توی کتاب «فقط روزهایی که مینویسم» یه نقل قول از سیریل کانولی هست که میگه: دیگران زندگی میکنند، من زندهام.» دنبال عقبهاش گشتم که این حرف رو کجا گفته، به چیز خاصی نرسیدم. به ظاهر این حرف جزئی از نقلقولهای شناخته شده نیست. اما دلم میخواد بدونم کدوم معنا بیشتر توی ذهنش بوده. به زندگی امیدوار بوده یا ازش ناامید شده. مثل شمشیر دولبهاس.
❤3
بیشتر حرفهایی که این روزا میاد توی ذهنم و اینجا میگم افکار پراکندهاس که فکر نکنم به درد کسی بخوره.
یعنی نیازی نیست که کسی بهمون حمله کنه، با این شرایطی که من دارم میبینم دشمن فرضی پیروز میشه، منم اسیر میشم.
قبلا فکر میکردم اگه تعارف رو ازمون بگیرن خیلی اوضاعمون بهتر میشه اما الان این جمله «مهندس یه کاریش بکن» از اون آتیشهاییه که سالها بعد دودش چشم همهمون رو کور میکنه
میدونی باید یادم باشه اینکه اوضاع بهتری دارم بخاطر عملکرد بهترم نیست، شانس هم دخیل بوده، (خیلی چیزای پیدا و ناپیدا هم بوده) شاید اینطوری بتونم کمتر قضاوت کنم
امشب دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم، از خودم پرسیدم کی رسیدی به اینجا که حرف توی دلت نمیمونه؟
دروغ چرا حس خوبی به الانم نداشتم.
دروغ چرا حس خوبی به الانم نداشتم.
میخواستم امشب بهش بگم بجای اینکه مقدمه چینی کنی مستقیم بهم بگو چی میخوای، من میفهمم چی میخوای ولی دوست ندارم بفهمم. دوست ندارم بازی کنم. این بازی که تو یه چیزی میگی من میفهمم چی میخوای و بدون گفتن اون کار رو انجام میدم رو نمیخوام بازی کنم. هر چند حس خودخواهی دارم. نمیخوام به هزار چیز فکر کنم که ممکنه عوض گفتن به من انجام بده.
هادی داره راهنمای کهکشان برای اوتواستاپزنها رو میخونه، چند روز پیش که گفت دارم میخونمش کلی خوشحال شدم، بهش گفتم شخصیت ماروین منو یاد تو میندازه
❤1
شانل یه گردنبند جدید از کالکشن «رسیدن به ستارگان» رو رونمایی کرده، اسمش رو گذاشته «سرنوشتت رو در آغوش بگیر»
چیزی که برام جالب بود فرم شیر بالدارشه که منو یاد شیر روی دیوار کاخ شوش میندازه.
این وسط هم تک نگینهای با پایهی ستارهای رو کار کرده.
چیزی که برام جالب بود فرم شیر بالدارشه که منو یاد شیر روی دیوار کاخ شوش میندازه.
این وسط هم تک نگینهای با پایهی ستارهای رو کار کرده.
🔥2❤1
دیشب توی جمعی بودم که «ظرفیت اجتماعیم پایین بود به زحمت تلفن جواب میدادم» حرف دور از ذهنی نبود.
❤6
گوفوس
دیشب توی جمعی بودم که «ظرفیت اجتماعیم پایین بود به زحمت تلفن جواب میدادم» حرف دور از ذهنی نبود.
همین حرف توی خونه چقدر درک نشدهاس.
❤3
فکر میکردیم که همدیگر را برای اولین بار در انجمن کتابخوانی دیدهایم، اما وقتی که چند هفته بعد برای دیدن رایان و دیدن اجرای تمرینی بچههای آموزشگاه رفته بودم دوباره همدیگر را دیدیم، شهر کوچکیست، طبعا اگر کمی زمینهی مشترک وجود داشته باشد، آدمها خیلی بیشتر به صورت اتفاقی با همدیگر ملاقات میکنند.
این دیدار دوم البته آوردهی بیشتری داشت. یادمان آمد که اولین بارمان کیلومترها دورتر اتفاق افتاده بود. یک دورهمی جمع جور از دورافتادههای مقیم پایتخت بود، همان شب که به دنبال دوستم رفته بودم، به همراه دوست دیگرش سوار شده بود که به محل قرار برویم. دوست دیگرش او بود. در راه تصادف کرده بودیم. آن هم درست دور میدان انقلاب. چیز خاصی نبود اما حسابی شب را به یادماندنی کرد.
پیش رضا بودم، با ع تماس گرفتم تا قراری برای گرفتن کتاب آسمون ریسمون بگذارم. گفت خبر را شنیدی؟ کسری دیشب تصادف کرده، اما از تصادف جان سالم به در نبرده... خشکم زد. ادامه داد، میگفت میدونی قسمت جالب کجا بود، این هفته که آمده بود انجمن مدام سراغت رو میگرفت و میگفت این هفته علی آبادانی نیومده؟ بعد هم برای بچههای انجمن توضیح داده بود که چطور در یک تصادف همدیگر رو دیدیم و بعد هم اینجا آشنا شدیم.
سخت بود، مسیرم را گم کرده بودم، رضا حس کرد، با اینکه گفته بودم ماشین همین خیابان بغل پارک شده به بهانهی خرید نان چرخی در شهر زدیم. حرف زدیم، حتی پیشنهاد کرد که قبل از رفتن بیاید دنبالم که قهوهای با هم بخوریم. پیشنهادش را رد نکردم. از این همه فقط گفتم دیدی داریم یکی یکی تجارب نسلهای بالاتر را تجربه میکنیم بدون اینکه سنمان رسیده باشد. مگر قرار نبود رفتن هم دورهها رو کمی دیرتر وقتی حداقل پنجاه شصت سالمان شد تجربه کنیم؟
ع زودتر از رضا دنبالم آمد. ماجرای روز جمعه انجمن را با جزئیات بیشتری تعریف کرد دوباره حرص خوردم.
بندی ناپیدا این تصادف را با تصادف حسن پیوند میزد. یک اشک فروخورده چند ساله. حسن که همیشه تاریخ تولدش را مسخره میکرد و میگفت منو حتما نفرینی چیزی میکنن که شیش شیش شصت و شیش، بیمارستان بخش شیش روی تخت شیش بدنیا اومدم.اما تا حالا یک بار از تصادف جان سالم به در بردم. باور کن فوبیای رد شدن از جاده پیدا کردم که مبادا اینبار کارم یک سره شود.
حسن در حین عبور از جاده توسط یک کامیون زیر گرفته شد.
دارم فکر میکنم اگر کمی بیشتر بنویسم شاید هیچوقت این مطلب را پست نکنم. مطلب را کوتاه میکنم. فقط مینویسم برای یادگار...
این دیدار دوم البته آوردهی بیشتری داشت. یادمان آمد که اولین بارمان کیلومترها دورتر اتفاق افتاده بود. یک دورهمی جمع جور از دورافتادههای مقیم پایتخت بود، همان شب که به دنبال دوستم رفته بودم، به همراه دوست دیگرش سوار شده بود که به محل قرار برویم. دوست دیگرش او بود. در راه تصادف کرده بودیم. آن هم درست دور میدان انقلاب. چیز خاصی نبود اما حسابی شب را به یادماندنی کرد.
پیش رضا بودم، با ع تماس گرفتم تا قراری برای گرفتن کتاب آسمون ریسمون بگذارم. گفت خبر را شنیدی؟ کسری دیشب تصادف کرده، اما از تصادف جان سالم به در نبرده... خشکم زد. ادامه داد، میگفت میدونی قسمت جالب کجا بود، این هفته که آمده بود انجمن مدام سراغت رو میگرفت و میگفت این هفته علی آبادانی نیومده؟ بعد هم برای بچههای انجمن توضیح داده بود که چطور در یک تصادف همدیگر رو دیدیم و بعد هم اینجا آشنا شدیم.
سخت بود، مسیرم را گم کرده بودم، رضا حس کرد، با اینکه گفته بودم ماشین همین خیابان بغل پارک شده به بهانهی خرید نان چرخی در شهر زدیم. حرف زدیم، حتی پیشنهاد کرد که قبل از رفتن بیاید دنبالم که قهوهای با هم بخوریم. پیشنهادش را رد نکردم. از این همه فقط گفتم دیدی داریم یکی یکی تجارب نسلهای بالاتر را تجربه میکنیم بدون اینکه سنمان رسیده باشد. مگر قرار نبود رفتن هم دورهها رو کمی دیرتر وقتی حداقل پنجاه شصت سالمان شد تجربه کنیم؟
ع زودتر از رضا دنبالم آمد. ماجرای روز جمعه انجمن را با جزئیات بیشتری تعریف کرد دوباره حرص خوردم.
بندی ناپیدا این تصادف را با تصادف حسن پیوند میزد. یک اشک فروخورده چند ساله. حسن که همیشه تاریخ تولدش را مسخره میکرد و میگفت منو حتما نفرینی چیزی میکنن که شیش شیش شصت و شیش، بیمارستان بخش شیش روی تخت شیش بدنیا اومدم.اما تا حالا یک بار از تصادف جان سالم به در بردم. باور کن فوبیای رد شدن از جاده پیدا کردم که مبادا اینبار کارم یک سره شود.
حسن در حین عبور از جاده توسط یک کامیون زیر گرفته شد.
دارم فکر میکنم اگر کمی بیشتر بنویسم شاید هیچوقت این مطلب را پست نکنم. مطلب را کوتاه میکنم. فقط مینویسم برای یادگار...
❤1😢1💔1