Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۵)
✍🏻 #نیما_کیانی
این گزینشِ شاه، نمادِ آشکارِ سنت ایرانی در دیپلماسی و آیین شهریاری بود. نزد ایرانیان، فرستاده نه تنها یک تن، که آورندهی پیام، نمایندهی مردم و پاسدارِ اعتماد میان کشورها بود. ارجشکنی یا گزند به او، شکستن آشکار قانون و دادگری به شمار میرفت. خشایارشا با گذشت و کردارِ شایسته با اسپارتیان، نه تنها داد را بکار بست، که باورِ یونانیان به قانونِ ایران و جایگاهِ شاهِ بزرگ را استوارتر ساخت. آنها در بسیاری از کشمکشهای میان خود خواستار داوری شاه بزرگ بودند.
این کردارِ شاه، نمونهای شد برای همهی سفیران، همپیمانان و حتی دشمنان سوگندخورده، که به این بزرگی و مشروعیت اعتراف داشتند که ایمان به قانون و ارجِ انسانی، پایهی راستینِ توان و شکوهِ شاهنشاهی است.
تمیستوکلس، سردار آتن و دشمن دیرینه ایران، درست در هنگامه جنگ، بارها -خیانتکارانه- به شاه نامه نوشت و در پایان به دربار هخامنشی پناه برد، زیرا میدانست تنها در سایهی قانون ایران میتواند بیبیم و هراس و در اوج نیکبختی زندگی کند و گوینده این جمله شگفت به خاندان خود کسی جز او نیست:
پائوزانیاس، سردار بزرگ اسپارتی نیز، که در نبردها همواره در برابر ایرانیان ایستاده بود، خواستگار دختر خشایارشا شد و فرمانبری از خشایارشا را بر پادشاهی بر اسپارت برتری میداد. اینها تنها نشانههایی از اعتراف دشمنان به جایگاه قانونی و مشروع شاه ایران بودند و معنایی جز باور به فرمانفرمایی قانون در پارس و ارجنهادن شاه به حقوق دیگران ندارند.
خشایارشا تنها یک سردار جنگی نبود؛ او پاسدارِ سنت ایرانی بود که در شاهنامه نیز بازتاب یافته است:
او با این نگرش، شاهنشاهیِ چندفرهنگی ایران را نه با زور و ستمِ بیمرز، که با پایبندی به داد، بردباری و خردورزی رهبری کرد.
این خودزنی فرهنگی که لیلاز و هماندیشان او در مغاک آن فروغلتیدهاند، باید از ریشه و بن برکنده شود. تاریخِ ما، تاریخِ شهریارانی است که شاهنشاهیِ بزرگی را با خردورزی، ارج نهادن به فرهنگهای گوناگون و پایبندی به داد راهبری کردهاند، نه دیوانگانی که هرودوت و برخی پژوهندگانِ باختری نگارگری میکنند. هنگامِ آن فرا رسیده که به کتاب و نبشتههای باستانی و بازخوانی انتقادی آثاری چون تاریخ هرودوت از افق ایران بازگردیم، آنجا که قانونمندی، دادگری، راستی، ارج و مردمانگی نه شعار، که ایدههای بنیانگذار شهریاری و سنجیدار بزرگیِ شاهان نیکمنش بوده است.
خشایارشا نمادِ برجستهای از آیینِ شهریاری بود که شهرآیینی و رامش، داد و بردباری، و شکوهِ انسانی را بر گیتی فرمانروا میساخت. حتی دشمنان (اگر نیک میان خطوطشان را بکاویم)، او را چون شهریاری استوار و دادپیشه میشناختند. او با نگاهبانی از امنیتِ سفیران، پاسداشتِ قانون، و دادِ آمیخته به مهر، به نسلهای پسین آموخت که شهریارِ راستین آن است که توانایی را با داد و مردمانگی درمیآمیزد و فراتر از هر ستیزهگری، پاسدار داد و مهر باشد.
از همین روست که امیر مهدی بدیع در بخش قانونمندی در درستکاری از کتاب خود مینویسد:
هرودت، با خامه کینهتوزانهاش، خشایارشا را چنان نگارهپردازی کرده که گویی پادشاهی بود غرق در کامجویی جنسی و خردگیسختگی، که سپاهش را با تازیانه به سوی یونان روانه کرد (سپاهی که بخش چشمگیری از آن خود یونانیان بودند!!) و سرانجام در کنج شبستان کاخش به دسیسهچینیهای جنسی سرگرم شد. چنین نگارهای، که سعید لیلاز و دیگر ایراتبیزان بدون پرسش و هیچ چونوچرایی و با آزی سیریناپذیر بازگو میکنند، نهتنها شکاف فراخی با حقیقت تاریخی دارد، بلکه بخشی از پروژهای است که میخواهد پارسیان را ددخو و خونخوار و شاهنشاهی هخامنشی را پوچ جلوه دهد. اما آیا خشایارشا به راستی اینگونه بود؟ یا این روایتها، ساخته ذهن دشمنانی است که نمیتوانستند فروغ و فرّ پارسیان را تاب بیاورند؟
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۵)
✍🏻 #نیما_کیانی
این گزینشِ شاه، نمادِ آشکارِ سنت ایرانی در دیپلماسی و آیین شهریاری بود. نزد ایرانیان، فرستاده نه تنها یک تن، که آورندهی پیام، نمایندهی مردم و پاسدارِ اعتماد میان کشورها بود. ارجشکنی یا گزند به او، شکستن آشکار قانون و دادگری به شمار میرفت. خشایارشا با گذشت و کردارِ شایسته با اسپارتیان، نه تنها داد را بکار بست، که باورِ یونانیان به قانونِ ایران و جایگاهِ شاهِ بزرگ را استوارتر ساخت. آنها در بسیاری از کشمکشهای میان خود خواستار داوری شاه بزرگ بودند.
این کردارِ شاه، نمونهای شد برای همهی سفیران، همپیمانان و حتی دشمنان سوگندخورده، که به این بزرگی و مشروعیت اعتراف داشتند که ایمان به قانون و ارجِ انسانی، پایهی راستینِ توان و شکوهِ شاهنشاهی است.
تمیستوکلس، سردار آتن و دشمن دیرینه ایران، درست در هنگامه جنگ، بارها -خیانتکارانه- به شاه نامه نوشت و در پایان به دربار هخامنشی پناه برد، زیرا میدانست تنها در سایهی قانون ایران میتواند بیبیم و هراس و در اوج نیکبختی زندگی کند و گوینده این جمله شگفت به خاندان خود کسی جز او نیست:
اگر یونانیان ما را بدبخت نکرده بودند؛ اکنون در شوش در سرزمین پارس اینقدر نیکبخت نمیبودیم.
پائوزانیاس، سردار بزرگ اسپارتی نیز، که در نبردها همواره در برابر ایرانیان ایستاده بود، خواستگار دختر خشایارشا شد و فرمانبری از خشایارشا را بر پادشاهی بر اسپارت برتری میداد. اینها تنها نشانههایی از اعتراف دشمنان به جایگاه قانونی و مشروع شاه ایران بودند و معنایی جز باور به فرمانفرمایی قانون در پارس و ارجنهادن شاه به حقوق دیگران ندارند.
خشایارشا تنها یک سردار جنگی نبود؛ او پاسدارِ سنت ایرانی بود که در شاهنامه نیز بازتاب یافته است:
ارج نهادن به فرستاده، پرهیز از آزار بیگناهان، و ستایشِ راستی و دلیری- حتی اگر از آنِ دشمن باشد.
او با این نگرش، شاهنشاهیِ چندفرهنگی ایران را نه با زور و ستمِ بیمرز، که با پایبندی به داد، بردباری و خردورزی رهبری کرد.
این خودزنی فرهنگی که لیلاز و هماندیشان او در مغاک آن فروغلتیدهاند، باید از ریشه و بن برکنده شود. تاریخِ ما، تاریخِ شهریارانی است که شاهنشاهیِ بزرگی را با خردورزی، ارج نهادن به فرهنگهای گوناگون و پایبندی به داد راهبری کردهاند، نه دیوانگانی که هرودوت و برخی پژوهندگانِ باختری نگارگری میکنند. هنگامِ آن فرا رسیده که به کتاب و نبشتههای باستانی و بازخوانی انتقادی آثاری چون تاریخ هرودوت از افق ایران بازگردیم، آنجا که قانونمندی، دادگری، راستی، ارج و مردمانگی نه شعار، که ایدههای بنیانگذار شهریاری و سنجیدار بزرگیِ شاهان نیکمنش بوده است.
خشایارشا نمادِ برجستهای از آیینِ شهریاری بود که شهرآیینی و رامش، داد و بردباری، و شکوهِ انسانی را بر گیتی فرمانروا میساخت. حتی دشمنان (اگر نیک میان خطوطشان را بکاویم)، او را چون شهریاری استوار و دادپیشه میشناختند. او با نگاهبانی از امنیتِ سفیران، پاسداشتِ قانون، و دادِ آمیخته به مهر، به نسلهای پسین آموخت که شهریارِ راستین آن است که توانایی را با داد و مردمانگی درمیآمیزد و فراتر از هر ستیزهگری، پاسدار داد و مهر باشد.
از همین روست که امیر مهدی بدیع در بخش قانونمندی در درستکاری از کتاب خود مینویسد:
آنچه به کوروش و کمبوجیه و بعد داریوش، خشایارشا و اردشیر اجازه داد امپراتوری ایجاد کنند، شلاق نبود، بلکه چیزی دیگر بود، کاملا چیزی دیگر که پژواک و تایید خود را در استر (یکم، ۱۳) می یابد: خشایارشا فرزانگان متبحر در علم قانونها را به شور فراخواند، زیرا رسم بر آن جاری بود که امور شاه در برابر خبرگان، اهل قانون، و داوران طرح شود. این امر احترام به شدت اعلام شده برابری در درستی است که عدالت در حقیقت، ابراز ایمان سیاسی و نیز مذهبی جهان هخامنشی به شمار می رفت، ابراز ایمانی که ابتدا در سنگنوشتههای داریوش و بعد در سنگنوشته های خشایارشا چون ترجیعبندی تکرار میشود.
هرودت، با خامه کینهتوزانهاش، خشایارشا را چنان نگارهپردازی کرده که گویی پادشاهی بود غرق در کامجویی جنسی و خردگیسختگی، که سپاهش را با تازیانه به سوی یونان روانه کرد (سپاهی که بخش چشمگیری از آن خود یونانیان بودند!!) و سرانجام در کنج شبستان کاخش به دسیسهچینیهای جنسی سرگرم شد. چنین نگارهای، که سعید لیلاز و دیگر ایراتبیزان بدون پرسش و هیچ چونوچرایی و با آزی سیریناپذیر بازگو میکنند، نهتنها شکاف فراخی با حقیقت تاریخی دارد، بلکه بخشی از پروژهای است که میخواهد پارسیان را ددخو و خونخوار و شاهنشاهی هخامنشی را پوچ جلوه دهد. اما آیا خشایارشا به راستی اینگونه بود؟ یا این روایتها، ساخته ذهن دشمنانی است که نمیتوانستند فروغ و فرّ پارسیان را تاب بیاورند؟
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۶)
✍🏻 #نیما_کیانی
یکی از نامدارترین اتهامات هرودت، داستان تازیانهزدن هلسپونت است. او ادعا میکند:
این داستان که دشمنان تاریخ و فرهنگ ایران همواره با شور و شادمانی بازگو میکنند، بیش از آنکه حقیقت باشد، طنزی است که هرودت برای ریشخند پارسیان آفریده است.
بدیع در یونانیان و بربرها این روایت را به چالش میکشد و مینویسد:
این طنز هرودت، که لیلاز آن را جدی گرفته، نهتنها بیاعتبار است، بلکه نشاندهنده نیت او برای تحقیر پارسیان است. آیا پادشاهی که ده سال برای آمادهسازی لشکرکشی به یونان برنامهریزی کرد، پلی بر هلسپونت ساخت و کانالی در آتوس کند، میتواند اینقدر بیخرد باشد؟ بریان در تاریخ امپراتوری هخامنشیان تأکید میکند که اینگونه داستانها بخشی از «ادبیات سیاهنمایی» یونانیان است که برای تضعیف مشروعیت هخامنشیان ساخته شدهاند (تاریخ امپراتوری هخامنشیان، ص ۴۵).
هرودوت در روایت گذر سپاه خشایارشا از تنگه هلسپونت، صحنهای میسازد که از همان آغاز رنگ و بوی ریشخند و دستانداختن میدهد. او مینویسد که
بیدرنگ پس از این نگاه، رویدادی «شگفتانگیز» را گزارش میکند:
بدینگونه، در ذهن خواننده، دو نگاره بههمبسته آفریده میشود: سپاه ایران همانقدر وارونه و ناساز با طبیعت است که خرگوش زاییدن یک مادیان. در این چهارچوببندی، هرودوت بر آن نیست که حقیقت تاریخی را بازگوید، بلکه میخواهد شکوه دشمنی را که نزدیک بود یونان را فرمانبردای وادارد، همچون نمایشی خندهدار و پوچ در حافظه آیندگان بنشاند.
اما هر کس اندکی در پیامدهای راستین آن جنگها بیندیشد، درمییابد که این نگاره طنزآلود، بیش از آنکه حقیقتی تاریخی باشد، نمادی ادبی برای بازآفرینی غرور درهمشکسته یونانیان است. زیرا اگر سپاه ایران براستی ارتشی از بردگانی بیجان بود که تنها با تازیانه پیش میرفتند، پس چگونه شد که بیشتر دولتشهرهای یونان، بجای ایستادگی، در پی خشایارشا روان شدند؟ چگونه شد که از کرانههای مقدونیه تا دل آتن، موجی از سازش و همراهی پدید آمد؟ این پرسش بنیادین، کل طنز هرودوت را فرو میریزد.
توکودیدس، مورخی که بدرستی در میان تاریخنگاران «راستگوتر» شناخته میشود، در دفتر سوم (LVI) تاریخ خود، بیانی به دست میدهد که ردّی نهان اما استوار بر سخن هرودوت است. او مینویسد:
این گواهی تاریخی، بهگونهای خاموش و بیپیرایه، کل دستگاه ریشخندآمیز هرودوت را واژگون میسازد. چراکه اگر سپاه ایران نیرویی درهمشکسته و بیجان بود، هراس از فرمانبرداری همگانی چه معنایی داشت؟ چرا ایستادگی و پایداری، استثنا بود نه قاعده و هنجار؟
توکودیدس نه طنزپرداز است و نه در پی برانگیختن احساسات قومی؛ او با نثری خشک و تهی از خیالپردازی، رخدادها را برمیشمرد. و همین سردی و ایجاز و فشردگی گزارش او، خود بهترین سند توانایی و هیمنه سپاه هخامنشی است. زیرا آنچه نزد هرودوت به رخسار طنز و گزافگویی و نماد میآید، نزد توکودیدس در کالبد بیم و سازش همگانی نگاریده میشود. این همان ردّ سربسته اما کوبنده است: حقیقت تاریخی از روزن خموشی و فشردگی توکودیدس بیشتر خود را مینمایاند تا در پرگویی خیالپردازانه هرودوت.
افزون بر این، لیزیاس در خطابهی یادبود خود (Oraison funèbre) همان معنا را استواری میبخشد:
در این گزارش، سپاه ایران نهتنها بهزور تازیانه رهبری نمیشود، بلکه چنان هیمنهای دارد که حتی کسانی که نمیخواستند، نیز در برابر آن سر فرود میآورند. بدینسان، روایت لیزیاس نیز در کنار توکودیدس، همچون وزنهای تاریخی، دروغ ریشخندآمیز هرودوت را بر زمین میکوبد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۶)
✍🏻 #نیما_کیانی
یکی از نامدارترین اتهامات هرودت، داستان تازیانهزدن هلسپونت است. او ادعا میکند:
خشایارشا، هنگامکه توفان پل شناور او بر تنگه را خراب کرد، دستور داد دریا را تازیانه بزنند و به آن توهین کنند، گویی شهریاری دیوانه است که حتی با طبیعت میجنگد
این داستان که دشمنان تاریخ و فرهنگ ایران همواره با شور و شادمانی بازگو میکنند، بیش از آنکه حقیقت باشد، طنزی است که هرودت برای ریشخند پارسیان آفریده است.
بدیع در یونانیان و بربرها این روایت را به چالش میکشد و مینویسد:
«کسانی که به عبارت هرودت میچسبند که خشایارشا سپاهش را با شلاق از تنگه گذراند، نباید عبارت بعدی را از نظر دور بدارند: سربازان او آماده میشدند راه خود را دنبال کنند که مادیانی خرگوش به دنیا آورد و سپاه خشایارشا در حد مادیانی است که خرگوش میزاید.» (یونانیان و بربرها، ص ۱۸۲)
این طنز هرودت، که لیلاز آن را جدی گرفته، نهتنها بیاعتبار است، بلکه نشاندهنده نیت او برای تحقیر پارسیان است. آیا پادشاهی که ده سال برای آمادهسازی لشکرکشی به یونان برنامهریزی کرد، پلی بر هلسپونت ساخت و کانالی در آتوس کند، میتواند اینقدر بیخرد باشد؟ بریان در تاریخ امپراتوری هخامنشیان تأکید میکند که اینگونه داستانها بخشی از «ادبیات سیاهنمایی» یونانیان است که برای تضعیف مشروعیت هخامنشیان ساخته شدهاند (تاریخ امپراتوری هخامنشیان، ص ۴۵).
هرودوت در روایت گذر سپاه خشایارشا از تنگه هلسپونت، صحنهای میسازد که از همان آغاز رنگ و بوی ریشخند و دستانداختن میدهد. او مینویسد که
شاه با تازیانه، مردانش را از تنگه گذراند؛ گویی این سپاه بزرگ، نه ارتشی آراسته، بسامان و توانا، بلکه تودهای از کالبدهای بیجان بود که تنها با ترس از تازیانه به جنبش درمیآمدند.
بیدرنگ پس از این نگاه، رویدادی «شگفتانگیز» را گزارش میکند:
مادیانی خرگوشی میزاید!
بدینگونه، در ذهن خواننده، دو نگاره بههمبسته آفریده میشود: سپاه ایران همانقدر وارونه و ناساز با طبیعت است که خرگوش زاییدن یک مادیان. در این چهارچوببندی، هرودوت بر آن نیست که حقیقت تاریخی را بازگوید، بلکه میخواهد شکوه دشمنی را که نزدیک بود یونان را فرمانبردای وادارد، همچون نمایشی خندهدار و پوچ در حافظه آیندگان بنشاند.
اما هر کس اندکی در پیامدهای راستین آن جنگها بیندیشد، درمییابد که این نگاره طنزآلود، بیش از آنکه حقیقتی تاریخی باشد، نمادی ادبی برای بازآفرینی غرور درهمشکسته یونانیان است. زیرا اگر سپاه ایران براستی ارتشی از بردگانی بیجان بود که تنها با تازیانه پیش میرفتند، پس چگونه شد که بیشتر دولتشهرهای یونان، بجای ایستادگی، در پی خشایارشا روان شدند؟ چگونه شد که از کرانههای مقدونیه تا دل آتن، موجی از سازش و همراهی پدید آمد؟ این پرسش بنیادین، کل طنز هرودوت را فرو میریزد.
توکودیدس، مورخی که بدرستی در میان تاریخنگاران «راستگوتر» شناخته میشود، در دفتر سوم (LVI) تاریخ خود، بیانی به دست میدهد که ردّی نهان اما استوار بر سخن هرودوت است. او مینویسد:
«در گذشته، در آن گیرودار هولناک، هنگامی که بربران همگی ما را از سرسپردگی میترسانیدند، بهدشواری میشد یونانیای را یافت که دلیرانه در برابر قدرت خشایارشا ایستادگی کند.»
این گواهی تاریخی، بهگونهای خاموش و بیپیرایه، کل دستگاه ریشخندآمیز هرودوت را واژگون میسازد. چراکه اگر سپاه ایران نیرویی درهمشکسته و بیجان بود، هراس از فرمانبرداری همگانی چه معنایی داشت؟ چرا ایستادگی و پایداری، استثنا بود نه قاعده و هنجار؟
توکودیدس نه طنزپرداز است و نه در پی برانگیختن احساسات قومی؛ او با نثری خشک و تهی از خیالپردازی، رخدادها را برمیشمرد. و همین سردی و ایجاز و فشردگی گزارش او، خود بهترین سند توانایی و هیمنه سپاه هخامنشی است. زیرا آنچه نزد هرودوت به رخسار طنز و گزافگویی و نماد میآید، نزد توکودیدس در کالبد بیم و سازش همگانی نگاریده میشود. این همان ردّ سربسته اما کوبنده است: حقیقت تاریخی از روزن خموشی و فشردگی توکودیدس بیشتر خود را مینمایاند تا در پرگویی خیالپردازانه هرودوت.
افزون بر این، لیزیاس در خطابهی یادبود خود (Oraison funèbre) همان معنا را استواری میبخشد:
«در برابر خشایارشا هیچکس قد برنمیافراشت؛ برخی نه به خواست خود فرمان میبردند، برخی دیگر از سر خیانت تن به فرمانبرداری میدادند؛ آنان سرسپرده دو انگیزه بودند: سود و بیم.»
در این گزارش، سپاه ایران نهتنها بهزور تازیانه رهبری نمیشود، بلکه چنان هیمنهای دارد که حتی کسانی که نمیخواستند، نیز در برابر آن سر فرود میآورند. بدینسان، روایت لیزیاس نیز در کنار توکودیدس، همچون وزنهای تاریخی، دروغ ریشخندآمیز هرودوت را بر زمین میکوبد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۷)
✍🏻 #نیما_کیانی
هرودوت با آوردن تمثیل مادیانی که خرگوش میزاید، بر آن بود که نیروی ایران را همچون وارونگیای ناساز با طبیعت جلوه دهد؛ اما توکودیدس با گزارش خشک و بیپیرایه خویش نشان داد که این وارونگی تنها زاییده خیال مورخ یونانی است، نه حقیقت میدان نبرد. اگر قدرت ایران چنین میانتهی و بیجان و پوشالین میبود، بیمانگیزی آن برای یونان هرگز چنین «هولناک» نمینمود و پایداری در برابر آن به «کمینه» نمیرسید.
از دید روش نیز باید درنگ کرد: هرودوت دل در گرو گردآوری داستانها و افسانهها داشت و بدینسان، تاریخ او آمیختهای از گزارش و اسطوره بود. در برابر، توکودیدس که خود در کورهی جنگهای پلوپونزی گداختهشده بود، ارزش تاریخ را در واکاوی راستین و پرهیز از پنداربافی میدانست. از این رو، هر کجا میان این دو ناسازگاری پدید آید، داوری خرد به سود توکودیدس خواهد بود. در این زمینهی ویژه نیز، حقیقت خشک و بیآرایهی او بهترین گواه است که ریشخند هرودوت چیزی جز بازسازی روانی مردمانی شکستخورده نبوده است.
در گستره روانشناسی همگانی نیز میتوان معنلی این طنز هرودوت را بازجست: مردمی که تا مرز فرمانبری ایران پیش رفته بودند، نیاز داشتند در حافظهی آیندگان، آن ترس و هراس سهمگین را سبک و خندهدار نمایش دهند. «تمثیلهای وارونه»، کارآمدترین ابزار چنین نیازیاند. مادیانی که خرگوش میزاید، به همان سان ناپذیرفتنی و ناساز با طبیعت است که شکست یونان باید نشدنی بنماید.
بدینگونه، تاریخنگاری هرودوت به رواندرمانی قومی فروکاسته میشود؛ حال آنکه تاریخ راستین، آنگونه که توکودیدس به ایجاز بازگفت، سرشار از هراس، سرسپردگی، و شکوه و هیمنه سپاهی بود که گسترهاش از هند تا اتیوپی کشیده شده بود.
در کنار توکودید، ایزوکراتس، سخنور نامآور همروزگار افلاطون، نیز گواهی استوار بر قدرت ایران در روزگار خشایارشا و اردشیر (صلح پرآوازه آنتالکیداس) میدهد. او بارها نالان و شکوهکنان بر سر یونانیان فریاد میزند که چرا ایرانیان باید در نقش کدخدا و داور یونان باشند، و چرا یونانیان، ناتوان از گرهگشایی از کارهای خویش، ناچار به نیروی ایران پناه میبرند. در سخنرانی «پانگیریکوس» مینویسد:
این شکوهی نهفته نشان میدهد که قدرت ایران چنان فراگیر و سامانیافته بود که بزرگان یونان را نیز به فرمانبری واداشته بود. پس، طنز هرودوت دربارهی سپاه ایران و آن مادیانِ خرگوشزا، در برابر این گواهیها، نه تنها بیارجوارز بلکه گمراهکننده است.
ایزوکراتس، همانند توکودیدس، نشان می دهد که قدرت ایران هراسآور و کارساز بود و نقشی بیمیانجی در سیاستِ یونان داشت. از این رو، آنچه هرودوت به طنز بیان میکرد، در برابر نگاره چندسویه و گلایهآمیز ایزوکراتس، تنها مرهمی بر دلِ درهمشکستهٔ یونانیان بود. حقیقت تاریخ اما شکوه و قدرت ایران را بر آفتاب مینهد. سپاهِ خشایارشا لشکری نبود که تنها با تازیانه برانگیخته شود، بلکه نیرویی بود سامانیافته و بزرگ که هیمنه شهر-دولتهای یونان را درهم میشکست و آنان را در برابر ایران به فرمانبری میانگیخت.
نگاره آشنا از خشایارشا در منابع یونانی، نگاره یک شاه دیوانه و کامجو است؛ شاهی که تنها با تازیانه مردانش را برمیانگیزد و فرمانهایش از روی خودکامگی صادر میشود. اما چنین نمایی، نه تاریخ است و نه دریافتی درست از خرد سیاسی. خرد سیاسی در ایران آن روزگار، خردی نیرومند و سنجنده و ژرفکاو بود که توانایی راهبری گسترهای پهناور، از هند تا اتیوپی، و رهبری مردمانی گونهگون با فرهنگها و زبانهای گوناگون را داشت. این خرد، نه در خشم و زور، بلکه در سامانمندی، توازن، و پیشبینی رفتار دشمنان و یاران آشکار میشد.
ایران، با این خرد سیاسی، نه تنها سپاه خویش را سامان میداد، بلکه در سیاست یونان نیز نقش بیمیانجی بازی میکرد. یونانیانی که ناتوان از گشودن گرههای خویش بودند، ناچار به ایران روی میآوردند و ایرانیان، نه تنها دشمن، بلکه داور و میانجی کارهای ایشان میشدند. این واقعیت نشان میدهد که نیروی ایران تنها بر نیروی رزمی استوار نبود، بلکه با خرد و چارهسازی توانست هیمنه و رخنه خویش را در سراسر منطقه گسترش دهد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۷)
✍🏻 #نیما_کیانی
هرودوت با آوردن تمثیل مادیانی که خرگوش میزاید، بر آن بود که نیروی ایران را همچون وارونگیای ناساز با طبیعت جلوه دهد؛ اما توکودیدس با گزارش خشک و بیپیرایه خویش نشان داد که این وارونگی تنها زاییده خیال مورخ یونانی است، نه حقیقت میدان نبرد. اگر قدرت ایران چنین میانتهی و بیجان و پوشالین میبود، بیمانگیزی آن برای یونان هرگز چنین «هولناک» نمینمود و پایداری در برابر آن به «کمینه» نمیرسید.
از دید روش نیز باید درنگ کرد: هرودوت دل در گرو گردآوری داستانها و افسانهها داشت و بدینسان، تاریخ او آمیختهای از گزارش و اسطوره بود. در برابر، توکودیدس که خود در کورهی جنگهای پلوپونزی گداختهشده بود، ارزش تاریخ را در واکاوی راستین و پرهیز از پنداربافی میدانست. از این رو، هر کجا میان این دو ناسازگاری پدید آید، داوری خرد به سود توکودیدس خواهد بود. در این زمینهی ویژه نیز، حقیقت خشک و بیآرایهی او بهترین گواه است که ریشخند هرودوت چیزی جز بازسازی روانی مردمانی شکستخورده نبوده است.
در گستره روانشناسی همگانی نیز میتوان معنلی این طنز هرودوت را بازجست: مردمی که تا مرز فرمانبری ایران پیش رفته بودند، نیاز داشتند در حافظهی آیندگان، آن ترس و هراس سهمگین را سبک و خندهدار نمایش دهند. «تمثیلهای وارونه»، کارآمدترین ابزار چنین نیازیاند. مادیانی که خرگوش میزاید، به همان سان ناپذیرفتنی و ناساز با طبیعت است که شکست یونان باید نشدنی بنماید.
بدینگونه، تاریخنگاری هرودوت به رواندرمانی قومی فروکاسته میشود؛ حال آنکه تاریخ راستین، آنگونه که توکودیدس به ایجاز بازگفت، سرشار از هراس، سرسپردگی، و شکوه و هیمنه سپاهی بود که گسترهاش از هند تا اتیوپی کشیده شده بود.
در کنار توکودید، ایزوکراتس، سخنور نامآور همروزگار افلاطون، نیز گواهی استوار بر قدرت ایران در روزگار خشایارشا و اردشیر (صلح پرآوازه آنتالکیداس) میدهد. او بارها نالان و شکوهکنان بر سر یونانیان فریاد میزند که چرا ایرانیان باید در نقش کدخدا و داور یونان باشند، و چرا یونانیان، ناتوان از گرهگشایی از کارهای خویش، ناچار به نیروی ایران پناه میبرند. در سخنرانی «پانگیریکوس» مینویسد:
یونانیانی که توان نگاهبانی از حقوق خویش ندارند، سرانجام به ایران روی میآورند و ایرانیان، نه تنها دشمن، بلکه داور و میانجی کارهای یونان میشوند.
این شکوهی نهفته نشان میدهد که قدرت ایران چنان فراگیر و سامانیافته بود که بزرگان یونان را نیز به فرمانبری واداشته بود. پس، طنز هرودوت دربارهی سپاه ایران و آن مادیانِ خرگوشزا، در برابر این گواهیها، نه تنها بیارجوارز بلکه گمراهکننده است.
ایزوکراتس، همانند توکودیدس، نشان می دهد که قدرت ایران هراسآور و کارساز بود و نقشی بیمیانجی در سیاستِ یونان داشت. از این رو، آنچه هرودوت به طنز بیان میکرد، در برابر نگاره چندسویه و گلایهآمیز ایزوکراتس، تنها مرهمی بر دلِ درهمشکستهٔ یونانیان بود. حقیقت تاریخ اما شکوه و قدرت ایران را بر آفتاب مینهد. سپاهِ خشایارشا لشکری نبود که تنها با تازیانه برانگیخته شود، بلکه نیرویی بود سامانیافته و بزرگ که هیمنه شهر-دولتهای یونان را درهم میشکست و آنان را در برابر ایران به فرمانبری میانگیخت.
نگاره آشنا از خشایارشا در منابع یونانی، نگاره یک شاه دیوانه و کامجو است؛ شاهی که تنها با تازیانه مردانش را برمیانگیزد و فرمانهایش از روی خودکامگی صادر میشود. اما چنین نمایی، نه تاریخ است و نه دریافتی درست از خرد سیاسی. خرد سیاسی در ایران آن روزگار، خردی نیرومند و سنجنده و ژرفکاو بود که توانایی راهبری گسترهای پهناور، از هند تا اتیوپی، و رهبری مردمانی گونهگون با فرهنگها و زبانهای گوناگون را داشت. این خرد، نه در خشم و زور، بلکه در سامانمندی، توازن، و پیشبینی رفتار دشمنان و یاران آشکار میشد.
ایران، با این خرد سیاسی، نه تنها سپاه خویش را سامان میداد، بلکه در سیاست یونان نیز نقش بیمیانجی بازی میکرد. یونانیانی که ناتوان از گشودن گرههای خویش بودند، ناچار به ایران روی میآوردند و ایرانیان، نه تنها دشمن، بلکه داور و میانجی کارهای ایشان میشدند. این واقعیت نشان میدهد که نیروی ایران تنها بر نیروی رزمی استوار نبود، بلکه با خرد و چارهسازی توانست هیمنه و رخنه خویش را در سراسر منطقه گسترش دهد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۸)
✍🏻 #نیما_کیانی
خرد سیاسی ایران، با سامان و رهبری سنجیده سپاه و دولت، توانست سامانی پایدار و هماهنگیای استوار پدید آورد که شکست و آشوب را از قلمرو خویش دور نگاه دارد. سپاه خشایارشا نیرویی بود سامانیافته و سترگ، با فرماندهانی فرزانه و بزرگ چون ماردونیوس و مردانی که به خویشکاری و جایگاه خویش در هر میدان آگاه بودند. این آمیزه از سامانمندی و توانایی راهبردی، نمود خردی بود که نه در زور و عربده، بلکه در پیشبینی، سنجش، و فرماندهی کارآمد نمایان میشد.
بدین گونه، خرد سیاسی ایران نمودی از توانایی و هوشمندی فراتر از پندارهای سادهانگارانه یونانیان بود. خردی که نه تنها دولت و سپاه را سامان میداد، بلکه هیمنه ایران را بر دولتشهرهای یونان تحمیل میکرد و نام خشایارشا را از مرز خودکامگی به میدان چارهسازی، کارگشایی و فرزانگی فرامیبرد. در برابر این خرد سترگ، طنزهای هرودوت بیش از آنکه بازگوینده تاریخ باشند، پژواکی از رشک و درماندگی یونانیان در آن زمان هستند.
ناساز با آنچه هرودوت، در روایتهایش نگاشته است، خشایارشا نه دیوانهای بیخرد بود و نه شهریاری که تنها با زور و تازیانه شاهنشاهی را راهبری کند. او استراتژیستی بود که شاهنشاهیای از هند تا حبشه را با سامان و اندیشهای بیهمتا رهبری میکرد. لشکرکشی بزرگ او به یونان، که هرودوت آن را به ریشخند «نادانی یک شهریار خودکامه» خوانده، در حقیت شاهکاری از برنامهریزی و سازماندهی بود.
نوشتارهای نایونانی، همچون کتابِ اِستِر و نَحَمیا، چهرهای دیگر از خشایارشا به ما مینمایانند. در کتاب اِستِر آمده است که او خردمندانِ کارآزموده در دانشِ دادها را به هَمْپُرسی فرا میخواند و هیچ گزینشی را بیرایزنی با دانایان انجام نمیداد. این نگاره، شهریاری را نمایش میدهد که به داد و دادگری پایبند بود، نه خودکامهای کامجو و کامخواه که هرودوت در افسانههایش پرداخته. خشایارشا حتی با پیشکارانش، مانند نَحَمیا، با ارجگذاری و توجه رفتار میکرد. در یکی از پردههای کتابِ نَحَمیا، هنگامی که شهریار غمِ زودگذری در چهره ساقی یهودیاش میبیند، نه تنها بیتوجه نمیماند، بلکه با دلسوزی از او میپرسد:
این سخنان، از مردی که دشمنانش او را سنگدل میخوانند، گواهی بر نرمخویی و مردمدوستی اوست.
اما چرا این روایتها در سایه داستانهای هرودوت گم شدهاند؟ چرا روشنفکرانی مانند لیلاز، به جای تکیه بر ایدههای شهریاری پارسی در آثار ایرانی و سندهای بومی، به روایتهای یکسویه بدون هیچ گونه رهیافت انتقادی یونانیان بسنده کردهاند؟ پاسخ در ایرانبیزاری نهفته است، در کوششی آگاهانه یا ناآگاهانه برای خوارداشت تاریخ ایران و شرمنده کردن ایرانیان از گذشتهشان.
خشایارشا، که شاهنشاهی را با چارهسازی و دادگری راهبری میکرد، در این روایتها به دیوانهای دگر شده که سربازانش را با تازیانه به جنگ میفرستاد. این کژنمایی، نه نقد تاریخی، که خیانتی به کیستی ایرانی است. او و فرزندش شهریارانی بودند که حتی به دشمنانشان، یونانیان، ارج مینهادند و هدیههای گرانبها به آنها میدادند، چنانکه آتنه واگو میکند که اردشیر، پسر خشایارشا، به یک کرتی هدیههای گرانبها بخشید و او را به مراسم خانوادگیاش فراخواند.
خشایارشا نه تنها وارث تخت داریوش بزرگ بود، بلکه وارث نظامی بود که سامانمندی و قانون را در سرزمینهایی به فراخی یک قاره برقرار کرده بود. از رود سند تا کرانههای نیل، از کوههای قفقاز تا خلیج پارسی، قومهای گوناگون زیر درفش او زندگی میکردند، نه با ترس از تازیانه، بلکه با ارجگذاری به قانونی که او و پدرانش بنیان نهاده بودند.
لشکرکشی به یونان، که هرودوت آن را نشانهای از دیوانگی خشایارشا میداند، در حقیقت نمایشی از توانایی او در بسیج منابع و راهبری پیچیدگیهای یک امپراتوری چندفرهنگی بود. او راههای بسیاری ساخت، پلهایی بر روی رودها بنیان کرد، و تدارکاتی فراهم آورد که دهها هزار نفر را در سفری دیریاز پشتیبانی میکرد. اینها نشانههای یک استراتژیست بزرگ بود، نه یک پادشاه بیخرد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۸)
✍🏻 #نیما_کیانی
خرد سیاسی ایران، با سامان و رهبری سنجیده سپاه و دولت، توانست سامانی پایدار و هماهنگیای استوار پدید آورد که شکست و آشوب را از قلمرو خویش دور نگاه دارد. سپاه خشایارشا نیرویی بود سامانیافته و سترگ، با فرماندهانی فرزانه و بزرگ چون ماردونیوس و مردانی که به خویشکاری و جایگاه خویش در هر میدان آگاه بودند. این آمیزه از سامانمندی و توانایی راهبردی، نمود خردی بود که نه در زور و عربده، بلکه در پیشبینی، سنجش، و فرماندهی کارآمد نمایان میشد.
بدین گونه، خرد سیاسی ایران نمودی از توانایی و هوشمندی فراتر از پندارهای سادهانگارانه یونانیان بود. خردی که نه تنها دولت و سپاه را سامان میداد، بلکه هیمنه ایران را بر دولتشهرهای یونان تحمیل میکرد و نام خشایارشا را از مرز خودکامگی به میدان چارهسازی، کارگشایی و فرزانگی فرامیبرد. در برابر این خرد سترگ، طنزهای هرودوت بیش از آنکه بازگوینده تاریخ باشند، پژواکی از رشک و درماندگی یونانیان در آن زمان هستند.
ناساز با آنچه هرودوت، در روایتهایش نگاشته است، خشایارشا نه دیوانهای بیخرد بود و نه شهریاری که تنها با زور و تازیانه شاهنشاهی را راهبری کند. او استراتژیستی بود که شاهنشاهیای از هند تا حبشه را با سامان و اندیشهای بیهمتا رهبری میکرد. لشکرکشی بزرگ او به یونان، که هرودوت آن را به ریشخند «نادانی یک شهریار خودکامه» خوانده، در حقیت شاهکاری از برنامهریزی و سازماندهی بود.
دهها هزار جنگاور، از تبارهای گوناگون، زیر یک درفش یکپارچه شدند، با آمادهسازیهایی که حتی امروز نیز اندیشه را به شگفتی میاندازد. آیا چنین کاری از شهریاری نابخرد کامجو برمیآمد؟
نوشتارهای نایونانی، همچون کتابِ اِستِر و نَحَمیا، چهرهای دیگر از خشایارشا به ما مینمایانند. در کتاب اِستِر آمده است که او خردمندانِ کارآزموده در دانشِ دادها را به هَمْپُرسی فرا میخواند و هیچ گزینشی را بیرایزنی با دانایان انجام نمیداد. این نگاره، شهریاری را نمایش میدهد که به داد و دادگری پایبند بود، نه خودکامهای کامجو و کامخواه که هرودوت در افسانههایش پرداخته. خشایارشا حتی با پیشکارانش، مانند نَحَمیا، با ارجگذاری و توجه رفتار میکرد. در یکی از پردههای کتابِ نَحَمیا، هنگامی که شهریار غمِ زودگذری در چهره ساقی یهودیاش میبیند، نه تنها بیتوجه نمیماند، بلکه با دلسوزی از او میپرسد:
«چرا چهرهات اینسان اندوهبار است؟ بیمار که نیستی؟ بیگمان اندوه دل است. چه خواستی داری؟»
این سخنان، از مردی که دشمنانش او را سنگدل میخوانند، گواهی بر نرمخویی و مردمدوستی اوست.
اما چرا این روایتها در سایه داستانهای هرودوت گم شدهاند؟ چرا روشنفکرانی مانند لیلاز، به جای تکیه بر ایدههای شهریاری پارسی در آثار ایرانی و سندهای بومی، به روایتهای یکسویه بدون هیچ گونه رهیافت انتقادی یونانیان بسنده کردهاند؟ پاسخ در ایرانبیزاری نهفته است، در کوششی آگاهانه یا ناآگاهانه برای خوارداشت تاریخ ایران و شرمنده کردن ایرانیان از گذشتهشان.
خشایارشا، که شاهنشاهی را با چارهسازی و دادگری راهبری میکرد، در این روایتها به دیوانهای دگر شده که سربازانش را با تازیانه به جنگ میفرستاد. این کژنمایی، نه نقد تاریخی، که خیانتی به کیستی ایرانی است. او و فرزندش شهریارانی بودند که حتی به دشمنانشان، یونانیان، ارج مینهادند و هدیههای گرانبها به آنها میدادند، چنانکه آتنه واگو میکند که اردشیر، پسر خشایارشا، به یک کرتی هدیههای گرانبها بخشید و او را به مراسم خانوادگیاش فراخواند.
خشایارشا نه تنها وارث تخت داریوش بزرگ بود، بلکه وارث نظامی بود که سامانمندی و قانون را در سرزمینهایی به فراخی یک قاره برقرار کرده بود. از رود سند تا کرانههای نیل، از کوههای قفقاز تا خلیج پارسی، قومهای گوناگون زیر درفش او زندگی میکردند، نه با ترس از تازیانه، بلکه با ارجگذاری به قانونی که او و پدرانش بنیان نهاده بودند.
لشکرکشی به یونان، که هرودوت آن را نشانهای از دیوانگی خشایارشا میداند، در حقیقت نمایشی از توانایی او در بسیج منابع و راهبری پیچیدگیهای یک امپراتوری چندفرهنگی بود. او راههای بسیاری ساخت، پلهایی بر روی رودها بنیان کرد، و تدارکاتی فراهم آورد که دهها هزار نفر را در سفری دیریاز پشتیبانی میکرد. اینها نشانههای یک استراتژیست بزرگ بود، نه یک پادشاه بیخرد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۹)
✍🏻 #نیما_کیانی
کتاب نحمیا گواه دیگری بر کردار و رفتار خشایارشاست. در این روایت، او شهریاری است که حتی به خواهشهای خُرد پیشکارانش گوش فرامیدهد.
این توجه به ریزهکاریها، این ارجنهادن به زیردستان، آیا با نگاره شهریاری خودکامه که هرودوت ساخته همخوانی دارد؟ نه، این نگاره شهریاری است که میداند شاهنشهی نه با زور، بلکه با داد و اعتماد راهبری میشود.
اما چرا این حقیقتها در روایتهای یونانی گم شدهاند؟ هرودوت، که خود را تاریخنگار مینامید، بیش از آنکه حقیقت را بجوید، اسطورهای برای یونانیان ساخت. او میخواست پیروزیهای آتن و اسپارت را بزرگتر از آنچه بود نشان دهد، پس دشمن را خوار کرد. خشایارشا، که حتی در شکستها و ناکامیهایش بزرگمنشی خود را پاس داشت، در قلم او به دیوانهای دگر شد که از روی آز به یونان یورش برد. این کژنمایی، که همهی روشناندیشان ایرانبیزار و آنانی که از افق ایران در تاریخ ایران نمیاندیشند، آن را بازگو میکنند، بخشی از پروژهای است که میخواهد ایرانیان را از سرفرازیهایشان بیبهره کند. آنها کتیبههای بیستون و تختجمشید را نادیده میگیرند، جایی که خشایارشا خود را «شاه شاهان، نگهبان داد» مینامد. در برابر، به داستانهای گزافگویانهی هرودوت تکیه میکنند، داستانهایی که حتی خود یونانیان بزرگی چون توکودیدس و پلوتارک نیز به آنها شک داشتند.
با این همه، سرنوشت این شهریار در تاریخ، بیش از آنکه بر پایه کردارهایش نوشته شود، به قلم دشمنانش نوشته شد. آتنیان، که پیروزی در چند نبرد را سنگبنای کیستی خود میخواستند، نیاز داشتند دشمنی بسازند که شکستش شکوهی جاودان برای آنان به بار آورد. از این رو، در نوشتههای هرودوت، خشایارشا دیگر آن شاه اندیشمند و سامانساز نیست، بلکه نقابی از «بربریسم آسیایی» بر چهرهاش زده میشود. این نقاب، در گذر سدهها، به چهرهای رسمی در تاریخ باختر دگر شد؛ چهرهای که نه تنها در یاد اروپاییان، بلکه در ذهن بسیاری از ایرانیان امروز نیز رسوخ کرده است. و همینجاست که باید پرسید:
این لشکرکشی را نه میتوان «نقطه پایان قدرت ایران» هخامنشی دانست و نه «لحظهی پیروزی جاودانهی یونان بر آسیا». این نگاره، ساخته و پرداخته تاریخنویسانی است که کوشیدند سالامیس را برای همیشه به نماد سرنوشت دگر کنند؛ گویی آن نبرد، برای همیشه مُهر پایان بر شکوه ایران زد و هلنیسم را وارث یگانهی تمدن جهان ساخت. از همینرو خشایارشا، در روایتهای هرودوت، نه شهریاری توانمند، که چهرهای خوارداشتنی شد: شاهی ناتوان و خودستا، ناپایداد و خودکامه، آزمند و کامجو، همزمان بزدل و بیپروا.
با این همه، چهرهی راستین او از پس همان روایتهای دشمنانه نیز رخ مینماید. هرودوت هرچه کوشید، نتوانست شکوه تدارکات و بزرگی کوشش خشایارشا را به همهسر بپوشاند. در پس پردهی بدخواهی، حقیقتی تابناک پنهان است: او توانست شاهنشاهیای به پهنای یک قاره را در جنبشی هماهنگ به پیش براند؛ کاری که اگر به فرجام میرسید، به گفتهی اشیل، او را نه هیولای «بربر»، که قهرمان ستودنی تاریخ میکرد.
شکست در سالامیس، بیش از آنکه پایان ایران باشد، آغاز اسطورهسازی یونان شد. آنان با بزرگنمایی پیروزی خود، از دشمن را کاریکاتور ساختند و بر خاکستر شکست او، کاخ غرورشان را برافراشتند. اما واقعیت این است: خشایارشا، چه در کامیابی و چه در ناکامی، پژواک همان فرّ و فرهنگ ایران بود؛ شهریاری که حتی در شکستش نیز بزرگیاش پنهان نمیماند، چرا که تنها اندیشهای سترگ و سازمانی شگفتانگیز میتوانست چنین تلاشی را پدید آورد. اگر پیروز میشد، بیگمان تاریخ جهان رویهای دیگر مییافت؛ و چون در سالامیس ناکام ماند، باز هم به جهانیان نشان داد که ایران را با یک شکست نمیتوان از پای انداخت. سالامیس، چنانکه امیر مهدی در صفحه ۱۷۹ کتاب خویش، یونانیان و بربرها، یاد کردهاست، به هیچ روی پایان اقتدار پارس نبود. گواه روشن آن، رخداد سترگ صلح آنتالکیداس است؛ هنگامی که جانشین خشایارشا، با یک فرمان، یونانیان را واداشت که به داوری ایران گردن نهند. این رخداد نشان داد که حتی پس از سالامیس، ایران نه تنها فرو نریخت، بلکه همچنان داور و کدخدای یونان برجای ماند.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۹)
✍🏻 #نیما_کیانی
کتاب نحمیا گواه دیگری بر کردار و رفتار خشایارشاست. در این روایت، او شهریاری است که حتی به خواهشهای خُرد پیشکارانش گوش فرامیدهد.
وقتی نحمیا از او اجازه میخواهد تا به یهودا بازگردد و شهرش را بازسازی کند، خشایارشا نه تنها همداستانی میکند، بلکه نامههایی به شهربانان و حتی چوب برای ساختوساز در دسترس او قرار میدهد.
این توجه به ریزهکاریها، این ارجنهادن به زیردستان، آیا با نگاره شهریاری خودکامه که هرودوت ساخته همخوانی دارد؟ نه، این نگاره شهریاری است که میداند شاهنشهی نه با زور، بلکه با داد و اعتماد راهبری میشود.
اما چرا این حقیقتها در روایتهای یونانی گم شدهاند؟ هرودوت، که خود را تاریخنگار مینامید، بیش از آنکه حقیقت را بجوید، اسطورهای برای یونانیان ساخت. او میخواست پیروزیهای آتن و اسپارت را بزرگتر از آنچه بود نشان دهد، پس دشمن را خوار کرد. خشایارشا، که حتی در شکستها و ناکامیهایش بزرگمنشی خود را پاس داشت، در قلم او به دیوانهای دگر شد که از روی آز به یونان یورش برد. این کژنمایی، که همهی روشناندیشان ایرانبیزار و آنانی که از افق ایران در تاریخ ایران نمیاندیشند، آن را بازگو میکنند، بخشی از پروژهای است که میخواهد ایرانیان را از سرفرازیهایشان بیبهره کند. آنها کتیبههای بیستون و تختجمشید را نادیده میگیرند، جایی که خشایارشا خود را «شاه شاهان، نگهبان داد» مینامد. در برابر، به داستانهای گزافگویانهی هرودوت تکیه میکنند، داستانهایی که حتی خود یونانیان بزرگی چون توکودیدس و پلوتارک نیز به آنها شک داشتند.
با این همه، سرنوشت این شهریار در تاریخ، بیش از آنکه بر پایه کردارهایش نوشته شود، به قلم دشمنانش نوشته شد. آتنیان، که پیروزی در چند نبرد را سنگبنای کیستی خود میخواستند، نیاز داشتند دشمنی بسازند که شکستش شکوهی جاودان برای آنان به بار آورد. از این رو، در نوشتههای هرودوت، خشایارشا دیگر آن شاه اندیشمند و سامانساز نیست، بلکه نقابی از «بربریسم آسیایی» بر چهرهاش زده میشود. این نقاب، در گذر سدهها، به چهرهای رسمی در تاریخ باختر دگر شد؛ چهرهای که نه تنها در یاد اروپاییان، بلکه در ذهن بسیاری از ایرانیان امروز نیز رسوخ کرده است. و همینجاست که باید پرسید:
آیا شکست خشایارشا در سالامیس (که بیشتر برآیند نیروهای طبیعت بود تا نیروی رزمی یونانیان) را باید پایان شکوه ایران هخامنشی دانست، یا آغاز افسانهسازی یونان؟
این لشکرکشی را نه میتوان «نقطه پایان قدرت ایران» هخامنشی دانست و نه «لحظهی پیروزی جاودانهی یونان بر آسیا». این نگاره، ساخته و پرداخته تاریخنویسانی است که کوشیدند سالامیس را برای همیشه به نماد سرنوشت دگر کنند؛ گویی آن نبرد، برای همیشه مُهر پایان بر شکوه ایران زد و هلنیسم را وارث یگانهی تمدن جهان ساخت. از همینرو خشایارشا، در روایتهای هرودوت، نه شهریاری توانمند، که چهرهای خوارداشتنی شد: شاهی ناتوان و خودستا، ناپایداد و خودکامه، آزمند و کامجو، همزمان بزدل و بیپروا.
با این همه، چهرهی راستین او از پس همان روایتهای دشمنانه نیز رخ مینماید. هرودوت هرچه کوشید، نتوانست شکوه تدارکات و بزرگی کوشش خشایارشا را به همهسر بپوشاند. در پس پردهی بدخواهی، حقیقتی تابناک پنهان است: او توانست شاهنشاهیای به پهنای یک قاره را در جنبشی هماهنگ به پیش براند؛ کاری که اگر به فرجام میرسید، به گفتهی اشیل، او را نه هیولای «بربر»، که قهرمان ستودنی تاریخ میکرد.
شکست در سالامیس، بیش از آنکه پایان ایران باشد، آغاز اسطورهسازی یونان شد. آنان با بزرگنمایی پیروزی خود، از دشمن را کاریکاتور ساختند و بر خاکستر شکست او، کاخ غرورشان را برافراشتند. اما واقعیت این است: خشایارشا، چه در کامیابی و چه در ناکامی، پژواک همان فرّ و فرهنگ ایران بود؛ شهریاری که حتی در شکستش نیز بزرگیاش پنهان نمیماند، چرا که تنها اندیشهای سترگ و سازمانی شگفتانگیز میتوانست چنین تلاشی را پدید آورد. اگر پیروز میشد، بیگمان تاریخ جهان رویهای دیگر مییافت؛ و چون در سالامیس ناکام ماند، باز هم به جهانیان نشان داد که ایران را با یک شکست نمیتوان از پای انداخت. سالامیس، چنانکه امیر مهدی در صفحه ۱۷۹ کتاب خویش، یونانیان و بربرها، یاد کردهاست، به هیچ روی پایان اقتدار پارس نبود. گواه روشن آن، رخداد سترگ صلح آنتالکیداس است؛ هنگامی که جانشین خشایارشا، با یک فرمان، یونانیان را واداشت که به داوری ایران گردن نهند. این رخداد نشان داد که حتی پس از سالامیس، ایران نه تنها فرو نریخت، بلکه همچنان داور و کدخدای یونان برجای ماند.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۰)
✍🏻 #نیما_کیانی
بهره سوم) سعید لیلاز بر آن است که
این ادعا، نه پشتوانهای در تاریخ دارد و نه با یافتههای پژوهندگان نامدار همخوان است. دکتر علیرضا شاهپور شهبازی در نوشتاری استوار، با گردآوری گواههای تاریخی (بیش از ۵۰۰۰ سند)، نوشتههای دینی زرتشتی و گزارشهای بیگانگان، نشان میدهد که چنین پیوندی در ایران باستان، بهویژه در دوران هخامنشی، نه رسمی فراگیر بوده و نه میتوانسته پیامدی چون آشفتگی روانی به بار آورد. از این رو، در دنباله، با استناد به نوشته شهبازی، هر دو ادعای سعید لیلاز را آشکارا در هممیشکنیم.
نخست، به ادعای لیلاز میپردازیم که
شهبازی آشکارا میگوید که: زناشویی با خویشاوندان در ایران کهن، به ویژه در دوران هخامنشی، نه تنها رسم فراگیر و پذیرفتهشده نبود، که درست ناساز با قانون و آیین پارسی بود. او در بخش سوم نوشتار خود (نقد اسناد) یادآور میشود:
این داوری بر پایه واکاوی بسیاری از بنمایهها، به ویژه گزارشهای هرودوت، نوشتههای دینی زرتشتی و دیگر نوشتارهای کهن استوار است.
شهبازی نمونه ویژه کمبوجیه، شاه هخامنشی، را یاد میکند که به گفته هرودوت (کتاب سوم، بند ۳۱) با دو خواهر خویش، هئوتسا و رئوخشنه (روشنک)، پیوند زناشویی بست. اما این رفتار به هیچ روی نشاندهنده آیینی پذیرفتهشده نیست. هرودوت مینویسد که کمبوجیه از داوران شاهی پرسید آیا قانونی برای زناشویی برادر با خواهر هست. داوران پاسخ دادند:
این پاسخ به روشنی نشان میدهد که چنین کاری در قوانین پارسی نبود و کمبوجیه با تکیه بر اقتدار شاهی، آن را به گونه بدعت پدید آورد.
شهبازی بازمیافزاید که این کار کمبوجیه زیر سایه فرهنگ عیلامی بوده است. او به نوشتهای بابلی از اپنهایم (ص ۵۵۷–۵۵۸) اشاره میکند که نشان میدهد کمبوجیه در نیایشگاه نبوی بابل با جامه عیلامی پدیدار شد و رفتارهایی ناپارسی از خود بروز داد. در تاریخ عیلام، نمونههایی از زناشویی با خویشاوندان آمده است (مانند زناشویی یک بانو-شاه با دو برادر خود) [هینتس، جهان از یاد رفته عیلام، ص ۹۱]، اما این آیین نزد پارسیان بیگانه بود و هیچگاه پذیرش همگانی نیافت.
شهبازی یادآور میشود که از میان بیش از ۱۲۰ نویسنده یونانی، رومی، سریانی، یهودی و ارمنی همروزگار با هخامنشیان، از جمله هرودوت، گزنفون، افلاطون، ارسطو، استرابون و دیگران، هیچکدام جز هرودوت-و تنها در مورد کمبوجیه- از ازدواج با خویشان نزدیک بهمثابه یک رسم پذیرفتهشده سخن نگفتهاند. اگر چنین کاری در ایران باستان یک «سنت حسنه» بود، بسیار دور مینمود که این نویسندگان، که برخی چون گزنفون و استرابون با فرهنگ ایرانی از نردیک آشنایی داشتند، از آن بیخبر میماندند یا بدان اشاره نمیکردند.
شهبازی میافزاید که
برای نمونه، در دینکرد و دیگر متون دیرینهتر، واخواست مردم به این فتواها آشکارا ثبت شده است و نشان میدهد که حتی در روزگاری که برخی موبدان چنین کرداری را روا میدانستند، توده زرتشتیان آن را نپذیرفتند. این گواهها آشکارا نمایان میسازد که ازدواج با خویشان نزدیک نه تنها در دوره هخامنشی یک سنت نبود، بلکه در دورههای پسین نیز جایگاه مردمی نداشت و نمیتوان آن را «حسنه» پنداشت.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۰)
✍🏻 #نیما_کیانی
بهره سوم) سعید لیلاز بر آن است که
در روزگار هخامنشی، پیوند خواهر و برادر «سنتی حسنه» بوده و همین همخونی، شاهانی چون کمبوجیه و خشایارشا را به مرز دیوانگی یا نیمهدیوانگی کشانده است.
این ادعا، نه پشتوانهای در تاریخ دارد و نه با یافتههای پژوهندگان نامدار همخوان است. دکتر علیرضا شاهپور شهبازی در نوشتاری استوار، با گردآوری گواههای تاریخی (بیش از ۵۰۰۰ سند)، نوشتههای دینی زرتشتی و گزارشهای بیگانگان، نشان میدهد که چنین پیوندی در ایران باستان، بهویژه در دوران هخامنشی، نه رسمی فراگیر بوده و نه میتوانسته پیامدی چون آشفتگی روانی به بار آورد. از این رو، در دنباله، با استناد به نوشته شهبازی، هر دو ادعای سعید لیلاز را آشکارا در هممیشکنیم.
نخست، به ادعای لیلاز میپردازیم که
زناشویی با خویشاوندان در روزگار هخامنشی «سنتی حسنه» بوده است.
شهبازی آشکارا میگوید که: زناشویی با خویشاوندان در ایران کهن، به ویژه در دوران هخامنشی، نه تنها رسم فراگیر و پذیرفتهشده نبود، که درست ناساز با قانون و آیین پارسی بود. او در بخش سوم نوشتار خود (نقد اسناد) یادآور میشود:
«از اسناد تاریخی برمیآید که ازدواج با خویشاوندان در ایران کهن روا نبوده است».
این داوری بر پایه واکاوی بسیاری از بنمایهها، به ویژه گزارشهای هرودوت، نوشتههای دینی زرتشتی و دیگر نوشتارهای کهن استوار است.
شهبازی نمونه ویژه کمبوجیه، شاه هخامنشی، را یاد میکند که به گفته هرودوت (کتاب سوم، بند ۳۱) با دو خواهر خویش، هئوتسا و رئوخشنه (روشنک)، پیوند زناشویی بست. اما این رفتار به هیچ روی نشاندهنده آیینی پذیرفتهشده نیست. هرودوت مینویسد که کمبوجیه از داوران شاهی پرسید آیا قانونی برای زناشویی برادر با خواهر هست. داوران پاسخ دادند:
«هیچ قانون و آیینی نیست که چنین زناشویی را روا داند، اما قانونی هست که میگوید شاه ایرانی در هر چه دلخواه او باشد آزاد است».
این پاسخ به روشنی نشان میدهد که چنین کاری در قوانین پارسی نبود و کمبوجیه با تکیه بر اقتدار شاهی، آن را به گونه بدعت پدید آورد.
شهبازی بازمیافزاید که این کار کمبوجیه زیر سایه فرهنگ عیلامی بوده است. او به نوشتهای بابلی از اپنهایم (ص ۵۵۷–۵۵۸) اشاره میکند که نشان میدهد کمبوجیه در نیایشگاه نبوی بابل با جامه عیلامی پدیدار شد و رفتارهایی ناپارسی از خود بروز داد. در تاریخ عیلام، نمونههایی از زناشویی با خویشاوندان آمده است (مانند زناشویی یک بانو-شاه با دو برادر خود) [هینتس، جهان از یاد رفته عیلام، ص ۹۱]، اما این آیین نزد پارسیان بیگانه بود و هیچگاه پذیرش همگانی نیافت.
شهبازی یادآور میشود که از میان بیش از ۱۲۰ نویسنده یونانی، رومی، سریانی، یهودی و ارمنی همروزگار با هخامنشیان، از جمله هرودوت، گزنفون، افلاطون، ارسطو، استرابون و دیگران، هیچکدام جز هرودوت-و تنها در مورد کمبوجیه- از ازدواج با خویشان نزدیک بهمثابه یک رسم پذیرفتهشده سخن نگفتهاند. اگر چنین کاری در ایران باستان یک «سنت حسنه» بود، بسیار دور مینمود که این نویسندگان، که برخی چون گزنفون و استرابون با فرهنگ ایرانی از نردیک آشنایی داشتند، از آن بیخبر میماندند یا بدان اشاره نمیکردند.
شهبازی میافزاید که
حتی در متون زرتشتی ریشهدار، مانند گاتاها و اوستای کهن، هیچ یادآوری از «خوئیتودَثَه» بهمعنای ازدواج با خویشان نزدیک دیده نمیشود. تنها در واپسین روزگار ساسانی، برخی موبدان زرتشتی، از بیم فروپاشی جامعه زرتشتی در برابر رخنه مسیحیت، مانویت و سپس دین محمد، این کار را پیشنهاد کردند، اما این پیشنهاد با خشم و واخواست مردم روبهرو شد (بخش سوم: ازدواج با خویشان نزدیک در ایران باستان روا نبوده است).
برای نمونه، در دینکرد و دیگر متون دیرینهتر، واخواست مردم به این فتواها آشکارا ثبت شده است و نشان میدهد که حتی در روزگاری که برخی موبدان چنین کرداری را روا میدانستند، توده زرتشتیان آن را نپذیرفتند. این گواهها آشکارا نمایان میسازد که ازدواج با خویشان نزدیک نه تنها در دوره هخامنشی یک سنت نبود، بلکه در دورههای پسین نیز جایگاه مردمی نداشت و نمیتوان آن را «حسنه» پنداشت.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۱)
✍🏻 #نیما_کیانی
سعید لیلاز، بیتوجه به این گواه و پژوهشها، (که حتی اگر هم می خواند باز هم سخن خود را کینهتوزانه بازگو میکرد) به گمان نادرست خود پنداشته است که پیوند با خویشان نزدیک یک رسم پذیرفتهشده در دوره هخامنشی بوده است. شهبازی در بخش گواههای نمادین و افسانهای نشان میدهد که بسیاری از گزارشها درباره پیوند زناشویی با خویشان نزدیک در متون زرتشتی یا روایتهای اساطیری، مانند پیوند اهورمزدا با اسپندارمذ یا جمشید با خواهرش، تنها داستانهایی اسطورهایاند که برای توجیه این کار در دورههای دیرتر ساخته شده و نمیتوان آنها را بهکردار سند تاریخی پذیرفت.
او تاکید میکند که این داستانها بیشتر در پاسخ به انتقادها و تاختوتازها علیه این رسم و برای پدافند از آن به دست موبدان اندکشماری در واپسین روزگار ساسانی پدید آمدهاند.
در این متنها، واخواستهای مردمی به این فتواها، همانند گفته زرتشت به اهورمزدا که این کار را «ناخوب» میداند (وست، متون پهلوی، ج۲، ص۴۱۹)، نمایانگر ناپذیرفتاری همگانی آن است. پس، ادعای لیلاز که پیوند با خویشان نزدیک را یک سنت نیک میپندارد، یکسره بیپایه و نادرست است، زیرا نه تنها در دوره هخامنشی چنین رسمی در کار نبود، بلکه در دورههای سپسین نیز با ستیزه و ایستادگی مردمی روبهرو شد.
ادعای سعید لیلاز که همخونی در پیوندهای زناشویی روزگار هخامنشی را سرچشمه آشفتگی روانی شاهانی چون کمبوجیه و خشایارشا میداند، از بنیاد نادرست و بیپایه است. چنین داوری نه بر سندهای استوار تکیه دارد و نه با دستاورد پژوهشهای تاریخنگارانه سازگار است؛ بلکه رویاروی آنها میایستد. برای شکافتن این ادعا، باید به سه نکنه را با چشم های بازتری واکاوی کرد: نخست، اندازه فراگیری پیوندهای همخونی در آن روزگار؛ دوم، بازسنجی تندرستی روانی شاهان هخامنشی بر بنیاد سندهای برجای مانده؛ و سوم، انگیزهها و سرچشمههای سیاسی بدگوییها، بهویژه در چهرههایی چون کمبوجیه که بیشتر از سوی نوشتههای یونانی و مصری به بدنامی کشانده شده است.
نخست باید این پرسش را فراپیشکشید: آیا پیوندهای زناشویی با خانواده در ایران دوران هخامنشی رخدادی فراگیر و سیستماتیک بوده است؟ بر پایه پژوهشهای علیرضا شاپور شهبازی، چنین پیوندهایی کمیاب و بس ویژه بوده و بیشتر در چارچوبی آیینی یا به انگیزههای سیاسی رخ میداده است. سندهای تاریخی نشان میدهد که در سراسر دوران سه شاهنشاهی بزرگ ایرانِ کهن -هخامنشی، اشکانی و ساسانی- تنها نزدیک به پانزده نمونه از اینگونه پیوندها گزارش شده است. این شمار اندک آشکار میسازد که هرگز چنین کاری به جایگاه هنجارهای پذیرفتهشده در زندگی اجتماعی راه نیافته بود. از همین رو، این پندار که زناشوییهای درونخانوادگی در اندازهای فراگیر بود تا دگرگونیهای ژنی چشمگیری بر جای بگذارد، از بنیاد نادرست است.
از از دیدگاه دانش ژنتیک، بروز بیماریهای برخاسته از همخونی تنها آنگاه رخ میدهد که چنین پیوندهایی پشتاندرپشت ادامه یابند و ژنهای بیماریزا در اندامگان گرد آیند؛ آنگاه است که احتمال بروز کژیها و بیماریها فزونی میگیرد. با توجه به کمیاببودن چنین پیوندهایی در دودمان هخامنشی، پیدایش این پیامدها در بنیاد ناممکن میگردد. بیماریهای ژنتیکی تنها در هنگامی رخ مینمایند که این کار در درازای چندین پشت ادامه یابد؛ چیزی که در سرگذشت هخامنشیان هیچگونه نمود و نشانی ندارد.
اگر هم بپذیریم که کمبوجیه یا خشایارشا دچار آشفتگیهای روانی بودهاند - که خود این داوری جای چونوچرا دارد - باز نمیتوان آن را به همخونی پیوند داد. کمبوجیه فرزند کوروش بزرگ و کاساندان بود؛ و میان این دو هیچ خویشاوندی نزدیکی در کار نبود. کاساندان از تبار نژادهای جدا و ناوابسته میآمد. همین نکته دربارهی خشایارشا نیز راست است؛ او فرزند داریوش بزرگ و آتوسا بود و هر چند از خاندانهای شاهی بود، میان پدرومادر او خویشاوندی نزدیک و آسیبزا در کار نبود.
از این رو، پیوند دادن هرگونه نابسامانی روانی این شاهان به زناشوییهای درونخانوادگی، از بنیاد بیپایه و سست است. خاستگاه راستین این بدگمانیها و بدنامیها، نوشتههای مصری و یونانی است؛ همانان که پس از فروگرفتن سرزمینهایشان به دست کمبوجیه و در زمانهای همانند با خشایارشا، در پی آلوده ساختن چهره آنان برآمدند. چنین روایتهایی را باید ابزارهای جنگ روانی و نیرنگهای سیاسی دشمنان هخامنشی دانست، نه گزارشهایی راستین و همسنگ با حقیقت تاریخی. برای دریافت بهتر و روشنتر این موضوع، میتوان به نمونههای همانند در دیگر تمدنهای کهن نگریست.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۱)
✍🏻 #نیما_کیانی
سعید لیلاز، بیتوجه به این گواه و پژوهشها، (که حتی اگر هم می خواند باز هم سخن خود را کینهتوزانه بازگو میکرد) به گمان نادرست خود پنداشته است که پیوند با خویشان نزدیک یک رسم پذیرفتهشده در دوره هخامنشی بوده است. شهبازی در بخش گواههای نمادین و افسانهای نشان میدهد که بسیاری از گزارشها درباره پیوند زناشویی با خویشان نزدیک در متون زرتشتی یا روایتهای اساطیری، مانند پیوند اهورمزدا با اسپندارمذ یا جمشید با خواهرش، تنها داستانهایی اسطورهایاند که برای توجیه این کار در دورههای دیرتر ساخته شده و نمیتوان آنها را بهکردار سند تاریخی پذیرفت.
او تاکید میکند که این داستانها بیشتر در پاسخ به انتقادها و تاختوتازها علیه این رسم و برای پدافند از آن به دست موبدان اندکشماری در واپسین روزگار ساسانی پدید آمدهاند.
در این متنها، واخواستهای مردمی به این فتواها، همانند گفته زرتشت به اهورمزدا که این کار را «ناخوب» میداند (وست، متون پهلوی، ج۲، ص۴۱۹)، نمایانگر ناپذیرفتاری همگانی آن است. پس، ادعای لیلاز که پیوند با خویشان نزدیک را یک سنت نیک میپندارد، یکسره بیپایه و نادرست است، زیرا نه تنها در دوره هخامنشی چنین رسمی در کار نبود، بلکه در دورههای سپسین نیز با ستیزه و ایستادگی مردمی روبهرو شد.
ادعای سعید لیلاز که همخونی در پیوندهای زناشویی روزگار هخامنشی را سرچشمه آشفتگی روانی شاهانی چون کمبوجیه و خشایارشا میداند، از بنیاد نادرست و بیپایه است. چنین داوری نه بر سندهای استوار تکیه دارد و نه با دستاورد پژوهشهای تاریخنگارانه سازگار است؛ بلکه رویاروی آنها میایستد. برای شکافتن این ادعا، باید به سه نکنه را با چشم های بازتری واکاوی کرد: نخست، اندازه فراگیری پیوندهای همخونی در آن روزگار؛ دوم، بازسنجی تندرستی روانی شاهان هخامنشی بر بنیاد سندهای برجای مانده؛ و سوم، انگیزهها و سرچشمههای سیاسی بدگوییها، بهویژه در چهرههایی چون کمبوجیه که بیشتر از سوی نوشتههای یونانی و مصری به بدنامی کشانده شده است.
نخست باید این پرسش را فراپیشکشید: آیا پیوندهای زناشویی با خانواده در ایران دوران هخامنشی رخدادی فراگیر و سیستماتیک بوده است؟ بر پایه پژوهشهای علیرضا شاپور شهبازی، چنین پیوندهایی کمیاب و بس ویژه بوده و بیشتر در چارچوبی آیینی یا به انگیزههای سیاسی رخ میداده است. سندهای تاریخی نشان میدهد که در سراسر دوران سه شاهنشاهی بزرگ ایرانِ کهن -هخامنشی، اشکانی و ساسانی- تنها نزدیک به پانزده نمونه از اینگونه پیوندها گزارش شده است. این شمار اندک آشکار میسازد که هرگز چنین کاری به جایگاه هنجارهای پذیرفتهشده در زندگی اجتماعی راه نیافته بود. از همین رو، این پندار که زناشوییهای درونخانوادگی در اندازهای فراگیر بود تا دگرگونیهای ژنی چشمگیری بر جای بگذارد، از بنیاد نادرست است.
از از دیدگاه دانش ژنتیک، بروز بیماریهای برخاسته از همخونی تنها آنگاه رخ میدهد که چنین پیوندهایی پشتاندرپشت ادامه یابند و ژنهای بیماریزا در اندامگان گرد آیند؛ آنگاه است که احتمال بروز کژیها و بیماریها فزونی میگیرد. با توجه به کمیاببودن چنین پیوندهایی در دودمان هخامنشی، پیدایش این پیامدها در بنیاد ناممکن میگردد. بیماریهای ژنتیکی تنها در هنگامی رخ مینمایند که این کار در درازای چندین پشت ادامه یابد؛ چیزی که در سرگذشت هخامنشیان هیچگونه نمود و نشانی ندارد.
اگر هم بپذیریم که کمبوجیه یا خشایارشا دچار آشفتگیهای روانی بودهاند - که خود این داوری جای چونوچرا دارد - باز نمیتوان آن را به همخونی پیوند داد. کمبوجیه فرزند کوروش بزرگ و کاساندان بود؛ و میان این دو هیچ خویشاوندی نزدیکی در کار نبود. کاساندان از تبار نژادهای جدا و ناوابسته میآمد. همین نکته دربارهی خشایارشا نیز راست است؛ او فرزند داریوش بزرگ و آتوسا بود و هر چند از خاندانهای شاهی بود، میان پدرومادر او خویشاوندی نزدیک و آسیبزا در کار نبود.
از این رو، پیوند دادن هرگونه نابسامانی روانی این شاهان به زناشوییهای درونخانوادگی، از بنیاد بیپایه و سست است. خاستگاه راستین این بدگمانیها و بدنامیها، نوشتههای مصری و یونانی است؛ همانان که پس از فروگرفتن سرزمینهایشان به دست کمبوجیه و در زمانهای همانند با خشایارشا، در پی آلوده ساختن چهره آنان برآمدند. چنین روایتهایی را باید ابزارهای جنگ روانی و نیرنگهای سیاسی دشمنان هخامنشی دانست، نه گزارشهایی راستین و همسنگ با حقیقت تاریخی. برای دریافت بهتر و روشنتر این موضوع، میتوان به نمونههای همانند در دیگر تمدنهای کهن نگریست.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۲)
✍🏻 #نیما_کیانی
چنانکه شهبازی یادآور شده است، پیوند با همخون در میان فرعونهای مصر و نیز در برخی دودمانهای فرمانروای روم و یونان باستان ــ هرچند اندک و پراکنده ــ دیده میشده است. برای نمونه، کلودیوس، فرمانروای روم، با آگریپینا، که خواهرزادهاش بود، پیوند زناشویی بست. این کار در سنجش با هنجارهای رومی رفتاری شگرف و کمپیشینه به شمار میآمد، اما هیچ سند استوار در دست نیست که چنین پیوندی به پیدایش دیوانگی یا آشفتگیهای ژرف روانی در نسلهای پسین انجامیده باشد. این نمونهها نشان میدهد که زناشوییهای از این دست در جهان باستان به ناچار به فاجعههای ژنتیکی نمیانجامیدند.
در بستر فرهنگی و سیاسی ایران کهن، چنین پیوندهایی - هرچند نادر - بیشتر کارکردی نمادین و سیاسی داشتند؛ برای نمونه، بهآهنگ استواری پیمانهای درون خاندان شاهی یا پاسداری از ناببودگی نژادی ادعاشده به کار گرفته میشدند. این کردار هرگز در میان مردم روزمره فراگیر نبود و مرزبسته به حلقهای بسیار کوچک از نخبگان فرمانروا میماند. از این رو، پنداشتن آنکه این شمار اندک پیوندها بتواند پیامدهای ویرانگر ژنتیکی بر جای گذارد، نه با منطق تاریخ همخوانی دارد و نه با بنیادهای دانش ژنشناسی سازگار است.
اتهامها پیرامون آشفتگی روانی کمبوجیه و خشایارشا باید در چارچوب پیکار روانی و تبلیغات دشمنان ایران سنجیده شود. بنمایههای یونانی - بهویژه هرودوت - که خود در ستیز با شاهنشاهی هخامنشی بودند، با انگیزههایی ویژه کوشیدهاند چهرهای پریشان و آشفته از شاهان ایرانی نمایس دهند. بسیاری از این روایتها انگیزهای سیاسی داشته و از بنیاد سزاوار استناد تاریخی نیستند.
درباره کمبوجیه، شهبازی روشن میسازد که تنها نمونه آشکار پیوند با همخون در دوره هخامنشی به او بازمیگردد، ولی این کار از روی خودسری و هنایش از فرهنگ عیلامی بوده، نه از روی سنت پارسی. او هیچ اشارهای به آشفتگیهای روانی کمبوجیه برخاسته از همخونی نمیکند و رفتار او را به خودکامگی و زیرپاگذاشتن قانونهای پارسی پیوند میدهد.
درباره خشایارشا نیز، هیچ گزارشی از پیوند او با خویشان نزدیک در دست نیست؛ از این رو، ادعای لیلاز که همخونی مایه دیوانگی یا نیمهدیوانگی او شده، یکسره بیپایه است.
شهبازی در بخش «موارد معین تاریخی» تنها به هشت نمونه ازدواج با خویشان نزدیک در دوره هخامنشی اشاره میکند که هیچیک به خشایارشا بازنمیگردد. این همه آشکار میسازد که اتهام همخونی در باره خشایارشا تنها یک گمانهزنی بیپایه است.
افزون بر این، شهبازی در بخش «تعابیر غلط» روشن میسازد که بسیاری از گزارشهای مربوط به پیوند زناشویی با خویشان همخون، از کژفهمی در بازخوانی واژگان ایرانی چون «خوئیتوَدَثه» برخاسته است. این واژه در آغاز به معنای «زناشویی با خویشاوندان» بوده است؛ یعنی پیوند با عموزاده یا خالهزاده. اما در نوشتارهای پسین یا بهدست نویسندگان بیگانه، به نادرست به «زناشویی با محارم» برگردانده شده است.
او نمونه میآورد که در دوران اشکانی و سلوکی، شهبانوها به گونهای تشریفاتی «خواهر و همسر» شاه نامیده میشدند، بیآنکه بهراستی خواهری در میان باشد؛ همچون لائودیسه، همسر آنتیوخوس سوم، که در سنگنوشتهها «خواهر و همسر» خوانده شده، در حالی که دختر شاه پنتوس بود (شروین-وایت-کورت، برگ ۲۰۴). چنین کژفهمیها دستمایه شد تا نویسندگان یونانی و رومی گزارشهایی ناراست بنویسند که پساتر همچون حقیقت پذیرفته شد.
شهبازی همچنین در بخش «شواهد تمثیلی و افسانهای» بر آن است که بسیاری از داستانهای پیوند با خویشان نزدیک، همچون همسری اهورامزدا با سپندارمذ یا زناشویی جمشید با خواهرش، چیزی جز افسانههایی نیستند که در روزگاران پسین برای آراستن و توجیه این کردار پرداخته شدهاند و هیچ ارزش تاریخی ندارند.
او همچنین برمینماید که حتی در واپسین سالهای دوره ساسانی، آنگاه که شماری از موبدان به انگیزه هراس از فروپاشی انجمنهای زرتشتی، این کار را سفارش کردند، با خشم و ناخشنودی مردم روبهرو شدند. در «دینکرد» آمده است که زرتشت به اهورامزدا میگوید:
این روایت نشانگر آن است که نگرش همگانی مردم در برابر این کار، ناخشنودی و سرپیچی بوده است. چنین سندهایی به روشنی پرده از این حقیقت برمیدارند که پیوند زناشویی با همخون نه در روزگار هخامنشی «سنتی حسنه» به شمار میرفت، و نه در سدههای پسین توانست جایگاهی در میان مردم بیابد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۲)
✍🏻 #نیما_کیانی
چنانکه شهبازی یادآور شده است، پیوند با همخون در میان فرعونهای مصر و نیز در برخی دودمانهای فرمانروای روم و یونان باستان ــ هرچند اندک و پراکنده ــ دیده میشده است. برای نمونه، کلودیوس، فرمانروای روم، با آگریپینا، که خواهرزادهاش بود، پیوند زناشویی بست. این کار در سنجش با هنجارهای رومی رفتاری شگرف و کمپیشینه به شمار میآمد، اما هیچ سند استوار در دست نیست که چنین پیوندی به پیدایش دیوانگی یا آشفتگیهای ژرف روانی در نسلهای پسین انجامیده باشد. این نمونهها نشان میدهد که زناشوییهای از این دست در جهان باستان به ناچار به فاجعههای ژنتیکی نمیانجامیدند.
در بستر فرهنگی و سیاسی ایران کهن، چنین پیوندهایی - هرچند نادر - بیشتر کارکردی نمادین و سیاسی داشتند؛ برای نمونه، بهآهنگ استواری پیمانهای درون خاندان شاهی یا پاسداری از ناببودگی نژادی ادعاشده به کار گرفته میشدند. این کردار هرگز در میان مردم روزمره فراگیر نبود و مرزبسته به حلقهای بسیار کوچک از نخبگان فرمانروا میماند. از این رو، پنداشتن آنکه این شمار اندک پیوندها بتواند پیامدهای ویرانگر ژنتیکی بر جای گذارد، نه با منطق تاریخ همخوانی دارد و نه با بنیادهای دانش ژنشناسی سازگار است.
اتهامها پیرامون آشفتگی روانی کمبوجیه و خشایارشا باید در چارچوب پیکار روانی و تبلیغات دشمنان ایران سنجیده شود. بنمایههای یونانی - بهویژه هرودوت - که خود در ستیز با شاهنشاهی هخامنشی بودند، با انگیزههایی ویژه کوشیدهاند چهرهای پریشان و آشفته از شاهان ایرانی نمایس دهند. بسیاری از این روایتها انگیزهای سیاسی داشته و از بنیاد سزاوار استناد تاریخی نیستند.
درباره کمبوجیه، شهبازی روشن میسازد که تنها نمونه آشکار پیوند با همخون در دوره هخامنشی به او بازمیگردد، ولی این کار از روی خودسری و هنایش از فرهنگ عیلامی بوده، نه از روی سنت پارسی. او هیچ اشارهای به آشفتگیهای روانی کمبوجیه برخاسته از همخونی نمیکند و رفتار او را به خودکامگی و زیرپاگذاشتن قانونهای پارسی پیوند میدهد.
درباره خشایارشا نیز، هیچ گزارشی از پیوند او با خویشان نزدیک در دست نیست؛ از این رو، ادعای لیلاز که همخونی مایه دیوانگی یا نیمهدیوانگی او شده، یکسره بیپایه است.
شهبازی در بخش «موارد معین تاریخی» تنها به هشت نمونه ازدواج با خویشان نزدیک در دوره هخامنشی اشاره میکند که هیچیک به خشایارشا بازنمیگردد. این همه آشکار میسازد که اتهام همخونی در باره خشایارشا تنها یک گمانهزنی بیپایه است.
افزون بر این، شهبازی در بخش «تعابیر غلط» روشن میسازد که بسیاری از گزارشهای مربوط به پیوند زناشویی با خویشان همخون، از کژفهمی در بازخوانی واژگان ایرانی چون «خوئیتوَدَثه» برخاسته است. این واژه در آغاز به معنای «زناشویی با خویشاوندان» بوده است؛ یعنی پیوند با عموزاده یا خالهزاده. اما در نوشتارهای پسین یا بهدست نویسندگان بیگانه، به نادرست به «زناشویی با محارم» برگردانده شده است.
او نمونه میآورد که در دوران اشکانی و سلوکی، شهبانوها به گونهای تشریفاتی «خواهر و همسر» شاه نامیده میشدند، بیآنکه بهراستی خواهری در میان باشد؛ همچون لائودیسه، همسر آنتیوخوس سوم، که در سنگنوشتهها «خواهر و همسر» خوانده شده، در حالی که دختر شاه پنتوس بود (شروین-وایت-کورت، برگ ۲۰۴). چنین کژفهمیها دستمایه شد تا نویسندگان یونانی و رومی گزارشهایی ناراست بنویسند که پساتر همچون حقیقت پذیرفته شد.
شهبازی همچنین در بخش «شواهد تمثیلی و افسانهای» بر آن است که بسیاری از داستانهای پیوند با خویشان نزدیک، همچون همسری اهورامزدا با سپندارمذ یا زناشویی جمشید با خواهرش، چیزی جز افسانههایی نیستند که در روزگاران پسین برای آراستن و توجیه این کردار پرداخته شدهاند و هیچ ارزش تاریخی ندارند.
او همچنین برمینماید که حتی در واپسین سالهای دوره ساسانی، آنگاه که شماری از موبدان به انگیزه هراس از فروپاشی انجمنهای زرتشتی، این کار را سفارش کردند، با خشم و ناخشنودی مردم روبهرو شدند. در «دینکرد» آمده است که زرتشت به اهورامزدا میگوید:
«به چشم من این کاری است ناخوب که میکنند» (وِست، نوشتههای پهلوی، دفتر دوم، برگ ۴۱۹).
این روایت نشانگر آن است که نگرش همگانی مردم در برابر این کار، ناخشنودی و سرپیچی بوده است. چنین سندهایی به روشنی پرده از این حقیقت برمیدارند که پیوند زناشویی با همخون نه در روزگار هخامنشی «سنتی حسنه» به شمار میرفت، و نه در سدههای پسین توانست جایگاهی در میان مردم بیابد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۳)
✍🏻 #نیما_کیانی
در باره ادعای دیوانگی، شهبازی به روشنی بازمینماید که هیچ گواه تاریخی یا دانشیک در دست نیست که نشان دهد پیوندهای اندک با خویشان همخون یک سنت حسنه انگاشته میشده است. او در بخش سوم («ازدواج با محارم به ندرت در همه جا روی داده است») روشن میسازد که این کار در میان ملتهای دیگر، همچون مصریان و رومیان، نیز گاه رخ میداد. او نمونه هرقل، فرمانروای روم خاوری، را میآورد که با خواهرزادهاش مارتینا پیوند بست و با آنکه مردم او را نکوهیدند، هیچ گزارش باورکردنی از دیوانگی برآمده از این پیوند در دست نیست (نیکهفوروس، تاریخ کوتاه، برگ ۵۳–۵۴). چنین نمونهها آشکار میسازد که اتهام دیوانگی برآمده از همخونی، همچون آنچه لیلاز گفته است، بیشتر زاده پندار و کینهورزی نویسندگان بیگانه است تا بازتابی از راستی تاریخی.
شهبازی همچنین در بخش «موارد معین تاریخی» فهرستی اندک از پیوندهای با خویشان نزدیک به دست میدهد که تنها نمونههای اندکی در دوره هخامنشی را در بر میگیرد. این نمونهها، از آن میان پیوند کمبوجیه، همچون استثناء و نه قاعده گزارش شدهاند و هیچ پیوندی با خشایارشا ندارند. او بر آن است که این پیوندها زاده خودکامگی فردی بودهاند و نه بخشی از یک آیین فرهنگی یا قانونی. برای نمونه، در باره اردشیر دوم، شهبازی به گفته پلوتارک (زندگانی اردشیر، بند ۲۷) اشاره میکند که مادرش، پروشات، او را برانگیخت تا با دخترش استاتیرا زناشویی کند و گفت به «باورها و قوانین» اعتنایی نکند. شهبازی روشن میسازد که این «باورها و قوانین» همان قانونهای پارسی است و نه یونانی، و از همینرو، نشانگر ناخشنودی عرف ایرانی از چنین پیوندهایی است. این سندها بازمینماید که زناشویی با خویشان نزدیک در ایران باستان نه تنها «سنتی نیکو» شمرده نمیشد، بلکه کاری شگفت و ناخوشایند دانسته میشد.
لیلاز با چشمپوشی از این سندها و تکیه بر نگارههای کهنه و نادرست، سیمایی دگرگونه و کژدیس از فرهنگ هخامنشی بهدست داده است. شهبازی در بخش سوم («نقد اسناد») هشدار میدهد که بسیاری از اتهامها علیه ایرانیان، از آن میان نسبت دادن زناشویی با خویشان نزدیک بهسان رسمی فراگیر، برآمده از کینه یا کژفهمی نویسندگان بیگانه است. او بر آن است که اگر چنین رسمی بهراستی فراگیر میبود، نسل ایرانیان بهسبب نابسامانیهای ژنتیکی در همان روزگار هخامنشی دچار فروپاشی میشد، در حالی که تاریخ هخامنشیان از توان و پایداری ایشان نشان دارد. ادعای لیلاز که پیوندهای همخونی به دیوانگی انجامیده است نیز هیچ پشتوانه دانشیک یا تاریخی ندارد.
از این رو، ادعاهای سعید لیلاز که زناشویی با خویشان همخون در روزگار هخامنشی «سنتی حسنه» بوده و به دیوانگی شاهان انجامیده است، یکسره بیپایه است. نوشته شهبازی روشن میسازد که این کار نه در قوانین و نه در عرف پارسی جایگاهی نداشت و در نمونههای اندک (چون کمبوجیه) زاده خودسری و زیرپاگذاشتن قانون.ها بود. همچنین هیچ گواه تاریخی یا دانشیک در دست نیست که نشان دهد این پیوندها به آشفتگی روانی انجامیدهاند. لیلاز با بازگفت نگاره نادرست و بیآنکه به واکاویهای تاریخی ژرف بنگرد، به کژنمایی در هویت و فرهنگ ایرانی پرداخته است.
بهره چهارم
ادعای سعید لیلاز که
نهتنها سادهانگارانه است، بلکه ژرفا و فراخنا و بلندای فرهنگ مردمی (فراسوی دین و سیاست) در زمان ساسانیان را نادیده میگیرد. این نگرش، که بازگشت به ریشههای کیستی ایرانی را به گونهای واپسگرایانه و غیرانتقادی فهم میکند، از شناخت جان چندفرهنگی، بالنده و گشوده-به-جهان فرهنگ ساسانی ناتوان است.
فرهنگ مردمی در دوره ساسانی نه بر مدار دستورهای خشک دینی و سیاسی، که بر آیینهای مردمی، آرمانهای پهلوانی و ارزشهای انسانی استوار بود. از همینرو با فروپاشی دستگاه سیاسی ساسانی نه تنها فرو نریخت، بلکه همچون پشتوانهای نیرومند، فرهنگ و تمدن اسلامی پس از خود را را خوراک و نیرو بخشید.
آرمان پهلوانی، که در شاهنامهی فردوسی با چهره رستم دستان به چکاد شکوه خود میرسد، نهتنها نمایانگر دلاوریهای تن و پیکر، بلکه نمودگاه ارزشهای بلند انسانی چون آزادگی، راستی و دادگری است. این آیین، ریشه در فرهنگ مردمی روزگار ساسانی دارد و روحیهای را بازمیتاباند که در برابر هرگونه زورآوری سیاسی یا دینی، پایداری و ایستادگی میکند و ارج و بزرگواری انسانی را بر هر چیز برتر میشناسد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۳)
✍🏻 #نیما_کیانی
در باره ادعای دیوانگی، شهبازی به روشنی بازمینماید که هیچ گواه تاریخی یا دانشیک در دست نیست که نشان دهد پیوندهای اندک با خویشان همخون یک سنت حسنه انگاشته میشده است. او در بخش سوم («ازدواج با محارم به ندرت در همه جا روی داده است») روشن میسازد که این کار در میان ملتهای دیگر، همچون مصریان و رومیان، نیز گاه رخ میداد. او نمونه هرقل، فرمانروای روم خاوری، را میآورد که با خواهرزادهاش مارتینا پیوند بست و با آنکه مردم او را نکوهیدند، هیچ گزارش باورکردنی از دیوانگی برآمده از این پیوند در دست نیست (نیکهفوروس، تاریخ کوتاه، برگ ۵۳–۵۴). چنین نمونهها آشکار میسازد که اتهام دیوانگی برآمده از همخونی، همچون آنچه لیلاز گفته است، بیشتر زاده پندار و کینهورزی نویسندگان بیگانه است تا بازتابی از راستی تاریخی.
شهبازی همچنین در بخش «موارد معین تاریخی» فهرستی اندک از پیوندهای با خویشان نزدیک به دست میدهد که تنها نمونههای اندکی در دوره هخامنشی را در بر میگیرد. این نمونهها، از آن میان پیوند کمبوجیه، همچون استثناء و نه قاعده گزارش شدهاند و هیچ پیوندی با خشایارشا ندارند. او بر آن است که این پیوندها زاده خودکامگی فردی بودهاند و نه بخشی از یک آیین فرهنگی یا قانونی. برای نمونه، در باره اردشیر دوم، شهبازی به گفته پلوتارک (زندگانی اردشیر، بند ۲۷) اشاره میکند که مادرش، پروشات، او را برانگیخت تا با دخترش استاتیرا زناشویی کند و گفت به «باورها و قوانین» اعتنایی نکند. شهبازی روشن میسازد که این «باورها و قوانین» همان قانونهای پارسی است و نه یونانی، و از همینرو، نشانگر ناخشنودی عرف ایرانی از چنین پیوندهایی است. این سندها بازمینماید که زناشویی با خویشان نزدیک در ایران باستان نه تنها «سنتی نیکو» شمرده نمیشد، بلکه کاری شگفت و ناخوشایند دانسته میشد.
لیلاز با چشمپوشی از این سندها و تکیه بر نگارههای کهنه و نادرست، سیمایی دگرگونه و کژدیس از فرهنگ هخامنشی بهدست داده است. شهبازی در بخش سوم («نقد اسناد») هشدار میدهد که بسیاری از اتهامها علیه ایرانیان، از آن میان نسبت دادن زناشویی با خویشان نزدیک بهسان رسمی فراگیر، برآمده از کینه یا کژفهمی نویسندگان بیگانه است. او بر آن است که اگر چنین رسمی بهراستی فراگیر میبود، نسل ایرانیان بهسبب نابسامانیهای ژنتیکی در همان روزگار هخامنشی دچار فروپاشی میشد، در حالی که تاریخ هخامنشیان از توان و پایداری ایشان نشان دارد. ادعای لیلاز که پیوندهای همخونی به دیوانگی انجامیده است نیز هیچ پشتوانه دانشیک یا تاریخی ندارد.
از این رو، ادعاهای سعید لیلاز که زناشویی با خویشان همخون در روزگار هخامنشی «سنتی حسنه» بوده و به دیوانگی شاهان انجامیده است، یکسره بیپایه است. نوشته شهبازی روشن میسازد که این کار نه در قوانین و نه در عرف پارسی جایگاهی نداشت و در نمونههای اندک (چون کمبوجیه) زاده خودسری و زیرپاگذاشتن قانون.ها بود. همچنین هیچ گواه تاریخی یا دانشیک در دست نیست که نشان دهد این پیوندها به آشفتگی روانی انجامیدهاند. لیلاز با بازگفت نگاره نادرست و بیآنکه به واکاویهای تاریخی ژرف بنگرد، به کژنمایی در هویت و فرهنگ ایرانی پرداخته است.
بهره چهارم
ادعای سعید لیلاز که
فرهنگ ساسانی را به خشکاندیشیهای حقوقی چون «بیستوهفت دستور آبریزگاه» یا کشتن از دین برگشتگان، فرو میکاهد و فروپاشی آن را برآیند پذیرش «یک واژهی اسلامی» (قولو لا اله الا الله تفلحو) میداند،
نهتنها سادهانگارانه است، بلکه ژرفا و فراخنا و بلندای فرهنگ مردمی (فراسوی دین و سیاست) در زمان ساسانیان را نادیده میگیرد. این نگرش، که بازگشت به ریشههای کیستی ایرانی را به گونهای واپسگرایانه و غیرانتقادی فهم میکند، از شناخت جان چندفرهنگی، بالنده و گشوده-به-جهان فرهنگ ساسانی ناتوان است.
فرهنگ مردمی در دوره ساسانی نه بر مدار دستورهای خشک دینی و سیاسی، که بر آیینهای مردمی، آرمانهای پهلوانی و ارزشهای انسانی استوار بود. از همینرو با فروپاشی دستگاه سیاسی ساسانی نه تنها فرو نریخت، بلکه همچون پشتوانهای نیرومند، فرهنگ و تمدن اسلامی پس از خود را را خوراک و نیرو بخشید.
آرمان پهلوانی، که در شاهنامهی فردوسی با چهره رستم دستان به چکاد شکوه خود میرسد، نهتنها نمایانگر دلاوریهای تن و پیکر، بلکه نمودگاه ارزشهای بلند انسانی چون آزادگی، راستی و دادگری است. این آیین، ریشه در فرهنگ مردمی روزگار ساسانی دارد و روحیهای را بازمیتاباند که در برابر هرگونه زورآوری سیاسی یا دینی، پایداری و ایستادگی میکند و ارج و بزرگواری انسانی را بر هر چیز برتر میشناسد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۴)
✍🏻 #نیما_کیانی
رستم، بهسان پهلوان اسطورهای ایران، نمادی از این آیین است که در داستانهای شاهنامه، بهویژه در رویاروییاش با اسفندیار و کیکاووس، به زیبایی نمود یافته است. داستان رستم و اسفندیار، کشمکشی ژرف میان عرف مردمی و سیاست دینی را نشان میدهد. اسفندیار، نمایندهی نظام دینی و سیاسی گشتاسپ، بدین کار گمارده میشود تا رستم را به بند کشد و او را به فرمانبرداری از سیاستی وادارد که شریعت زرتشتی را بر ارزشهای انسانی برتری میدهد. رستم اما، با آگاهی بیکموکاست از پیامدهای گزینش خود، یعنی پذیرش نفرین ابدی در پاسداری از آزادگی، تن به بند نمیدهد:
این گزینش، که او را در برابر سرنوشتی تراژیک و نفرینشدگی ابدی مینشاند، گواه ژرفای آیین و آرمان پهلوانی است. رستم آزادگی را بر پاسداشت نام و جایگاه خود برتر میشمارد و این نشان میدهد که آرمان پهلوانی در چارچوب فرمانهای خشک فقهی نمیگنجد، بلکه ارزشهایی چون دادگری و آزادی را برتر از هر ارزشی میشمارد.
در داستان رستم و کیکاووس نیز ، اوج خشم رستم در برابر شاهنشاه ایران، بالاترین پایگاه سیاسی، آشکار میگردد. کیکاووس، با گزینشهای نسنجیده و خودخواهانهاش، بارها ایران را به خطر میاندازد و رستم را دچار تنگاهایی میسازد که سزاوار جایگاه پهلوانی او نیست. رستم، که بارها با فداکاری ایران را از گزند دشمنان نگاه داشته است، در برابر رفتاری ناشایست از کیکاووس، که همه کارهایش را از یکدیگر بدتر میداند، خشم خود را آشکار میسازد. این رویارویی، برتری آرمان پهلوانی بر آرمان شهریاری را نمایان میکند. رستم، همچون اسطورهی کاوه که یکتنه بر شاهی پتیاره به پا میخیزد، نماینده عرف مردمی است که نه با سیاستهای فاسد و نه با فقه خشک، بلکه با ارزشهای انسانی و نیکمنشانه پیوند دارد. خشمگرفتن او او بر کیکاووس، نه از سر سرکشی سیاسی، بلکه از سر پایبندی به آرمانهای دادگری و آزادگی است که فرهنگ مردمی را از بازتابدهندگی صرف دین و سیاست فراتر میبرد:
آرمان پهلوانی، چنانکه در چهره و پیکره رستم نمود یافته، تنها به زور بازو یا تیزچنگی در جنگ کاسته نمیشود. این آیین، آمیزهای است از مردانگی، آزادگی و پایمردی در پاسداری از ارزشهای ناب انسانی. پهلوان در نگاه ایرانی، پاسدار مهر و داد است و شکستناپذیری او نه در بازوانش، که در استواریِ روان و روشناییِ خِرَدش نهفته است.
رستم نمادِ آن پهلوانی است که در تاریکترین روزگاران، چراغِ امید برمیافروزد و بیآنکه تختهبند تاج و تخت باشد، پناهِ بیپناهان و گزنددیدگان است. او در برابر ستمِ شهریاران بد و کژرفتارب روزگار، چون کوهی استوار میایستد و آزادگی را با کرنشی ناپاک سودا نمیکند.
پهلوانی، زیستن در بلنداها با هنر فرّ و فروغ و شکوه است؛ هنرِ پاسداری از راستی، حتی اگر آسمان بر زمین افتد. این است آن گوهری که رستم را نه تنها در میدان نبرد، که در گسترهی نیکمنشی و خرد نیز شکستناپذیر میسازد و نامش را تا همیشه در دلِ تاریخ ایرانزمین زنده نگاه میدارد.
این آرمان، آمیزهای از دلیری، آزادگی و پایبندی به آغازههای منشی است که در برابر هر گونه ستم، چه از سوی فرمانروایان سیاسی چون کیکاووس و چه از سوی نهادهای دینی چون در داستان اسفندیار، ایستادگی میکند. رستم، با پذیرش نفرین ابدی و خشم بر بیداد کیکاووس، نشان میدهد که پهلوان راستین کسی است که در برابر وسوسهی قدرت و بیم از مرگ، راه راستی و آزادگی را برمیگزیند. این آرمان، که ریشه در فرهنگ مردمی اشکانی و ساسانی دارد، هنوز در فرهنگ ایرانی زنده است و الهامبخش نسلهایی است که در جستوجوی دادگری و ارج انسانیاند.
ناساز با ادعای سعید لیلاز که فرهنگ ساسانی را به فقهیاتی مانند «۲۷ قانون آبریزگاه رفتن» کاهش میدهد و آن را تنها جُنگی از فرمانهای خشک و تنگبینانه مینمایاند، جامعه ساسانی در واقعیت نمونهای برجسته از چندفرهنگی و رواداری دینی و اندیشگی بود که در گونه خود در تاریخ باستان کممانند است. این شاهنشاهی، که از قرن سوم تا هفتم میلادی بر بخش بزرگی از خاورمیانه و بومهای پیرامون آن فرمان میراند، نهتنها یک ساختار سیاسی قدرتمند داشت، بلکه بهسان کانونی برای همزیستی فرهنگها، دینها و اندیشههای گوناگون شناخته میشد. این ویژگی چندفرهنگی در سویههای گوناگون زندگی اجتماعی، سیاسی و اندیشگی ساسانیان نگریستنی است و نمیتوان آن را به چند فرمام فقهی سادهانگارانه فروکاست.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۴)
✍🏻 #نیما_کیانی
رستم، بهسان پهلوان اسطورهای ایران، نمادی از این آیین است که در داستانهای شاهنامه، بهویژه در رویاروییاش با اسفندیار و کیکاووس، به زیبایی نمود یافته است. داستان رستم و اسفندیار، کشمکشی ژرف میان عرف مردمی و سیاست دینی را نشان میدهد. اسفندیار، نمایندهی نظام دینی و سیاسی گشتاسپ، بدین کار گمارده میشود تا رستم را به بند کشد و او را به فرمانبرداری از سیاستی وادارد که شریعت زرتشتی را بر ارزشهای انسانی برتری میدهد. رستم اما، با آگاهی بیکموکاست از پیامدهای گزینش خود، یعنی پذیرش نفرین ابدی در پاسداری از آزادگی، تن به بند نمیدهد:
که گفتهست برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
این گزینش، که او را در برابر سرنوشتی تراژیک و نفرینشدگی ابدی مینشاند، گواه ژرفای آیین و آرمان پهلوانی است. رستم آزادگی را بر پاسداشت نام و جایگاه خود برتر میشمارد و این نشان میدهد که آرمان پهلوانی در چارچوب فرمانهای خشک فقهی نمیگنجد، بلکه ارزشهایی چون دادگری و آزادی را برتر از هر ارزشی میشمارد.
در داستان رستم و کیکاووس نیز ، اوج خشم رستم در برابر شاهنشاه ایران، بالاترین پایگاه سیاسی، آشکار میگردد. کیکاووس، با گزینشهای نسنجیده و خودخواهانهاش، بارها ایران را به خطر میاندازد و رستم را دچار تنگاهایی میسازد که سزاوار جایگاه پهلوانی او نیست. رستم، که بارها با فداکاری ایران را از گزند دشمنان نگاه داشته است، در برابر رفتاری ناشایست از کیکاووس، که همه کارهایش را از یکدیگر بدتر میداند، خشم خود را آشکار میسازد. این رویارویی، برتری آرمان پهلوانی بر آرمان شهریاری را نمایان میکند. رستم، همچون اسطورهی کاوه که یکتنه بر شاهی پتیاره به پا میخیزد، نماینده عرف مردمی است که نه با سیاستهای فاسد و نه با فقه خشک، بلکه با ارزشهای انسانی و نیکمنشانه پیوند دارد. خشمگرفتن او او بر کیکاووس، نه از سر سرکشی سیاسی، بلکه از سر پایبندی به آرمانهای دادگری و آزادگی است که فرهنگ مردمی را از بازتابدهندگی صرف دین و سیاست فراتر میبرد:
چه آزاردم او نه من بندهام/یکی بنده آفرینندهام.
آرمان پهلوانی، چنانکه در چهره و پیکره رستم نمود یافته، تنها به زور بازو یا تیزچنگی در جنگ کاسته نمیشود. این آیین، آمیزهای است از مردانگی، آزادگی و پایمردی در پاسداری از ارزشهای ناب انسانی. پهلوان در نگاه ایرانی، پاسدار مهر و داد است و شکستناپذیری او نه در بازوانش، که در استواریِ روان و روشناییِ خِرَدش نهفته است.
رستم نمادِ آن پهلوانی است که در تاریکترین روزگاران، چراغِ امید برمیافروزد و بیآنکه تختهبند تاج و تخت باشد، پناهِ بیپناهان و گزنددیدگان است. او در برابر ستمِ شهریاران بد و کژرفتارب روزگار، چون کوهی استوار میایستد و آزادگی را با کرنشی ناپاک سودا نمیکند.
پهلوانی، زیستن در بلنداها با هنر فرّ و فروغ و شکوه است؛ هنرِ پاسداری از راستی، حتی اگر آسمان بر زمین افتد. این است آن گوهری که رستم را نه تنها در میدان نبرد، که در گسترهی نیکمنشی و خرد نیز شکستناپذیر میسازد و نامش را تا همیشه در دلِ تاریخ ایرانزمین زنده نگاه میدارد.
این آرمان، آمیزهای از دلیری، آزادگی و پایبندی به آغازههای منشی است که در برابر هر گونه ستم، چه از سوی فرمانروایان سیاسی چون کیکاووس و چه از سوی نهادهای دینی چون در داستان اسفندیار، ایستادگی میکند. رستم، با پذیرش نفرین ابدی و خشم بر بیداد کیکاووس، نشان میدهد که پهلوان راستین کسی است که در برابر وسوسهی قدرت و بیم از مرگ، راه راستی و آزادگی را برمیگزیند. این آرمان، که ریشه در فرهنگ مردمی اشکانی و ساسانی دارد، هنوز در فرهنگ ایرانی زنده است و الهامبخش نسلهایی است که در جستوجوی دادگری و ارج انسانیاند.
ناساز با ادعای سعید لیلاز که فرهنگ ساسانی را به فقهیاتی مانند «۲۷ قانون آبریزگاه رفتن» کاهش میدهد و آن را تنها جُنگی از فرمانهای خشک و تنگبینانه مینمایاند، جامعه ساسانی در واقعیت نمونهای برجسته از چندفرهنگی و رواداری دینی و اندیشگی بود که در گونه خود در تاریخ باستان کممانند است. این شاهنشاهی، که از قرن سوم تا هفتم میلادی بر بخش بزرگی از خاورمیانه و بومهای پیرامون آن فرمان میراند، نهتنها یک ساختار سیاسی قدرتمند داشت، بلکه بهسان کانونی برای همزیستی فرهنگها، دینها و اندیشههای گوناگون شناخته میشد. این ویژگی چندفرهنگی در سویههای گوناگون زندگی اجتماعی، سیاسی و اندیشگی ساسانیان نگریستنی است و نمیتوان آن را به چند فرمام فقهی سادهانگارانه فروکاست.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۵)
✍🏻 #نیما_کیانی
یکی از برجستهترین نمونههای رواداری فرهنگی در دوره ساسانی، دربار خسرو انوشیروان (خسرو یکم) بود که بهسان یکی از دادورزترین و روشناندیشترین پادشاهان این دودمان شناخته میشد. دربار او پناهگاهی برای فیلسوفان و دانشمندانی بود که پس از بسته شدن آکادمی افلاطون در آتن توسط امپراتور ژوستینین در سال ۵۲۹ میلادی، آواره شدهبودند. این فیلسوفان و دانشمندان، که از محیط ستیزهجویانه امپراتوری بیزانس رانده شدهبودند یا از چهارگوشهی جهان فرهیخته گرد آمدهبودند، در دربار ساسانی با آغوش باز پذیرفته شدند و فرصتی یافتند تا ایدههای خود را گسترش دهند.
افزون بر این، حضور فرزانگانی چون بزرگمهر یا پولس پارسی در دربار خسرو نشاندهنده فضای باز اندیشگی بود که در آن ایدههای فلسفی و دینی گوناگون نهتنها برتافته میشدند، بلکه ارجمند شمرده شده و به گفتوگو و چالش گرفته میشدند. این رهیافت نشاندهنده ژرفای فرهنگی و پذیرش چندگونهپذیری اندیشگی در جامعه ساسانی بود که با نگاره لیلاز همخوانی ندارد.
یکی دیگر از نمونههای بارز رواداری دینی و فرهنگی در این دوره، زندگی و کردوکار برزویه پزشک، مترجم و فرزانه برجسته ساسانی، است. برزویه در پیشگفتاری کتاب کلیله و دمنه، که از سانسکریت به پهلوی ترجمه کرد، از گونهای عرفان ویژهی خویش سخن میگوید که ریشه در تجربه انسانی و فراتر از چارچوبهای دینی رسمی دارد. این دیدگاه عرفانی نهتنها سرکوب نشد، بلکه دربار و جامعه آن را گرامی داشتند و پاسداری نمودند. این امر نشان میدهد که جامعه ساسانی سپهری برای گفتوگوهای ژرف فلسفی و عرفانی فراهم کرده بود و ناساز با ادعای لیلاز، فرهنگ ساسانی فروکاستنی به فرمانهای خشک و فقهی نبود، بلکه بستری برای دادوستد اندیشههای ژرف و انسانی فراهم میکرد.
در کنار این، گواههای تاریخی نشاندهنده پذیرش دینهای گوناگون در بالاترین لایههای جامعه ساسانی است. خسرو پرویز، یکی دیگر از شهریاران نامدار ساسانی، با پیوند زناشویی با دو بانوی مسیحی به نامهای شیرین و مریم، نمونهای از رواداری دینی در برترین لایه سیاسی را به نمایش گذاشت. این پیوند نهتنها یک گزینش شخصی نبودند، بلکه نشاندهنده پذیرش و ارجنهادن به دینهای دیگر در دربار ساسانی بودند. حضور مسیحیان در دربار و حتی در میان نزدیکان شهریهر، نمایانگر این است که جامعه ساسانی، ناساز با برخی ادعاها، گسترهای باز برای همزیستی ادیان گوناگون فراهم آورده بود. این روادای تنها به مسیحیت کاسته نمیشد؛ آیینهای بودایی، مانوی، یهودی و دیگر دینها نیز در قلمرو ساسانی حضور داشتند و تا اندازهای (در سنجش حتی با امپراتوری آن روزگار) از آزادی کردار برخوردار بودند.
حتی در موردهایی که سختگیریهایی در برابر برخی کیشها یا چهرهها روا داشته میشد، مانند کشتن مانی، بنیانگذار آیین مانوی، این کنشها بیشتر ریشه در سنجههای سیاسی داشت تا فقه دینی همگانی. مانی در آغاز از شاپور یکم ، پادشاه ساسانی، اجازه تبلیغ آیین خود را دریافت کرده بود - بخش بیشتر زندگیاش را- و برای چندی آزادانه به گسترش تعالیمش پرداخت. او حتی برخی نوشتههایش مانند شاپورگان را به شاپور پیشکش کرد که شهریاری بردبارتر و گشادهروتر بود.
اما در دوره بهرام یکم، هنگامی که جایگاه مانی بهسانِ یک پیشوای دینی به خطری برای ساختارِ فرمانروایی دگرگون شد، پس از گفتوگویی، موبدان زرتشتی آنچه را بیارزش میشمرد، یعنی زندگیاش را، از او گرفتند با این استدلال که برآیند فلسفه خود اوست.
این رویداد آشکار میسازد که سختگیریهای دینی در جامعه ساسانی، بیشتر برآمده از انگیزههای سیاسی بود تا دلبستگیهای تنها دینی و مذهبی. حتّا در چنین گیرودارهایی، آیین چندفرهنگی و مردمداریِ همگانیِ ایرانیانِ دوره ساسانی، با اینگونه کنشهای دستگاه سیاسی چندان همنوا نبود و جامعه در گُسترهی بزرگتر، میزبانِ گوناگونیِ فرهنگی و دینی به شمار میرفت.
این نشانهها به روشنی آشکار میسازند که فرهنگ ساسانی بسی فراتر از شریعت خشک و فرمانهای تنگبینانه بود. شاهنشاهی ساسانی، با دربارهای روشناندیش، پذیرای اندیشمندان و دانشمندان از فرهنگهای گوناگون، و ارجگذار به باورهای رنگارنگ، نمونهای از یک جامعه چندفرهنگی بود که در آن رواداری و گفتوگوی اندیشگی جایگاهی والا داشت. ادعای لیلاز در زمینه فروکاستن فرهنگ ساسانی به فرمانهای شرعی، نه تنها با نشانههای تاریخی ناسازگار است، که نگارهای نارسا و باژگونه از این تمدن پرمایه پیش مینهد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۵)
✍🏻 #نیما_کیانی
یکی از برجستهترین نمونههای رواداری فرهنگی در دوره ساسانی، دربار خسرو انوشیروان (خسرو یکم) بود که بهسان یکی از دادورزترین و روشناندیشترین پادشاهان این دودمان شناخته میشد. دربار او پناهگاهی برای فیلسوفان و دانشمندانی بود که پس از بسته شدن آکادمی افلاطون در آتن توسط امپراتور ژوستینین در سال ۵۲۹ میلادی، آواره شدهبودند. این فیلسوفان و دانشمندان، که از محیط ستیزهجویانه امپراتوری بیزانس رانده شدهبودند یا از چهارگوشهی جهان فرهیخته گرد آمدهبودند، در دربار ساسانی با آغوش باز پذیرفته شدند و فرصتی یافتند تا ایدههای خود را گسترش دهند.
افزون بر این، حضور فرزانگانی چون بزرگمهر یا پولس پارسی در دربار خسرو نشاندهنده فضای باز اندیشگی بود که در آن ایدههای فلسفی و دینی گوناگون نهتنها برتافته میشدند، بلکه ارجمند شمرده شده و به گفتوگو و چالش گرفته میشدند. این رهیافت نشاندهنده ژرفای فرهنگی و پذیرش چندگونهپذیری اندیشگی در جامعه ساسانی بود که با نگاره لیلاز همخوانی ندارد.
یکی دیگر از نمونههای بارز رواداری دینی و فرهنگی در این دوره، زندگی و کردوکار برزویه پزشک، مترجم و فرزانه برجسته ساسانی، است. برزویه در پیشگفتاری کتاب کلیله و دمنه، که از سانسکریت به پهلوی ترجمه کرد، از گونهای عرفان ویژهی خویش سخن میگوید که ریشه در تجربه انسانی و فراتر از چارچوبهای دینی رسمی دارد. این دیدگاه عرفانی نهتنها سرکوب نشد، بلکه دربار و جامعه آن را گرامی داشتند و پاسداری نمودند. این امر نشان میدهد که جامعه ساسانی سپهری برای گفتوگوهای ژرف فلسفی و عرفانی فراهم کرده بود و ناساز با ادعای لیلاز، فرهنگ ساسانی فروکاستنی به فرمانهای خشک و فقهی نبود، بلکه بستری برای دادوستد اندیشههای ژرف و انسانی فراهم میکرد.
در کنار این، گواههای تاریخی نشاندهنده پذیرش دینهای گوناگون در بالاترین لایههای جامعه ساسانی است. خسرو پرویز، یکی دیگر از شهریاران نامدار ساسانی، با پیوند زناشویی با دو بانوی مسیحی به نامهای شیرین و مریم، نمونهای از رواداری دینی در برترین لایه سیاسی را به نمایش گذاشت. این پیوند نهتنها یک گزینش شخصی نبودند، بلکه نشاندهنده پذیرش و ارجنهادن به دینهای دیگر در دربار ساسانی بودند. حضور مسیحیان در دربار و حتی در میان نزدیکان شهریهر، نمایانگر این است که جامعه ساسانی، ناساز با برخی ادعاها، گسترهای باز برای همزیستی ادیان گوناگون فراهم آورده بود. این روادای تنها به مسیحیت کاسته نمیشد؛ آیینهای بودایی، مانوی، یهودی و دیگر دینها نیز در قلمرو ساسانی حضور داشتند و تا اندازهای (در سنجش حتی با امپراتوری آن روزگار) از آزادی کردار برخوردار بودند.
حتی در موردهایی که سختگیریهایی در برابر برخی کیشها یا چهرهها روا داشته میشد، مانند کشتن مانی، بنیانگذار آیین مانوی، این کنشها بیشتر ریشه در سنجههای سیاسی داشت تا فقه دینی همگانی. مانی در آغاز از شاپور یکم ، پادشاه ساسانی، اجازه تبلیغ آیین خود را دریافت کرده بود - بخش بیشتر زندگیاش را- و برای چندی آزادانه به گسترش تعالیمش پرداخت. او حتی برخی نوشتههایش مانند شاپورگان را به شاپور پیشکش کرد که شهریاری بردبارتر و گشادهروتر بود.
اما در دوره بهرام یکم، هنگامی که جایگاه مانی بهسانِ یک پیشوای دینی به خطری برای ساختارِ فرمانروایی دگرگون شد، پس از گفتوگویی، موبدان زرتشتی آنچه را بیارزش میشمرد، یعنی زندگیاش را، از او گرفتند با این استدلال که برآیند فلسفه خود اوست.
این رویداد آشکار میسازد که سختگیریهای دینی در جامعه ساسانی، بیشتر برآمده از انگیزههای سیاسی بود تا دلبستگیهای تنها دینی و مذهبی. حتّا در چنین گیرودارهایی، آیین چندفرهنگی و مردمداریِ همگانیِ ایرانیانِ دوره ساسانی، با اینگونه کنشهای دستگاه سیاسی چندان همنوا نبود و جامعه در گُسترهی بزرگتر، میزبانِ گوناگونیِ فرهنگی و دینی به شمار میرفت.
این نشانهها به روشنی آشکار میسازند که فرهنگ ساسانی بسی فراتر از شریعت خشک و فرمانهای تنگبینانه بود. شاهنشاهی ساسانی، با دربارهای روشناندیش، پذیرای اندیشمندان و دانشمندان از فرهنگهای گوناگون، و ارجگذار به باورهای رنگارنگ، نمونهای از یک جامعه چندفرهنگی بود که در آن رواداری و گفتوگوی اندیشگی جایگاهی والا داشت. ادعای لیلاز در زمینه فروکاستن فرهنگ ساسانی به فرمانهای شرعی، نه تنها با نشانههای تاریخی ناسازگار است، که نگارهای نارسا و باژگونه از این تمدن پرمایه پیش مینهد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۵)
✍🏻 #نیما_کیانی
جامعه ساسانی، با وجود برخی تنگناها و نارساییها، بهسان یکی از مراکز فرهنگی و اندیشگی دنیای باستان، کارکردی بنیادین در پاسداشت و فراگستری دانش و فرهنگ داشت و میراث آن هنوز هم در تاریخ بشری سزاوار توجه است.
جشنهای مردمی ایرانی مانند نوروز، مهرگان، و سده، که ریشههای ژرفی در تاریخ و فرهنگ این سرزمین دارند، فراتر از آیینهای دینی، نمادهایی از همبستگی، شادمانی، و پیوندهای اجتماعی بودهاند. این جشنها، نهتنها فرصتی برای شادی و همدلی فراهم میکردند، بلکه نمودی از فرهنگ پرمایه ایرانی را به نمایش میگذاشتند. نوروز، با آیینهایی چون خوانگستردن، دید و بازدید، و نو شدن طبیعت، قومها و دینهای گوناگون را زیر یک چتر فرهنگی گرد هم میآورد. مهرگان، جشنی برای گرامیداشت دوستی و برابری، و سده، با آتشافروزی و آواز و پایکوبی، فضایی سرشار از شور و شادمانی میآفریدند. این آیینها، که در بزمهای مردمی و درباری برگزار میشدند، به چکامهگویی، خنیاگری، و داستانسرایی میدان خودنمایی میدادند و عرف بالنده را از بند تنگناهای فقهی و سیاسی رها میساختند.
نفوذ فرهنگی این جشنها، بهویژه در دوره ساسانیان، تا سرزمینهای همسایه مانند میانرودان و آسیای میانه گسترش یافت و بهسان ابزاری به کار رفت برای نیرو بخشیدن هویت همگانی. برای نمونه، نوروز نهتنها در ایران، بلکه در سرزمینهایی از قفقاز تا آسیای مرکزی، بهسان جشنی برای نو شدن و همبستگی جشن گرفته میشد. سده نیز، با آتشافروزیهای باشکوه، نمادی از پیکار با تاریکی و سرما بود و پیوند ژرفی با طبیعت و چرخههای زندگی داشت. این آیینها، رها از ناهمگونیهای دینی و قومی، مردمان را به هم نزدیک میکردند و فضایی برای شادمانی و زایندگی و آفرینشگری فراهم میآوردند.
در کنار جشنها، آیینهای سوگواری نیز جایگاه ویژهای در فرهنگ ایرانی داشتند. مراسم سوگ سیاوش، که تراژدی او در شاهنامه فردوسی به زیبایی روایت شده، نمونهای از این آیینهاست. این آیین هم، با تاکید بر مهر، وفاداری، پیمانداری و ارزشهای انسانی، ژرفای احساسی فرهنگ ایرانی را نشان میدهد. سوگ سیاوش نهتنها یک آیین سوگواری، بلکه نمایشی از همدلی و ارجنهادن به پهلوانی و ارزشهای نیک بود که در قلب فرهنگ ایرانی جای داشت. این آیینها، چه شاد و چه سوگوار، روح همگانی ایرانیان را نیرو میبخشیدند و به آنها هویتی مشترک میبخشیدند.
با این همه، برخی ایرانبیزاران همچون سعید لیلاز مطرح کرده، میکوشند تا آیینهایهای مردمی و حتی زرتشتی را با تفسیرهای نادرست و خوارانگارانه به کنار برانند. لیلاز در گفتارهایی، آیینهای پاکی زرتشتی، مانند شستشو با آب جاری که در وندیداد (فرگرد پنجم) برشمرده شده، را به «۲۷ قانون آبریزگاه» فروکاسته است. چنین برداشتی نه با متن پایهای هماهنگ است و نه با جایگاه آیینی آن در سنت زرتشتی سازگار. بررسی ژرفکاوانه وندیداد نشان میدهد که سخن از آیینهای پاکیزگی و بهداشت است، نه قانونهای خشک و تنگ، و این نشاندهنده ناآگاهی یا بدخواهی در فهم فرهنگ زرتشتی است و نشان از خوارشماری آگاهانه بستر فرهنگی دینهای ایرانی است. برپایه روشنسازیهای مستند در کانال تلگرام «زرتشتیان» (پستهای ۲۰۲۳)، این آیینهای پاکی، که دربدگیرنده شستشو با آب روان و رعایت دستورهای بهداشتی بود، نهتنها سختگیرانه و نابخردانه نبودند، بلکه بسیار کارکردگرایانه و بالنده سامان یافته بودند. این آیینها با هدف پاسداشت تندرستی و ارجنهادن به طبیعت و چهارآخشیجان سپنتا مانند آب و خاک، باو و آتش سامان یافتند.
در روزگاری که بسیاری از مردمان باستان بیبهره از چنین سیستمهای بهداشتی بودند، زرتشتیان با این آیینها استانداردهایی را برنهادند که همسو با دانش امروزی بهداشت و زیستبوم ژرف است. اینکه لیلاز، که خود را روشناندیش میپندارد، چنین ادعای بیپایهای را پیش میکشد، نهتنها به دور از جایگاه یک کاوشگر فرهنگی است، بلکه کوششی برای واژگوننمایی و تباهسازی میراثی پربار مینماید. آیینهای پاکی زرتشتی، رویهمرفته و ناسار با ادعای او، نه قانونهایی دستوپاگیر، بلکه نمادی از ارجنهادن به تن و جان و طبیعت بودند. این آیینها با سنجید و ژرفاندیشانه سامان یافته بودند تا انسان را با محیط پیرامون او در هماهنگی نگه دارند. چنین گفتارهایی از سوی افرادی مانند لیلاز، که بهجای ژرفکاوی به خوارشماری و سادهسازی روی میآورند، تنها نشاندهنده سرسریاندیشی و راستیپرهیزی است.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۵)
✍🏻 #نیما_کیانی
جامعه ساسانی، با وجود برخی تنگناها و نارساییها، بهسان یکی از مراکز فرهنگی و اندیشگی دنیای باستان، کارکردی بنیادین در پاسداشت و فراگستری دانش و فرهنگ داشت و میراث آن هنوز هم در تاریخ بشری سزاوار توجه است.
جشنهای مردمی ایرانی مانند نوروز، مهرگان، و سده، که ریشههای ژرفی در تاریخ و فرهنگ این سرزمین دارند، فراتر از آیینهای دینی، نمادهایی از همبستگی، شادمانی، و پیوندهای اجتماعی بودهاند. این جشنها، نهتنها فرصتی برای شادی و همدلی فراهم میکردند، بلکه نمودی از فرهنگ پرمایه ایرانی را به نمایش میگذاشتند. نوروز، با آیینهایی چون خوانگستردن، دید و بازدید، و نو شدن طبیعت، قومها و دینهای گوناگون را زیر یک چتر فرهنگی گرد هم میآورد. مهرگان، جشنی برای گرامیداشت دوستی و برابری، و سده، با آتشافروزی و آواز و پایکوبی، فضایی سرشار از شور و شادمانی میآفریدند. این آیینها، که در بزمهای مردمی و درباری برگزار میشدند، به چکامهگویی، خنیاگری، و داستانسرایی میدان خودنمایی میدادند و عرف بالنده را از بند تنگناهای فقهی و سیاسی رها میساختند.
نفوذ فرهنگی این جشنها، بهویژه در دوره ساسانیان، تا سرزمینهای همسایه مانند میانرودان و آسیای میانه گسترش یافت و بهسان ابزاری به کار رفت برای نیرو بخشیدن هویت همگانی. برای نمونه، نوروز نهتنها در ایران، بلکه در سرزمینهایی از قفقاز تا آسیای مرکزی، بهسان جشنی برای نو شدن و همبستگی جشن گرفته میشد. سده نیز، با آتشافروزیهای باشکوه، نمادی از پیکار با تاریکی و سرما بود و پیوند ژرفی با طبیعت و چرخههای زندگی داشت. این آیینها، رها از ناهمگونیهای دینی و قومی، مردمان را به هم نزدیک میکردند و فضایی برای شادمانی و زایندگی و آفرینشگری فراهم میآوردند.
در کنار جشنها، آیینهای سوگواری نیز جایگاه ویژهای در فرهنگ ایرانی داشتند. مراسم سوگ سیاوش، که تراژدی او در شاهنامه فردوسی به زیبایی روایت شده، نمونهای از این آیینهاست. این آیین هم، با تاکید بر مهر، وفاداری، پیمانداری و ارزشهای انسانی، ژرفای احساسی فرهنگ ایرانی را نشان میدهد. سوگ سیاوش نهتنها یک آیین سوگواری، بلکه نمایشی از همدلی و ارجنهادن به پهلوانی و ارزشهای نیک بود که در قلب فرهنگ ایرانی جای داشت. این آیینها، چه شاد و چه سوگوار، روح همگانی ایرانیان را نیرو میبخشیدند و به آنها هویتی مشترک میبخشیدند.
با این همه، برخی ایرانبیزاران همچون سعید لیلاز مطرح کرده، میکوشند تا آیینهایهای مردمی و حتی زرتشتی را با تفسیرهای نادرست و خوارانگارانه به کنار برانند. لیلاز در گفتارهایی، آیینهای پاکی زرتشتی، مانند شستشو با آب جاری که در وندیداد (فرگرد پنجم) برشمرده شده، را به «۲۷ قانون آبریزگاه» فروکاسته است. چنین برداشتی نه با متن پایهای هماهنگ است و نه با جایگاه آیینی آن در سنت زرتشتی سازگار. بررسی ژرفکاوانه وندیداد نشان میدهد که سخن از آیینهای پاکیزگی و بهداشت است، نه قانونهای خشک و تنگ، و این نشاندهنده ناآگاهی یا بدخواهی در فهم فرهنگ زرتشتی است و نشان از خوارشماری آگاهانه بستر فرهنگی دینهای ایرانی است. برپایه روشنسازیهای مستند در کانال تلگرام «زرتشتیان» (پستهای ۲۰۲۳)، این آیینهای پاکی، که دربدگیرنده شستشو با آب روان و رعایت دستورهای بهداشتی بود، نهتنها سختگیرانه و نابخردانه نبودند، بلکه بسیار کارکردگرایانه و بالنده سامان یافته بودند. این آیینها با هدف پاسداشت تندرستی و ارجنهادن به طبیعت و چهارآخشیجان سپنتا مانند آب و خاک، باو و آتش سامان یافتند.
در روزگاری که بسیاری از مردمان باستان بیبهره از چنین سیستمهای بهداشتی بودند، زرتشتیان با این آیینها استانداردهایی را برنهادند که همسو با دانش امروزی بهداشت و زیستبوم ژرف است. اینکه لیلاز، که خود را روشناندیش میپندارد، چنین ادعای بیپایهای را پیش میکشد، نهتنها به دور از جایگاه یک کاوشگر فرهنگی است، بلکه کوششی برای واژگوننمایی و تباهسازی میراثی پربار مینماید. آیینهای پاکی زرتشتی، رویهمرفته و ناسار با ادعای او، نه قانونهایی دستوپاگیر، بلکه نمادی از ارجنهادن به تن و جان و طبیعت بودند. این آیینها با سنجید و ژرفاندیشانه سامان یافته بودند تا انسان را با محیط پیرامون او در هماهنگی نگه دارند. چنین گفتارهایی از سوی افرادی مانند لیلاز، که بهجای ژرفکاوی به خوارشماری و سادهسازی روی میآورند، تنها نشاندهنده سرسریاندیشی و راستیپرهیزی است.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۶)
✍🏻 #نیما_کیانی
در پایان، جشنها و آیینهای ایرانی، از نوروز و سده تا سوگ سیاوش، جلوههایی از فرهنگ غنی و انسانی این سرزمین هستند که قرنها همبستگی و شادمانی را به ارمغان آوردهاند. این آیینها، با ریشههای عمیق در تاریخ و حکمت ایرانی، نهتنها ارزش حفظ و احترام دارند، بلکه باید از تحریفها و تفسیرهای نادرستی که از سوی افرادی مانند لیلاز مطرح میشود، مصون بمانند. این میراث، گنجینهای است که همچنان میتواند الهامبخش نسلهای آینده باشد.
نظام آموزشی دوره ساسانی، که ریشههای ژرفی در فرهنگ و ارزشهای ایرانی داشت، یکی از برجستهترین نمونههای پرورش انسانهایی خردمند، آزاده و دارای بزرگمنشی و جوانمردی بود. این نظام، که در متونی مانند «شایست نشایست» بهگسترگی بازنموده شده، فراتر از آموزشهای ایواز کارکردی یا رزمی بود و بر پرورش و فرهیزش افرادی متمرکز بود که بتوانند در میدانهای رزم و بزم، دشمنی و آشتی، ارزشهای والای انسانی را به نمایش بگذارند. هدف این نظام، پرورش انسانهایی نبود که تنها به فرمانبرداری کورکورانه از دربار یا فرمانروایان خو گیرند، بلکه افرادی بودند که با تکیه بر خرد، دلیری، ادب و همکاری همگانی، بتوانند جامعهای دادمنش و نیکبخت بیافرینند.
در این نظام آموزشی، ارزشهایی چون راستی و داد، که ریشه در آموزههای گاتاهای زرتشت (یسن ۴۳-۴۴) داشتند، جایگاه ویژهای داشتند. گاتاها، بهسان سرودهای سپند زرتشت، بر ارجمندی راستی، داد و خرد تاکید داشتند و این مفاهیم چونان ستونهای پایهای فرهیزش در دوره ساسانی به کار گرفته میشدند. جوانان در این نظام نه تنها برای جنگیدن، بلکه برای زندگی کردن به شیوهای نژادهوار و بزرگمنشانه و پهلوانانه آموزش میدیدند (به پرورش زال و سیاوش در شاهنامه نگاه کنید؛ تن پهلوان و روان خردمند). این آموزشها دربردارنده پرورش تواناییهای بدنی، مانند سوارکاری و تیراندازی، و همچنین پرورش ویژگیهای والای منشی، مانند ارجنهادن به دیگران، مهماننوازی و بزرگداشتن دیگران بود. این ارزشها در داستانهای حماسی شاهنامه فردوسی، بهویژه در روایتهایی از پهلوانانی چون گودرز و گیو و بیژن و بهرام، به زیبایی بازتاب یافتهاند. این چهرهها نماد انسانهایی بودند که با دلاوری و خرد، نه تنها در میدان نبرد، بلکه در زندگی روزمره نیز به ارزشهای انسانی پایبند بودند.
یکی از ویژگیهای برجسته فرهنگ ساسانی، که در نظام آموزشی آن نیز نمود داشت، ارجنهادن به بزرگمشی انسانی، حتی در برابر دشمنان و بیگانگان، بود. ساسانیان بر آن بودند که انسان، رها از جایگاه اجتماعی یا دودمان و تبار، شایسته ارجگذاری است. این آغازه در رفتارهای اجتماعی، مانند مهماننوازی و رعایت ادب در برابر دیگران، بهویژه در برخورد با دشمنان شکستخورده، به روشنی دیده میشود. این نگاه انسانی در متنهای تاریخی و جستارهای دانشیک، مانند آنچه در ایرانیکا درباره فرهنگ ساسانی آمده، به خوبی مستند شده است. چنین ارزشهایی نشاندهنده فرهنگی بود که نیکبختی و داد را نه تنها برای خود، بلکه برای همه انسانها جستوجو میکرد. خود انوشیروان بدان میبالید که هندیان و رومیان را نیز از آنچه از دانشها آموخته است آگاه ساخته است. (مسکویه رازی، تجاربالامم، ج۱، ص۱۸۰-۱۸۱، ترجمهی علینقی منزوی، انتشارات توس).
این ارزشها همچنین در داستانهای عاشقانه و حماسی، مانند خسرو و شیرین نظامی، به ریخت دیگری نمود یافتند. در این داستان، همچون در داستان بیژن و منیژه در شاهنامه، عشق و وفاداری بهسان ارزشهایی والا و انسانی برجسته شدهاند که فراتر از سودمندیهای شخصی و مادی قرار دارند. خسرو، بهسان یک پادشاه، و شیرین، بهسان نماد زیبایی و خرد، در مسیری پر فراز و نشیب، وفاداری و پایبندی به آغازههای نیک را به نمایش میگذارند. این داستان نشان میدهد که فرهنگ ساسانی چگونه عشق را نه تنها بهسان احساسی شخصی، بلکه بهسان نیرویی برای نیروبخشیدن به پیوندهای انسانی میدید.
رویهمرفته، نظام آموزشی ساسانی و ارزشهای انسانی آن، که ریشه در آموزههای مزدیسنایی و دیگر دینها و بستر فرهنگی ایرانی داشت، نمونهای درخشان از کوشش برای پرورش انسانهایی خردمند، دلیر و آزاده بود. این نظام، با تاکید بر راستی، داد، همکاری و ارجنهادن به بزرگی انسانی، توانست فرهنگی پرمایه و انسانی را پایهریزی کند که تأثیرات آن در ادبیات، تاریخ و ارزشهای انسانی ایران تا امروز برجای مانده است. این فرهنگ، با داستانها و روایتهایش، همچنان برانگیزاننده جانهایی است که جویای نیکبختی و دادگری برای همه آدمیان هستند.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۶)
✍🏻 #نیما_کیانی
در پایان، جشنها و آیینهای ایرانی، از نوروز و سده تا سوگ سیاوش، جلوههایی از فرهنگ غنی و انسانی این سرزمین هستند که قرنها همبستگی و شادمانی را به ارمغان آوردهاند. این آیینها، با ریشههای عمیق در تاریخ و حکمت ایرانی، نهتنها ارزش حفظ و احترام دارند، بلکه باید از تحریفها و تفسیرهای نادرستی که از سوی افرادی مانند لیلاز مطرح میشود، مصون بمانند. این میراث، گنجینهای است که همچنان میتواند الهامبخش نسلهای آینده باشد.
نظام آموزشی دوره ساسانی، که ریشههای ژرفی در فرهنگ و ارزشهای ایرانی داشت، یکی از برجستهترین نمونههای پرورش انسانهایی خردمند، آزاده و دارای بزرگمنشی و جوانمردی بود. این نظام، که در متونی مانند «شایست نشایست» بهگسترگی بازنموده شده، فراتر از آموزشهای ایواز کارکردی یا رزمی بود و بر پرورش و فرهیزش افرادی متمرکز بود که بتوانند در میدانهای رزم و بزم، دشمنی و آشتی، ارزشهای والای انسانی را به نمایش بگذارند. هدف این نظام، پرورش انسانهایی نبود که تنها به فرمانبرداری کورکورانه از دربار یا فرمانروایان خو گیرند، بلکه افرادی بودند که با تکیه بر خرد، دلیری، ادب و همکاری همگانی، بتوانند جامعهای دادمنش و نیکبخت بیافرینند.
در این نظام آموزشی، ارزشهایی چون راستی و داد، که ریشه در آموزههای گاتاهای زرتشت (یسن ۴۳-۴۴) داشتند، جایگاه ویژهای داشتند. گاتاها، بهسان سرودهای سپند زرتشت، بر ارجمندی راستی، داد و خرد تاکید داشتند و این مفاهیم چونان ستونهای پایهای فرهیزش در دوره ساسانی به کار گرفته میشدند. جوانان در این نظام نه تنها برای جنگیدن، بلکه برای زندگی کردن به شیوهای نژادهوار و بزرگمنشانه و پهلوانانه آموزش میدیدند (به پرورش زال و سیاوش در شاهنامه نگاه کنید؛ تن پهلوان و روان خردمند). این آموزشها دربردارنده پرورش تواناییهای بدنی، مانند سوارکاری و تیراندازی، و همچنین پرورش ویژگیهای والای منشی، مانند ارجنهادن به دیگران، مهماننوازی و بزرگداشتن دیگران بود. این ارزشها در داستانهای حماسی شاهنامه فردوسی، بهویژه در روایتهایی از پهلوانانی چون گودرز و گیو و بیژن و بهرام، به زیبایی بازتاب یافتهاند. این چهرهها نماد انسانهایی بودند که با دلاوری و خرد، نه تنها در میدان نبرد، بلکه در زندگی روزمره نیز به ارزشهای انسانی پایبند بودند.
یکی از ویژگیهای برجسته فرهنگ ساسانی، که در نظام آموزشی آن نیز نمود داشت، ارجنهادن به بزرگمشی انسانی، حتی در برابر دشمنان و بیگانگان، بود. ساسانیان بر آن بودند که انسان، رها از جایگاه اجتماعی یا دودمان و تبار، شایسته ارجگذاری است. این آغازه در رفتارهای اجتماعی، مانند مهماننوازی و رعایت ادب در برابر دیگران، بهویژه در برخورد با دشمنان شکستخورده، به روشنی دیده میشود. این نگاه انسانی در متنهای تاریخی و جستارهای دانشیک، مانند آنچه در ایرانیکا درباره فرهنگ ساسانی آمده، به خوبی مستند شده است. چنین ارزشهایی نشاندهنده فرهنگی بود که نیکبختی و داد را نه تنها برای خود، بلکه برای همه انسانها جستوجو میکرد. خود انوشیروان بدان میبالید که هندیان و رومیان را نیز از آنچه از دانشها آموخته است آگاه ساخته است. (مسکویه رازی، تجاربالامم، ج۱، ص۱۸۰-۱۸۱، ترجمهی علینقی منزوی، انتشارات توس).
این ارزشها همچنین در داستانهای عاشقانه و حماسی، مانند خسرو و شیرین نظامی، به ریخت دیگری نمود یافتند. در این داستان، همچون در داستان بیژن و منیژه در شاهنامه، عشق و وفاداری بهسان ارزشهایی والا و انسانی برجسته شدهاند که فراتر از سودمندیهای شخصی و مادی قرار دارند. خسرو، بهسان یک پادشاه، و شیرین، بهسان نماد زیبایی و خرد، در مسیری پر فراز و نشیب، وفاداری و پایبندی به آغازههای نیک را به نمایش میگذارند. این داستان نشان میدهد که فرهنگ ساسانی چگونه عشق را نه تنها بهسان احساسی شخصی، بلکه بهسان نیرویی برای نیروبخشیدن به پیوندهای انسانی میدید.
رویهمرفته، نظام آموزشی ساسانی و ارزشهای انسانی آن، که ریشه در آموزههای مزدیسنایی و دیگر دینها و بستر فرهنگی ایرانی داشت، نمونهای درخشان از کوشش برای پرورش انسانهایی خردمند، دلیر و آزاده بود. این نظام، با تاکید بر راستی، داد، همکاری و ارجنهادن به بزرگی انسانی، توانست فرهنگی پرمایه و انسانی را پایهریزی کند که تأثیرات آن در ادبیات، تاریخ و ارزشهای انسانی ایران تا امروز برجای مانده است. این فرهنگ، با داستانها و روایتهایش، همچنان برانگیزاننده جانهایی است که جویای نیکبختی و دادگری برای همه آدمیان هستند.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۷)
✍🏻 #نیما_کیانی
نقد ادعای سعید لیلاز استوار بر اینکه
نیازمند بررسی ژرفتری از تاریخ، فرهنگ و پیوستگی شهرآیینی ایران است. این ادعای سادهانگارانه، نهتنها پیچیدگیهای تاریخی فروریزی شاهنشاهی ساسانی را نادیده میگیرد، بلکه به پیوستگی فرهنگی و تمدنی ایران پس از گروش به اسلام بیتوجه است. در این بخش، با استناد به گواههای تاریخی و فرهنگی، نشان داده خواهد شد که فرهنگ ساسانی نهتنها فرو نریخت، بلکه با تأثیر ژرف بر تمدن اسلامی، به مایههای آن افزود و بنپارهایی از آن تا امروز در فرهنگ ایرانی پایدار مانده است:
یکم) فروریزیِ شاهنشاهی ساسانی پیامدِ فرایندی پیچیده و چندسویه بود، نه رویدادی ساده و تکبُعدی. عاملهای بسیاری، از ناتوانی درونمرزی و جنگهای درازدامنه با بیزانس گرفته تا پریشانیهای اجتماعی و ناتوانیِ نظام سیاسی در واپسین سالهای فرمانروایی ساسانی، بسترِ فروپاشیِ این امپراتوری را فراهم آوردند. یورشِ تازیانِ مسلمان تنها عامل پایانی بود که به این روند شتاب بخشید. ادعای لیلاز درباره فروپاشی با «یک کلمه» بسیار سادهانگارانه است و واقعیتهای تاریخی را وارونه مینماید. این نگرش، به گونهای، نقشِ پایمردیهای مردمی و پیوستگیِ فرهنگی را کمرنگ میسازد.
دوم) فرهنگ ساسانی پس از گروش به اسلام نه تنها از میان نرفت، بلکه به گونهای پویا در تمدن اسلامی آمیخته شد و اثراتی ژرف بر آن نهاد. آیینها و سنتهای ایرانی همچون نوروز و مهرگان، که ریشه در فرهنگ زرتشتی و پیشا-زرتشتی داشتند، در روزگار اسلامی پایدار ماندند و حتی بهسان سازههای فرهنگیِ همگانی در سراسر قلمرو اسلامی فراگیر شدند. نوروز، بهسان جشنی که نماد نوزاییِ زندگی و پیوند با طبیعت است، نه تنها در ایران که در سرزمینهایی چون آسیای میانه و قفقاز نیز جایگاهی والا یافت. این پیوستگیِ فرهنگی، چنانکه در کانال «امرداد» (۲۰۲۴) نیز برجسته شده، نمایانگر نیرویِ رخنهگر عرف و سنتهای مردمی در برابر دگرگونیهای سیاسی و دینی است. عرفِ مردم، چه در دوره ساسانی و چه در ایران امروزین، همواره از فقه و سیاست پیشی گرفته و بهسان نیرویی پایدار در برابر دگرگشتهای ناگهانی ایستادگی کرده است.
افزون بر این، ارزشهای پهلوانی و نیک روزگار ساسانی، همچون راستی، دادگری و ارجنهادن به طبیعت، در نوشتارها و آثار فرهنگیِ دورهٔ اسلامی جاودانه شدند. شاهنامه فردوسی نمونه برجستهای از این پیوستگی است. این اثر، که بهسان حماسه مردمی ایران شناخته میشود، نه تنها تاریخ و اسطورههای ایران باستان را نگاه داشت، که ارزشهای نیک و انسانی چون دلاوری، آزادگی و پیمانداری را به نسلهای پسین رسانید. چهره رستم، بهسان نماد پهلوانی ایرانی، نمونهای والا از این ارجهاست. پایمردی او در برابر گشتاسپ و اسفندیار، حتا به بهای نفرین همیشگی، نشان از پایبندی به آرمانهای آزادی و ارزشهای نیک انسانی دارد که فراسوی مرزهای دینی و سیاسی میرود. این روحیه در دیگر آثار ادبی دوره اسلامی، همچون نوشتههای نظامی گنجوی، گرشاسپنامه، بانوگشسپنامه، برزونامه، سامنامه نیز دیده میشود که در آنها سازههای فرهنگ ایرانی با درونمایههای اسلامی درهم آمیخته و به ریختی همآهنگ نمایانده شدهاند.
همچنین، فرهنگ ساسانی در گسترههای هنر، معماری و دانش نیز اثرات پایا بر تمدن اسلامی نهاد. برای نمونه، معماری ساسانی، با تاقها و گنبدهای شکوهمندش، انگیزهبخش معماری مسجدها و سازههای اسلامی شد. دانشهای ساسانی، بهویژه در زمینه پزشکی، اخترشناسی و فلسفه، از راه برگردان نوشتارهای پهلوی به عربی در روزگار عباسیان به جهان اسلام رسید و به پیشرفتِ علمی در این دوره یاری رساند. این فرادهش دانش، نمایانگرِ ژرفا و داراییِ فرهنگی ساسانی است که به جای فروپاشی، بهسانِ بنیادی برای تمدن اسلامی کار کرد.
از نگاهِ اجتماعی نیز، پیوستگیِ فرهنگ ساسانی در خویوخیم و آیینهای مردمِ عادی دیدنی است. آیینهای وابسته به طبیعت، همچون جشنهای فصلی، و ارزشهایی چون میهمانداری و ارجنهادن به خانواده، که ریشه در فرهنگ ایران باستان داشتند، در دوره اسلامی نیز پایدار ماندند.
این عاملها، که در زندگی روزمره مردم روان بودند، نشان میدهند که فرهنگ ساسانی هرگز یکسره از میان نرفت، بلکه در لایههای ژرفترِ جامعه ایرانی به زندگانی خویش ادامه داد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۷)
✍🏻 #نیما_کیانی
نقد ادعای سعید لیلاز استوار بر اینکه
با گروش به اسلام با «یک کلمه» سربهسر سیستم ساسانی فروپاشید،
نیازمند بررسی ژرفتری از تاریخ، فرهنگ و پیوستگی شهرآیینی ایران است. این ادعای سادهانگارانه، نهتنها پیچیدگیهای تاریخی فروریزی شاهنشاهی ساسانی را نادیده میگیرد، بلکه به پیوستگی فرهنگی و تمدنی ایران پس از گروش به اسلام بیتوجه است. در این بخش، با استناد به گواههای تاریخی و فرهنگی، نشان داده خواهد شد که فرهنگ ساسانی نهتنها فرو نریخت، بلکه با تأثیر ژرف بر تمدن اسلامی، به مایههای آن افزود و بنپارهایی از آن تا امروز در فرهنگ ایرانی پایدار مانده است:
یکم) فروریزیِ شاهنشاهی ساسانی پیامدِ فرایندی پیچیده و چندسویه بود، نه رویدادی ساده و تکبُعدی. عاملهای بسیاری، از ناتوانی درونمرزی و جنگهای درازدامنه با بیزانس گرفته تا پریشانیهای اجتماعی و ناتوانیِ نظام سیاسی در واپسین سالهای فرمانروایی ساسانی، بسترِ فروپاشیِ این امپراتوری را فراهم آوردند. یورشِ تازیانِ مسلمان تنها عامل پایانی بود که به این روند شتاب بخشید. ادعای لیلاز درباره فروپاشی با «یک کلمه» بسیار سادهانگارانه است و واقعیتهای تاریخی را وارونه مینماید. این نگرش، به گونهای، نقشِ پایمردیهای مردمی و پیوستگیِ فرهنگی را کمرنگ میسازد.
دوم) فرهنگ ساسانی پس از گروش به اسلام نه تنها از میان نرفت، بلکه به گونهای پویا در تمدن اسلامی آمیخته شد و اثراتی ژرف بر آن نهاد. آیینها و سنتهای ایرانی همچون نوروز و مهرگان، که ریشه در فرهنگ زرتشتی و پیشا-زرتشتی داشتند، در روزگار اسلامی پایدار ماندند و حتی بهسان سازههای فرهنگیِ همگانی در سراسر قلمرو اسلامی فراگیر شدند. نوروز، بهسان جشنی که نماد نوزاییِ زندگی و پیوند با طبیعت است، نه تنها در ایران که در سرزمینهایی چون آسیای میانه و قفقاز نیز جایگاهی والا یافت. این پیوستگیِ فرهنگی، چنانکه در کانال «امرداد» (۲۰۲۴) نیز برجسته شده، نمایانگر نیرویِ رخنهگر عرف و سنتهای مردمی در برابر دگرگونیهای سیاسی و دینی است. عرفِ مردم، چه در دوره ساسانی و چه در ایران امروزین، همواره از فقه و سیاست پیشی گرفته و بهسان نیرویی پایدار در برابر دگرگشتهای ناگهانی ایستادگی کرده است.
افزون بر این، ارزشهای پهلوانی و نیک روزگار ساسانی، همچون راستی، دادگری و ارجنهادن به طبیعت، در نوشتارها و آثار فرهنگیِ دورهٔ اسلامی جاودانه شدند. شاهنامه فردوسی نمونه برجستهای از این پیوستگی است. این اثر، که بهسان حماسه مردمی ایران شناخته میشود، نه تنها تاریخ و اسطورههای ایران باستان را نگاه داشت، که ارزشهای نیک و انسانی چون دلاوری، آزادگی و پیمانداری را به نسلهای پسین رسانید. چهره رستم، بهسان نماد پهلوانی ایرانی، نمونهای والا از این ارجهاست. پایمردی او در برابر گشتاسپ و اسفندیار، حتا به بهای نفرین همیشگی، نشان از پایبندی به آرمانهای آزادی و ارزشهای نیک انسانی دارد که فراسوی مرزهای دینی و سیاسی میرود. این روحیه در دیگر آثار ادبی دوره اسلامی، همچون نوشتههای نظامی گنجوی، گرشاسپنامه، بانوگشسپنامه، برزونامه، سامنامه نیز دیده میشود که در آنها سازههای فرهنگ ایرانی با درونمایههای اسلامی درهم آمیخته و به ریختی همآهنگ نمایانده شدهاند.
همچنین، فرهنگ ساسانی در گسترههای هنر، معماری و دانش نیز اثرات پایا بر تمدن اسلامی نهاد. برای نمونه، معماری ساسانی، با تاقها و گنبدهای شکوهمندش، انگیزهبخش معماری مسجدها و سازههای اسلامی شد. دانشهای ساسانی، بهویژه در زمینه پزشکی، اخترشناسی و فلسفه، از راه برگردان نوشتارهای پهلوی به عربی در روزگار عباسیان به جهان اسلام رسید و به پیشرفتِ علمی در این دوره یاری رساند. این فرادهش دانش، نمایانگرِ ژرفا و داراییِ فرهنگی ساسانی است که به جای فروپاشی، بهسانِ بنیادی برای تمدن اسلامی کار کرد.
از نگاهِ اجتماعی نیز، پیوستگیِ فرهنگ ساسانی در خویوخیم و آیینهای مردمِ عادی دیدنی است. آیینهای وابسته به طبیعت، همچون جشنهای فصلی، و ارزشهایی چون میهمانداری و ارجنهادن به خانواده، که ریشه در فرهنگ ایران باستان داشتند، در دوره اسلامی نیز پایدار ماندند.
این عاملها، که در زندگی روزمره مردم روان بودند، نشان میدهند که فرهنگ ساسانی هرگز یکسره از میان نرفت، بلکه در لایههای ژرفترِ جامعه ایرانی به زندگانی خویش ادامه داد.
(ادامه دارد)
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Telegram
نقدآگین
📘سعید لیلاز و افسانههای یونانی
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۸)
✍🏻 #نیما_کیانی
در پایان، نقد ادعای لیلاز نیازمند بازنگری در مفهوم «فروپاشی» است. فروریزی سیاسی یک شاهنشاهی به معنای نابودی فرهنگ آن نیست. فرهنگ ایران، با ریشههای ژرف و نرمشپذیری بالای خود، نهتنها در برابر دگرگونیهای دینی و سیاسی ایستادگی کرد، بلکه بهسان یکی از ستونهای پایهای، زیر ساخت آنچه را که سپستر تمدن اسلامی نامیده شد فراهم آورد. این پیوستگی فرهنگی، که در آیینها، ادبیات ( ن. ک به مزدیسنا در ادب پارسی، محمد معین)، و ارزشهای انسانی ایرانی دیده میشود، نشاندهنده نیرو و پویایی تمدن ایرانی است. از این رو، بهجای سادهسازی تاریخ به «فروپاشی با یک کلمه»، باید به پیچیدگیها و پیوستگی فرهنگی ایران توجه کرد که همچنان در هویت ایرانی امروز زنده است.
بازگشت به ریشههای کیستی ایرانی، ناساز با فهم چپ و واپسگرای سعید لیلاز، فراخوانی است به بازخوانی و بازشناسی عرف و فرهنگ بالنده و چندفرهنگی هخامنشیان، اشکانیان و ساسانیان که فراتر از فقه و سیاست، جهانی از معنا و زیبایی آفرید. این فرهنگ، با آیینهای مردمی، ارزشهای پهلوانی، و رواداری در برابر دینها و فرهنگهای دیگر، نهتنها در بند فرمانهای خشک نبود، بلکه میراثی جهانگیر آفرید که در شاهنامه و ادب پارسی جاودانه شد. ایران هرگز و در هیچ دورهای به فقه و سیاست کاسته نشده و نخواهد شد، و عرف و فرهنگ ایران باستان، چون رودی خروشان، همچنان در فرهنگ ایرانی روان است.
و چنین است که سخن از ایران، سخن از فرهنگی است که هیچ مرز و بندی نتوانسته آن را در خویش بگنجاند و از جوشش و جنبش بازدارد. این فرهنگ، چه در آیین پهلوانیاش، چه در ادب شکوفایش، و چه در زیست روزانه مردمان، تا امروز پایدار مانده و خواهد ماند و از همین رو، بازگشت به ریشهها، نه بازگشتی واپسگرا و ناسنجشگرانه به ایدههایی سنگشده، که نگریستن در کارکرد نیاکان برای آفریدن چشماندازی برای آیندهای روشن است.
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
— بازخوانی حقیقت کمبوجیه، خشایارشا و ساسانیان
(۱۸)
✍🏻 #نیما_کیانی
در پایان، نقد ادعای لیلاز نیازمند بازنگری در مفهوم «فروپاشی» است. فروریزی سیاسی یک شاهنشاهی به معنای نابودی فرهنگ آن نیست. فرهنگ ایران، با ریشههای ژرف و نرمشپذیری بالای خود، نهتنها در برابر دگرگونیهای دینی و سیاسی ایستادگی کرد، بلکه بهسان یکی از ستونهای پایهای، زیر ساخت آنچه را که سپستر تمدن اسلامی نامیده شد فراهم آورد. این پیوستگی فرهنگی، که در آیینها، ادبیات ( ن. ک به مزدیسنا در ادب پارسی، محمد معین)، و ارزشهای انسانی ایرانی دیده میشود، نشاندهنده نیرو و پویایی تمدن ایرانی است. از این رو، بهجای سادهسازی تاریخ به «فروپاشی با یک کلمه»، باید به پیچیدگیها و پیوستگی فرهنگی ایران توجه کرد که همچنان در هویت ایرانی امروز زنده است.
بازگشت به ریشههای کیستی ایرانی، ناساز با فهم چپ و واپسگرای سعید لیلاز، فراخوانی است به بازخوانی و بازشناسی عرف و فرهنگ بالنده و چندفرهنگی هخامنشیان، اشکانیان و ساسانیان که فراتر از فقه و سیاست، جهانی از معنا و زیبایی آفرید. این فرهنگ، با آیینهای مردمی، ارزشهای پهلوانی، و رواداری در برابر دینها و فرهنگهای دیگر، نهتنها در بند فرمانهای خشک نبود، بلکه میراثی جهانگیر آفرید که در شاهنامه و ادب پارسی جاودانه شد. ایران هرگز و در هیچ دورهای به فقه و سیاست کاسته نشده و نخواهد شد، و عرف و فرهنگ ایران باستان، چون رودی خروشان، همچنان در فرهنگ ایرانی روان است.
و چنین است که سخن از ایران، سخن از فرهنگی است که هیچ مرز و بندی نتوانسته آن را در خویش بگنجاند و از جوشش و جنبش بازدارد. این فرهنگ، چه در آیین پهلوانیاش، چه در ادب شکوفایش، و چه در زیست روزانه مردمان، تا امروز پایدار مانده و خواهد ماند و از همین رو، بازگشت به ریشهها، نه بازگشتی واپسگرا و ناسنجشگرانه به ایدههایی سنگشده، که نگریستن در کارکرد نیاکان برای آفریدن چشماندازی برای آیندهای روشن است.
.
#چپ_فرهنگی #ابتذال_فرهنگی #استمرارطالبان #ایرانستیزان #نقد_چپ #چپ_ایرانی #نقد_فرهنگ #نقد_روشنفکران
➖➖➖
🌾 @Naqdagin
Forwarded from تبادلاتِ فرهنگ و هنر
@hume1711
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from تبادلاتِ فرهنگ و هنر
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM