدند. این جنایت چنان ترکیب غریبی از رذالت و حماقت است که باید گفت توصیفناپذیر است. عجیبتر از آن واکنش نرگس محمدی برنده بیخاصیتترین جایزه جهان بود که مینویسد «تخریب شد»، فاعل این عمل یافت نشد! چرا اینقدر همه چیز بیمعنا است؟ کلماتی مثل آزادی و صلح و حقوق بشر و غیره ظاهراً دیگر به هیچ چیزی ارجاع نمیدهند. روز میتواند به شب ارجاع دهد شب به روز. ویرانی کامل زبان و بنابراین فهم سالم از واقعیت. آغاز عدالت درست نامیدن چیزها است، ما اینقدر اسامی غلط به چیزها دادهایم که رابطهمان را با واقعیت گم کردهایم و همزمان هدفهای نهایی در سیاست را. فعال سیاسی، فعال رسانهای، جایزه صلح، آزادی، حقوق بشر، حقوق زنان و غیره. اینها باد بیمعنای کلماتند.
جخ امروز
از مادر نزادهام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطرهام خاطره قرنهاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دستآوردِ کشتار
نانپاره بیقاتقِ سفره بیبرکتِ ما بود.
شاید آسمان ما را برای چند روز تصرف کردند ولی ملت ایران نتوانستند تسلیم کنند. ما عرب و مغول را از سر گذراندهایم، شما که پینوشت کتاب تاریخ هستید!
از مادر نزادهام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطرهام خاطره قرنهاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دستآوردِ کشتار
نانپاره بیقاتقِ سفره بیبرکتِ ما بود.
شاید آسمان ما را برای چند روز تصرف کردند ولی ملت ایران نتوانستند تسلیم کنند. ما عرب و مغول را از سر گذراندهایم، شما که پینوشت کتاب تاریخ هستید!
«بر اساس تجربه و تاریخ انسانی ما، تا آنجا که من اطلاع دارم، میدانم که هر چیز بنیادی و بزرگی تنها از آن رو توانسته پدید آید که انسان وطنی (heimat) داشته و در سنتی ریشه داشته است. ادبیات امروز، برای مثال، تا حد زیادی ویرانگر است.»
مارتین هایدگر، مصاحبه با اشپیگل
مارتین هایدگر، مصاحبه با اشپیگل
درباره تقدیر تاریخی فلسفه غرب
قومی به جدّ و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
در آغاز عملیات ارتش اسرائیل علیه غزه یورگن هابرماس بزرگترین فیلسوف زنده غرب، به همراه دو سیاستشناس و یک حقوقدان بیانیهای را امضاء کرد که جنجال برانگیخت. در این بیانیه بر روی این نکته تأکید شده بود که واکنش اسرائیل به شکل اصولی درست است. از لحظه صدور آن بیانیه تا الان میدانیم که هزاران نفر در غزه کشته شدهاند و جانبهدربردگان در وضعی نزدیک به مرگ، گاه بیخوراک و بیمسکن، با کمترین امکانات درمانی هستند. هابرماس همدلی چندانی با وضع فلسطینیان ندارد اما بسیار حساس است که افراد دچار یهودستیزی نشوند. هابرماس را میشناسیم: متفکری که از سنت چپ انتقادی میآيد، یکی از برجستهترین شاگردان آدورنو و دستیار وی. هابرماس به تدریج از شیوه تفکر انتقادی فاصله گرفت بی آنکه کاملاً آن را کنار بگذارد، همزمان ذوق گزینگویهنویسی و پارهاندیشی استادش را کنار گذاشت برای طرحریزی سیستمی فلسفی با بنیانهای معرفتشناسانه محکم، سیستمی که یادآور تلاش ژرف و گسترده کانت در قرن هجدهم بود. هابرماس را گاه کانت قرن بیستم و بیستم و یکم میخوانند. هابرماس هم همچون استادش آدورنو سهم بسیاری در نقد هایدگر و شیوه تفکر فلسفی وی داشت. او به همراه بسیاری از متفکران چپ و لیبرال در آلمان و فرانسه فلسفه هایدگر را ذاتاً آغشته به عناصر نازی میدانستند؛ بحثی که در فرانسه با امانوئل فای (Emmanuel Faye) در کتاب جنجالبرانگیزش «هایدگر، ورود نازیسم به فلسفه» به اوج خود رسید.
آیا هایدگر همچون فیلسوفی ممنوع رسوا میشود؟ هنوز نه، اما گفتوگو درباره هایدگر بدون پاسخی درباره گذشته نازی وی هر روز سختتر و سختتر میشود. برای جبهه روشنگری، چپها و لیبرالها و محافظهکاران لیبرال، هایدگر دشمن اصلی و بزرگترین دشمن است چرا که هیچگاه حاضر نشد صراحتاً جنایت نازیها را – بالاخص جنایت در حق یهودیان را – محکوم کند جز اشارههایی ناکافی. و البته نه تنها به این دلیل هایدگر خصم است، بلکه به این دلیل که او بزرگترین فیلسوفی است که توانست ادعای جهانشمولی روشنگری را به چالش بکشد، مجادلهای که البته دستکم از قرن هجدهم آغاز شد، خاصه در میان رمانتیکها، اما هایدگر بود که نقد روشنگری را به اوج رساند. هایدگر به گونهای ژرف نشان داد «فلسفه غرب» تقدیر تاریخی غرب است، به عبارتی سادهتر میتوانیم بگوییم فلسفه غرب تنها روشی برای کشف حقیقت جهانشمول نیست بلکه اندیشهای است در هستی و از هستی، فلسفه اندیشهای آویخته و چنگزده به هستی است. اندیشه همواره تعلق به چیزی دارد، اندیشه فلسفی غرب حتی در مدرنترین صور خود گسسته از سنت نیست و به میراثی مشخص تعلق دارد و این تعلق به تقدیری خاص گره خورده است. بر این اساس میتوانیم بگوییم فلسفه غرب هر چقدر هم که جهانشمول شده باشد باز ریشه در سنتی خاص دارد. بنیاد فلسفه غرب، دستکم غرب مدرن، تأویلی از هستی را پیشفرض گرفته است که در دیگر تمدنها سابقه ندارد. فیلسوف بزرگ اروپایی هر چقدر هم که «انتقادی» باشد، نمیتواند از پیشفرضهای بنیادین پیشافلسفیاش بگریزد، پیشفرضهایی که در تجربه بنیادین او به مثابه اروپایی و نهایتاً غربی ریشه دارد. اما بنیادینترین تجربه او چیست؟ پیشفرضهای او در چه خاکی ریشه دارد؟ پاسخ موقت من به این پرسش این است: تجربه غربی بیش و پیش از هر چیزی تجربه از تاریخ است، نه این یا آن تاریخ خاص بلکه تاریخ در حقیقت خود.
قومی به جدّ و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
در آغاز عملیات ارتش اسرائیل علیه غزه یورگن هابرماس بزرگترین فیلسوف زنده غرب، به همراه دو سیاستشناس و یک حقوقدان بیانیهای را امضاء کرد که جنجال برانگیخت. در این بیانیه بر روی این نکته تأکید شده بود که واکنش اسرائیل به شکل اصولی درست است. از لحظه صدور آن بیانیه تا الان میدانیم که هزاران نفر در غزه کشته شدهاند و جانبهدربردگان در وضعی نزدیک به مرگ، گاه بیخوراک و بیمسکن، با کمترین امکانات درمانی هستند. هابرماس همدلی چندانی با وضع فلسطینیان ندارد اما بسیار حساس است که افراد دچار یهودستیزی نشوند. هابرماس را میشناسیم: متفکری که از سنت چپ انتقادی میآيد، یکی از برجستهترین شاگردان آدورنو و دستیار وی. هابرماس به تدریج از شیوه تفکر انتقادی فاصله گرفت بی آنکه کاملاً آن را کنار بگذارد، همزمان ذوق گزینگویهنویسی و پارهاندیشی استادش را کنار گذاشت برای طرحریزی سیستمی فلسفی با بنیانهای معرفتشناسانه محکم، سیستمی که یادآور تلاش ژرف و گسترده کانت در قرن هجدهم بود. هابرماس را گاه کانت قرن بیستم و بیستم و یکم میخوانند. هابرماس هم همچون استادش آدورنو سهم بسیاری در نقد هایدگر و شیوه تفکر فلسفی وی داشت. او به همراه بسیاری از متفکران چپ و لیبرال در آلمان و فرانسه فلسفه هایدگر را ذاتاً آغشته به عناصر نازی میدانستند؛ بحثی که در فرانسه با امانوئل فای (Emmanuel Faye) در کتاب جنجالبرانگیزش «هایدگر، ورود نازیسم به فلسفه» به اوج خود رسید.
آیا هایدگر همچون فیلسوفی ممنوع رسوا میشود؟ هنوز نه، اما گفتوگو درباره هایدگر بدون پاسخی درباره گذشته نازی وی هر روز سختتر و سختتر میشود. برای جبهه روشنگری، چپها و لیبرالها و محافظهکاران لیبرال، هایدگر دشمن اصلی و بزرگترین دشمن است چرا که هیچگاه حاضر نشد صراحتاً جنایت نازیها را – بالاخص جنایت در حق یهودیان را – محکوم کند جز اشارههایی ناکافی. و البته نه تنها به این دلیل هایدگر خصم است، بلکه به این دلیل که او بزرگترین فیلسوفی است که توانست ادعای جهانشمولی روشنگری را به چالش بکشد، مجادلهای که البته دستکم از قرن هجدهم آغاز شد، خاصه در میان رمانتیکها، اما هایدگر بود که نقد روشنگری را به اوج رساند. هایدگر به گونهای ژرف نشان داد «فلسفه غرب» تقدیر تاریخی غرب است، به عبارتی سادهتر میتوانیم بگوییم فلسفه غرب تنها روشی برای کشف حقیقت جهانشمول نیست بلکه اندیشهای است در هستی و از هستی، فلسفه اندیشهای آویخته و چنگزده به هستی است. اندیشه همواره تعلق به چیزی دارد، اندیشه فلسفی غرب حتی در مدرنترین صور خود گسسته از سنت نیست و به میراثی مشخص تعلق دارد و این تعلق به تقدیری خاص گره خورده است. بر این اساس میتوانیم بگوییم فلسفه غرب هر چقدر هم که جهانشمول شده باشد باز ریشه در سنتی خاص دارد. بنیاد فلسفه غرب، دستکم غرب مدرن، تأویلی از هستی را پیشفرض گرفته است که در دیگر تمدنها سابقه ندارد. فیلسوف بزرگ اروپایی هر چقدر هم که «انتقادی» باشد، نمیتواند از پیشفرضهای بنیادین پیشافلسفیاش بگریزد، پیشفرضهایی که در تجربه بنیادین او به مثابه اروپایی و نهایتاً غربی ریشه دارد. اما بنیادینترین تجربه او چیست؟ پیشفرضهای او در چه خاکی ریشه دارد؟ پاسخ موقت من به این پرسش این است: تجربه غربی بیش و پیش از هر چیزی تجربه از تاریخ است، نه این یا آن تاریخ خاص بلکه تاریخ در حقیقت خود.
آگاهی تاریخی ابداع غرب مدرن است و وجه ممیز تمدن اروپایی. آگاهی تاریخی امروز جهانی شده است، میتوانیم بگوییم تقریباً همه کشورهای جهان اکنون «آگاهی تاریخی» دارند اما هنوز تنها یک تمدن است که اصیلترین و نخستین تجربه را از تاریخ دارد: تمدن غرب. تنها غرب است که به حقیقیترین معنای ممکن و در پیوستهترین و مطلقترین معنای ممکن «تاریخ» دارد. بنیادیترین تجربه یک غربی در وهله نخست، از این پیوستگی خودِ تاریخی است. اغراق نیست اگر بگوییم غرب همان تاریخ است، در صورتی که سایر تمدنها به طور نسبی از تاریخ بیرون هستند. آگاهی تاریخی در سایر تمدنها چیزی بوده است که از بیرون وارد شده و به تدریج به شکلی ناقص مستقر شده است. اما تنها غرب است که در آن آگاهی تاریخی از درون متولد شد. بنابراین تاریخِ آگاهیِ تاریخی همان تاریخ غرب است. فیلسوف غربی حتی در ویرانگرترین انتقاداتش به مدرنیته تختهبند تجربه بنیادینش از تاریخ است، و همین تجربه است که مانع گفتوگوی جدی او با بیرون از خود میشود. آنچه برای سالها از چشم ما پنهان بوده است این است که فلسفه غرب در زمین تجربه بنیادین از تاریخ پرورده شده است و این تجربه درون خود حامل تقدیری خاص است، بنابراین فلسفه غرب مالاً با همه نیروی مفهومیاش و با همه بلندپروازیهای عامگرایش حامل تقدیری تاریخی است. مساله این نیست که این یا آن فیلسوف «اروپامحور» هستند، اروپامحوری تنها یکی از نتایج اصلی یا فرعی تجربه بنیادین از تاریخ است، مساله این است که فیلسوف اروپایی نمیتواند از این تجربه بنیادین رها شود. اظهارنظر سیاسی هابرماس رویدادی کماهمیت است، کاملاً میتوانیم تصور کنیم فیلسوف بزرگ اروپایی دیگری میتوانست موضع دیگری اتخاذ کند، اما آنچه مهم است این است که سنت فلسفی اروپا اصولاً ناتوان از جهانشمولی حقیقی است. دوگانگی تمدن روشنگری در اینجا خود را مینمایاند: تمدنی که همزمان که میخواهد عام باشد، خاص است، و همزمان که میخواهد خاص باشد، عام است. پارادوکس غرب مدرن اینجاست: همزمان که در تاریخیترین لحظات خود سقوط کرده است، جهانشمولترین ادعاها را دارد. هابرماس شکل اعلای این دوگانگی است. حقیقت عام در اسلام و مسیحیت نیز وجود داشت، اما سرچشمه این حقیقت بیرون از تاریخ بود (خدا)، بنابراین - خصوصاً در اسلام – تاریخ محمل حقیقت عام و جهانشمول نبود، اما در تمدن روشنگری حقیقت جهانشمول به تدریج به درون تاریخ منتقل شد و غرب مدرن به جایگاه اصلی آن بدل شد. بر این اساس غرب جایی است که مدعی است میراث حقیقت در تاریخ آن حلول کرده است، گسست ریشهای از این میراث مستلزم حرکتِ معکوسِ سیرِ تاریخی شدن و بازگشت به تفکری است که به فراتاریخ رجوع میکند. حال آن که فلسفه در غرب مرحله به مرحله بیشتر و بیشتر در تاریخیت سقوط میکند، همزمان که بیشتر و بیشتر مدعیات جهانشمول دارد. این دوگانگی خود را در شکل فلسفههایی نشان میدهد که در اوج عامگرایی به شدت خاصگرا هستند (مانند انواع فلسفههایی که ریشه در عقلگرایی روشنگری دارند) یا فلسفههایی که در اوج خاصگرایی و دفاع از امر خاص، از قضا عامگرا هستند (فلسفههای پسامدرن نمونه چنین تناقضی است). چیزی که در تاریخیترین لحظه خود سقوط کرده و همزمان پیدا و پنهان جهانشمولترین ادعاها را دارد، نمیتواند تقدیری جز سلطه سیارهای داشته باشد، چرا که سلطهگری از جمله یعنی خاصی که در عامیتی کاذب خود را میگستراند و همچنان خاص میماند. سلطهگری طبعاً ابداع غرب نیست چه بسیار امپراتوریهای سلطهگر و خشن در طول تاریخ وجود داشته است، اما سلطهگری امر خاص تحت پوشش عامترین ارزشها و ایدهها بدون شک ابداع منحصر به فرد غرب مدرن است.
وطن چیزی است که میتوانیم آن را «امر وجودی» بخوانیم. وطن وجودی است که کاملاً به چنگ مفهوم و نظریه در نمیآيد و از این رو ساحتی ماقبل نظری و حتی ماقبل سیاسی است، (سیاست در معنای خاص و محدود کلمه). هر گونه تلاش برای محدود کردن و متعین کردن ساحت وطن در جوهری ثابت جبراً محکوم به شکست است چون وطن وجودی است همواره تأویلپذیر و گشوده به روی دریافتهای نو، اگر چه صورتی میانتهی نیست و همیشه گذشتهای تقدیر آن را تا حدی متعین میکند. برخی میگویند این درک از وطن «رمانتیک» است، از قضا باید با آغوش باز این مفهوم «رمانتیک» را پذیرفت. برای هابز وطن چیزی جز بازنمایی نیست، بدون بازنمایی و حاکم، اصلاً جامعه به معنای حقیقی وجود ندارد، تنها تودهای از افراد وجود دارد. بله، این رمانتیکها بودند که سهم بسیاری در نقد چنین درک نامگرایانهای از جامعه داشتند و بسیار بر روی روح جمعی و روح قومی تأکید کردند، بله رمانتیکها بودند که وجود ماقبل سیاسی (دولتی) قوم را به ما گوشزد کردند. این دقیقاً همان مفهوم از وطن است که به درک عقلانی محض در نمیآید، همان دریافت پیشانظری و شهودی است که ایرانیان در طول تاریخ از خود داشتهاند و هنوز دارند، بدون اینکه مجهز به صورتبندیهای نظری باشند. وطن در بنیاد خود مفهومی غیرعقلانی (و نه ضدعقلانی) است، وطن وجودی ماقبلِ عقل نظری است. دولت مدرن همواره مدعی فراچنگ آوردن کامل وطن است و صریح یا ضمنی میگوید: وطن منم! اما وطن هیچگاه به طور کامل به تصرفِ بازنمایی دولت درنمیآيد. این امر فرّار و نامتعین که کاملاً به چنگ مفهوم در نمیآيد از قضا امکان آزادی را فراهم میآورد: همیشه وطن میتواند در برابر جباریت دولت قرار بگیرد، چرا که همیشه از دولت فراتر میرود. بله وطن در این معنا مفهومی رمانتیک است، و چه خوب!
Forwarded from طَرفاء
در راستاری نوشتار روشنگر بابک مینا با عنوان دربارۀ تقدیر تاریخی فلسفۀ غرب خاصّه در لحظۀ حاضر که بمباران آمریکایی-اسرائیلی تأسیسات هستهای ایران برخلاف تمامی قوانین بینالمللی صورت گرفته و به اذعان رئیسجمهور ایالات متّحده، نوعی هیروشیما-ناکازاکی جدید رقم خورده، شایستۀ است که گفتگویی درونی و اصیل در باب نسبت میان اندیشۀ غربی و ایرانی و تفسیر ما از خود، از انسان ایرانی به تعبیر هانری کُربن اتوس ایرانی که صرفاً نباید آن را به نوعی اخلاق در میان مکاتب رقیب اخلاقی تقلیل داد، صورت پذیرد.
درباب اهمیت طرح اتوس در اندیشۀ کربن ذکر چند نکته ضروری است. اوّلاً کربن با طرح اتوس به جای لوگوس تمایزی با هرمنوتیک رمانتیک مدرن ایجاد میکند. لوگوس رمانتیک، اجتماعی، جمعی و قومی است یا به تعبیر کربن بخشی از روند تاریخیشدن یا تاریخیسازی است در حالی که امر ایرانی (res Iranica) همواره در اتوس ایرانی احیاء و تجدید میشود، امتداد یافته و به بیان در میآید؛ خصوصاً بیانی نمادین و شاعرانه. بدون فرض فراتاریخ، آن مطلقاً دگرجهان، هیچچیز بیرون از استیلای قدرت باقی نخواهد ماند. ثانیاً اتوس را باید در برابر متضاد آن یعنی پاتوس، آنچه که زودگذر است، دریافت. اتوس آن چیزی است که دیرپاست. ثالثاً اتوس ایرانی نحوۀ خاص هستیِ ایرانی، نوع بودنِ ایرانی است. امر ایرانی و اتوس ایرانی اینچنین پیوسته و دیرپایند. تاریخ اتوس ایرانی، تاریخ عیّاری و فتوّت است در مواجهه با فراتاریخ خورنه-وَلایت.
اشتراوس در نوشتاری با عنوان درآمد به اگزیستانسیالیسم هایدگری به دو نحوۀ خاص درک از هستی (Being) در غرب و شرق اشاره میکند. فهم غربی از هستی موجب فراموشی بنیادِ بنیادهاست و به سلطه بر هستندهها منتج میشود، در عوض گفتار منسجم از هستی را ممکن میسازد. بالعکس فهم شرقی از هستی مانع از تحقّق سلطۀ آدمی بر هستدهگان است. به تعبیری دیگر بر اساس متون کربن میتوان گفت فهم دوری از مبدأ و معاد در گنوس ایرانی-اسلامی در برابر فهم خطّی آخرتشناسی مسیحیت کاتولیک خاصّه در قرون وسطای متأخّر، آخرین عصر (age) رقمخوردن این ژرفترین بنیاد غربی است؛ مدرنیته. به بیان وی «از تجسّداندیشی تا مادّهگرایی تاریخی، فاصلۀ چندانی وجود ندارد» و اینچنین «انسان پیشرونده، انسان خردمند را به سوی اجتماعی شدن، جمعی شدن، تمامیتخواهی، سیطرۀ مطلق فنسالاری سوق میدهد». با اعلان هگلی پایان تاریخ، تحقق تاریخی ملکوت روح بر روی زمین، آنچه که امتداد مییابد جنون تاریخ است. به تعبیر کربن «تاریخ با تداوم در ورای معادشناسی و از دست دادن معنای خود دیوانه شده است».
درباب اهمیت طرح اتوس در اندیشۀ کربن ذکر چند نکته ضروری است. اوّلاً کربن با طرح اتوس به جای لوگوس تمایزی با هرمنوتیک رمانتیک مدرن ایجاد میکند. لوگوس رمانتیک، اجتماعی، جمعی و قومی است یا به تعبیر کربن بخشی از روند تاریخیشدن یا تاریخیسازی است در حالی که امر ایرانی (res Iranica) همواره در اتوس ایرانی احیاء و تجدید میشود، امتداد یافته و به بیان در میآید؛ خصوصاً بیانی نمادین و شاعرانه. بدون فرض فراتاریخ، آن مطلقاً دگرجهان، هیچچیز بیرون از استیلای قدرت باقی نخواهد ماند. ثانیاً اتوس را باید در برابر متضاد آن یعنی پاتوس، آنچه که زودگذر است، دریافت. اتوس آن چیزی است که دیرپاست. ثالثاً اتوس ایرانی نحوۀ خاص هستیِ ایرانی، نوع بودنِ ایرانی است. امر ایرانی و اتوس ایرانی اینچنین پیوسته و دیرپایند. تاریخ اتوس ایرانی، تاریخ عیّاری و فتوّت است در مواجهه با فراتاریخ خورنه-وَلایت.
اشتراوس در نوشتاری با عنوان درآمد به اگزیستانسیالیسم هایدگری به دو نحوۀ خاص درک از هستی (Being) در غرب و شرق اشاره میکند. فهم غربی از هستی موجب فراموشی بنیادِ بنیادهاست و به سلطه بر هستندهها منتج میشود، در عوض گفتار منسجم از هستی را ممکن میسازد. بالعکس فهم شرقی از هستی مانع از تحقّق سلطۀ آدمی بر هستدهگان است. به تعبیری دیگر بر اساس متون کربن میتوان گفت فهم دوری از مبدأ و معاد در گنوس ایرانی-اسلامی در برابر فهم خطّی آخرتشناسی مسیحیت کاتولیک خاصّه در قرون وسطای متأخّر، آخرین عصر (age) رقمخوردن این ژرفترین بنیاد غربی است؛ مدرنیته. به بیان وی «از تجسّداندیشی تا مادّهگرایی تاریخی، فاصلۀ چندانی وجود ندارد» و اینچنین «انسان پیشرونده، انسان خردمند را به سوی اجتماعی شدن، جمعی شدن، تمامیتخواهی، سیطرۀ مطلق فنسالاری سوق میدهد». با اعلان هگلی پایان تاریخ، تحقق تاریخی ملکوت روح بر روی زمین، آنچه که امتداد مییابد جنون تاریخ است. به تعبیر کربن «تاریخ با تداوم در ورای معادشناسی و از دست دادن معنای خود دیوانه شده است».