#منو_تو_مال_همیم
#287
بعد از لحظاتی کیارش در حالی که نفس نفس میزد کنارم دراز کشید و منو کشید تو بغلش...
جونی توی تنم نمونده بود و درد داشتم...
روی موهام و بوسید و گفت:
_مرسی خانومم...
دستم و روی دلم گذاشتم...
کیارش متوجه شد و سرم و از تو آغوشش بیرون کشید...
با نگرانی زل زد تو چشمام و گفت:
_راشین درد داری؟!
لبم و به دندون گرفتم و با درد سری تکون دادم...
سریع از رو تخت بلند شد..
چشمام و از درد بستم...
با نشستن دستی زیر سر و پام و بلند شدنم از روی تخت چشمام و باز کردم..
کیارش در حالی که منو تو آغوشش میفشرد به سمت حموم راه افتاد...
آب حموم و باز کرد...
بعد از پر شدن وان آب و بست...
تو وان دراز کشید...
و من و به پشت روی خودش خوابوند و سرمو روی سینش گذاشت..
از درد زیاد نای حرف زدن یا اعتراض نداشتم...
از تماس آب داغ با پوست بدنم حس خوبی بهم دست میداد و از دردم کاسته میشد...
دست کیارش از پشت روی شکمم نشست..
و دستش و آروم زیر شکمم میکشید و ماساژ میداد..
آب داغ و ماساژ دادنای کیارش از دردم کم کرده بود...
چشم هامو بستم و خودم سپردم به دستای معجزه گر کیارش...
لباش زیر گردنم و لمس کرد...
بعد از دقایقی کنار گوشم گفت:
_بهتری؟!
اوهوم آرومی گفتم...
زیر گوشم و بوسید..
_فردا حتما میریم دکتر..
نمیتونم ببینم بعد از هر رابطه اینجوری درد میکشی...
از تصور رابطه های بعدی لبم و گاز آرومی گرفتم...
نمیدونستم چرا با اینکه کیارش انقدر مراعات کرد و آروم پیش رفت با این حال بازم انقدر درد دارم...
کم کم داشتم از رابطه داشتن با کیارش میترسیدم...
یعنی قراره هر سری اینجوری درد بکشم؟!
نمیدونم چقدر گذشته بود که کیارش آروم منو از روی خودش بلند کرد و گفت..
_آب داره سرد میشه...
زیاد تو آب موندنت خوب نیست...
من میرم حوله بیارم...
و با عجله از وان خارج شد...
بعد لحظه ای کوتاه در حالی که یه حوله به کمر خودش بسته بود و یه حوله دستش بود نزدیکم شد...
کمکم کرد از وان بیرون بیام...
حوله رو تنم کرد...
خواستم قدمی بردارم که نذاشت ...
دوباره من و از زمین بلند کرد و توآغوشش گرفت...
و با صدای آرومی گفتم...
_من باعث این حالتم پس باید جورش و بکشم...
با بی حالی گفتم:میتونی نکشی...
خیره ی چشمام شد...
_نمیشه...
_چرا؟!
نگاهش و ازم گرفت و به رو به دوخت...
در حالی که از حموم بیرون میرفتیم گفت:
_چون تو درد میکشی دردش و من بیشتر حس میکنم...
لحظه ای دردم به کل یادم رفت...
سرم و از روی سینش برداشتم و به صورت جدیش نگاه کردم...
اخماش تو هم بود و این جذاب ترش میکرد...
آروم من و روی تخت گذاشت...
@arbabzadeh_a
#287
بعد از لحظاتی کیارش در حالی که نفس نفس میزد کنارم دراز کشید و منو کشید تو بغلش...
جونی توی تنم نمونده بود و درد داشتم...
روی موهام و بوسید و گفت:
_مرسی خانومم...
دستم و روی دلم گذاشتم...
کیارش متوجه شد و سرم و از تو آغوشش بیرون کشید...
با نگرانی زل زد تو چشمام و گفت:
_راشین درد داری؟!
لبم و به دندون گرفتم و با درد سری تکون دادم...
سریع از رو تخت بلند شد..
چشمام و از درد بستم...
با نشستن دستی زیر سر و پام و بلند شدنم از روی تخت چشمام و باز کردم..
کیارش در حالی که منو تو آغوشش میفشرد به سمت حموم راه افتاد...
آب حموم و باز کرد...
بعد از پر شدن وان آب و بست...
تو وان دراز کشید...
و من و به پشت روی خودش خوابوند و سرمو روی سینش گذاشت..
از درد زیاد نای حرف زدن یا اعتراض نداشتم...
از تماس آب داغ با پوست بدنم حس خوبی بهم دست میداد و از دردم کاسته میشد...
دست کیارش از پشت روی شکمم نشست..
و دستش و آروم زیر شکمم میکشید و ماساژ میداد..
آب داغ و ماساژ دادنای کیارش از دردم کم کرده بود...
چشم هامو بستم و خودم سپردم به دستای معجزه گر کیارش...
لباش زیر گردنم و لمس کرد...
بعد از دقایقی کنار گوشم گفت:
_بهتری؟!
اوهوم آرومی گفتم...
زیر گوشم و بوسید..
_فردا حتما میریم دکتر..
نمیتونم ببینم بعد از هر رابطه اینجوری درد میکشی...
از تصور رابطه های بعدی لبم و گاز آرومی گرفتم...
نمیدونستم چرا با اینکه کیارش انقدر مراعات کرد و آروم پیش رفت با این حال بازم انقدر درد دارم...
کم کم داشتم از رابطه داشتن با کیارش میترسیدم...
یعنی قراره هر سری اینجوری درد بکشم؟!
نمیدونم چقدر گذشته بود که کیارش آروم منو از روی خودش بلند کرد و گفت..
_آب داره سرد میشه...
زیاد تو آب موندنت خوب نیست...
من میرم حوله بیارم...
و با عجله از وان خارج شد...
بعد لحظه ای کوتاه در حالی که یه حوله به کمر خودش بسته بود و یه حوله دستش بود نزدیکم شد...
کمکم کرد از وان بیرون بیام...
حوله رو تنم کرد...
خواستم قدمی بردارم که نذاشت ...
دوباره من و از زمین بلند کرد و توآغوشش گرفت...
و با صدای آرومی گفتم...
_من باعث این حالتم پس باید جورش و بکشم...
با بی حالی گفتم:میتونی نکشی...
خیره ی چشمام شد...
_نمیشه...
_چرا؟!
نگاهش و ازم گرفت و به رو به دوخت...
در حالی که از حموم بیرون میرفتیم گفت:
_چون تو درد میکشی دردش و من بیشتر حس میکنم...
لحظه ای دردم به کل یادم رفت...
سرم و از روی سینش برداشتم و به صورت جدیش نگاه کردم...
اخماش تو هم بود و این جذاب ترش میکرد...
آروم من و روی تخت گذاشت...
@arbabzadeh_a
👍7❤5👎1
#منو_تو_مال_همیم
#288
آب موهام با حوله گرفت...
بوسه ای روی موهام زد و گفت:
_من میرم واست لباس بیارم..
و ازم جدا شد...
چشمامو روی هم گذاشتم...
بعد از لحظه ای با نشستن دستی روی شونم چشمام و باز کردم...
کیارش لباسای دستش و روی تخت گذاشت...
دستش که روی حولم نشست هول کردم و دستم و روی دستش گذاشتم..
سرش و بالا آورد و مبهوت نگام کرد...
حالم بهتر شده بود...
به آرومی گفتم:خوبم,خودم میتونم لباسامو بپوشم
با جدیت گفت:چی و از من میپوشونی؟!
بدنی رو که تا همین چند لحظه پیش ل.خت تو بغلم بود؟!
و منه لعنتی برای بار هزارم خجالت زده سرم و پایین انداختم...
حیف که حال بحث کردن نداشتم وگرنه حالش و میگرفتم...
اصلا به شخصیتش نمیخوره که انقدر پررو باشه...
همون لحظه حوله توسط کیارش از دورم باز شد...
سعی کردم به روی خودم نیارم و بی توجه باشم...
کیارش راست میگفت...
من چیو میخوام ازش قایم کنم؟!
دیدنیارو قبلا دیده...
کیارش با حوصله همراه با اخم کوچکی بین ابروهاش لباس و تنم کرد...
از تماس دستش با بدنم,گر میگرفتم...
بعد از اینکه لباسارو تنم کرد موهای نم دارم و از روی صورتم کنار زد...
خیره ی چشمای هم شده بودیم که کیارش نگاهش و ازم گرفت و بلند شد..
از داخل کمد سشوار و برداشت...
بعد از اینکه سشوار و به برق زد بالا سرم وایستاد...
و مشغول خشک کردن موهای بلندم شد...
در تمام مدت خیره ی بدن عضلانیش بودم...
خودش هنوز لباس نپوشیده بود و فقط پایین تنش و با یه حوله پوشونده بود...
بعد از خشک کردن موهام کمکم کرد رو تخت دراز بکشم...
بدنم تقریبا کوفته بود..
کیارش از تو کشو شلوارکی برداشت و پاش کرد...
چشمامو بستم...
خاموش شدن برق و با چشمای بستم حس کردم...
و در آخر تو آغوش گرم کیارش فرو رفتم...
منو از پشت کشید تو بغلش ...
دست گرمش زیر لباسم رفت و روی شکمم نشست...
بوسه ای زیر گردنم زد و آروم گفت:
_ببخش اگه بازم اذیت شدی...
دیگه نمیذارم اینجوری درد بکشی..
شاید دردت به خاطره کوچولو بودنته...
ولی فردا یه فکر اساسی برای این اوضاع میکنم...
تحمل دیدن درد کشیدنت و ندارم...
متعجب از عذرخواهی کیارش چشمام باز شد...
باورم نمیشد این مرد مغرور ازم عذرخواهی کرده باشه...
بوسه ای دیگه ای زیر گوشم زد..
_حالام دیگه بخواب خانومی...
امروز خیلی خسته شدی...
بابت همه چی ممنون..
امشب و برام به یاد موندنی کردی..
و حصار دستاش و تنگ تر از قبل کرد...
خسته تر اونی بودم که بخوام رفتار و حرفاش و تجزیه تحلیل کنم...
آرامش وجودش باعث شد که کم کم خوابم ببره...
میخواهَم
دَستانَم دور کَمَرَت،
کور تَرین گِره دُنیا شَوَد ...
@arbabzadeh_a
#288
آب موهام با حوله گرفت...
بوسه ای روی موهام زد و گفت:
_من میرم واست لباس بیارم..
و ازم جدا شد...
چشمامو روی هم گذاشتم...
بعد از لحظه ای با نشستن دستی روی شونم چشمام و باز کردم...
کیارش لباسای دستش و روی تخت گذاشت...
دستش که روی حولم نشست هول کردم و دستم و روی دستش گذاشتم..
سرش و بالا آورد و مبهوت نگام کرد...
حالم بهتر شده بود...
به آرومی گفتم:خوبم,خودم میتونم لباسامو بپوشم
با جدیت گفت:چی و از من میپوشونی؟!
بدنی رو که تا همین چند لحظه پیش ل.خت تو بغلم بود؟!
و منه لعنتی برای بار هزارم خجالت زده سرم و پایین انداختم...
حیف که حال بحث کردن نداشتم وگرنه حالش و میگرفتم...
اصلا به شخصیتش نمیخوره که انقدر پررو باشه...
همون لحظه حوله توسط کیارش از دورم باز شد...
سعی کردم به روی خودم نیارم و بی توجه باشم...
کیارش راست میگفت...
من چیو میخوام ازش قایم کنم؟!
دیدنیارو قبلا دیده...
کیارش با حوصله همراه با اخم کوچکی بین ابروهاش لباس و تنم کرد...
از تماس دستش با بدنم,گر میگرفتم...
بعد از اینکه لباسارو تنم کرد موهای نم دارم و از روی صورتم کنار زد...
خیره ی چشمای هم شده بودیم که کیارش نگاهش و ازم گرفت و بلند شد..
از داخل کمد سشوار و برداشت...
بعد از اینکه سشوار و به برق زد بالا سرم وایستاد...
و مشغول خشک کردن موهای بلندم شد...
در تمام مدت خیره ی بدن عضلانیش بودم...
خودش هنوز لباس نپوشیده بود و فقط پایین تنش و با یه حوله پوشونده بود...
بعد از خشک کردن موهام کمکم کرد رو تخت دراز بکشم...
بدنم تقریبا کوفته بود..
کیارش از تو کشو شلوارکی برداشت و پاش کرد...
چشمامو بستم...
خاموش شدن برق و با چشمای بستم حس کردم...
و در آخر تو آغوش گرم کیارش فرو رفتم...
منو از پشت کشید تو بغلش ...
دست گرمش زیر لباسم رفت و روی شکمم نشست...
بوسه ای زیر گردنم زد و آروم گفت:
_ببخش اگه بازم اذیت شدی...
دیگه نمیذارم اینجوری درد بکشی..
شاید دردت به خاطره کوچولو بودنته...
ولی فردا یه فکر اساسی برای این اوضاع میکنم...
تحمل دیدن درد کشیدنت و ندارم...
متعجب از عذرخواهی کیارش چشمام باز شد...
باورم نمیشد این مرد مغرور ازم عذرخواهی کرده باشه...
بوسه ای دیگه ای زیر گوشم زد..
_حالام دیگه بخواب خانومی...
امروز خیلی خسته شدی...
بابت همه چی ممنون..
امشب و برام به یاد موندنی کردی..
و حصار دستاش و تنگ تر از قبل کرد...
خسته تر اونی بودم که بخوام رفتار و حرفاش و تجزیه تحلیل کنم...
آرامش وجودش باعث شد که کم کم خوابم ببره...
میخواهَم
دَستانَم دور کَمَرَت،
کور تَرین گِره دُنیا شَوَد ...
@arbabzadeh_a
👍16❤4😍1
#منو_تو_مال_همیم
#289
با بیدار شدنم از خواب نگاهی به اطراف انداختم...
کیارش نبود...
آروم از جام بلند شدم...
زیر دلم یه خورده درد میکرد...
ولی دردش طوری نبود که نشه تحمل کرد...
از اتاق بیرون رفتم...
دنبال کیارش میگشتم...
میدونستم صبح که باید میرفته شرکت,ولی دوست داشتم تو همچین موقعیتی کنارم باشه...
مگه دیشب ندید چقدر درد داشتم؟!
امروز باید کنارم میموند و نازم و میخرید نه اینکه صبح زود پاشه بره شرکت
یعنی فقط در حد یه شب براش ارزش داشتم؟!
کلافه که خواستم برگردم تو اتاقم که متوجه کیارش تو تراس شدم...
رو صندلی نشسته بود و غرق در فکر بود...
از اینکه شرکت نرفته بود خوشحال شدم...
به سمت تراس رفتم..
با باز کردن در تراس برگشت سمتم..
با دیدنم از جاش بلند شد...
قیافش کلافه به نظر میرسید انگار از چیزی ناراحت بود...
ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره...
به سمتش رفتم...
رو به روش وایستادم...
زیر لب سلام کردم...
با دو قدم فاصله ی بینمون و کم کرد..
دستش و دور کمرم گذاشت و پیشونیم و بوسید...
_سلام خانومی..
در حالی که هنوزم دستش دور کمرم بود صورتش و عقب برد...
نسیم آرومی میوزید و هوا عالی بود...
موهای پریشون شده ی توی صورتم و کنار زد و فرستاد پشت گوشم...
لب زد:بهتری؟!
سری تکون دادم...
به میز و صندلی های تراس اشاره کرد..
_بشین..
ازش جدا شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم...
کیارشم صندلی نزدیک به من و کشید عقب و نشست روش...
نیم نگاهی به نیم رخ عصبیش انداختم...
آخرشم طاقت نیاورم و گفتم:
_چیزی شده؟!
چرخید سمتم
_نه مگه قراره چیزی بشه؟!
_نه آخه یه خورده پکر به نظر میرسی...
لیوان آب پرتغال روی میز و برداشت..
در حالی که لیوان و به لبش نزدیک میکرد گفت:
_نه چیزی نشده...
با این طور برخورد کیارش مطمین شدم که یه اتفاقی افتاده...
ولی نمیتونستم حدس بزنم چه اتفاقی...
بعد از لحظه ای کیارش نگام کرد...
مثله اینکه خودشم متوجه شد که رفتارش خیلی تابلوإ برای همین گفت:
_یه سری اتفاقات توی شرکت افتاده که کلافم کرده...
دستش و روی دستم گذاشت...
_تو نگران نباش...
سری تکون دادم
به میز اشاره کرد..
_خب خانوم خانوما شما که برای صبحانه خواب بودی...
پس باید الان بیشتر از همیشه ناهار بخوری...
متعجب گفتم:مگه ساعت چنده؟!
دستش و بالا آورد و ساعت مچیش و جلوی صورتم گرفت...
با دیدن ساعت ۳ چشمام گرد شد...
زیر لب گفتم:چقدر زیاد خوابیدم...
کیارش دستش و از جلوی صورتم برداشت
لبخند کجی زد پ گفت:
_دیشب تا دیر وقت بیدار بودی از طرفیم کار زیاد خستت کرده بود..
واسه همین دلم نیومد صبح واسه صبحونه بیدارت کنم..
وگرنه یه خانوم شوهر دار باید زودتر از شوهرش بیدار شه و شوهرش و با نوازش بیدار کنه...
پشت چشمی براش نازک کردم..
_نه بابا,دیگه چی ؟!
قیافه ی متفکری به خودش گرفت
_دیگه چی؟!؟
خب به جز نوازش میتونی کارای دیگه ایم برای بیدار کردنم انجام بدی...
لبخند شیطونی زد و ادامه داد:
_و با شناختی که من از ذهن تو دارم میدونم الان داری به چیزایی خوب خوب برای بیدار کردنم فکر میکنی...
درسته؟!
لبخندی مرموزی زدم....
_آره اتفاقا راه های خوبیم برای بیدار کردنت به ذهنم رسید..
@arbabzadeh_a
#289
با بیدار شدنم از خواب نگاهی به اطراف انداختم...
کیارش نبود...
آروم از جام بلند شدم...
زیر دلم یه خورده درد میکرد...
ولی دردش طوری نبود که نشه تحمل کرد...
از اتاق بیرون رفتم...
دنبال کیارش میگشتم...
میدونستم صبح که باید میرفته شرکت,ولی دوست داشتم تو همچین موقعیتی کنارم باشه...
مگه دیشب ندید چقدر درد داشتم؟!
امروز باید کنارم میموند و نازم و میخرید نه اینکه صبح زود پاشه بره شرکت
یعنی فقط در حد یه شب براش ارزش داشتم؟!
کلافه که خواستم برگردم تو اتاقم که متوجه کیارش تو تراس شدم...
رو صندلی نشسته بود و غرق در فکر بود...
از اینکه شرکت نرفته بود خوشحال شدم...
به سمت تراس رفتم..
با باز کردن در تراس برگشت سمتم..
با دیدنم از جاش بلند شد...
قیافش کلافه به نظر میرسید انگار از چیزی ناراحت بود...
ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره...
به سمتش رفتم...
رو به روش وایستادم...
زیر لب سلام کردم...
با دو قدم فاصله ی بینمون و کم کرد..
دستش و دور کمرم گذاشت و پیشونیم و بوسید...
_سلام خانومی..
در حالی که هنوزم دستش دور کمرم بود صورتش و عقب برد...
نسیم آرومی میوزید و هوا عالی بود...
موهای پریشون شده ی توی صورتم و کنار زد و فرستاد پشت گوشم...
لب زد:بهتری؟!
سری تکون دادم...
به میز و صندلی های تراس اشاره کرد..
_بشین..
ازش جدا شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم...
کیارشم صندلی نزدیک به من و کشید عقب و نشست روش...
نیم نگاهی به نیم رخ عصبیش انداختم...
آخرشم طاقت نیاورم و گفتم:
_چیزی شده؟!
چرخید سمتم
_نه مگه قراره چیزی بشه؟!
_نه آخه یه خورده پکر به نظر میرسی...
لیوان آب پرتغال روی میز و برداشت..
در حالی که لیوان و به لبش نزدیک میکرد گفت:
_نه چیزی نشده...
با این طور برخورد کیارش مطمین شدم که یه اتفاقی افتاده...
ولی نمیتونستم حدس بزنم چه اتفاقی...
بعد از لحظه ای کیارش نگام کرد...
مثله اینکه خودشم متوجه شد که رفتارش خیلی تابلوإ برای همین گفت:
_یه سری اتفاقات توی شرکت افتاده که کلافم کرده...
دستش و روی دستم گذاشت...
_تو نگران نباش...
سری تکون دادم
به میز اشاره کرد..
_خب خانوم خانوما شما که برای صبحانه خواب بودی...
پس باید الان بیشتر از همیشه ناهار بخوری...
متعجب گفتم:مگه ساعت چنده؟!
دستش و بالا آورد و ساعت مچیش و جلوی صورتم گرفت...
با دیدن ساعت ۳ چشمام گرد شد...
زیر لب گفتم:چقدر زیاد خوابیدم...
کیارش دستش و از جلوی صورتم برداشت
لبخند کجی زد پ گفت:
_دیشب تا دیر وقت بیدار بودی از طرفیم کار زیاد خستت کرده بود..
واسه همین دلم نیومد صبح واسه صبحونه بیدارت کنم..
وگرنه یه خانوم شوهر دار باید زودتر از شوهرش بیدار شه و شوهرش و با نوازش بیدار کنه...
پشت چشمی براش نازک کردم..
_نه بابا,دیگه چی ؟!
قیافه ی متفکری به خودش گرفت
_دیگه چی؟!؟
خب به جز نوازش میتونی کارای دیگه ایم برای بیدار کردنم انجام بدی...
لبخند شیطونی زد و ادامه داد:
_و با شناختی که من از ذهن تو دارم میدونم الان داری به چیزایی خوب خوب برای بیدار کردنم فکر میکنی...
درسته؟!
لبخندی مرموزی زدم....
_آره اتفاقا راه های خوبیم برای بیدار کردنت به ذهنم رسید..
@arbabzadeh_a
👍9
#منو_تو_مال_همیم
#290
لبخندش عمیق تر شد...
_مثلا چه راه هایی؟؟
لبخندم و جمع کردم..
_مثلا خالی کردن پارچ آب یخ رو صورتت...
تو گوشت جیغ کشیدن...
با مشت زدن تو صورتت...
کشیدن موهات..
ممممم
با گاز گرفتنم میشه بیدارت کرد...
مخصوصا با گازای ریزی که من میگیرم...
معلوم بود خندش گرفته و سعی در جمع کردن لبخند روی لباش داره...
ولی چشماش داشت میخندید...
قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
_هه تو ؟!؟!
ضعیفه برو با بزرگترت بیاد...
از این حرفش لجم گرفت...
با حرص گفتم:الان نشونت میدم ضعیفه کیه...
دستش و گرفتم و بردمش نزدیک لبم...
و با تمام وجود گاز گرفتم....
بعد از لحظه ای ولش کردم...
سرم و آوردم بالا که نگاهم به چشمای خندونش افتاد...
با خنده گفت:
_همه ی زورت همین بود جوجه؟!
از این دردش نیومده بود کفری شدم...
مطمئن بودم که محکم گازش گرفتم پس چرا اصلا به روی خودش نیاورد؟!
با عصبانبت از جام بلند شدم...
مثل بچه ها لج کرده بودم و باید حتما یه جوری حرص این کیارش و در میاوردم....
از جام بلند شدم برم موهاش بکشم که دستم و کشید ...
پرت شدم تو بغلش...
در حالی که شونه هاش از خنده میلرزید سرم و تو آغوشش گرفت...
_انقدر شیطونی نکن کار دست میدما...
بوی عطر تلخش که به مشامم خورد از خود بی خود شدم...
منه بی جنبه در مقابل آغوش کیارش کم میاوردم و لال میشدم...
منو رو پاش نشوند و گفت:
_چرا ساکت شدی؟!
تا همین چند لحظه پیش که خوب بلبل زبونی میکردی و مثل گربه پنجول میکشیدی؟!
چی شد حالا؟!
زبونت کوتاه شد؟!
زبونم و تا ته در آوردم..
_زبونم سره جاشه...
خیالت راحت...
گربم عمته اورانگوتان...
کیارش لبخند مردونه ای زد...
_باشه من اورانگوتان..
حالا هم پاشو بریم ناهار بخوریم گربه کوچولو...
مشتی به سینش زدم..
_باشه اورانگوتان گنده بک..
از رو پاش بلند شدم...
خواستم برم سمت در که مچ دستم و چسبید...
برگشتم سمتش که گفت:
_پس صبحونه ی من چی میشه؟!
ابرویی بالا انداختم
_مگه قرار نشد ناهار بخوریم؟!
با یه لبخند کج گوشه ی لباش گفت:
_اون که بله،ولی من قبلش صبحونمو میخوام...
و قبل از اینکه اجازه ی زدن حرفی و بهم بده لبای داغش و روی لبام گذاشت...
چشمام بسته شد...
یکی نیست بهش بگه دیشب سیر نشدی ازش که دوباره افتادی به جونش!؟
بعد از لحظاتی ازم جدا شد...
با خنده گفت:
_درسته دیر از خواب بیدار شدی ولی این دلیل نمیشه صبحونمو ندی...
از این به بعد صبحا هم بخوام برم شرکت حتی اگه اگه خوابم باشی اول صبحونم و میخورم بعد میرم...
و چشمکی زد...
مثل همیشه خواستم غر بزنم که صدای گوشی کیارش بلند شد...
کیارشم گوشیشو از جیبش بیرون آورد و جواب داد..
_بله؟!
...
_آره...
...
_اوضاع تحت کنترله...
...
_براش مراقب گذاشتم...
...
_نه نه نه شماها حواستون به اون ور باشه...
من خودم مراقبشم..
نمیتونه دست از پا خطا کنه...
...
_باشه...
اگه اتفاقی افتاد خبرم کن....
صدای شخص پشت گوشی نمیومد و این موضوع کلافم میکرد...
خواستم به کیارش نزدیک شم که با خداحافظی گوشی و قطع کرد...
از فضولی داشتم میترکیدم...
باید میفهمیدم داشت با کی حرف میزد...
برای همین بی هوا پرسیدم:کی بود؟!
کیارش گوشی و داخل جیب شلوارش گذاشت...
_بردیا...
از تعجب چشمام گرد شد...
_چییی؟؟!؟؟!
ابرویی بالا انداخت..
_وا کجاش تعجب داشت؟!
_نه آخه فکر نمیکردم با بردیا در ارتباط باشی...
مشکوک نگام کرد...
_بردیا داییمه و به خاطر تفاوت سنی کممون رابطمون خیلی با هم خوبه...
مثله دو تا دوسته خوبیم...
بردیا خیلی میاد ایتالیا و بهم سر میزنه...
اکثرنم با کیانوش میان اینجا...
فکر میکنی چون سال ها از ایران دور بودم با هیچکدوم از فامیلا رابطه ندارم؟!
شونه ای بالا انداختم...
_نه منظور من این نبود...
آخه بردیا ...
هیچی ولش کن...
حداقل الان که زنگ زد گوشی و میدادی منم باهاش حرف میزدم...
_کار داشت...
سر فرصت بهش زنگ میرنم باهاش حرف بزنی...
_باشه..
بریم داخل...
کیارشم باشه ای گفت و دستم گرفت..
با لحن با مزه ای گفت:
_این یه بارو از بیرون غذا گرفتم ولی از فردا باید خودت غذا درست کنی گفته باشم...
من از غذای بیرون خوشم نمیاد..
در ضمن تا وقتی خانومه خونه خونس چه دلیلی داره آقای خونه غذای بیرون و بخوره؟!
مرد باید به دست پخت زنش عادت کنه...
لبخندی به ابن زبون ریختنش زدم...
_باشه بابا...
از فردا خودم آشپزی میکنم قوزمیت خان...
دستش و روی شونم گذاشت..
_قربون خانومم و دست پختش..
خودشیرینی نثارش کردن که وارد آشپزخونه شدیم...
از تهه دل از حضور کیارش کنارم خوشحالم بودم..
و تمام خنده هام از تهه دل بود..
با خودم گفتم:کاش این خوشحالی ها تموم نشه...
@arbabzadeh_a
#290
لبخندش عمیق تر شد...
_مثلا چه راه هایی؟؟
لبخندم و جمع کردم..
_مثلا خالی کردن پارچ آب یخ رو صورتت...
تو گوشت جیغ کشیدن...
با مشت زدن تو صورتت...
کشیدن موهات..
ممممم
با گاز گرفتنم میشه بیدارت کرد...
مخصوصا با گازای ریزی که من میگیرم...
معلوم بود خندش گرفته و سعی در جمع کردن لبخند روی لباش داره...
ولی چشماش داشت میخندید...
قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
_هه تو ؟!؟!
ضعیفه برو با بزرگترت بیاد...
از این حرفش لجم گرفت...
با حرص گفتم:الان نشونت میدم ضعیفه کیه...
دستش و گرفتم و بردمش نزدیک لبم...
و با تمام وجود گاز گرفتم....
بعد از لحظه ای ولش کردم...
سرم و آوردم بالا که نگاهم به چشمای خندونش افتاد...
با خنده گفت:
_همه ی زورت همین بود جوجه؟!
از این دردش نیومده بود کفری شدم...
مطمئن بودم که محکم گازش گرفتم پس چرا اصلا به روی خودش نیاورد؟!
با عصبانبت از جام بلند شدم...
مثل بچه ها لج کرده بودم و باید حتما یه جوری حرص این کیارش و در میاوردم....
از جام بلند شدم برم موهاش بکشم که دستم و کشید ...
پرت شدم تو بغلش...
در حالی که شونه هاش از خنده میلرزید سرم و تو آغوشش گرفت...
_انقدر شیطونی نکن کار دست میدما...
بوی عطر تلخش که به مشامم خورد از خود بی خود شدم...
منه بی جنبه در مقابل آغوش کیارش کم میاوردم و لال میشدم...
منو رو پاش نشوند و گفت:
_چرا ساکت شدی؟!
تا همین چند لحظه پیش که خوب بلبل زبونی میکردی و مثل گربه پنجول میکشیدی؟!
چی شد حالا؟!
زبونت کوتاه شد؟!
زبونم و تا ته در آوردم..
_زبونم سره جاشه...
خیالت راحت...
گربم عمته اورانگوتان...
کیارش لبخند مردونه ای زد...
_باشه من اورانگوتان..
حالا هم پاشو بریم ناهار بخوریم گربه کوچولو...
مشتی به سینش زدم..
_باشه اورانگوتان گنده بک..
از رو پاش بلند شدم...
خواستم برم سمت در که مچ دستم و چسبید...
برگشتم سمتش که گفت:
_پس صبحونه ی من چی میشه؟!
ابرویی بالا انداختم
_مگه قرار نشد ناهار بخوریم؟!
با یه لبخند کج گوشه ی لباش گفت:
_اون که بله،ولی من قبلش صبحونمو میخوام...
و قبل از اینکه اجازه ی زدن حرفی و بهم بده لبای داغش و روی لبام گذاشت...
چشمام بسته شد...
یکی نیست بهش بگه دیشب سیر نشدی ازش که دوباره افتادی به جونش!؟
بعد از لحظاتی ازم جدا شد...
با خنده گفت:
_درسته دیر از خواب بیدار شدی ولی این دلیل نمیشه صبحونمو ندی...
از این به بعد صبحا هم بخوام برم شرکت حتی اگه اگه خوابم باشی اول صبحونم و میخورم بعد میرم...
و چشمکی زد...
مثل همیشه خواستم غر بزنم که صدای گوشی کیارش بلند شد...
کیارشم گوشیشو از جیبش بیرون آورد و جواب داد..
_بله؟!
...
_آره...
...
_اوضاع تحت کنترله...
...
_براش مراقب گذاشتم...
...
_نه نه نه شماها حواستون به اون ور باشه...
من خودم مراقبشم..
نمیتونه دست از پا خطا کنه...
...
_باشه...
اگه اتفاقی افتاد خبرم کن....
صدای شخص پشت گوشی نمیومد و این موضوع کلافم میکرد...
خواستم به کیارش نزدیک شم که با خداحافظی گوشی و قطع کرد...
از فضولی داشتم میترکیدم...
باید میفهمیدم داشت با کی حرف میزد...
برای همین بی هوا پرسیدم:کی بود؟!
کیارش گوشی و داخل جیب شلوارش گذاشت...
_بردیا...
از تعجب چشمام گرد شد...
_چییی؟؟!؟؟!
ابرویی بالا انداخت..
_وا کجاش تعجب داشت؟!
_نه آخه فکر نمیکردم با بردیا در ارتباط باشی...
مشکوک نگام کرد...
_بردیا داییمه و به خاطر تفاوت سنی کممون رابطمون خیلی با هم خوبه...
مثله دو تا دوسته خوبیم...
بردیا خیلی میاد ایتالیا و بهم سر میزنه...
اکثرنم با کیانوش میان اینجا...
فکر میکنی چون سال ها از ایران دور بودم با هیچکدوم از فامیلا رابطه ندارم؟!
شونه ای بالا انداختم...
_نه منظور من این نبود...
آخه بردیا ...
هیچی ولش کن...
حداقل الان که زنگ زد گوشی و میدادی منم باهاش حرف میزدم...
_کار داشت...
سر فرصت بهش زنگ میرنم باهاش حرف بزنی...
_باشه..
بریم داخل...
کیارشم باشه ای گفت و دستم گرفت..
با لحن با مزه ای گفت:
_این یه بارو از بیرون غذا گرفتم ولی از فردا باید خودت غذا درست کنی گفته باشم...
من از غذای بیرون خوشم نمیاد..
در ضمن تا وقتی خانومه خونه خونس چه دلیلی داره آقای خونه غذای بیرون و بخوره؟!
مرد باید به دست پخت زنش عادت کنه...
لبخندی به ابن زبون ریختنش زدم...
_باشه بابا...
از فردا خودم آشپزی میکنم قوزمیت خان...
دستش و روی شونم گذاشت..
_قربون خانومم و دست پختش..
خودشیرینی نثارش کردن که وارد آشپزخونه شدیم...
از تهه دل از حضور کیارش کنارم خوشحالم بودم..
و تمام خنده هام از تهه دل بود..
با خودم گفتم:کاش این خوشحالی ها تموم نشه...
@arbabzadeh_a
👍5❤3
بازی روانی یعنی:
عصبانیت میکنن،ناراحتت میکنن و بعد به خاطر واکنشت سرزنشت میکنن!
در آخرم میگن:
تو زیادی حساسی من که چیزی نگفتم...
عصبانیت میکنن،ناراحتت میکنن و بعد به خاطر واکنشت سرزنشت میکنن!
در آخرم میگن:
تو زیادی حساسی من که چیزی نگفتم...
اگه يه روزى دلت تنگ شد، اگه من رو كنارت نداشتى، چيزهايى كه دوست داشتم رو يادت بيار، لبخند بزن بگو مسير قشنگى بود، نامرد نباش؛ بالاخره يه روزى هم ما فكر میكرديم بدون هم نمیتونيم زندگى كنيم. هميشه كه اينجورى دور نبوديم.
👍3
#منو_تو_مال_همیم
#291
نهار تو شوخی و خنده هامون خورده شد...
خواستم ظرفارو جمع کنم که کیارش نذاشت...
گفت خودش هم رو جمع میکنه و میذارتشون تو ماشین ظرف شویی..
منم از خدا خواسته قبول کردم...
از آشپزخونه بیرون اومدم...
تلویزیون و روشن کردم که حرف ماندانا تو سرم اکو شد
"_مگه اینجا خونه خالس بدون اجازه میخوای تلویزیون و روشن کنی؟!
شاید صدای تلویزیون صاحب خونه رو اذیت کنه و نخواد روشنش کنی؟!"
دستام مشت شد...
کاش میشد هر ماندانا رو از زندگیم بندازم بیرون...
روی مبل نشستم...
دیگه اثری از خنده ی روی لبام نبود...
بعد از دقایقی کیارش اومد نشست کنارم...
دستش و دور شونم گذاشت و سرم و گذاشت روی شونش...
خواستم حرفی بزنم که گوشیش زنگ خورد...
تو دلم چند تا فحش آبدار به کسی که به کیارش زنگ زده بود دادم...
کیارش گوشیش و جواب داد..
_بله...
...
نمیدونم طرف چی پشت خط گفت که صدای کیارش نگران شد...
_چی شده مگه؟!
...
_باشه باشه الان میام...
گوشی و قطع کرد و با عجله از جاش بلند شد..
با نگرانی از پرسیدم چی شده کیارش؟!
_هیچی یه کار مهم واسم پیش اومده...
باید برم عمارت...
و با عجله به سمت اتاق رفت...
بغض به گلوم چنگ زد...
دوست نداشتم بره تو خونه ای که ماندانا توش حضور داره...
لحظه ای نگذشت که حاضر و آماده از اتاق بیرون اومد...
رفتم جلوش وایستادم...
متعجب به قیافه ی در همم نگام کرد...
با بغض گفتم:نرو
قیافش نگران شد...
دستش و روی شونم گذاشت و گفت...
_راشین چت شد یهو؟!
_نمیخوام برگردی به اون عمارت...
لبخندی روی لباش نقش بست...
_پس خانوم کوچولوی من حسودیش شده...
مثل بچه ها سرم و به بالا و پایین تکون دادم...
@arbabzadeh_a
#291
نهار تو شوخی و خنده هامون خورده شد...
خواستم ظرفارو جمع کنم که کیارش نذاشت...
گفت خودش هم رو جمع میکنه و میذارتشون تو ماشین ظرف شویی..
منم از خدا خواسته قبول کردم...
از آشپزخونه بیرون اومدم...
تلویزیون و روشن کردم که حرف ماندانا تو سرم اکو شد
"_مگه اینجا خونه خالس بدون اجازه میخوای تلویزیون و روشن کنی؟!
شاید صدای تلویزیون صاحب خونه رو اذیت کنه و نخواد روشنش کنی؟!"
دستام مشت شد...
کاش میشد هر ماندانا رو از زندگیم بندازم بیرون...
روی مبل نشستم...
دیگه اثری از خنده ی روی لبام نبود...
بعد از دقایقی کیارش اومد نشست کنارم...
دستش و دور شونم گذاشت و سرم و گذاشت روی شونش...
خواستم حرفی بزنم که گوشیش زنگ خورد...
تو دلم چند تا فحش آبدار به کسی که به کیارش زنگ زده بود دادم...
کیارش گوشیش و جواب داد..
_بله...
...
نمیدونم طرف چی پشت خط گفت که صدای کیارش نگران شد...
_چی شده مگه؟!
...
_باشه باشه الان میام...
گوشی و قطع کرد و با عجله از جاش بلند شد..
با نگرانی از پرسیدم چی شده کیارش؟!
_هیچی یه کار مهم واسم پیش اومده...
باید برم عمارت...
و با عجله به سمت اتاق رفت...
بغض به گلوم چنگ زد...
دوست نداشتم بره تو خونه ای که ماندانا توش حضور داره...
لحظه ای نگذشت که حاضر و آماده از اتاق بیرون اومد...
رفتم جلوش وایستادم...
متعجب به قیافه ی در همم نگام کرد...
با بغض گفتم:نرو
قیافش نگران شد...
دستش و روی شونم گذاشت و گفت...
_راشین چت شد یهو؟!
_نمیخوام برگردی به اون عمارت...
لبخندی روی لباش نقش بست...
_پس خانوم کوچولوی من حسودیش شده...
مثل بچه ها سرم و به بالا و پایین تکون دادم...
@arbabzadeh_a
👍8
#منو_تو_مال_همیم
#292
شونم و کشید که پرت شدم تو بغلش...
سرش و برد تو گردنم و با صدای خشداری گفت:
_این حسادت و بذارم پایه حس زنانت یا...
سکوت کرد...
لباش زیر گوشم نشست و روش بوسه زد...
_ولی هرچیم باشه این حسادت و میخوام پیش خودم خوب تعبیر کنم...
سرم و به سینش چسبوندم...
و لباسشو تو مشتم گرفتم...
آروم گفت:راشین کارم خیلی مهمه...
به خاطر تو باید برم...
متعجب سرم و از روی سینش برداشتم
_چرا به خاطر من؟؟
_بعدا میفهمی...
بوسه ای روی گونم زد و ازم جدا شد...
_به موقعش خودت همه چی و میفهمی...
و بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم با عجله از خونه بیرون رفت...
به جای خالیش نگاه کردم...
چرا باید به خاطر من بره...
کلافه تو خونه شروع کردم به قدم زدن...
از استرس ناخون دستم و میجوییدم و زیر لب دعا میکردم که ماندانا خونه نباشه...
نمیخواستم کیارش و ماندانا با هم رو به رو بشن...
دلشوره ی عجیبی داشتم...
طوری که انگار قراره اتفاق ناگواری پیش بیاد...
ساعتی از رفتن کیارش گذشته بود و من هنوز بی قرار تو هال قدم میزدم...
آخرشم طاقت نیاوردم و رفتم سمت تلفن خونه...
خداروشکر شماره ی کیارش به خاطر رند بودنش تو ذهنم مونده بود ...
شمارش و گرفتم...
بعد از چند تا بوق صدای ماندنا پیچید تو گوشم..
_جانم؟!
یخ زدم...
لال شدم...
با چشمایی که هر لحظه ممکن بود از حدقه بزنه بیرون به رو به رو خیره شدم...
ماندانا چند بار پشت سر هم گفت علو...
و من همچنان شوکه سکوت کرده بود...
صدای کیارش پشت گوشی تیر خلاص بود..
_ماندانا آماده ای؟؟
ماندانا با عشوه خندید..
_آره عزیزم بریم...
و گوشی قطع شد...
@arbabzadeh_a
#292
شونم و کشید که پرت شدم تو بغلش...
سرش و برد تو گردنم و با صدای خشداری گفت:
_این حسادت و بذارم پایه حس زنانت یا...
سکوت کرد...
لباش زیر گوشم نشست و روش بوسه زد...
_ولی هرچیم باشه این حسادت و میخوام پیش خودم خوب تعبیر کنم...
سرم و به سینش چسبوندم...
و لباسشو تو مشتم گرفتم...
آروم گفت:راشین کارم خیلی مهمه...
به خاطر تو باید برم...
متعجب سرم و از روی سینش برداشتم
_چرا به خاطر من؟؟
_بعدا میفهمی...
بوسه ای روی گونم زد و ازم جدا شد...
_به موقعش خودت همه چی و میفهمی...
و بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم با عجله از خونه بیرون رفت...
به جای خالیش نگاه کردم...
چرا باید به خاطر من بره...
کلافه تو خونه شروع کردم به قدم زدن...
از استرس ناخون دستم و میجوییدم و زیر لب دعا میکردم که ماندانا خونه نباشه...
نمیخواستم کیارش و ماندانا با هم رو به رو بشن...
دلشوره ی عجیبی داشتم...
طوری که انگار قراره اتفاق ناگواری پیش بیاد...
ساعتی از رفتن کیارش گذشته بود و من هنوز بی قرار تو هال قدم میزدم...
آخرشم طاقت نیاوردم و رفتم سمت تلفن خونه...
خداروشکر شماره ی کیارش به خاطر رند بودنش تو ذهنم مونده بود ...
شمارش و گرفتم...
بعد از چند تا بوق صدای ماندنا پیچید تو گوشم..
_جانم؟!
یخ زدم...
لال شدم...
با چشمایی که هر لحظه ممکن بود از حدقه بزنه بیرون به رو به رو خیره شدم...
ماندانا چند بار پشت سر هم گفت علو...
و من همچنان شوکه سکوت کرده بود...
صدای کیارش پشت گوشی تیر خلاص بود..
_ماندانا آماده ای؟؟
ماندانا با عشوه خندید..
_آره عزیزم بریم...
و گوشی قطع شد...
@arbabzadeh_a
👍9❤3
#منو_تو_مال_همیم
#293
دستای لرزونم تحمل وزن گوشی تو دستم و نداشت...
دستام شل شد و گوشی افتاد رو زمین...
هنوزم نگاه متعجبم به رو به رو بود...
قدرت تکون خوردن نداشتم...
تمام بدنم میلرزید...
دوباره صدای ماندانا تو سرم اکو شد...
"احمق کیارش من و دوست داره...
تحت هیچ شرایطی من و از اینجا بیرون نمیندازه..
این تویی که بالاخره باید این خونه رو ترک کنی..
چون تو فقط برای کیارش یه معشوقه ای...
مطمئن باش تو رو فقط برای رفع نیازاش آورده اینجا...
بعده یه مدتم مثل یه آشغال پرتت میکنه بیرون...
ولی من خانوم این خونه هستم و تا ابدم میمونم.."
گریم شدت گرفت...
دستم و روی سرم گذاشتم و با تمام وجود جیغ کشیدم...
جیغی از سره ضعف از روی درد....
فکر خیانتی که بهم شده بود داشت دیوونم میکرد...
لبام میلرزید و دندونام به هم میخوردن...
قلبم درد میکرد....
دردی وحشتناک و غیر قابل تحمل...
کله وجودم داشت آتیش میگرفت...
و من داشتم تو این آتیش میسوختم...
""سوختم
سوختم من از غم
دل او پی یار دیگری بود""
با بالا اومدن مایعی از معدم سریع خودم و به سرویس بهداشتی رسوندم...
هر چی خورده بودم و بالا آوردم...
همه جام درد میکرذ...
چند بار پشت سر هم عق زدم ولی دیگه چیزی تو معدم برای بالا اومدن نبود...
از ضعف خودم بدم اومد...
در حالی که گریه میکردم زیر لب اسم کیارش و زمزمه میکردم....
هنوزم باورم نمیشد رفته باشه پیشه ماندانا....
یعنی تمام این مدت بازیچه بودم؟!
نه نه کیارش نمیتونه انقدر عوضی باشه...
ولی با یادداوری چند لحظه پیش که به کیارش زنگ زدم و ماندانا جواب داد دوباره جیغ بلندی کشیدم...
من و با یه مشت دروغ اینجا نگه داشت که با خانوم بره بیرون...
با صدایی که از شدت هق هق میلرزید نالیدم:
کیارش تو که دیشب گفتی دوسم داری...
گفتی تک ستاره ی قلبت منم....
پس این ماندانای لعنتی کیه؟!
چرا ازم سواستفاده کردی؟!
منه احمق که عاشقت شده بودم...
چطور تونستی قلبم و اینجوری به بازی بگیری؟!
آخه چطور؟!
یهو خون جلو چشمام و گرفت...
از سرویس بهداشتی بیرون اومدم....
وارد هال شدم...
هرچی جلو دستم بود و پرت میکردم رو زمین...
همه مجسمه هارو شکستم..
ظرفای داخل بوفه رو بیرون آوردم و همه رو کوبوندم رو زمین...
ولی این کارا آرومم نمیکرد..
شکستگی قلب من خیلی دردناک تر و عمیق تر از شکستن این ظرفاس...
بعد از لحظه ای از شکستن ادامه ی ظرفا دست کشیدم...
نگاهم به دستای خونیم افتاد...
انقدر درگیر درد قلبم بود که متوجه درد دستم نشدم...
به خودم اومدم...
نگاهی به خونه ی بهم ریخته انداختم...
تو به لحظه انگار بهم جنون دست داده بوده...
دست زخم شدم و با اون یکی دستم گرفتم...
و وارد اتاق خواب شدم...
آن کسی را که تو می جویی
کی خیالِ تو بِسَر دارد...؟
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یارِ دگر دارد...
@arbabzadeh_a
#293
دستای لرزونم تحمل وزن گوشی تو دستم و نداشت...
دستام شل شد و گوشی افتاد رو زمین...
هنوزم نگاه متعجبم به رو به رو بود...
قدرت تکون خوردن نداشتم...
تمام بدنم میلرزید...
دوباره صدای ماندانا تو سرم اکو شد...
"احمق کیارش من و دوست داره...
تحت هیچ شرایطی من و از اینجا بیرون نمیندازه..
این تویی که بالاخره باید این خونه رو ترک کنی..
چون تو فقط برای کیارش یه معشوقه ای...
مطمئن باش تو رو فقط برای رفع نیازاش آورده اینجا...
بعده یه مدتم مثل یه آشغال پرتت میکنه بیرون...
ولی من خانوم این خونه هستم و تا ابدم میمونم.."
گریم شدت گرفت...
دستم و روی سرم گذاشتم و با تمام وجود جیغ کشیدم...
جیغی از سره ضعف از روی درد....
فکر خیانتی که بهم شده بود داشت دیوونم میکرد...
لبام میلرزید و دندونام به هم میخوردن...
قلبم درد میکرد....
دردی وحشتناک و غیر قابل تحمل...
کله وجودم داشت آتیش میگرفت...
و من داشتم تو این آتیش میسوختم...
""سوختم
سوختم من از غم
دل او پی یار دیگری بود""
با بالا اومدن مایعی از معدم سریع خودم و به سرویس بهداشتی رسوندم...
هر چی خورده بودم و بالا آوردم...
همه جام درد میکرذ...
چند بار پشت سر هم عق زدم ولی دیگه چیزی تو معدم برای بالا اومدن نبود...
از ضعف خودم بدم اومد...
در حالی که گریه میکردم زیر لب اسم کیارش و زمزمه میکردم....
هنوزم باورم نمیشد رفته باشه پیشه ماندانا....
یعنی تمام این مدت بازیچه بودم؟!
نه نه کیارش نمیتونه انقدر عوضی باشه...
ولی با یادداوری چند لحظه پیش که به کیارش زنگ زدم و ماندانا جواب داد دوباره جیغ بلندی کشیدم...
من و با یه مشت دروغ اینجا نگه داشت که با خانوم بره بیرون...
با صدایی که از شدت هق هق میلرزید نالیدم:
کیارش تو که دیشب گفتی دوسم داری...
گفتی تک ستاره ی قلبت منم....
پس این ماندانای لعنتی کیه؟!
چرا ازم سواستفاده کردی؟!
منه احمق که عاشقت شده بودم...
چطور تونستی قلبم و اینجوری به بازی بگیری؟!
آخه چطور؟!
یهو خون جلو چشمام و گرفت...
از سرویس بهداشتی بیرون اومدم....
وارد هال شدم...
هرچی جلو دستم بود و پرت میکردم رو زمین...
همه مجسمه هارو شکستم..
ظرفای داخل بوفه رو بیرون آوردم و همه رو کوبوندم رو زمین...
ولی این کارا آرومم نمیکرد..
شکستگی قلب من خیلی دردناک تر و عمیق تر از شکستن این ظرفاس...
بعد از لحظه ای از شکستن ادامه ی ظرفا دست کشیدم...
نگاهم به دستای خونیم افتاد...
انقدر درگیر درد قلبم بود که متوجه درد دستم نشدم...
به خودم اومدم...
نگاهی به خونه ی بهم ریخته انداختم...
تو به لحظه انگار بهم جنون دست داده بوده...
دست زخم شدم و با اون یکی دستم گرفتم...
و وارد اتاق خواب شدم...
آن کسی را که تو می جویی
کی خیالِ تو بِسَر دارد...؟
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یارِ دگر دارد...
@arbabzadeh_a
👍17❤2
#منو_تو_مال_همیم
#294
مثله دیوونه شده بودم
باور اینکه کیارش فریبم داده بود سخت بود برام...
دستام و مشت کردم...
لبای لرزونم و گاز گرفتم...
خون جلوی چشمام و گرفته...
به حدی که اگه ماندانا و کیارش جلوم بودن یه بلایی سره جفتشون میاوردم...
در اتاق و قفل کردم...
دیگه نمیخواستم به هیچ عنوان کیارش و ببینم...
تا حالشم خیلی کوتاه اومدم...
باید به بابا زنگ میزدم و میگفتم یه جوری منو برگردونه...
ولی نمیدونستم دقیقا باید چی بگم؟!
یعنی باید میگفتم که کیارش بهم خیانت کرده؟!
باید میگفتم که زن داره؟!
داستان ماندانا رو باید واسش تعریف میکردم؟!
گیج شده بودم...
تو اون لحظه نمیدونستم چه کاریه درسته چه کاری غلط..
از شدت سر درد چشمام و رو هم گذاشتم...
بعد از دقایقی دستگیره در بالا پایین شد...
چشمام و باز کردم...
صدای کیارش اومد که میگفت:
_راشین چرا در قفله؟!
خوبی؟!
به نگرانی صداش اهمیتی ندادم..
با مشت به در کوبید...
_راشین چرا جوابم و نمیدی؟!
خوبی؟!
پوزخندی روی لبام شکل گرفت...
کیارش اسمم و فریاد میزد و با لگد به در میکوبید...
اون لحظه قلبم خالی از هر حسی بود...
با همون پوزخند روی لبام به دری که هر لحظه ممکن بود از جا در بیاد خیره شدم..
به فریادای کیارش گوش میکردم و چیزی نمیگفتم...
لحظه بعد در از جا در اومد...
کیارش با صورتی بر افروخته وارد اتاق شد...
با دیدن من تو اون حالت لحظه ای خشکش زد...
ولی زود به خودش اومد و خواست بیاد طرفم که با دادی که زدم سره جاش خشکش زد...
_همونجاااا وایسااا..
نزدیک نیا...
کیارش متعجب نگام کرد...
آروم لب زد:راشین
صدام بالا رفت...
_اسم منو به زبون کثیفت نیار...
کیارش قدمی به سمتم برداشت...
_گفتم نزدیکم نشو...
کیارش هنوزم تو شوک رفتارم بود..
حقم داشت،فکر نمیکرد به این راحتی دستش برام رو شه...
دیگه نباید ساکت میموندم...
نباید میذاشتم فکر کنه با یه بچه طرفه...
پس ولوم صدام و بردم بالاتر و گفتم:
_فکر کردی با بچه طرفی؟!
که هر کاری خواستی بکنی و با خودت بگی بچس نمیفهمه؟!
نه کیارش خان کور خوندی...
من همه چی و میدونم و دیگه کوتاه نمیام...
از امشب به بعد دیگه زنی به اسم راشین نداری...
به زودیم کاری میکنم اسمم از تو شناسنامت خط بخوره...
طلاق میگیرم ازت...
تحمل یه آدم لاشی ندارم...
یه آدمی که...
با بالا رفتن دست کیارش سکوت کردم..
دستش و تو هوا نگه داشت و میخواست بزنه تو صورتم که لحظه آخر پشیمون شد..
دستش و تو هوا مشت کرد ...
از شدت عصبانیت فکش منقبض شده بود و سینش تند تند بالا پایین میرفت...
@arbabzadeh_a
#294
مثله دیوونه شده بودم
باور اینکه کیارش فریبم داده بود سخت بود برام...
دستام و مشت کردم...
لبای لرزونم و گاز گرفتم...
خون جلوی چشمام و گرفته...
به حدی که اگه ماندانا و کیارش جلوم بودن یه بلایی سره جفتشون میاوردم...
در اتاق و قفل کردم...
دیگه نمیخواستم به هیچ عنوان کیارش و ببینم...
تا حالشم خیلی کوتاه اومدم...
باید به بابا زنگ میزدم و میگفتم یه جوری منو برگردونه...
ولی نمیدونستم دقیقا باید چی بگم؟!
یعنی باید میگفتم که کیارش بهم خیانت کرده؟!
باید میگفتم که زن داره؟!
داستان ماندانا رو باید واسش تعریف میکردم؟!
گیج شده بودم...
تو اون لحظه نمیدونستم چه کاریه درسته چه کاری غلط..
از شدت سر درد چشمام و رو هم گذاشتم...
بعد از دقایقی دستگیره در بالا پایین شد...
چشمام و باز کردم...
صدای کیارش اومد که میگفت:
_راشین چرا در قفله؟!
خوبی؟!
به نگرانی صداش اهمیتی ندادم..
با مشت به در کوبید...
_راشین چرا جوابم و نمیدی؟!
خوبی؟!
پوزخندی روی لبام شکل گرفت...
کیارش اسمم و فریاد میزد و با لگد به در میکوبید...
اون لحظه قلبم خالی از هر حسی بود...
با همون پوزخند روی لبام به دری که هر لحظه ممکن بود از جا در بیاد خیره شدم..
به فریادای کیارش گوش میکردم و چیزی نمیگفتم...
لحظه بعد در از جا در اومد...
کیارش با صورتی بر افروخته وارد اتاق شد...
با دیدن من تو اون حالت لحظه ای خشکش زد...
ولی زود به خودش اومد و خواست بیاد طرفم که با دادی که زدم سره جاش خشکش زد...
_همونجاااا وایسااا..
نزدیک نیا...
کیارش متعجب نگام کرد...
آروم لب زد:راشین
صدام بالا رفت...
_اسم منو به زبون کثیفت نیار...
کیارش قدمی به سمتم برداشت...
_گفتم نزدیکم نشو...
کیارش هنوزم تو شوک رفتارم بود..
حقم داشت،فکر نمیکرد به این راحتی دستش برام رو شه...
دیگه نباید ساکت میموندم...
نباید میذاشتم فکر کنه با یه بچه طرفه...
پس ولوم صدام و بردم بالاتر و گفتم:
_فکر کردی با بچه طرفی؟!
که هر کاری خواستی بکنی و با خودت بگی بچس نمیفهمه؟!
نه کیارش خان کور خوندی...
من همه چی و میدونم و دیگه کوتاه نمیام...
از امشب به بعد دیگه زنی به اسم راشین نداری...
به زودیم کاری میکنم اسمم از تو شناسنامت خط بخوره...
طلاق میگیرم ازت...
تحمل یه آدم لاشی ندارم...
یه آدمی که...
با بالا رفتن دست کیارش سکوت کردم..
دستش و تو هوا نگه داشت و میخواست بزنه تو صورتم که لحظه آخر پشیمون شد..
دستش و تو هوا مشت کرد ...
از شدت عصبانیت فکش منقبض شده بود و سینش تند تند بالا پایین میرفت...
@arbabzadeh_a
👍10❤3😍1
#295
#منو_تو_مال_همیم
پوزخندی زدم...
_تو که خوب بلد بودی درس اخلاق بدی...
میگفتی آدم نباید رو ضعیف تر از خودش دست بلند کنه...
هه اشکال نداره بزن...
ذات واقعیتو نشون بده...
نشون بده چه آدم کثیفی هستی...
با داد بلندی که زد ساکت شدم...
نگاهم به چشمای به خون نشستش افتاد
فقط برای یه لحظه از این حالتش ترسیدم..
ولی خیلی زود خودم و جمع کردم..
نفساش کشدار شده بود...
انگشت اشارش و به سمتم گرفت...
دندون قروچه ای کرد و از بین دندوناش گفت:
_یه کلمه دیگه حرف بزنی دندون سالم تو دهنت نمیزارم...
حق نداره انگ هرزگی بهم بچسبونی..
حرفای الانت و نشنیده میگیرم..
یه بار دیگم اسم طلاق و به زبون بیاری بلایی سرت میارم اون سرش نا پیدا...
خواستم حرفی بزنم که کیارش داد زد
_مگه من نگفتم خفه شو؟!
راشین حرف نزن نزار بلایی سرت بیارم الان عصبانیم...
این سری نتونستم جلوی ترسم و بگیرم..
کیارش خیلی عصبانی بود..
طوری که نمیشد جلوشو گرفت...
پس ترجیح دادم بلبل زبونیم و بذارم برای یه وقت دیگه..
الان باید فقط به انتقام فکر میکردم..
انتقام از کیارش و ماندانا...
کیارش کمی با حرص نگام کرد...
و بعد در حالی که بهم پشت میکرد به سمت در رفت...
لحظه آخر سره جاش وایستاد...
بدون اینکه برگرده طرفم گفت:
_من فکر نمیکنم بچه ای...مطمئنم..
یه دختر بچه ی لوس که هیچی از زندگی هیچی نمیدونه...
مقصر خودمم...
نباید یه الف بچه دل میباختم و باهاش ازدواج میکردم...
ازدواج برای تویی که چیزی از زندگی نمیفهمی خیلی زود بود..خیلی زود...
و با زدن لگد محکمی به دری که از جا در اومده بود از اتاق بیرون رفت
با کوبیده شدن در خروجی فهمیدم از خونه بیرون رفت
مسلما از این دعوا خوشحال شده و حالا با خیال راحت میره پیش ماندانا..
یهو نفسم گرفت...
با تمام وجود برای ذره ای اکسیژن پر پر میزدم...
از طرفیم بغض به گلوم چنگ میزد و راه نفس کشیدنم و بسته بود...
دستم و روی گلوم گذاشتم..
میخواستم داد بزنم نمیشد...
حالت تهوع لعنتیم دست بردار نبود...
با هجوم مایعی به دهانم سریع خودم و سرویس بهداشتی رسوندم...
@arbabzadeh_a
#منو_تو_مال_همیم
پوزخندی زدم...
_تو که خوب بلد بودی درس اخلاق بدی...
میگفتی آدم نباید رو ضعیف تر از خودش دست بلند کنه...
هه اشکال نداره بزن...
ذات واقعیتو نشون بده...
نشون بده چه آدم کثیفی هستی...
با داد بلندی که زد ساکت شدم...
نگاهم به چشمای به خون نشستش افتاد
فقط برای یه لحظه از این حالتش ترسیدم..
ولی خیلی زود خودم و جمع کردم..
نفساش کشدار شده بود...
انگشت اشارش و به سمتم گرفت...
دندون قروچه ای کرد و از بین دندوناش گفت:
_یه کلمه دیگه حرف بزنی دندون سالم تو دهنت نمیزارم...
حق نداره انگ هرزگی بهم بچسبونی..
حرفای الانت و نشنیده میگیرم..
یه بار دیگم اسم طلاق و به زبون بیاری بلایی سرت میارم اون سرش نا پیدا...
خواستم حرفی بزنم که کیارش داد زد
_مگه من نگفتم خفه شو؟!
راشین حرف نزن نزار بلایی سرت بیارم الان عصبانیم...
این سری نتونستم جلوی ترسم و بگیرم..
کیارش خیلی عصبانی بود..
طوری که نمیشد جلوشو گرفت...
پس ترجیح دادم بلبل زبونیم و بذارم برای یه وقت دیگه..
الان باید فقط به انتقام فکر میکردم..
انتقام از کیارش و ماندانا...
کیارش کمی با حرص نگام کرد...
و بعد در حالی که بهم پشت میکرد به سمت در رفت...
لحظه آخر سره جاش وایستاد...
بدون اینکه برگرده طرفم گفت:
_من فکر نمیکنم بچه ای...مطمئنم..
یه دختر بچه ی لوس که هیچی از زندگی هیچی نمیدونه...
مقصر خودمم...
نباید یه الف بچه دل میباختم و باهاش ازدواج میکردم...
ازدواج برای تویی که چیزی از زندگی نمیفهمی خیلی زود بود..خیلی زود...
و با زدن لگد محکمی به دری که از جا در اومده بود از اتاق بیرون رفت
با کوبیده شدن در خروجی فهمیدم از خونه بیرون رفت
مسلما از این دعوا خوشحال شده و حالا با خیال راحت میره پیش ماندانا..
یهو نفسم گرفت...
با تمام وجود برای ذره ای اکسیژن پر پر میزدم...
از طرفیم بغض به گلوم چنگ میزد و راه نفس کشیدنم و بسته بود...
دستم و روی گلوم گذاشتم..
میخواستم داد بزنم نمیشد...
حالت تهوع لعنتیم دست بردار نبود...
با هجوم مایعی به دهانم سریع خودم و سرویس بهداشتی رسوندم...
@arbabzadeh_a
😍2
#296
#منو_تو_مال_همیم
با بالا آوردن مایع سبز رنگی راه تنفسیم باز شد...
چندین بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم...
چشمام سنگینی میکرد...
با سختی از سرویس بهداشتی بیرون اومدم...
همون لحظه تعادلم و از دست دادم..
پلکام رو هم افتاد و از حال رفتم..
با دردی که تو تنم پیچید چشمام و باز کردم...
وسط حال مثل یه جنازه افتاده بودم...
اتاق تو تاریکی فرو رفته بود..
دستم و روی سرم گذاشتم و از جام بلند شدم...
معدم به سوزش افتاده بود...
برق اتاق و روشن کردم...
با پاهایی که به زور قدم برمیداشت از اتاق بیرون رفتم...
برقای بیرونم روشن کردم...
خونه بهم ریخته و داغون بود...
و هنوزم ظرفای شکسته وسط حال بود...
نگاهم و از خونه ی بهم ریخته گرفتم و وارد آشپزخونه شدم..
درد معدم غیر قابل تحمل شده بود و هنوزم حالت تهوع داشتم...
با این حالم دلم برای خودم سوخت...
نمیخواستم ضعیف باشم ولی نمیتونستم قویم باشم...
از این زندگیه نکبت خسته شده بودم...
آهی کشیدم...
از داخل یخچال تکه نونی برداشتم...
میلم به خوردن هیچی نمیکشید...
ولی برای ساکت کردن این درد لعنتی باید یه چیزی میخوردم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
کسی و نداشتم بهش پناه ببرم..
داشتم دق میکردم که یهو فکری به سرم زد...
تنها کسی که میتونستم راحت باهاش حرف بزنم بردیا بود...
کیارشم که میگفت زیاد میومده ایتالیا پیشش...
یعنی میتونه به خاطر من بیاد اینجا؟!
بردیا همش پشتم بوده...
مطمئنم تو این شرایط پشتم و خالی نمیکنه...
با اندکی امید به سمت تلفن رفتم...
الان به حضور و دلگرمی بردیا نیاز داشتم...
مثله همیشه خوب میتونه آرومم کنه..
اصلا شاید اومد منو از اینجا برد...
میدونم با موندم اینجا و حرص خوردن بالاخره میزنم به سیم آخر و یه بلایی سر خودم میارم....
پس باید با بردیا حرف بزنم...
نفسم عمیقی کشیدم و شمارش و گرفتم...
@arbabzadeh_a
#منو_تو_مال_همیم
با بالا آوردن مایع سبز رنگی راه تنفسیم باز شد...
چندین بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم...
چشمام سنگینی میکرد...
با سختی از سرویس بهداشتی بیرون اومدم...
همون لحظه تعادلم و از دست دادم..
پلکام رو هم افتاد و از حال رفتم..
با دردی که تو تنم پیچید چشمام و باز کردم...
وسط حال مثل یه جنازه افتاده بودم...
اتاق تو تاریکی فرو رفته بود..
دستم و روی سرم گذاشتم و از جام بلند شدم...
معدم به سوزش افتاده بود...
برق اتاق و روشن کردم...
با پاهایی که به زور قدم برمیداشت از اتاق بیرون رفتم...
برقای بیرونم روشن کردم...
خونه بهم ریخته و داغون بود...
و هنوزم ظرفای شکسته وسط حال بود...
نگاهم و از خونه ی بهم ریخته گرفتم و وارد آشپزخونه شدم..
درد معدم غیر قابل تحمل شده بود و هنوزم حالت تهوع داشتم...
با این حالم دلم برای خودم سوخت...
نمیخواستم ضعیف باشم ولی نمیتونستم قویم باشم...
از این زندگیه نکبت خسته شده بودم...
آهی کشیدم...
از داخل یخچال تکه نونی برداشتم...
میلم به خوردن هیچی نمیکشید...
ولی برای ساکت کردن این درد لعنتی باید یه چیزی میخوردم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
کسی و نداشتم بهش پناه ببرم..
داشتم دق میکردم که یهو فکری به سرم زد...
تنها کسی که میتونستم راحت باهاش حرف بزنم بردیا بود...
کیارشم که میگفت زیاد میومده ایتالیا پیشش...
یعنی میتونه به خاطر من بیاد اینجا؟!
بردیا همش پشتم بوده...
مطمئنم تو این شرایط پشتم و خالی نمیکنه...
با اندکی امید به سمت تلفن رفتم...
الان به حضور و دلگرمی بردیا نیاز داشتم...
مثله همیشه خوب میتونه آرومم کنه..
اصلا شاید اومد منو از اینجا برد...
میدونم با موندم اینجا و حرص خوردن بالاخره میزنم به سیم آخر و یه بلایی سر خودم میارم....
پس باید با بردیا حرف بزنم...
نفسم عمیقی کشیدم و شمارش و گرفتم...
@arbabzadeh_a
❤8❤🔥2
#منو_تو_مال_همیم
#297
تا جواب دادن بردیا هزار بار مردم و زنده شدم...
به محض اینکه بردیا گوشی و جواب داد و گفت بله؟!
سریع گفتم:علو بردیا...
بردیا متعجب گفت:
_راشین خودتی...
_اوهوم
_بردیا قربونت بره...
بی معرفت تو این مدت نتونستی به من یه زنگ بزنی؟!
_خودت چرا زنگ نزدی؟!
_من که شماره ی خونتون و نداشتم..
هر دفعم که به گوشیه کیارش زنگ زدم حالت و پرسیدم پیشش نبودی که بخوام باهات حرف بزنم....
حالا اینارو بیخیال خودت خوبی؟!
ایتالیا چطوره؟!
به اونجا عادت کردی؟!
غم نشست رو دلم...
با بغض نالیدم:بردیا...
_جانه بردیا...
بی مقدمه چینی گفتم:
_بیا پیشم...
زدن این حرف مساوی شد با ریختن اشکام...
مثله اینکه بردیا متوجه حالم شد..
با لحنی که تقریبا عصبی بود؟!
_راشین داری گریه میکنی؟!
چیزی شده؟!
آروم گفتم:نه
صداش کاملا عصبانی شد
_راشین تو داری گریه میکنی....
چی شده؟!!!
_باور کن هیچی فقط دلم گرفته..
_برای یه دل گرفتگی میخوای من بیام اونجا؟!
دلم از این حرفش بیشتر از قبل گرفت...
با بغض نالیدم:
_یعنی گرفتن دل من انقدر برات بی ارزشه؟!
خیلی جدی گفت:
_راشین خودت میدونی هرکی و بخوای گول بزنی من و یکی نمیتونی...
این صدا و این بغض نمیتونه ماله یه گرفتن دل باشه...
تو یه چیزیت شده؟!
یا خودت میگی چی یا زنگ میرنم از کیارش میپرسم...
هول کردم...
نمیخواستم از این موضوع چیزی به کیارش بگه...
پس سریع گفتم:
_نه نه نه به کیارش چیزی نگو..
یه لحظه سکوت کرد..
_اگه تا الانم شک داشتم الان مطمئن شدم که یه چیزی شده...
از سوتی که جلوش داده بودم کفری شدم..
لبم و گاز گرفتم...
_راشین؟!
با صدای پر از عشقش لبخند بی جونی رو لبام نشست..
_نمیخوای بگی چی شده؟!
با بغض نالیدم:بردیا اینجا...
دارم دق میکنم..
حالم اصلا خوب نیست...
و صدای هق هقم پیچید تو گوشی..
بردیا با نگرانی گفت:
_راشین داری دق مرگم میکنی...
بگو چی شده؟!
نتونستم سوت کنم..
دلم پر بود...
آخرم طاقت نیاوردم و گفتم:
_نمیکدونم...
هیچی نمیدونم...
فقط میدونم حالم خوش نیست...
بردیا اینجا دارم نابود میشم...
دوری از همه یه طرف کارای کیارش طرف دیگه....
دیگه خسته شدم..نمیکشم...
مگه من چند سالمه که باید این همه درد و تحمل کنم؟!
چرا خوشی به من نیومده؟!
چرا همش درد همش عذاب همش دل شکستگی...
به خدا کم آوردم...
بردیا بیا اینجاااا دارم میمیرم...
تمام این حرفارو با گریه میزدم...
نمیتونستم این حجم درد و به تنهایی تحمل کنم...
باید با یکی حرف میزدم..
باید پیشه یکی گریه میکردم...
باید کمی خالی میشدم...
باید...باید...
وگرنه دق میکردم....
زن که باشی معنی واقعی شکست را وقتی میفهمی که با دل و جان عاشق کسی باشی و او عاشق دیگری...
آن موقعس که خودت را بازنده میدانی...
بغض لحظه ای گلویت را رها نمیکند ..
به هر دری میزنی و کاری از دستت بر نمیاید...
عشقت را میخواهی و نمیشود...
قلبت هر لحظه بی قرار تر میشود..
و این جمله را بار ها و بارها با خودت تکرار میکنی:
مگر بی عشق هم میتوان زندگی کرد؟!
@arbabzadeh_a
#297
تا جواب دادن بردیا هزار بار مردم و زنده شدم...
به محض اینکه بردیا گوشی و جواب داد و گفت بله؟!
سریع گفتم:علو بردیا...
بردیا متعجب گفت:
_راشین خودتی...
_اوهوم
_بردیا قربونت بره...
بی معرفت تو این مدت نتونستی به من یه زنگ بزنی؟!
_خودت چرا زنگ نزدی؟!
_من که شماره ی خونتون و نداشتم..
هر دفعم که به گوشیه کیارش زنگ زدم حالت و پرسیدم پیشش نبودی که بخوام باهات حرف بزنم....
حالا اینارو بیخیال خودت خوبی؟!
ایتالیا چطوره؟!
به اونجا عادت کردی؟!
غم نشست رو دلم...
با بغض نالیدم:بردیا...
_جانه بردیا...
بی مقدمه چینی گفتم:
_بیا پیشم...
زدن این حرف مساوی شد با ریختن اشکام...
مثله اینکه بردیا متوجه حالم شد..
با لحنی که تقریبا عصبی بود؟!
_راشین داری گریه میکنی؟!
چیزی شده؟!
آروم گفتم:نه
صداش کاملا عصبانی شد
_راشین تو داری گریه میکنی....
چی شده؟!!!
_باور کن هیچی فقط دلم گرفته..
_برای یه دل گرفتگی میخوای من بیام اونجا؟!
دلم از این حرفش بیشتر از قبل گرفت...
با بغض نالیدم:
_یعنی گرفتن دل من انقدر برات بی ارزشه؟!
خیلی جدی گفت:
_راشین خودت میدونی هرکی و بخوای گول بزنی من و یکی نمیتونی...
این صدا و این بغض نمیتونه ماله یه گرفتن دل باشه...
تو یه چیزیت شده؟!
یا خودت میگی چی یا زنگ میرنم از کیارش میپرسم...
هول کردم...
نمیخواستم از این موضوع چیزی به کیارش بگه...
پس سریع گفتم:
_نه نه نه به کیارش چیزی نگو..
یه لحظه سکوت کرد..
_اگه تا الانم شک داشتم الان مطمئن شدم که یه چیزی شده...
از سوتی که جلوش داده بودم کفری شدم..
لبم و گاز گرفتم...
_راشین؟!
با صدای پر از عشقش لبخند بی جونی رو لبام نشست..
_نمیخوای بگی چی شده؟!
با بغض نالیدم:بردیا اینجا...
دارم دق میکنم..
حالم اصلا خوب نیست...
و صدای هق هقم پیچید تو گوشی..
بردیا با نگرانی گفت:
_راشین داری دق مرگم میکنی...
بگو چی شده؟!
نتونستم سوت کنم..
دلم پر بود...
آخرم طاقت نیاوردم و گفتم:
_نمیکدونم...
هیچی نمیدونم...
فقط میدونم حالم خوش نیست...
بردیا اینجا دارم نابود میشم...
دوری از همه یه طرف کارای کیارش طرف دیگه....
دیگه خسته شدم..نمیکشم...
مگه من چند سالمه که باید این همه درد و تحمل کنم؟!
چرا خوشی به من نیومده؟!
چرا همش درد همش عذاب همش دل شکستگی...
به خدا کم آوردم...
بردیا بیا اینجاااا دارم میمیرم...
تمام این حرفارو با گریه میزدم...
نمیتونستم این حجم درد و به تنهایی تحمل کنم...
باید با یکی حرف میزدم..
باید پیشه یکی گریه میکردم...
باید کمی خالی میشدم...
باید...باید...
وگرنه دق میکردم....
زن که باشی معنی واقعی شکست را وقتی میفهمی که با دل و جان عاشق کسی باشی و او عاشق دیگری...
آن موقعس که خودت را بازنده میدانی...
بغض لحظه ای گلویت را رها نمیکند ..
به هر دری میزنی و کاری از دستت بر نمیاید...
عشقت را میخواهی و نمیشود...
قلبت هر لحظه بی قرار تر میشود..
و این جمله را بار ها و بارها با خودت تکرار میکنی:
مگر بی عشق هم میتوان زندگی کرد؟!
@arbabzadeh_a
❤2
#منو_تو_مال_همیم
#298
بردیا مثل همیشه سعی در آروم کردنم داشت...
با صدای ملایمی گفت:
_میدونی وقتی تو گریه میکنی این قلب میخواد از سینه بیرون بیاد؟!
نریز اون اشکارو لعنتی...
تو اولین فرصت میام پیشت...
تو فقط آروم باش...
با پشت دست اشکام و پاک کردم...
خواستم حرفی بزنم که صدای چرخش کلید تو در خروجی اومد...
مطمئنا کیارش بود..
نمیخواستم بفهمه با بردیا حرف زدم..
با صدای آرومی گفتم :
_بردیا من بهت زنگ میزنم...
الان یه کار واجب پیش اومد...
بردیا باشه ای گفت..
و با یه خداحافظی سریع گوشی و قطع کردم...
از جام بلند شدم..
همون لحظه کیارش وارد هال شد...
سرم و انداختم پایین و به طرف اتاق قدم برداشتم...
از کیارش که رد میشدم مچ دستم و گرفت...
اخمی رو پیشونیم نشست و سرم و آوردم بالا...
کیارش پشتم بود...
خواستم دستم و از دستش بکشم بیرون که گفت:
_غذا گرفتم رو کانتره...
از دیروز چیزی نخوردی...
و بدون زدن هیچ حرفه دیگه ای دستم و ول کرد و وارد یکی از اتاقا شد..
فقط برای یه لحظه قلبم لرزید...
فقط یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت...
دستم و روی قلبم نا آرومم گذاشتم...
با خودم گفت:
_آروم باش لعنتی...
تو که نمیتونی این وضع و تحمل کنی نباید کوتاه بیای...
چند وقت دیگه بردیا میاد از اینجا میبرتت...
نفسم و با صدا بیرون دادم و وارد آشپزخونه شدم...
با دیدن ظرفای غذای روی کانتر به سمتش رفتم...
واقعا گشنم بود...
و همونجا شروع کردم به غذا خوردن....
یه هفته گذشت...
یه هفته ای که با درد و رنج و عذاب همراه بود...
روز به روز پژمرده تر از قبل میشدم...
کیارش هر شب برمیگشت خونه و تو اتاق بغلی میخوابید...
دیگه اصلا باهاش رو در رو نشدم...
بعد از ظهر بود...
دل پبچه ی جدید گرفته بودم و حالم بهم میخورد...
همیشه از استرس زیاد اینجوری میشدم...
زخم معدم اود کرده بود و اونم اذیتم میکرد...
با درد رفتم تو آشپزخونه...
یه مسکن برداشتم..
دستام بی حس شده بود...
خواستم بخورمش که از دستم افتاد...
سرگم بيشتر شد ...
دستم و روی سرم و گذاشتم و همونجا تو آشپزخونه نشستم زمین...
@arbabzadeh_a
#298
بردیا مثل همیشه سعی در آروم کردنم داشت...
با صدای ملایمی گفت:
_میدونی وقتی تو گریه میکنی این قلب میخواد از سینه بیرون بیاد؟!
نریز اون اشکارو لعنتی...
تو اولین فرصت میام پیشت...
تو فقط آروم باش...
با پشت دست اشکام و پاک کردم...
خواستم حرفی بزنم که صدای چرخش کلید تو در خروجی اومد...
مطمئنا کیارش بود..
نمیخواستم بفهمه با بردیا حرف زدم..
با صدای آرومی گفتم :
_بردیا من بهت زنگ میزنم...
الان یه کار واجب پیش اومد...
بردیا باشه ای گفت..
و با یه خداحافظی سریع گوشی و قطع کردم...
از جام بلند شدم..
همون لحظه کیارش وارد هال شد...
سرم و انداختم پایین و به طرف اتاق قدم برداشتم...
از کیارش که رد میشدم مچ دستم و گرفت...
اخمی رو پیشونیم نشست و سرم و آوردم بالا...
کیارش پشتم بود...
خواستم دستم و از دستش بکشم بیرون که گفت:
_غذا گرفتم رو کانتره...
از دیروز چیزی نخوردی...
و بدون زدن هیچ حرفه دیگه ای دستم و ول کرد و وارد یکی از اتاقا شد..
فقط برای یه لحظه قلبم لرزید...
فقط یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت...
دستم و روی قلبم نا آرومم گذاشتم...
با خودم گفت:
_آروم باش لعنتی...
تو که نمیتونی این وضع و تحمل کنی نباید کوتاه بیای...
چند وقت دیگه بردیا میاد از اینجا میبرتت...
نفسم و با صدا بیرون دادم و وارد آشپزخونه شدم...
با دیدن ظرفای غذای روی کانتر به سمتش رفتم...
واقعا گشنم بود...
و همونجا شروع کردم به غذا خوردن....
یه هفته گذشت...
یه هفته ای که با درد و رنج و عذاب همراه بود...
روز به روز پژمرده تر از قبل میشدم...
کیارش هر شب برمیگشت خونه و تو اتاق بغلی میخوابید...
دیگه اصلا باهاش رو در رو نشدم...
بعد از ظهر بود...
دل پبچه ی جدید گرفته بودم و حالم بهم میخورد...
همیشه از استرس زیاد اینجوری میشدم...
زخم معدم اود کرده بود و اونم اذیتم میکرد...
با درد رفتم تو آشپزخونه...
یه مسکن برداشتم..
دستام بی حس شده بود...
خواستم بخورمش که از دستم افتاد...
سرگم بيشتر شد ...
دستم و روی سرم و گذاشتم و همونجا تو آشپزخونه نشستم زمین...
@arbabzadeh_a