#شعر_امروز_ایران 
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچچیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زائیدند
و گهوارهها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعدهگاههای الهی گریختند
و برههای گمشدهی عیسی
دیگر صدای هیهی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینهها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و برفراز سر دلقکان پست
و چهرهی وقیح فواحش
یک هالهی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مردابهای الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجههای کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشقهای خود
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر مینمودند
مردم،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقهای، جرقه ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خستهشان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستادهاند
و خیره گشتهاند
به ریزش مداوم فوارههای آب
شاید هنوز هم
در پشت چشمهای لهشده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بیرمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید، ولی چه خالی بیپایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمان است
آه، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها…
#فروغ_فرخزاد
@shere_emrooze_iran
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچچیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زائیدند
و گهوارهها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعدهگاههای الهی گریختند
و برههای گمشدهی عیسی
دیگر صدای هیهی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینهها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و برفراز سر دلقکان پست
و چهرهی وقیح فواحش
یک هالهی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مردابهای الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجههای کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشقهای خود
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر مینمودند
مردم،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقهای، جرقه ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خستهشان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستادهاند
و خیره گشتهاند
به ریزش مداوم فوارههای آب
شاید هنوز هم
در پشت چشمهای لهشده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بیرمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید، ولی چه خالی بیپایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمان است
آه، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها…
#فروغ_فرخزاد
@shere_emrooze_iran
❤2👍2
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران 
#سمیه_جلالی
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
#سمیه_جلالی
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
❤2
  #شعر_امروز_ایران 
افتادهام!
مکان اما صلح است،
مهیج است،
فرو رفتن است.
در تلاشی اتاق
مجذوبِ سقوطی شدهام
بیهراس از مشئوف شدنِ بامهای جهان.
زمان میمیرد
زوزهکشان
و گوشم خرناسِ هواست که پر میکند و خالی میشود از صدا،
صدا که میآمد و نمیآمد،
میرفت و نمیرفت،
میرسید و نمیرسید.
[چون گیج بگذری
نه حاضری نه غایب]
مکان اما صلح است!
مهیج است،
فرو رفتن است،
معلق است.
به تکرار، اتفاق افتادهایم
به تکرار، روی بندها راه رفتهایم
به شدت، دچار تغییریم
یکبار برای همیشه زدهایم زیر گریه،
حضار خندیدهاند بسیار.
ما گاوهای سرخورده نبودیم،
اشکالی از جنونِ متعصب
یا امیالی متأثر از آفتهای حیوانی
سایههایی بودیم از مسافتی دور
خیزان آمده تا قرابتِ سال
و نوشتن، صحبتی بود با روانهای متحیر،
به آن درختها که میآمدند و انجیر میشدند.
خوابِ نوشین از چشمِ مار برگرفتن بودیم
و صبح، بامداد رحیلی بر پاشنهی خانه؛
خانه که میآمد و از سر میگرفت،
جان میگرفت،
گُر میگرفت،
تن به ضیافتِ اشباح میسپرد
با نجواها
در هوایِ تنهایی که رفتهاند،
بازگشتشان نشاید.
ما گاوهای سرخورده نبودیم
ماغ نمیکشیدیم
راه میرفتیم
چون بندبازی ناگزیر از عقوبتِ رویداد؛
میدویدیم
بار هستی به دوش؛
شرارتِ جنبندهای که روی دو پای خویش ایستاده
به فتحِ جهانِ مدرنتری فکر میکند
بعد از اختراعِ پوست؛
انبساطِ خاطر از یک خاطرهی دور
شرمِ لمس شدن با وقاری وراثتی؛
انسان شکل میگرفت
چون بلوغی سرکش
در تجسم یک ظهر باستانی
وقتی لباسها در باد شکل دیگری داشتند
و خون وجه مشترکِ پذیرفتن بود.
راه میرفتم
میدویدم
و اصرار میورزیدم به دچار آمدنِ خویش
یکی دست برده مرا از دیگری بچیند،
خوشهی انگوری میشوم درشت توی مشت؛
دارم از خویشاوندی میروم
فکر میکنم چه جسارتِ شیرینی دارند تاکها
دروغ نمیگویند
فراموشکارانی هستند بعد از یک خوابِ طولانی.
زمان میمیرد
اشاره میکند، برویم
سنگ شویم
نشانه شویم
بروز دهیم خود را در چهرهی دیگری.
میگوید:
مرگ بلعیدنی است ناسپاس
تا در بهتِ گورستانها
کلاغهایی باشیم نشسته بر شاخههای بدرقه.
افتادهام!
مکان اما صلح است؛
دستی که تکان میخورد
گونهای که سرخ میشود
لبی که میخندد
قلبی که منتشر میگردد
خونی که میدود
نجوایی که میگریزد
سقوطِ بدن است
در تلاشی اتاق.
#سمیه_جلالی
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
@shere_emrooze_iran
افتادهام!
مکان اما صلح است،
مهیج است،
فرو رفتن است.
در تلاشی اتاق
مجذوبِ سقوطی شدهام
بیهراس از مشئوف شدنِ بامهای جهان.
زمان میمیرد
زوزهکشان
و گوشم خرناسِ هواست که پر میکند و خالی میشود از صدا،
صدا که میآمد و نمیآمد،
میرفت و نمیرفت،
میرسید و نمیرسید.
[چون گیج بگذری
نه حاضری نه غایب]
مکان اما صلح است!
مهیج است،
فرو رفتن است،
معلق است.
به تکرار، اتفاق افتادهایم
به تکرار، روی بندها راه رفتهایم
به شدت، دچار تغییریم
یکبار برای همیشه زدهایم زیر گریه،
حضار خندیدهاند بسیار.
ما گاوهای سرخورده نبودیم،
اشکالی از جنونِ متعصب
یا امیالی متأثر از آفتهای حیوانی
سایههایی بودیم از مسافتی دور
خیزان آمده تا قرابتِ سال
و نوشتن، صحبتی بود با روانهای متحیر،
به آن درختها که میآمدند و انجیر میشدند.
خوابِ نوشین از چشمِ مار برگرفتن بودیم
و صبح، بامداد رحیلی بر پاشنهی خانه؛
خانه که میآمد و از سر میگرفت،
جان میگرفت،
گُر میگرفت،
تن به ضیافتِ اشباح میسپرد
با نجواها
در هوایِ تنهایی که رفتهاند،
بازگشتشان نشاید.
ما گاوهای سرخورده نبودیم
ماغ نمیکشیدیم
راه میرفتیم
چون بندبازی ناگزیر از عقوبتِ رویداد؛
میدویدیم
بار هستی به دوش؛
شرارتِ جنبندهای که روی دو پای خویش ایستاده
به فتحِ جهانِ مدرنتری فکر میکند
بعد از اختراعِ پوست؛
انبساطِ خاطر از یک خاطرهی دور
شرمِ لمس شدن با وقاری وراثتی؛
انسان شکل میگرفت
چون بلوغی سرکش
در تجسم یک ظهر باستانی
وقتی لباسها در باد شکل دیگری داشتند
و خون وجه مشترکِ پذیرفتن بود.
راه میرفتم
میدویدم
و اصرار میورزیدم به دچار آمدنِ خویش
یکی دست برده مرا از دیگری بچیند،
خوشهی انگوری میشوم درشت توی مشت؛
دارم از خویشاوندی میروم
فکر میکنم چه جسارتِ شیرینی دارند تاکها
دروغ نمیگویند
فراموشکارانی هستند بعد از یک خوابِ طولانی.
زمان میمیرد
اشاره میکند، برویم
سنگ شویم
نشانه شویم
بروز دهیم خود را در چهرهی دیگری.
میگوید:
مرگ بلعیدنی است ناسپاس
تا در بهتِ گورستانها
کلاغهایی باشیم نشسته بر شاخههای بدرقه.
افتادهام!
مکان اما صلح است؛
دستی که تکان میخورد
گونهای که سرخ میشود
لبی که میخندد
قلبی که منتشر میگردد
خونی که میدود
نجوایی که میگریزد
سقوطِ بدن است
در تلاشی اتاق.
#سمیه_جلالی
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
@shere_emrooze_iran
❤3
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران 
#میثم_متاجی
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
#میثم_متاجی
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
❤3
  #شعر_امروز_ایران 
ای الههیِ آب و آیینه
سَر اگر سَر باشد
قدمت استخوان را میفهمد
و مصادرهی تو در رنگ را
به آفتاب هدیه میکند.
ای دَر به ناکجاآباد
ای حرارت مجاور بهار
که سرگردانی چون پوست، تو را پوشانده است
نمیدانی پایان بهار باشی یا آغاز عطش!
تو استخوان سوم سالی
از آرامگاه معشوقهام درختی بِرویان
و موهایش را با شکوفه بباف
که جاده مانند تو تنها مسیر رفتن است
مقصد چیزی جز دوباره باز گشتن نیست
مانند آفتاب که میرود تا بازگردد.
ای نگهبان آب
ای دو پیکر در جان
ای خرداد
آیا عشق هم در تو مُردد است؟
ما مردم خاورمیانه جای زمین پر آب
چشمهای تَری داریم
و گندم را روی صورت دخترانمان میکاریم
تا در رویت آفتاب
گونهها سراسر طلا شود.
همه نگران یک جاناند
جز عاشقان که باید مراقب دو جان باشند
مراقب دو پیکر
و این عقوبت سختیست برای آتش!
تو عادت به رفتن بودی
و سر قدمت استخوان میدانست
و در ملاحظهی چشم
خیرگی تاریخِ دیدن شد.
کاش کسی زمین را با ما مهربان کند
دریا و رودخانه و باران را با ما مهربان کند
کاش کسی تفنگ را و جنگ را
زمستان را
انسان را
با ما مهربان کند
تا از خلیج چشم مادران
ترانهی مروارید بیرون نریزد.
سرزمین شکافِ نور
از سوراخ تیر خلاص بر جمجمه
تو را چون مادری
که استخوان فرزندش را بو میکشد
دوست دارم.
ای پیکر سرگردان
در دو فصل
ببین
که درخت روییده روی مرز
میوهاش را با هر دو سمت قسمت میکند
و مهربانی تاریخ انقطاع سرگشتگیست.
تنهای واژهآجین سراسر دهاناند
به صراحت لب میروم
و آرزو را مستعار در سطر میکنم
ای کاش
سر قدمت استخوان میدانست!
#میثم_متاجی
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
ای الههیِ آب و آیینه
سَر اگر سَر باشد
قدمت استخوان را میفهمد
و مصادرهی تو در رنگ را
به آفتاب هدیه میکند.
ای دَر به ناکجاآباد
ای حرارت مجاور بهار
که سرگردانی چون پوست، تو را پوشانده است
نمیدانی پایان بهار باشی یا آغاز عطش!
تو استخوان سوم سالی
از آرامگاه معشوقهام درختی بِرویان
و موهایش را با شکوفه بباف
که جاده مانند تو تنها مسیر رفتن است
مقصد چیزی جز دوباره باز گشتن نیست
مانند آفتاب که میرود تا بازگردد.
ای نگهبان آب
ای دو پیکر در جان
ای خرداد
آیا عشق هم در تو مُردد است؟
ما مردم خاورمیانه جای زمین پر آب
چشمهای تَری داریم
و گندم را روی صورت دخترانمان میکاریم
تا در رویت آفتاب
گونهها سراسر طلا شود.
همه نگران یک جاناند
جز عاشقان که باید مراقب دو جان باشند
مراقب دو پیکر
و این عقوبت سختیست برای آتش!
تو عادت به رفتن بودی
و سر قدمت استخوان میدانست
و در ملاحظهی چشم
خیرگی تاریخِ دیدن شد.
کاش کسی زمین را با ما مهربان کند
دریا و رودخانه و باران را با ما مهربان کند
کاش کسی تفنگ را و جنگ را
زمستان را
انسان را
با ما مهربان کند
تا از خلیج چشم مادران
ترانهی مروارید بیرون نریزد.
سرزمین شکافِ نور
از سوراخ تیر خلاص بر جمجمه
تو را چون مادری
که استخوان فرزندش را بو میکشد
دوست دارم.
ای پیکر سرگردان
در دو فصل
ببین
که درخت روییده روی مرز
میوهاش را با هر دو سمت قسمت میکند
و مهربانی تاریخ انقطاع سرگشتگیست.
تنهای واژهآجین سراسر دهاناند
به صراحت لب میروم
و آرزو را مستعار در سطر میکنم
ای کاش
سر قدمت استخوان میدانست!
#میثم_متاجی
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
❤4
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران 
گلی که صبح نزدیکش برف است
تنفس صدای توست
و خاموشیی خونسرد
مرا به تو
به هولناکی پیغام خواهد داد
به تصویرهای شناخته
اعتمادت نیست
و آبشخور
مرثیهی قدیمی را سر می گیرد
و دیدن روستا، طرح سبزینه را
تفاوت چراغ دیرپاست
و پلههای دیریاب
به دیدن افراد قدیمی
بی سر انجاماند،
تو رنگین کمان را میگشایی
و حفاظ تو
چادر ابر است.
#هوتن_نجات
@shere_emrooze_iran
گلی که صبح نزدیکش برف است
تنفس صدای توست
و خاموشیی خونسرد
مرا به تو
به هولناکی پیغام خواهد داد
به تصویرهای شناخته
اعتمادت نیست
و آبشخور
مرثیهی قدیمی را سر می گیرد
و دیدن روستا، طرح سبزینه را
تفاوت چراغ دیرپاست
و پلههای دیریاب
به دیدن افراد قدیمی
بی سر انجاماند،
تو رنگین کمان را میگشایی
و حفاظ تو
چادر ابر است.
#هوتن_نجات
@shere_emrooze_iran
❤5
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران 
تمام روز چون گردبادی در خودم میپیچم
تا در تو آرام گیرم
تو اما نیمهشبها مست میآیی
و چون چاهی عمیق مرا
و آوای غمگینم را
که به لایلای بریده بریدهی
زنی در خیال گهواره مانند است
در خویش به زنجیر میکشی
بگو فاصلهی باد تا آواز چقدر است
در حفرههای خالی؟
#نرگس_باقری
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
تمام روز چون گردبادی در خودم میپیچم
تا در تو آرام گیرم
تو اما نیمهشبها مست میآیی
و چون چاهی عمیق مرا
و آوای غمگینم را
که به لایلای بریده بریدهی
زنی در خیال گهواره مانند است
در خویش به زنجیر میکشی
بگو فاصلهی باد تا آواز چقدر است
در حفرههای خالی؟
#نرگس_باقری
صفحهی اینستاگرام ؛
Instagram.com/shere_emrooze_iran.com
کانال تلگرام؛
@shere_emrooze_iran
❤3👍2
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این سازِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟
 
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
 
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیرِ دریچههای بیگناهی؟
 
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
#احمد_شاملو
@shere_emrooze_iran
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این سازِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیرِ دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
#احمد_شاملو
@shere_emrooze_iran
❤1
  #شعر_امروز_ایران 
نان و کارگر & آتش و بندر
کارِ اگر و مگرست کارگر،
با شانههای سوخته
دست میبرد تا ته تنور،
نان میخواهد بیاورد
بندری از افتاب میخواهد ببرد.
بندیر است بندر
تنورهای از زیر بوی فلزهای لهیده و
آبهای مرده کشید ،دیو
که مگو
که پوست های تا مغز استخوان فرو شده در تنور ،
سوخته سوخته
تاول تاول
گریه کرد
که مگو!
آتش است نان،
که دهان دارد
نان است، که دهان های شعلهور دارد
نان است،که دندان درآورده ، گاز بر رگهای دودگرفته ی کارگر می زند
خون بند نمی آید
از بند بند بندر
دندانِ سقفهای تاولزده ریخت
و مشتِ متعجب آتش وا که نمی شود .
انفجار ظهر ، نام کارگران  را
از دهان بندر بلعید.
آه آهنهاست تنِ تنهای تنوره.
رگ های کارگر است
مارهای نیمسوخته.
بر شانهی دریا سر بِگُذار
بادِ بی نیازی الله است
این که از آه و آتش می وزد:
در این هوا که نفس ها پر آتش است و بد است!
شعله ی نان
دهان ماهیان را بوسید،
باد دشداشه ای از خاکستر
بر عورت سوخته ی بندر پوشاند
و آه و دود را به خاک سپرد.
تا دستِ دیو به نان رسید،
دستی دیگر به نان نرسید که نرسید!
نان سوخت!
ای اول ماه مَه آلود
ای روزِ سکوت و کار، شب های خستگی
ای روزِ کارگران روز مزد و شب های سرشکستگی که تمام نمی شوید.
ای کتفهای ریخته
نان از بندر گریخت،
کار از کارگر گذشت،
و چشمهایش دیگر به روز خودش هم نمی رسد
که نمیرسد
کار سوخت
کارگر سوخت!
نفرینِ دیو تنوره می کشد هنوز
به عناصر اربعه
به بوی نان،
کدام نان؟
خمیر خاکسترِ استخوان در آب آمونیاک ؟
نان سوخت
نفرین! به نانی که بوی خون و آمونیاک سوخته می دهد
بندر سوخت
نفرین! به بندری که بوی آدم سوخته می دهد
کارگر سوخت
نفرین! به روزی که بوی کارگر سوخته می دهد!
#فرشته_اقبالی
@shere_emrooze_iran
نان و کارگر & آتش و بندر
کارِ اگر و مگرست کارگر،
با شانههای سوخته
دست میبرد تا ته تنور،
نان میخواهد بیاورد
بندری از افتاب میخواهد ببرد.
بندیر است بندر
تنورهای از زیر بوی فلزهای لهیده و
آبهای مرده کشید ،دیو
که مگو
که پوست های تا مغز استخوان فرو شده در تنور ،
سوخته سوخته
تاول تاول
گریه کرد
که مگو!
آتش است نان،
که دهان دارد
نان است، که دهان های شعلهور دارد
نان است،که دندان درآورده ، گاز بر رگهای دودگرفته ی کارگر می زند
خون بند نمی آید
از بند بند بندر
دندانِ سقفهای تاولزده ریخت
و مشتِ متعجب آتش وا که نمی شود .
انفجار ظهر ، نام کارگران  را
از دهان بندر بلعید.
آه آهنهاست تنِ تنهای تنوره.
رگ های کارگر است
مارهای نیمسوخته.
بر شانهی دریا سر بِگُذار
بادِ بی نیازی الله است
این که از آه و آتش می وزد:
در این هوا که نفس ها پر آتش است و بد است!
شعله ی نان
دهان ماهیان را بوسید،
باد دشداشه ای از خاکستر
بر عورت سوخته ی بندر پوشاند
و آه و دود را به خاک سپرد.
تا دستِ دیو به نان رسید،
دستی دیگر به نان نرسید که نرسید!
نان سوخت!
ای اول ماه مَه آلود
ای روزِ سکوت و کار، شب های خستگی
ای روزِ کارگران روز مزد و شب های سرشکستگی که تمام نمی شوید.
ای کتفهای ریخته
نان از بندر گریخت،
کار از کارگر گذشت،
و چشمهایش دیگر به روز خودش هم نمی رسد
که نمیرسد
کار سوخت
کارگر سوخت!
نفرینِ دیو تنوره می کشد هنوز
به عناصر اربعه
به بوی نان،
کدام نان؟
خمیر خاکسترِ استخوان در آب آمونیاک ؟
نان سوخت
نفرین! به نانی که بوی خون و آمونیاک سوخته می دهد
بندر سوخت
نفرین! به بندری که بوی آدم سوخته می دهد
کارگر سوخت
نفرین! به روزی که بوی کارگر سوخته می دهد!
#فرشته_اقبالی
@shere_emrooze_iran
❤1👍1🙏1
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران 
شعری از مانایاد محمد رضایی شاعر خوب مسجد سلیمانی؛
( ﺩﺭ ﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ)
ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥِ ﺷﻬﺮﺯاﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﻭی
ﭘﺮ اﺯ ﺭﺯ میﺷﻮﺩ
ﺩﺳﺖ ﺧﺎلی اﺯ ﻧﻤﻚ
ﻭقتی
میﺧﻮاﻧﺪ ﺩﺭ اﻣﻮاﺝ
ﻣﺤﺒﺖ ، ﭼﻮﻥ ﺟﻐﺪ
ﺭﻭی ﺑﺮﮔﺮﺩاﻥ
ای ﺩﻝِ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎﺯﻥِ ﺷﺐ ﻫﺎی ﭘﺎﻳﻴﺰی
ﻭ ﺑﺒﻴﻦ
ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ
ﺑﺮ ﺁﺏﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺒﺪﻝ ﺑﻪ ﭘﺮﻳﺎن میﮔﺮﺩﻧﺪ
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻴﺎﻣﺪنی
ﺩﺭ ﺧﻮاﺏ ﺯﻣﺴﺘﺎنی!
#محمد_رضایی
#شعر
@shere_emrooze_iran
شعری از مانایاد محمد رضایی شاعر خوب مسجد سلیمانی؛
( ﺩﺭ ﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ)
ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥِ ﺷﻬﺮﺯاﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﻭی
ﭘﺮ اﺯ ﺭﺯ میﺷﻮﺩ
ﺩﺳﺖ ﺧﺎلی اﺯ ﻧﻤﻚ
ﻭقتی
میﺧﻮاﻧﺪ ﺩﺭ اﻣﻮاﺝ
ﻣﺤﺒﺖ ، ﭼﻮﻥ ﺟﻐﺪ
ﺭﻭی ﺑﺮﮔﺮﺩاﻥ
ای ﺩﻝِ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎﺯﻥِ ﺷﺐ ﻫﺎی ﭘﺎﻳﻴﺰی
ﻭ ﺑﺒﻴﻦ
ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ
ﺑﺮ ﺁﺏﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺒﺪﻝ ﺑﻪ ﭘﺮﻳﺎن میﮔﺮﺩﻧﺪ
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻴﺎﻣﺪنی
ﺩﺭ ﺧﻮاﺏ ﺯﻣﺴﺘﺎنی!
#محمد_رضایی
#شعر
@shere_emrooze_iran
❤1👍1
  #ش#شعر_امروز_ایران 
دنبال ردی از نتهای شکسته
نتهای کور
نتهای فرسوده
بیرون از تنم ناکوک میزنم
و در ازدحام فریادهای در سرم به نهایت سکوت دل بستهام
خارج از بنبست ِقناعتِ آدمهای دمدمی مزاج
دنبال ردی از ظهری خنک
ظهری سورئال و کوبنده
ظهری عریان و غایب
حتی مجازی/ حتی غیرِ مُجاز
پشتِ تته پتهی فیلتر شکن ِبی همه چیز
در تعقیبام و
کنترل تلویزیون را برمیدارم و میچرخم
خیره به آگهیهای هرچه بیشتر در راستای دستی که نمک ندارد
تا میتوانید پیشروی کنید
باز اطرافم را دشوارتر میچینم
اتاق را لب به لبتر، بیپرواتر
دور فاصلههای تکه تکه و شهید خط میکشم
و باز نمیدانم که صدای ضبط صوتِ کوچکم
چگونه در گوشم بلوا به پا میکند؟
چقدر دلیل و برهان دارم و خسته از گفتن
برای دیگری تو/ برای دیگری خودم
برای دیگریِ دیگرانْ، متناسب با جو هوا
بلند میشوم و پنجرهها را تا خرخره خفه میکنم
پرده ها را افقی تر میخوابانم
حالا نشستهام روی سنگها
کف خیابان
روی نیمکتها
روی بارانهای تبخیریِ تیرماه
روی تن لرزههای منجمد ثانیهها
روی دیوارهای بتونی سالهای متوالی
و صورتکها را یکی یکی کنار میزنم
صورتکهای سانسوری
صورتکهای فاسد
صورتکهای انباشته از فضولات زوج و فرد
و هر چه مانده
ته ماندهی چندش اور یک ویرانی تمام عیار است
ته نشین هیزی فکرهای گندیده
ته نشین لجنزار تصورات تختخوابی
ته نشین بشقابهای ماسیده از اتاقهای فکرِ شکنجه
بیرون از تنم ایستادهام
عریان و سربه هوا و چموش
ناخن میکشم
به تن ِ تنهائیام
به گوشههای خلوتم
و در این ویرانی
هنوز برای آمدنت
چراغی روشن میکنم
انگار همه چیز میخواهد همان باشد که بود.
#نسرین_خراسانیان
@shere_emrooze_iran
دنبال ردی از نتهای شکسته
نتهای کور
نتهای فرسوده
بیرون از تنم ناکوک میزنم
و در ازدحام فریادهای در سرم به نهایت سکوت دل بستهام
خارج از بنبست ِقناعتِ آدمهای دمدمی مزاج
دنبال ردی از ظهری خنک
ظهری سورئال و کوبنده
ظهری عریان و غایب
حتی مجازی/ حتی غیرِ مُجاز
پشتِ تته پتهی فیلتر شکن ِبی همه چیز
در تعقیبام و
کنترل تلویزیون را برمیدارم و میچرخم
خیره به آگهیهای هرچه بیشتر در راستای دستی که نمک ندارد
تا میتوانید پیشروی کنید
باز اطرافم را دشوارتر میچینم
اتاق را لب به لبتر، بیپرواتر
دور فاصلههای تکه تکه و شهید خط میکشم
و باز نمیدانم که صدای ضبط صوتِ کوچکم
چگونه در گوشم بلوا به پا میکند؟
چقدر دلیل و برهان دارم و خسته از گفتن
برای دیگری تو/ برای دیگری خودم
برای دیگریِ دیگرانْ، متناسب با جو هوا
بلند میشوم و پنجرهها را تا خرخره خفه میکنم
پرده ها را افقی تر میخوابانم
حالا نشستهام روی سنگها
کف خیابان
روی نیمکتها
روی بارانهای تبخیریِ تیرماه
روی تن لرزههای منجمد ثانیهها
روی دیوارهای بتونی سالهای متوالی
و صورتکها را یکی یکی کنار میزنم
صورتکهای سانسوری
صورتکهای فاسد
صورتکهای انباشته از فضولات زوج و فرد
و هر چه مانده
ته ماندهی چندش اور یک ویرانی تمام عیار است
ته نشین هیزی فکرهای گندیده
ته نشین لجنزار تصورات تختخوابی
ته نشین بشقابهای ماسیده از اتاقهای فکرِ شکنجه
بیرون از تنم ایستادهام
عریان و سربه هوا و چموش
ناخن میکشم
به تن ِ تنهائیام
به گوشههای خلوتم
و در این ویرانی
هنوز برای آمدنت
چراغی روشن میکنم
انگار همه چیز میخواهد همان باشد که بود.
#نسرین_خراسانیان
@shere_emrooze_iran
👍1👎1🙏1
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران 
#شعر_امروز_ایران
سیام مهر ماه، مصادف است با چهارمین سالگرد درگذشت شاعر بزرگ و خوشنام خوزستانی، هوشنگ چالنگی ست.
یاد و نامش گرامی باد.
__
آیا آن جا که میایستی
حکایت جانهاییست
که در انتظار نوبت خویشند
تا گُر گیرند؟
آیا آن جا که میگذری
انبوهیِ رودهاست
که گلوی مردگان را
میجویند و باز پس نمیدهند؟
کمانداران و آبزیان
غرق میشوند دست در آغوش
و بر هر ریگ که فرود میآیند
صدای مرا میشنوند
که نمیخواستم بمیرم.
#هوشنگ_چالنگی
 
#شعر
@shere_emrooze_iran
#شعر_امروز_ایران
سیام مهر ماه، مصادف است با چهارمین سالگرد درگذشت شاعر بزرگ و خوشنام خوزستانی، هوشنگ چالنگی ست.
یاد و نامش گرامی باد.
__
آیا آن جا که میایستی
حکایت جانهاییست
که در انتظار نوبت خویشند
تا گُر گیرند؟
آیا آن جا که میگذری
انبوهیِ رودهاست
که گلوی مردگان را
میجویند و باز پس نمیدهند؟
کمانداران و آبزیان
غرق میشوند دست در آغوش
و بر هر ریگ که فرود میآیند
صدای مرا میشنوند
که نمیخواستم بمیرم.
#هوشنگ_چالنگی
#شعر
@shere_emrooze_iran
❤7👍2
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران 
از چشم
عریانم
که سپیدهیِ ظالم برف ِ باریده است
و من به مویِ مفرحت مشغول
چُنان که آرَمیده وحشی دشت.
دو چشم
هویتِ آبیست
که شکوفیدهِ بسوخت خورشید
در ظلالتِ ظهرِ ناپیدا.
●
حالا
که صبحی تنیده درهزارخورشیدِسوزنده
و تو پیدام میکنی.
#خشایار_عالیپور
@shere_emrooze_iran
از چشم
عریانم
که سپیدهیِ ظالم برف ِ باریده است
و من به مویِ مفرحت مشغول
چُنان که آرَمیده وحشی دشت.
دو چشم
هویتِ آبیست
که شکوفیدهِ بسوخت خورشید
در ظلالتِ ظهرِ ناپیدا.
●
حالا
که صبحی تنیده درهزارخورشیدِسوزنده
و تو پیدام میکنی.
#خشایار_عالیپور
@shere_emrooze_iran
❤3👍1
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران 
( بادمرده )
چون لعن ورطه مزینام میکرد
مَفَرـ ی نیافت
از نَسَبِ کوههای بیانکار قبیلهام
ای شب بیتکان
در حبس و جستجو
با شمشادهای مکدر
چگونه نادم شوم از تاری و اشتیاق
و مه!
  
- برابرم تاراز بیگفتگوست -
از چه درخشد
به زخم و رویینه
تا پلک باشم بَر نزدن
بَر رخسارههای بیافاقهی گون ...
#رحیم_جلیلی
تاراز؛ یکی از کوههای بختیاری در شمال خوزستان.
@shere_emrooze_iran
( بادمرده )
چون لعن ورطه مزینام میکرد
مَفَرـ ی نیافت
از نَسَبِ کوههای بیانکار قبیلهام
ای شب بیتکان
در حبس و جستجو
با شمشادهای مکدر
چگونه نادم شوم از تاری و اشتیاق
و مه!
- برابرم تاراز بیگفتگوست -
از چه درخشد
به زخم و رویینه
تا پلک باشم بَر نزدن
بَر رخسارههای بیافاقهی گون ...
#رحیم_جلیلی
تاراز؛ یکی از کوههای بختیاری در شمال خوزستان.
@shere_emrooze_iran
❤1👍1
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  #شعر_امروز_ایران 
وثوق از چشمهایت می بارد
در صلحی نسبی
میان دو به دوها شمارش معکوس یک پنجره
صبح ، با درایت مسبوق
چاشت میکند در خویشتن داری آفتاب
که قله را فتح میکند
پیمایشی از نور در ورای آسودگی
خَلع میشود
از وسوسه های بی مرز عشق
بالا میروی گندم گونه ...
نان بازوانت را مزه مزه میکنی
در باور دستهای آهنینت
پدیدهای در آسودگی.
#ربابه_ساداتی
@shere_emrooze_iran
وثوق از چشمهایت می بارد
در صلحی نسبی
میان دو به دوها شمارش معکوس یک پنجره
صبح ، با درایت مسبوق
چاشت میکند در خویشتن داری آفتاب
که قله را فتح میکند
پیمایشی از نور در ورای آسودگی
خَلع میشود
از وسوسه های بی مرز عشق
بالا میروی گندم گونه ...
نان بازوانت را مزه مزه میکنی
در باور دستهای آهنینت
پدیدهای در آسودگی.
#ربابه_ساداتی
@shere_emrooze_iran
👍2❤1👎1
  #شعر_امروز_ایران 
دم را بر نقطه فرو گذاشت و گفت: امروز روز شدیدی است که پرنده ی مرده از دستان ما می پرد؛ پس آن مرد باز یافته بود که آب از جوش افتاده، افتاده بر زانوانش که بر سوراخی مهیب لرزیده بود. آن مرد می دانست ساعت آویزان از دیوار شاهد است که او در تنهایی کف دستش را می شمارد، پرنده ی مرده را می بوسد و اندوهگین را با خودش حمل می کند. این طورها بود که انگشت به دندان گزید و گفت: آن زمان که بازی بودم به ولایت بندر نشینان تنها چرا از گلوهای بوسیده عبور نکردم؟! چرا هر دو چشمم کاسه ی افتاده از جوش را نمی دید؟!
پس او در خود می دردید کجا کافه ایی که بنشینی با سایه ات پستانی را تقسیم کنی کجاست؟ و آن گاه به آن پستان بگویی افتاده از جوشم مرا با خود ببر از ولایت بندر نشینان در تابستان که آن زمان سایه ام را رشته رشته می کنند و تو بی ما قدم به آب ها مگذار.
اما پستان ها فرو گرفته شد و راوی چنان گشت که از چهار جهت سنگ های غمگنانه در وی نهاده بودند و او خدایا نمی گفت و در دره ی تاریک رها گشته با عمیق بود و چهار سنگ گران منهای رگ های از نفس افتاده که تاریکی را نمی دید تکه تکه به رازگاهش بردند. این طورها بود که راوی تابستان های گرم فکر کرد از آن ولایت بگریزد و موهای زن را زده، کوتاه کند و بر سفیدهای نافش بریزد و در آن لحظه از جنگ و جنگل های خشک و نفت ها به هر جا که بتواند سرش را بگذارد بر شانه ی لخت زنی فریبکار و بمیرد بی آن که به گلوله ها فکر کند؛ بی آن که شهوت یک گلوله ی سرخ او را در دره ی تاریک بیازارد و یا در بند باشد یا بگوید می نگریستم به گریستن و به گوشه ایی فرو نخزیده به لطفی که ناکرده با دستانم بود نمردم.
این طورها بود که تا بعد از مدتی دره با او نرم نمی گشت و سیاهی در خونش اسید پاشیده بود و "او" پستان هایش را فرو گرفت و رفت و راوی خاک بر او پاشیده گفت: ای از بند بند دلم جدا شدی و رگانم را خشکیده خواستی و فریبی گشتی بر آب های عظیم سوراخ سوراخم مخواه که بعد از این مقام من آن کوه است که می سوزد و آشیان تو بر شیار دستانم تباه می گردد. ای این را که می سوزانی و شب ها و رویا با نورهای کم را که می سوزانی، تو نمی دانی که از جوش افتادهام و آن پرندهی مرده ایی که از دستان ما پر زدی به روشنای غریب دهنده؛ پر زدی پس به جهانی فکر کن که در آن چشمانی سیاه به آدمیان در آسمان رها گشته نمی شاشد و هرگز نمی شاشد اما تو این را به سوختن برده ایی؛ برده ایی پس خبر نمی گیری که راوی پستان های فرو گرفته تف به خورشید کرده و بر دریا شانه ی لختی دیده که به سرخ دعوتش می کند و کوه قاف از سرش گذشته.
پس گفتم ای درخت بی شکوفه آیا تو در شب مهتاب به دریا شاشیدهای؟! آیا شاشیدهای که سطح آب مواج گشته و تو را از عظیم یک نیمه روشن دیده باشد و پرندهای مرده پستانی بریده در منقار گیرد و باد به دستان تو ریزد و گوید:
از اشک ملرز
از تفتیده ملرز
چه آن که در درهی تاریک دستان تو را پس فرستاده روزی در صحرای خشک لنگه کفش خواهد شد غریب!
#پژمان_قانون
@shere_emrooze_iran
دم را بر نقطه فرو گذاشت و گفت: امروز روز شدیدی است که پرنده ی مرده از دستان ما می پرد؛ پس آن مرد باز یافته بود که آب از جوش افتاده، افتاده بر زانوانش که بر سوراخی مهیب لرزیده بود. آن مرد می دانست ساعت آویزان از دیوار شاهد است که او در تنهایی کف دستش را می شمارد، پرنده ی مرده را می بوسد و اندوهگین را با خودش حمل می کند. این طورها بود که انگشت به دندان گزید و گفت: آن زمان که بازی بودم به ولایت بندر نشینان تنها چرا از گلوهای بوسیده عبور نکردم؟! چرا هر دو چشمم کاسه ی افتاده از جوش را نمی دید؟!
پس او در خود می دردید کجا کافه ایی که بنشینی با سایه ات پستانی را تقسیم کنی کجاست؟ و آن گاه به آن پستان بگویی افتاده از جوشم مرا با خود ببر از ولایت بندر نشینان در تابستان که آن زمان سایه ام را رشته رشته می کنند و تو بی ما قدم به آب ها مگذار.
اما پستان ها فرو گرفته شد و راوی چنان گشت که از چهار جهت سنگ های غمگنانه در وی نهاده بودند و او خدایا نمی گفت و در دره ی تاریک رها گشته با عمیق بود و چهار سنگ گران منهای رگ های از نفس افتاده که تاریکی را نمی دید تکه تکه به رازگاهش بردند. این طورها بود که راوی تابستان های گرم فکر کرد از آن ولایت بگریزد و موهای زن را زده، کوتاه کند و بر سفیدهای نافش بریزد و در آن لحظه از جنگ و جنگل های خشک و نفت ها به هر جا که بتواند سرش را بگذارد بر شانه ی لخت زنی فریبکار و بمیرد بی آن که به گلوله ها فکر کند؛ بی آن که شهوت یک گلوله ی سرخ او را در دره ی تاریک بیازارد و یا در بند باشد یا بگوید می نگریستم به گریستن و به گوشه ایی فرو نخزیده به لطفی که ناکرده با دستانم بود نمردم.
این طورها بود که تا بعد از مدتی دره با او نرم نمی گشت و سیاهی در خونش اسید پاشیده بود و "او" پستان هایش را فرو گرفت و رفت و راوی خاک بر او پاشیده گفت: ای از بند بند دلم جدا شدی و رگانم را خشکیده خواستی و فریبی گشتی بر آب های عظیم سوراخ سوراخم مخواه که بعد از این مقام من آن کوه است که می سوزد و آشیان تو بر شیار دستانم تباه می گردد. ای این را که می سوزانی و شب ها و رویا با نورهای کم را که می سوزانی، تو نمی دانی که از جوش افتادهام و آن پرندهی مرده ایی که از دستان ما پر زدی به روشنای غریب دهنده؛ پر زدی پس به جهانی فکر کن که در آن چشمانی سیاه به آدمیان در آسمان رها گشته نمی شاشد و هرگز نمی شاشد اما تو این را به سوختن برده ایی؛ برده ایی پس خبر نمی گیری که راوی پستان های فرو گرفته تف به خورشید کرده و بر دریا شانه ی لختی دیده که به سرخ دعوتش می کند و کوه قاف از سرش گذشته.
پس گفتم ای درخت بی شکوفه آیا تو در شب مهتاب به دریا شاشیدهای؟! آیا شاشیدهای که سطح آب مواج گشته و تو را از عظیم یک نیمه روشن دیده باشد و پرندهای مرده پستانی بریده در منقار گیرد و باد به دستان تو ریزد و گوید:
از اشک ملرز
از تفتیده ملرز
چه آن که در درهی تاریک دستان تو را پس فرستاده روزی در صحرای خشک لنگه کفش خواهد شد غریب!
#پژمان_قانون
@shere_emrooze_iran
👍2
  