group-telegram.com/forough_dar_zaman/5404
Last Update:
چیزی تصادفی نیست
حتّی درخشش لب ها زیر لایه های خاک
یا گلوی تو در دهان دیگری !
او که حرف مبهم دیدن را می نویسد
و او که پشت صدایی غریب ، برهنه از جزر و مد می رسد
و روح رفته از چشم های خود را
با غلظت سرخ مه باز می آوراند
او که در عصرِ لمس
به نوازش یخ باز می گردد
و پا بر تصویر اندامی مرده می نهد
و باز برهنه از آب خود را می آوراند
کسی که دستان او را نادانسته دوباره باز می بندد
ناگاه بوی تلخ دهانش را تحسین می کند
و اعضای از پیش زنده به گورش را
به دیدار مزار دیگرش می برد
و هزاران خمپاره در گوشش باز هم می ترکاند
یا من که مرده بودم و به چیزی در اتاقم دست هم نکشیدم
امّا به سمت بوی یک دریای نزدیک چرخیدم
و تنها بازتاب چشم شیشه گونِ ماهیِ مرده ای بود و بس
چرخشی تصادفی نبود
گوشه ی دیگری از آب و هوای خیالم بود
بخش نازک محجوبِ نور شاید
یا گدازه ای تاریک از ترس!
و یا خوشبینی مخفی جنونِ رنگ و بو ...
او که در رنگ سپید پریده ی کاغذ می نویسد
می نویسد که دست مرده ام را به دست گرفته است
و در حرارت تنم –زنی پرسه می زند
و می خزد روی شعله های کور!
می نویسد که رنگ زن رو به سرخی رسیده است
که از این جسد چیزی عجیب می تراود...
تصادفی نیست
چرا که مرگ به درد های من امر می کند
بیشتر جوانه زن ! بیشتر ...بیشتر
و مرده ام گیج از زنده بودنم
من در استوای شب بر مدار دردِ نو روانه ام
سیاه رفته ام و بو را دمیده ام و سایه ی شکسته ی خفاشی خشک بود که می دیدمش
بال پرنده ای کز مزرعه ای سوخته بر می خاست
و چیزی که مرادَش مرا در موهای سیاهی پیچاندن و رفتن بود
برخاستِ پرنده
چلچله ای بود که راه از سوی دیگر را پرید
می دیدمش
خاری که می گفت دستم را بگیر وُ برو
و من دستگیره ی دری گرم را چه سرد گرفتم و ُ بستم
و زیر لب به خودش گفتم
دور شو
دور شو –سکوت که پناهم نیست !
این تنها نان است که بوی خوشِ غروب می آورد
نانِ دامان مرده گانی که آهسته پا بر کف پوش چوبی فشرده اند
" و از شکلی بی شکل –همیشه با یک شکل به کوره می افتند "
سکوت که پناهم نمی شود
دیواررا رودر رو شده ام
ولی به لمس دهان تو دستانم خوش حرفی می کند
آخر قرار است لحظه ای دیگر بیرون بزنم
و سینه ام خون تو یا چند چهره ی قدیمی را چکان چکان تا جایی ببرد که بجوشند
" و او می نویسد که در حرارت تنش –زنی پرسه می زند "
درون شن ریزه های زمان دیده ای-چگونه چمبر زدن خاکسترم به پهلویت!
مرگ را صرف کردن وُ لمسِ ضخیم ِ زوالِ باد وُ بال
یک صحرا انگشت شکسته
پای سوخته
یک جهان سوسوی آه
و من می نویسم درون مرگ ملودی فراموشی را سرودن ممکن نیست
و او می نویسد این مرگ-مردن نیست
در پرسه های مرگ چرا و چگونه را پرسیدن ممکن نیست
امّا حمله ی نور به این پنجره نیز خیالی بیش نیست
می نویسد تنها گمانِ مرگ را برخاسته ام
امّا
چیزی تصادفی نیست
حتّی درخشش لب ها زیر لایه های خاک
یا گلوی تو در دهان دیگری !
.
#شراره_جمشید
صفحه_ادبی_فروغ_در_زمان
#معرفی_شاعرانمعاصر
#شعر#ادبیات#شاعرانمعاصر#کلاسیک#نیمایی#سپید#شعرحجم#پستمدرن#فروغ#نیما#شاملو#سهراب_سپهری#براهنی
BY فروغ در زمان
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/forough_dar_zaman/5404