در توییتر یک آپدیت راه افتاده که نشان میدهد چه کسانی «سیمکارت سفید» دارند. سیمکارت سفید نماد اینترنت بیمرز و بدون فیلتر است که فقط دست خودیهای حکومت میدهند. داستان از جایی جالب میشود که معلوم شد بسیاری از چپها و راستها و سلطنتطلبها و سمپاتهایشان نیز از این سیمکارتها استفاده میکنند. نتیجه اینکه: اکانتهای بزرگی که جریانسازی میکنند و جدلهای مجازی دارند در واقعیت همه سر سفره انقلاب «جایشان» شده.
شما بهعنوان یک شهروند ایرانی، فضای جدلی-سیاسی کشور را خیلی جدی نگیرید و خودتان را به بیآبروییِ طرفداری از یک جریان آلوده نکنید.
تا مملکت اِنقدر آدمِ گشنه و ریاکار دارد، از حیث اپوزوسیون فلج خواهد بود.
شما بهعنوان یک شهروند ایرانی، فضای جدلی-سیاسی کشور را خیلی جدی نگیرید و خودتان را به بیآبروییِ طرفداری از یک جریان آلوده نکنید.
تا مملکت اِنقدر آدمِ گشنه و ریاکار دارد، از حیث اپوزوسیون فلج خواهد بود.
«من یک متفکر جدی نیستم. من یک نویسندهام: این خیلی فرق دارد. فکر میکنم هوش یک نویسنده باید زنده باشد، باید ناقص باشد. باید تناقض داشته باشد. باید کمی بینظم و آماتور باشد.»
-بنجامین لاباتت
📸عکسها: آذر/خانه
-بنجامین لاباتت
📸عکسها: آذر/خانه
احتمالا شما هم بهوفور با زنانی مواجه شدهاید که در مقابل خطای مردان، ناخوداگاه بدل به وکیل مدافعی تمام عیار میشوند، و در مقابل خطای یک زن، فورا به یک قاضی بیرحم تغییر حالت میدهند. اگر مردی به آنها علنا آسیب هم بزند، واکنش ملایمی نشان میدهند. اما اگر کمترین سؤتفاهم یا برخورد ناخوشایندی با یک زن داشته باشند، بیرحمانهترین واکنشها را دارند. یادداشتِ اخیرم در روزنامهی «شرق» ریشههای احتمالیِ این وضعیت را شرح میدهد.
https://www.sharghdaily.com/fa/tiny/news-1069719
https://www.sharghdaily.com/fa/tiny/news-1069719
شرق
ریشهای فرهنگی برای زنان علیه زنان
در تاریخ و سنت ما رسوم زیادی وجود دارد که زن را برای پسرآوری تربیت میکنند. در مقابل، مادر یک دختر، یعنی زنی که فرزند یا فرزندان دختر دارد، از توجه کمتری برخوردار است. برای صاحب پسر شدن مراسمات آیینی عجیبی وجود دارد. فیالمثل در کردستان شال قرمزی بر کمر عروس…
-مادرِ پسر بودن: ریشهای فرهنگی برای زنان علیه زنان
منتشر شده در روزنامهٔ شرق
در تاریخ و سنت ما رسوم زیادی وجود دارد که زن را برای پسر آوری تربیت میکنند.
در مقابل، مادر یک دختر، یعنی زنی که فرزند یا فرزندان دختر دارد، از توجه کمتری برخوردار است. برای صاحب پسر شدن مراسمات آیینی عجیبی وجود دارد. فیالمثل در کردستان شال قرمزی بر کمر عروس میبندند و این نمادی برای پسردار شدن است، یا در لرستان نوزاد پسری در بغل عروس میگذارند تا صاحب پسر شود. در خرده فرهنگهای تهرانی، عروس باید روی سکههای طلا قدم بگذارد، چرا که سکه نمادی از پسردار شدن است. چنین آیینهایی در شهرهای مختلف ایران هر یک به طرقی اجرا میشود. این تأکید تنها به مراسم عروسی محدود نمیشود؛ در زندگی روزمره هم ادامه دارد. هنوز در بسیاری از مناطق اولین سؤال پس از زایمان «پسر بود یا دختر؟» است و سیل تبریکها برای پسر چند برابر است. در آگهیهای ترحیمِ قدیمیتر هم اگر متوفی مادر چند پسر بود، نام پسران را با خط درشت مینوشتند و از متوفی به عنوان مادر پسران... یاد میکردند. اما مادرِ فقط دختر معمولاً فقط با نام خودش یاد میشد.
به این ترتیب، جامعه به تبعیت از یک پیشفرض تاریخی، بسیاری از زنان را مؤکدانه برای داشتن فرزند پسر تربیت میکند. به گفتهی رئیس انجمن مامایی تهران: پسر دار شدن فقط دغدغه زنهای باردار نیست؛ بین پدران شنیده میشود که:
«اگر بچهمان پسر شود، کمتر نگران آيندهاش میشويم. اينكه با چه كسی ازدواج كند يا اينكه اگر طلاق گرفت در جامعه اذيت نمیشود.»
بسیار دیدهایم بعد از رسانهای شدنِ خبری که در آن مردی به زنی آسیب رسانده، مواجههی بخشی از جامعه گاهی عجیب و غیر قابل درک است. در وجه عمومیِ ماجرا، معمولاً گروهی از زنان دفاعی بیچون و چرا از مرد میکنند و همچنین به تحقیر روایتِ زن میپردازند. اغلب این دوگانگی که سالهاست با عنوان «زنان علیه زنان» شناخته میشود، ما را درگیر این پرسش میکند که چرا؟
یکی از پاسخهای احتمالی به این پرسش همین است که بسیاری از زنان از کودکی با نقشِ نمادینِ مادرِ یک پسر بزرگ شدهاند، و آنقدر در نقش مادرانگیشان فرو رفتهاند که در برخی موارد واکنشی جز دفاع ناخودآگاه و گاهی چشمپوشی از خطاهای یک مرد از آنها سر نمیزند. هرگونه تأمل و شکی، برای بعضیها فروریختن انگارهی «مادر یک پسر» است.
وقتی زنی اینطور تربیت شود، دفاع از یک مرد_بهرغم اینکه آن مرد خطای سنگینی کرده باشد_ناخودآگاه بهمثابه دفاع از هویت خودش است. چون اگر آن مرد را محکوم کند، انگار پذیرفته که «پسرِ من» هم ممکن است همین کار را بکند، و این «پذیرش» ارزشهایی که هویت وی به آنها وابسته است را تهدید میکند. بسیاری از زنها حتی اگر خودشان هرگز مادر نشوند نمیخواهند و نمیتوانند از نقش نمادین مادر یک پسر دست بکشند. بنابراین، در مقابل خطاهای یک مرد، حتی یک مرد غریبه، ناخودآگاه در نقش نمادین مادر فرو میروند، آنها به طور سیستماتیک نسبت به اشتباهات، و آسیبهایی که از جانب مردان و به طور کلی ساختارهای مردسالار دریافت میکنند با عیبپوشی، بخشایش و همدلی عمل میکنند. در مقابل اگر عین آن اشتباه (یا حتی خیلی کمتر) از یک زن سر بزند، بدون ذرهای همدلی، بدون احساس مسئولیت و وجدان با آن زن مواجه میشوند.
جامعه، سنت، عقاید موروثی و بسیاری عوامل دیگر در این مورد همدلی را دستکاری کرده و وقتی آن را قابل دسترسی میکند که پای مادرانگی برای یک پسر در میان باشد. در غیر اینصورت همدلیِ عمیق و واقعی با روایت یک زن، همیشه با قضاوت، اکراه و تردیدهای انفعالآمیز همراه است.
عشق زن، ایثار، تغزل روحی او، همه باید با نقش ویژهٔ «مادر یک پسر» همپوشانی داشته باشد. به همین خاطر رفتارهای سنتی و غریزی برخی زنان در مواجهه با یک مرد، شرم محافظهکارانه مادری است که میکوشد دائما سازگاری خود را به اشکال مختلف از طریق عشق و وفاداریِ شدید نشان دهد. در مقابل کمتر نقش و مقامی غیرحاشیهای برای مادر یک دختر در نظر گرفته شده است. به همین دلیل است که مادرِ یک دختر، اغلب با خود تحقیری و با تربیتی شرممحور، میکوشد دختر خود را برای مادر یک پسر شدن آماده کند. این چرخه هنوز در فرهنگ عامهی مردم جایگاه ویژهای دارد. بنابراین در مواجهه با چرایی رأفت رقیق بعضی زنان در مقابل خطاکاری مردان، و در عین حال میل به قضاوت یک زن، شاید بتوان این پاسخ را در نظر گرفت که آنها هنوز نتوانستهاند هویت و ارزش خود را از مادرانگی برای یک پسر، جدا کنند.
مفهومِ «زنان علیه زنان» اغلب ناشی از یک ترس نهادینه شده و موروثیاست، و تا زمانی که ارزش و احترام یک زن در فرهنگ عامه عمدتاً به «مادر یک پسر بودن» وابسته باشد، چرخهٔ قضاوتهای دوگانه و دفاعیات یکطرفه ادامه خواهد داشت.
منتشر شده در روزنامهٔ شرق
در تاریخ و سنت ما رسوم زیادی وجود دارد که زن را برای پسر آوری تربیت میکنند.
در مقابل، مادر یک دختر، یعنی زنی که فرزند یا فرزندان دختر دارد، از توجه کمتری برخوردار است. برای صاحب پسر شدن مراسمات آیینی عجیبی وجود دارد. فیالمثل در کردستان شال قرمزی بر کمر عروس میبندند و این نمادی برای پسردار شدن است، یا در لرستان نوزاد پسری در بغل عروس میگذارند تا صاحب پسر شود. در خرده فرهنگهای تهرانی، عروس باید روی سکههای طلا قدم بگذارد، چرا که سکه نمادی از پسردار شدن است. چنین آیینهایی در شهرهای مختلف ایران هر یک به طرقی اجرا میشود. این تأکید تنها به مراسم عروسی محدود نمیشود؛ در زندگی روزمره هم ادامه دارد. هنوز در بسیاری از مناطق اولین سؤال پس از زایمان «پسر بود یا دختر؟» است و سیل تبریکها برای پسر چند برابر است. در آگهیهای ترحیمِ قدیمیتر هم اگر متوفی مادر چند پسر بود، نام پسران را با خط درشت مینوشتند و از متوفی به عنوان مادر پسران... یاد میکردند. اما مادرِ فقط دختر معمولاً فقط با نام خودش یاد میشد.
به این ترتیب، جامعه به تبعیت از یک پیشفرض تاریخی، بسیاری از زنان را مؤکدانه برای داشتن فرزند پسر تربیت میکند. به گفتهی رئیس انجمن مامایی تهران: پسر دار شدن فقط دغدغه زنهای باردار نیست؛ بین پدران شنیده میشود که:
«اگر بچهمان پسر شود، کمتر نگران آيندهاش میشويم. اينكه با چه كسی ازدواج كند يا اينكه اگر طلاق گرفت در جامعه اذيت نمیشود.»
بسیار دیدهایم بعد از رسانهای شدنِ خبری که در آن مردی به زنی آسیب رسانده، مواجههی بخشی از جامعه گاهی عجیب و غیر قابل درک است. در وجه عمومیِ ماجرا، معمولاً گروهی از زنان دفاعی بیچون و چرا از مرد میکنند و همچنین به تحقیر روایتِ زن میپردازند. اغلب این دوگانگی که سالهاست با عنوان «زنان علیه زنان» شناخته میشود، ما را درگیر این پرسش میکند که چرا؟
یکی از پاسخهای احتمالی به این پرسش همین است که بسیاری از زنان از کودکی با نقشِ نمادینِ مادرِ یک پسر بزرگ شدهاند، و آنقدر در نقش مادرانگیشان فرو رفتهاند که در برخی موارد واکنشی جز دفاع ناخودآگاه و گاهی چشمپوشی از خطاهای یک مرد از آنها سر نمیزند. هرگونه تأمل و شکی، برای بعضیها فروریختن انگارهی «مادر یک پسر» است.
وقتی زنی اینطور تربیت شود، دفاع از یک مرد_بهرغم اینکه آن مرد خطای سنگینی کرده باشد_ناخودآگاه بهمثابه دفاع از هویت خودش است. چون اگر آن مرد را محکوم کند، انگار پذیرفته که «پسرِ من» هم ممکن است همین کار را بکند، و این «پذیرش» ارزشهایی که هویت وی به آنها وابسته است را تهدید میکند. بسیاری از زنها حتی اگر خودشان هرگز مادر نشوند نمیخواهند و نمیتوانند از نقش نمادین مادر یک پسر دست بکشند. بنابراین، در مقابل خطاهای یک مرد، حتی یک مرد غریبه، ناخودآگاه در نقش نمادین مادر فرو میروند، آنها به طور سیستماتیک نسبت به اشتباهات، و آسیبهایی که از جانب مردان و به طور کلی ساختارهای مردسالار دریافت میکنند با عیبپوشی، بخشایش و همدلی عمل میکنند. در مقابل اگر عین آن اشتباه (یا حتی خیلی کمتر) از یک زن سر بزند، بدون ذرهای همدلی، بدون احساس مسئولیت و وجدان با آن زن مواجه میشوند.
جامعه، سنت، عقاید موروثی و بسیاری عوامل دیگر در این مورد همدلی را دستکاری کرده و وقتی آن را قابل دسترسی میکند که پای مادرانگی برای یک پسر در میان باشد. در غیر اینصورت همدلیِ عمیق و واقعی با روایت یک زن، همیشه با قضاوت، اکراه و تردیدهای انفعالآمیز همراه است.
عشق زن، ایثار، تغزل روحی او، همه باید با نقش ویژهٔ «مادر یک پسر» همپوشانی داشته باشد. به همین خاطر رفتارهای سنتی و غریزی برخی زنان در مواجهه با یک مرد، شرم محافظهکارانه مادری است که میکوشد دائما سازگاری خود را به اشکال مختلف از طریق عشق و وفاداریِ شدید نشان دهد. در مقابل کمتر نقش و مقامی غیرحاشیهای برای مادر یک دختر در نظر گرفته شده است. به همین دلیل است که مادرِ یک دختر، اغلب با خود تحقیری و با تربیتی شرممحور، میکوشد دختر خود را برای مادر یک پسر شدن آماده کند. این چرخه هنوز در فرهنگ عامهی مردم جایگاه ویژهای دارد. بنابراین در مواجهه با چرایی رأفت رقیق بعضی زنان در مقابل خطاکاری مردان، و در عین حال میل به قضاوت یک زن، شاید بتوان این پاسخ را در نظر گرفت که آنها هنوز نتوانستهاند هویت و ارزش خود را از مادرانگی برای یک پسر، جدا کنند.
مفهومِ «زنان علیه زنان» اغلب ناشی از یک ترس نهادینه شده و موروثیاست، و تا زمانی که ارزش و احترام یک زن در فرهنگ عامه عمدتاً به «مادر یک پسر بودن» وابسته باشد، چرخهٔ قضاوتهای دوگانه و دفاعیات یکطرفه ادامه خواهد داشت.
بیستسال بعد
اگر بخواهی مرا به خاطر بیاوری
هنوز روی آن مبلِ سبز نشستهام
خانهام هرکجا باشد پنجرهای رو به غروبِ آفتاب دارد
به سیاقِ تمامِ گوشهنشینان
در جلجتایِ انکارِ آن کلمه
سهمرتبه بر بالهای خود صلیب میکشم
و صفحهای دیگر از سکوت را باز میکنم.
از قبلهای بعد از مرگ
اگر بخواهی مرا به خاطر بیاوری
هنوز روی آن مبلِ سبز نشستهام
خانهام هرکجا باشد پنجرهای رو به غروبِ آفتاب دارد
به سیاقِ تمامِ گوشهنشینان
در جلجتایِ انکارِ آن کلمه
سهمرتبه بر بالهای خود صلیب میکشم
و صفحهای دیگر از سکوت را باز میکنم.
از قبلهای بعد از مرگ
پذیرفتنِ تعریفِ خوبی که دیگران از شما دارند، یک دامِ لوسیفری است. عایدهاش نیرویی کاذب است آغشته به تکبر و تکروی. این دام پتانسیل سقوطِ شما را محک میزند. تعریف را نه با انکار، که با سپاسی آمیخته به کراهت، پس بزنید. این نخستین آیین از آدابِ استغناست.
-مرگی بدونِ مردگان
#شعر
یک چهره منتظر یک چهره در گذار
یک چهره پُر وضوح یک چهره در غبار
هر چار چهره دور از برزخ حیات
هر چار چهره کیش هر چار چهره مات
هر چهره زیرِ نور انگار مرده است
تصویرِ خویش را با حرص خورده است
این فصلِ دیگریاست، از آخرین کتاب
یک تیک در خلأ، یک حرف در غیاب
او پرسه میزند در نیمه شب هنوز
دنبال واژه است پیش از هجوم روز
(در پشتِ در کسی است. این داستانِ توست؟
تو از زبانِ من، من از زبانِ توست
نزدیکتر بیا_“او را به خود فشرد”_
تابوت را ببند! باید دوباره مُرد.)
بی چهره میدود در سایهسار خواب
بیچهره، بیسوال، بیچهره، بیجواب
(در پشت در کسیاست؟ ما خانه نیستیم!
تو مطمئن شدی دیوانه نیستیم؟
نزدیکتر بیا. این صفحه را نخوان.
این فصلِ رفتن است؟
... آری، ولی بمان!)
این فصلِ دیگری است، فصلِ تواری است
هر عشق ساحتی از سوگواری است
یک سطر آسمان، یک سطر ریگِ مات
یک سطر نقطه چین، یک سطر بیدوات
از جستجو به بعد، مرگیاست بیجسد
این قصه تا ابد، پایان نمیرسد
از بعدِ آن هبوط، تا ردّ پای تو
من ایستادهام در چهرههای تو
#شعر
یک چهره منتظر یک چهره در گذار
یک چهره پُر وضوح یک چهره در غبار
هر چار چهره دور از برزخ حیات
هر چار چهره کیش هر چار چهره مات
هر چهره زیرِ نور انگار مرده است
تصویرِ خویش را با حرص خورده است
این فصلِ دیگریاست، از آخرین کتاب
یک تیک در خلأ، یک حرف در غیاب
او پرسه میزند در نیمه شب هنوز
دنبال واژه است پیش از هجوم روز
(در پشتِ در کسی است. این داستانِ توست؟
تو از زبانِ من، من از زبانِ توست
نزدیکتر بیا_“او را به خود فشرد”_
تابوت را ببند! باید دوباره مُرد.)
بی چهره میدود در سایهسار خواب
بیچهره، بیسوال، بیچهره، بیجواب
(در پشت در کسیاست؟ ما خانه نیستیم!
تو مطمئن شدی دیوانه نیستیم؟
نزدیکتر بیا. این صفحه را نخوان.
این فصلِ رفتن است؟
... آری، ولی بمان!)
این فصلِ دیگری است، فصلِ تواری است
هر عشق ساحتی از سوگواری است
یک سطر آسمان، یک سطر ریگِ مات
یک سطر نقطه چین، یک سطر بیدوات
از جستجو به بعد، مرگیاست بیجسد
این قصه تا ابد، پایان نمیرسد
از بعدِ آن هبوط، تا ردّ پای تو
من ایستادهام در چهرههای تو
اینکه دوره بیفتیم به هر هنرمند مستقلی که در ایران مجوز از ارشاد گرفته تهمت بزنیم ریشه دارد در دو چیز: تربیت شیعی و مرامِ کمونیستی که از پنجاه و هفت به بعد باب شد. آمیزهی این دو میشود چنین نگرشی: اگر «من» قربانی است، پس «ما» هم باید قربانی باشد. حسادتی بیجا و پوچ که به طلبکاریِ برابری میانجامد، منشأ انگیزههای کمونیستی است. بعد همین جماعت ادعای گذار از چپ و تشیع را با شعارهای سانتیمانتال و اسلامستیزی یکی میکنند. مبارزه خلاصه شده برایشان در طلبکاری از این و آن که چرا به اندازه کافی تباه نیستی؟ چرا به اندازه کافی افسرده و قربانی نشدی؟ چرا به اندازه کافی به همه چیز پشت نکردی و نمردی و شهیدِ راه آرمانهای ما نشدی؟
باید بزرگ شد و دست کشید از این قِسم طلبکاریهای بیمارگون. این پرخاشگریهای بی سر و ته از نوجوانهای هیستریونیک قابل پذیرش است. نه نسل ما که اینهمه مصائب پیش چشم خودش دیده. هیچکس به ما شهیدِ زنده بودن، یا همان «قهرمانی» بدهکار نیست.
باید بزرگ شد و دست کشید از این قِسم طلبکاریهای بیمارگون. این پرخاشگریهای بی سر و ته از نوجوانهای هیستریونیک قابل پذیرش است. نه نسل ما که اینهمه مصائب پیش چشم خودش دیده. هیچکس به ما شهیدِ زنده بودن، یا همان «قهرمانی» بدهکار نیست.
Awaiting
Nasser Cheshmazar
غرق در حریم سرد آب، بینفس
انزوا هجوم لحظهای که هیچکس
انزوا روایتِ تنی گسسته است
انزوا دیارِ دیدگانِ خسته است.
انزوا هجوم لحظهای که هیچکس
انزوا روایتِ تنی گسسته است
انزوا دیارِ دیدگانِ خسته است.
بدونِ بغل دستی
ناگهان چهره آن دختر را بعد از بیست و سه سال به یاد آوردم. وحشتزده، نیمهشب از خواب پریدم. او برگشته بود. دیر، اما برگشته بود.
هفت سالگی، کلاس اول، مدرسهٔ رسالت.
از در آمد داخل. با قدی دو برابر همهی ما. صورتی در هم فشرده، بدنی انگار ساخته شده از فلز و چوب.
همه در خود جمع شدیم. هیچکس نمیخواست بغل دستیِ او باشد. و من؟ من هم مسلما نمیخواستم. به خاطر قدّ بلندش فرستاده شد میزِ آخر. روزها گذشت و هیچکس حتی با او حرف هم نمیزد. چهره، بدن، قد، همه چیزش را مسخره میکردند. من شریک جرم نمیشدم، اما آنقدرها هم مهربان نبودم که بروم و دوستش شوم. زنگِ تفریح همیشه در کلاس تنها بود. مخفیانه دل یک دله کردم که در نبودِ بچهها بروم و نگاهش کنم. شاید هم چند کلمه حرف بزنم با او. یکی دو مرتبه رفتم و از لای در نگاهش کردم. اما هیچوقت حرفی نزدم. هر ماهی که گذشت چهره دختر در تاریکی و افسردگیِ بیشتری فرو رفت. از میز دوم، گاهی برمیگشتم و نگاهش میکردم. او هم نگاهم میکرد. مات. بدون لبخند یا حرکتی اضافه. فقط نگاه. تنها کسی بودم که مخصوصا برمیگشتم تا فقط او را نگاه کنم. دیگر امکان صحبت وجود نداشت. زبان مرده بود. هیچ کلمهای نمیتوانست آن خلأ را بشکند. فقط نگاه. آیا از نگاه من میفهمید که منظوری دارم؟ و منظورم این نیست که دوستش دارم، یا رفیقش هستم، یا هوایش را دارم. نه. منظور نگاهم این بود که او را میبینم. همین. فکر میکردم همین کافی است. چون دیگر هیچکس او را مثل یک انسان نمیدید. با او مثل دیوار، مثل نیمکت، مثل یکجور غیاب رفتار میشد. من اما او را دید میزدم. نگاهش میکردم، مثل کسی که وجود دارد. شاید این کاری پَست بود. چهمیدانم؟ شاید درست وقتی داشت به وجود نداشتن عادت میکرد، آن دخترِ عوضی از نیمکتِ دوم برمیگشت تا با نگاه بیمفهومش به یاد او بیاورد که وجود دارد.
سال تمام شد و خیلی زود از یادم رفت. اصلا در حافظهام جایی هم نداشت. حالا بعد از بیست و سه سال، نیمه شب چهره او را به یاد آوردم. آن صورت عرقکرده از شرم، آن خرده موهای سیاه که از اطراف مقنعهی سفیدش بیرون میزدند. آن نگاه یخزده، آن تاریکی که او را در نیمکت آخر، بدون بغل دستی، در خود غرق کرده بود.
نامش را نمیدانم. اما در حافظهام از این به بعد او شبیهترین تصویر به انزواست.
ناگهان چهره آن دختر را بعد از بیست و سه سال به یاد آوردم. وحشتزده، نیمهشب از خواب پریدم. او برگشته بود. دیر، اما برگشته بود.
هفت سالگی، کلاس اول، مدرسهٔ رسالت.
از در آمد داخل. با قدی دو برابر همهی ما. صورتی در هم فشرده، بدنی انگار ساخته شده از فلز و چوب.
همه در خود جمع شدیم. هیچکس نمیخواست بغل دستیِ او باشد. و من؟ من هم مسلما نمیخواستم. به خاطر قدّ بلندش فرستاده شد میزِ آخر. روزها گذشت و هیچکس حتی با او حرف هم نمیزد. چهره، بدن، قد، همه چیزش را مسخره میکردند. من شریک جرم نمیشدم، اما آنقدرها هم مهربان نبودم که بروم و دوستش شوم. زنگِ تفریح همیشه در کلاس تنها بود. مخفیانه دل یک دله کردم که در نبودِ بچهها بروم و نگاهش کنم. شاید هم چند کلمه حرف بزنم با او. یکی دو مرتبه رفتم و از لای در نگاهش کردم. اما هیچوقت حرفی نزدم. هر ماهی که گذشت چهره دختر در تاریکی و افسردگیِ بیشتری فرو رفت. از میز دوم، گاهی برمیگشتم و نگاهش میکردم. او هم نگاهم میکرد. مات. بدون لبخند یا حرکتی اضافه. فقط نگاه. تنها کسی بودم که مخصوصا برمیگشتم تا فقط او را نگاه کنم. دیگر امکان صحبت وجود نداشت. زبان مرده بود. هیچ کلمهای نمیتوانست آن خلأ را بشکند. فقط نگاه. آیا از نگاه من میفهمید که منظوری دارم؟ و منظورم این نیست که دوستش دارم، یا رفیقش هستم، یا هوایش را دارم. نه. منظور نگاهم این بود که او را میبینم. همین. فکر میکردم همین کافی است. چون دیگر هیچکس او را مثل یک انسان نمیدید. با او مثل دیوار، مثل نیمکت، مثل یکجور غیاب رفتار میشد. من اما او را دید میزدم. نگاهش میکردم، مثل کسی که وجود دارد. شاید این کاری پَست بود. چهمیدانم؟ شاید درست وقتی داشت به وجود نداشتن عادت میکرد، آن دخترِ عوضی از نیمکتِ دوم برمیگشت تا با نگاه بیمفهومش به یاد او بیاورد که وجود دارد.
سال تمام شد و خیلی زود از یادم رفت. اصلا در حافظهام جایی هم نداشت. حالا بعد از بیست و سه سال، نیمه شب چهره او را به یاد آوردم. آن صورت عرقکرده از شرم، آن خرده موهای سیاه که از اطراف مقنعهی سفیدش بیرون میزدند. آن نگاه یخزده، آن تاریکی که او را در نیمکت آخر، بدون بغل دستی، در خود غرق کرده بود.
نامش را نمیدانم. اما در حافظهام از این به بعد او شبیهترین تصویر به انزواست.
«... از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم.
احساس میكنم تمام این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده هم چاپ شده. هر وقت این حرف را میزنم خیال میكنند كه دارم تواضع به خرج میدهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچوقت ادای تواضع در نمیآورم. من اگر عمری باقی باشد - كه مطمئنم طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت.»
غلامحسین ساعدی-نامهها
احساس میكنم تمام این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده هم چاپ شده. هر وقت این حرف را میزنم خیال میكنند كه دارم تواضع به خرج میدهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچوقت ادای تواضع در نمیآورم. من اگر عمری باقی باشد - كه مطمئنم طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت.»
غلامحسین ساعدی-نامهها
«دین» در معنای الهیاتیِ خود، دلداریِ خدا به انسان است. بابتِ اینکه شکست خورد، ضعیف و پایمال شد، اما ادامه داد. انسان هرچه بیشتر معترف به شکست و مشتاقتر به تسلیِ آفریدگار باشد، موجودی الهیتر است. این سلوکِ سهمگین را نمیتوان به کل جامعه تحمیل کرد. این انتخابی است که ذات هرکس وابسته به بسیاری چیزها یا آن را میجوید، یا از آن میگریزد.
این روزها فکری شدهام که بروم انقلاب. آهسته قدم بزنم و کتابی هم نخرم. همینطور بیهدف راه بروم و قیافهی نحسِ آدمها را ببینم. هوا مثل سگ آلوده شده و اگر خفه نشوم خوب است. یک آنفولانزای خوکی یا خریِ جدید هم آمده. باران هم که یُخ. بااینهمه دلم برای تهران تنگ شده. به عنوان لُری که متولد تهران است یکجور عرق دارم به مرکز. راستش دلم برای تو و تهران به یک اندازه گرفته. در آن پاریس لعنتی که مثل کارت پستال است تصورت میکنم و حالم میگیرد. دلم میخواست اینجا بودی. من بعد از آخرین قرارمان دیگر حوصله ریخت احدی را نداشتم. خدا لعنتت کند که دوسال پیش وادارم کردی از ایدهآلسازی دست بردارم و از دوستی با آدمها نگریزم. آخر هم دستت را زدی به کمرت و نتیجه را مثل یک دکتر زیبایی که دماغی را کج عمل کرده دیدی و سر تکان دادی. البته نمیخواهم چیزی را بندازم گردن تو. من نتیجه را پذیرفتم و حتی خوشم هم آمد. حالا اینها را ول کن. بهجایش بیا دیدنم. بیا برویم انقلاب. و اگر نیامدی هم بهجهنم. خودم تنها میروم.
از قبلهای بعد از مرگ
برای آتنا
از قبلهای بعد از مرگ
برای آتنا
آیا دو تابوتِ خالی
در چشمهایم ندیدی
وقتی به من گفتی آسان
بر خود بگیرم جهان را؟
آیا ندیدی چگونه
از چنگ شب میگریزم
تا بار دیگر ببینم
یک پرتو از آسمان را؟
دنیای من دشت دوری است
سبز و عبث وار ساده
عیشش سواری شتابان
اندوهش اما پیاده...
آسمان/همین لحظه📸
در چشمهایم ندیدی
وقتی به من گفتی آسان
بر خود بگیرم جهان را؟
آیا ندیدی چگونه
از چنگ شب میگریزم
تا بار دیگر ببینم
یک پرتو از آسمان را؟
دنیای من دشت دوری است
سبز و عبث وار ساده
عیشش سواری شتابان
اندوهش اما پیاده...
آسمان/همین لحظه📸
«قصد ناراحت کردنت را نداشتم»
هم این جمله را شنیدهایم، هم آن را گفتهایم. حرفهایی زده و شنیدهایم که ناخوشایند بوده، اما معمولا گوینده (خودِ ما یا دیگری) در دفاع میگوید مقصودش آنچه فهمیدهایم نبوده. بیایید ببینیم چقدر محتمل است که مقصود و نتیجه در تضاد محض باشند.
وقتی دیگری سخن میگوید، ما هیچوقت مستقیم به نیتِ خالصِ او دسترسی نداریم. کلمه مثل جعبهٔ سیاه هواپیماست: فقط خروجی (صدا، جمله) را میشنویم، ولی موتورِ واقعیِ تولیدِ معنا (ناخودآگاه، فرهنگ، قدرت، ژنتیک) پنهان است. پس هر گفتاری ذاتاً «کور» است نسبت به مقصودِ خودش.
فکر میکنیم هنگام حرف زدن قصدمان شفاف است در حالیکه که این یک توهم است. لحظهای جادویی هست که مقصودِ ما صیدِ زبان میشود، و خود را کاملاً وارونه میکند. حالا معناهای مختلفِ آنچه گفتهایم یک محکمه تشکیل میدهند. هر کلمه یک شاهد است که به نفع یا علیه شاهدِ قبلی شهادت میدهد. قاضی هم کسی نیست جز: دستورِ زبان. پس دیر یا زود آنچه میگوییم وارونه خواهد شد؛ زیرا زبان همواره به مقصودِ ما خیانت خواهد کرد.
هم این جمله را شنیدهایم، هم آن را گفتهایم. حرفهایی زده و شنیدهایم که ناخوشایند بوده، اما معمولا گوینده (خودِ ما یا دیگری) در دفاع میگوید مقصودش آنچه فهمیدهایم نبوده. بیایید ببینیم چقدر محتمل است که مقصود و نتیجه در تضاد محض باشند.
وقتی دیگری سخن میگوید، ما هیچوقت مستقیم به نیتِ خالصِ او دسترسی نداریم. کلمه مثل جعبهٔ سیاه هواپیماست: فقط خروجی (صدا، جمله) را میشنویم، ولی موتورِ واقعیِ تولیدِ معنا (ناخودآگاه، فرهنگ، قدرت، ژنتیک) پنهان است. پس هر گفتاری ذاتاً «کور» است نسبت به مقصودِ خودش.
فکر میکنیم هنگام حرف زدن قصدمان شفاف است در حالیکه که این یک توهم است. لحظهای جادویی هست که مقصودِ ما صیدِ زبان میشود، و خود را کاملاً وارونه میکند. حالا معناهای مختلفِ آنچه گفتهایم یک محکمه تشکیل میدهند. هر کلمه یک شاهد است که به نفع یا علیه شاهدِ قبلی شهادت میدهد. قاضی هم کسی نیست جز: دستورِ زبان. پس دیر یا زود آنچه میگوییم وارونه خواهد شد؛ زیرا زبان همواره به مقصودِ ما خیانت خواهد کرد.
Hossein Ronaghi - حسین رونقی
خواهی نخواهی در مصافِ خیزشِ ققنوس و خاکستر
رنگِ شرف سرخ است.
م.راد
رنگِ شرف سرخ است.
م.راد
نامهای از آرشام رضایی دوست همتبار و دربندم با ضمیمهٔ بندی از شعر من که چندسال پیش در بحبوحهی بیآبیِ اصفهان سروده شد. چه امیدها و چه داغهایی را از سر گذراندیم. اینروزها نمیدانم چه بگویم که بیارزد و بدل به شعار و نمایش نشود. حرفی نیست جز آن دعای قدیمی برای ایران: به امید آزادی.
