در مورد چهل سالگی گفتم که شبیه یه دیوار شفاف در دوردست بودکه داشتم بهش نزدیک میشدم اما همینکه بهش رسیدم ازش عبور کردم حس اون لحظه از اینتراستلار رو داشتم که کوپر بدون هیچ سوختی وارد سیاهچاله میشه، اولش صدای مثل سنگ ریزه و بعدش یهوویی سکوت برقرار میشه..
با محمد میشه شعر خوند و سر تکون داد، میتونی بهش آخرین رباعی که اخیرا شنیدی رو دوبار از بر بخونی و بگی میدونم واعظ قزوینی راجع به زندگی چی میگه:
در خدمت خلق بندگی ما را کشت
از بهر دو نان دوندگی ما را کشت
هم محنت روزگار هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
در خدمت خلق بندگی ما را کشت
از بهر دو نان دوندگی ما را کشت
هم محنت روزگار هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
دیشب خیلی اتفاقی سری به کتابفروشی زدم، میخواستم صد سال تنهایی رو به کتابخونهام اضافه کنم. مثل خیلی وقتها که هر رفت و آمدم به کتابفروشی به یک کتاب راضی نمیشوم، پرسیدم دیگه خبری از شعرهای پوشکین نشد( قبلا یک نسخهی اصل چاپ مسکو از شعرهای پوشکین داشت با جلد سخت، صحافی قدیمی، آبی کم رنگ که دلم رو برده بود اما دیر جنبیده بودم).
فایده نداشت، اما گفت یه چیز دیگهای دارم که ممکنه خوشت بیاد، زیر ده بیست جلد کتاب روی هم چیده شده، یک نسخه چاپ اول «با آخرین نفسهای من» خاطرات لوئیس بونوئل به قلم ژان کلود رو بیرون آورد. همین دو سه روز پیش بود که داشتم برنامهی اکنون و نهال تجدد رو گوش میدادم. همزمانی خوبی بود.
بعد از حساب کردن کمی یواشتر از حد معمول بهم گفت که حواست رو بده اینو باخت ندی. داشت به سومین کتاب نسخهی اصلی آسمون ریسمون ایرج پزشکزاد اشاره میکرد که در به در دنبال جایگزین براش میگردم.
فایده نداشت، اما گفت یه چیز دیگهای دارم که ممکنه خوشت بیاد، زیر ده بیست جلد کتاب روی هم چیده شده، یک نسخه چاپ اول «با آخرین نفسهای من» خاطرات لوئیس بونوئل به قلم ژان کلود رو بیرون آورد. همین دو سه روز پیش بود که داشتم برنامهی اکنون و نهال تجدد رو گوش میدادم. همزمانی خوبی بود.
بعد از حساب کردن کمی یواشتر از حد معمول بهم گفت که حواست رو بده اینو باخت ندی. داشت به سومین کتاب نسخهی اصلی آسمون ریسمون ایرج پزشکزاد اشاره میکرد که در به در دنبال جایگزین براش میگردم.
گوفوس
دیشب خیلی اتفاقی سری به کتابفروشی زدم، میخواستم صد سال تنهایی رو به کتابخونهام اضافه کنم. مثل خیلی وقتها که هر رفت و آمدم به کتابفروشی به یک کتاب راضی نمیشوم، پرسیدم دیگه خبری از شعرهای پوشکین نشد( قبلا یک نسخهی اصل چاپ مسکو از شعرهای پوشکین داشت با جلد…
صحبتهای بعدش با محمد در مورد کتاب «ایرانیتر» ( که در حال مطالعهاش بود) هم چسبید، فقط نقل قولهاش همانهایی بود که در برنامه هم بهش اشاره شده بود. اینها باعث شد فکر کنم نکند در این کتاب تنها همینها باشند که برق میزنند.
شاید هم برنامه به خوانش نهجالبلاغهای دچار شده بود که تنها نقل قولهایی که شنیدم به همان چند صفحهی اول کتاب محدود میشد.
شاید هم برنامه به خوانش نهجالبلاغهای دچار شده بود که تنها نقل قولهایی که شنیدم به همان چند صفحهی اول کتاب محدود میشد.
گوفوس
مسیر برگشت به آبادان با حضور محمد که توی مسیر عمر از من یک سالی جلوتره، باکیفیت بود. نیمهی ابتدایی مسیر همراه داشتیم که مطمئنم از پرحرفیم تعجب کرده، اولین باری بود که منو در حضور دوستام میدید.
دیشب یک دور مرور کردیم که اگر من از ثبت نام کنکور هنر پشیمان نمیشدم و با هم همدوره بودیم آیا دوستیمان مثل همان دوستی میشود که شش سال بعد توی مینیبوس مملو از آدم شروع شد؟
جفتمون اتفاق نظر داشتیم که بعید میدونستیم اینقدر عمیق میشد، البته که تجربهی زندگی مشترک خوابگاهی میتوانست کاتالیست خوبی باشد. اما گوشهگیریمان کار دستمان میداد.
جفتمون اتفاق نظر داشتیم که بعید میدونستیم اینقدر عمیق میشد، البته که تجربهی زندگی مشترک خوابگاهی میتوانست کاتالیست خوبی باشد. اما گوشهگیریمان کار دستمان میداد.
رابرت برتون توی کتاب کالبد شکافی مالیخولیا میگه من خودم رو با نوشتن در مورد مالیخولیا سرگرم میکنم تا از مالیخولیا دوری کنم. یادمه یه روزی برای خودم نوشته بودم که از سیاهی مینویسم تا ازش دوری کنم...
این مقاومت مغزم رو نمیفهمم، قبلا کافی بود یه کتاب رو یه بار بخونم تا مدتها میتونستم به صفحاتش رفرنس بدم، الان کتاب رو میخونم، یادم میره بوک مارک بذارم هر چی میخونم دوباره برام تازگی داره و کتاب رو از نو شروع میکنم...
💔5
توی کتاب «فقط روزهایی که مینویسم» یه نقل قول از سیریل کانولی هست که میگه: دیگران زندگی میکنند، من زندهام.» دنبال عقبهاش گشتم که این حرف رو کجا گفته، به چیز خاصی نرسیدم. به ظاهر این حرف جزئی از نقلقولهای شناخته شده نیست. اما دلم میخواد بدونم کدوم معنا بیشتر توی ذهنش بوده. به زندگی امیدوار بوده یا ازش ناامید شده. مثل شمشیر دولبهاس.
❤3👌1
بیشتر حرفهایی که این روزا میاد توی ذهنم و اینجا میگم افکار پراکندهاس که فکر نکنم به درد کسی بخوره.
یعنی نیازی نیست که کسی بهمون حمله کنه، با این شرایطی که من دارم میبینم دشمن فرضی پیروز میشه، منم اسیر میشم.
❤1
قبلا فکر میکردم اگه تعارف رو ازمون بگیرن خیلی اوضاعمون بهتر میشه اما الان این جمله «مهندس یه کاریش بکن» از اون آتیشهاییه که سالها بعد دودش چشم همهمون رو کور میکنه
میدونی باید یادم باشه اینکه اوضاع بهتری دارم بخاطر عملکرد بهترم نیست، شانس هم دخیل بوده، (خیلی چیزای پیدا و ناپیدا هم بوده) شاید اینطوری بتونم کمتر قضاوت کنم
👍1
امشب دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم، از خودم پرسیدم کی رسیدی به اینجا که حرف توی دلت نمیمونه؟
دروغ چرا حس خوبی به الانم نداشتم.
دروغ چرا حس خوبی به الانم نداشتم.
میخواستم امشب بهش بگم بجای اینکه مقدمه چینی کنی مستقیم بهم بگو چی میخوای، من میفهمم چی میخوای ولی دوست ندارم بفهمم. دوست ندارم بازی کنم. این بازی که تو یه چیزی میگی من میفهمم چی میخوای و بدون گفتن اون کار رو انجام میدم رو نمیخوام بازی کنم. هر چند حس خودخواهی دارم. نمیخوام به هزار چیز فکر کنم که ممکنه عوض گفتن به من انجام بده.
❤1
هادی داره راهنمای کهکشان برای اوتواستاپزنها رو میخونه، چند روز پیش که گفت دارم میخونمش کلی خوشحال شدم، بهش گفتم شخصیت ماروین منو یاد تو میندازه
❤1
