Telegram Group Search
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی

🔹قاری مشاری العفاسی

#صفحه185
🔘جزء 10
🔘سوره الٲنفال آیات 69_62

اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
2
 ...
« اللهم أسألك لذة النظر لوجهك الكريم»

«خداوندا از تو مسئلت دارم که به چهره
شریفت نگاه کنم»
...
6
#حق

میشه وقتی تو خیابون راه میرین و یه زوج رو
میبینین که اختلاف قدشون زیاده نخندین ونگین
مثل فیل و فنجون میمونن؟میشه اگه دونفرو کنار
هم میبینین که بنظر میاد اختلاف سنی بیشتر از
حد معمول دارن،کنجکاوانه نگاه نکنین یا ازشون
نپرسین ایشون پدر/مادرتن یا همسرت؟
اگه چاق و لاغر بودن به لورل هاردی تشبیهشون
نکنین،اگه یکیشون زشت بود دیگری زیبا نگین
"خدا شانس بده"؟
میشه سوال نکنین؟
میشه چپ چپ نگاه نکنین؟
میشه زیرزیرکی نخندین و نجوا نکنین؟
شاید خودتون متوجه نباشین اما با همین حرکتای
ریز، ناخواسته فضای رابطه ی دیگران رو مسموم
میکنین و اونا رو از دنیای عاشقانه و قشنگشون
میکشین بیرون‌بذارین آدما راحت باشن،
اونا تفاوت هارو دیدن،و با اين حال همدیگرو
انتخاب کردن اونا راضی ان،میشه شما هم
رضایت بدین؟ 🫀

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
👍5
ابی هریره مي گويد: نبي اكرمﷺ فرمود: خميازه ازطرف شيطان است تا مي‏توانيد آن را دفع كنيد. زيرا هنگامي كه شخص (دهانش را باز مي كند) و ها مي گويد، .............
Anonymous Quiz
21%
شيطان به او مي‏خندد
70%
شیطان وارد دهانش میشود
10%
دهانش کثیف میشود
🌹رهروان دین🌹
#آثـار_شـوم_گنـاه 🔶 #قسمت_پنجم 🌻یکی از آثار دیگر گناه، #مــشکل_شدن_کــارها_بــر_انـــسان_است... به گونه ای که رو به هَـــر کاری میکند، راه ها را بستـــه می یابد.🍁 و آن کار بر او #مشکــل میشود. 🍃چنـــانکه، هر کس تقوای الله پیــشه کند، کارها بر او آسان…
#آثـار_شـوم_گنـاه

🔶 #قسمت_ششم

یکی از آثارِ دیگر؛
🍁#ظلمت و #تاریکی است که در قلـــبِ خود احساس میکند.

و انسان چنانکه تاریکیِ ظاهری را با چشم حس میکند،
تاریکی گناه را در قلب خویش حس میکند.

چون عبـادت و طـاعت #نـــور است.💫

و گناه و معصیت تـــاریکی است.🌑

وتاریکی چنــان افزایش می یابد که او را ســرگشته میکند
و در #بدعت و #گمراهی می افکند.

در حالیکه خود #نمیـــداند.

🔹#اللّهُمَّ_لَاتَجْعَـــلْنَا_مِنْـهُم

مانند انسان کوری که به تنهایی در تاریکی شب بیرون میرود.

🔻حتی این تاریکی میتواند چنان افزایش یابد که در #چــشم دیده شود.

🔺وحتی تـمام صـورت را میگیرد‌.

چـنانکه هرکس آن را میتـواند ببیند...

#ادامـه_دارد_ان_شــاءالله
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️‍🩹کارم را به کسی سپردم که فراموش نمی‌کند، و نمی‌خوابد،و دل نمی‌شکند..

🥀زهمه دست کشیدم که تو باشی همه ام

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
👍2🥰1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رمان

#چادر_فلسطینی

‹قسمت اول›

خون زیادی از دست داده بودم، با دست بازویم را محکم گرفتم تا جلوی خون‌ریزی را بگیرم. به کوچه‌ای تنگ در آن شب سرد پناه بردم.
بیرون کوچه را نگاه کردم، دو نفر از سربازان یهودی همچنان به دنبالم می‌گشتند و چند نفر دیگر هم با لباس شخصی همراه‌شان بودند.
به‌جای اوّل برگشتم. سرم گیج می‌رفت، باید خودم را به جای أمنی می‌رساندم، وگرنه دستگیر می‌شدم.

                                    
برای تشکیل جلسه و مشورت در خانه یکی از مجاهدان جمع شده‌ بودیم. وسط جلسه بودیم که احمد با حالتی سراسیمه و لبانی خشک، حاکی از دویدن بسیار خودش را داخل اتاق پرت کرد و گفت:
یکی جاسوسی کرده و محل‌مون رو لو داده... سربازای یهودی دارن میان، تعدادشون خیلی زیاده! ما فقط شش نفریم با دو تفنگ!
با سرعت بلند شدیم و به طرف پنجره رفتیم. نور چراغ چند ماشین که در حال نزدیک شدن بودند، نمایان بود. با دو تفنگ نمی‌توانستیم مقاومت کنیم. علاوه بر آن، اطلاعات مهمّی در دست داشتیم، اگر لو می‌رفتند جان فرمانده‌‌هانِ ما به خطر می‌افتاد. معاذ و معاویه تصمیم بر مقاومت گرفتند، تفنگ‌ها را برداشتند.
وقت کم بود. قبل از محاصره شدن باید اطلاعات را انتقال می‌دادیم.
در حین رفتن، لحظه‌ای ایستادم به آن دو نگاه کردم. قلبم خود را محکم به سینه می‌کوبید و پاها اجازۀ رفتن را نمی‌دادند.
_معاذ با التماس گفت: فائز تو رو خدا برو...
با بغض صدایش زدم: معاذ!
_بگو برادرم.
  او را محکم در آغوش گرفتم. اشک‌هایم سرازیر شدند. با دلی آکنده از درد گفتم: پیشاپیش شهادتون مبارک.
معاویه هم به آغوش ما پیوست. معاذ اشک‌هایش را پاک کرد و با حالت مزاح گفت: برو تا خودم شهیدت نکردم، چقدر تو کُندی پسر!
خندیدیم. امّا غم دلتنگی بر دل‌ها نشست، به لب‌ها اجازۀ خنده را نمی‌داد.
(آخ! معاذ برادرم...)
فلش اطلاعات را برداشتم. از در پشتی خارج شدیم. سوار موتورهای‌مان که از قبل آن‌جا پارک بود، شدیم. هنوز دور نشده بودیم، که صدای "الله‌اکبر" گفتن‌‌های معاویه بلند شد. از آن محل و صداها دور شدیم. دیگر صدایی نمی‌شنیدم. ولی همچنان نگاهم به پشت سر بود، به برادرهایم که به‌خاطر الله و حفاظت اسلام به آتش گلوله بسته می‌شدند. اشک‌ها مجال دیدن را نمی‌دادند.
من همراه با یاسر و احمد با مجاهدی دیگر، مسیر را با سکوتی خفه‌کننده‌ می‌پیمودیم. ناگهان، دو ماشین سد راهمان شدند، شروع به شلیک کردند. کنترل موتور از دست یاسر خارج شد. در همین لحظه گلوله‌ای به لاستیک جلو اصابت کرد، همراه با موتور نقش بر زمین شدیم. وقتی سر بلند کردم، یاسر را بیهوش دیدم. به سمت موتور احمد نگاه کردم، یکی از آن ماشین‌ها همانند حیوان وحشی به دنبال‌شان بود، از ما فاصله داشتند. احمد راهش را به سمت ما کج کرد تا ما را نجات‌ دهد. امّا آن ماشین نمی‌گذاشت، و برای به‌ چنگ آوردن‌شان از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کردند.
  ماشین دیگر با سرعت کم به طرف ما می‌آمد. فلش را محکم گرفتم، یاسر را تکان دادم؛ اخی، اخی! یاسر بلند شو، بلند شو!
  نفس‌هایش بسیار ضعیف بود، آهسته گفت: فائز برو... بعد صدایش قطع شد. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدایا به تو سپردمش، به‌خاطر آیندهٔ اسلام مجبورم برم. خودت می‌دونی شهادت آرزومه... اون‌ها این اطلاعات رو می‌خوان و من باید برم...
به سختی بلند شدم. شروع به دویدن کردم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم، فقط باید از این میدانِ صاف خود را به کوه‌های مقابل می‌رساندم تا نتوانند پیدایم کنند.
یکی از سربازان فریاد زد: ایست.
گلوله‌ای شلیک کرد. تیر به بازویم اصابت کرد. بی‌توجه به سوز داغ گلوله و زخم ایجاد شده، از میان کوه‌های سر به فلک کشیده گذشتم. قصد نداشتند رهایم کنند. صدای ماشین لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شد. راه نفسم بند شده بود. مسافت بسیاری را دویدم، تا این‌که به روستای کوچکی رسیدم. امّا در میان مردم، با این حال نباید ظاهر می‌شدم. از کوچه‌ها رد شدم تا به کوچه‌ای تنگ و تاریک رسیدم. همان‌جا توقف کردم. دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم، نفس‌نفس‌زنان روی زانوهایم افتادم.
  دقیقه‌ها گذشتند. خون همچنان جاری بود و سرم گیج می‌رفت. با شنیدن صدای فریادِ مردمی که به طرف مسجد برای نماز مغرب می‌رفتند، دست به دیوار گذاشتم و بلند شدم. اندکی سرم را از کوچه بیرون آوردم. برای پیدا کردن من، با حالتی وحشیانه مردم را کنار می‌زدند. سرجایم برگشتم. هر لحظه بر تاری دیدم افزوده می‌شد. تا این‌که بر روی زمین افتادم و دیگر نفهمیدم چه شد...
5🤔2😢1
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی

🔹قاری مشاری العفاسی

#صفحه186
🔘جزء 10
🔘سوره الٲنفال آیات 75_70

اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
2

"اللهُمَّ اجعل القرآن الكريم ربيع قلوبنا، وجلاء هِمومنا واحزاننا، ونوِّر أبصارنا وصدورنا، ووحِّد بين قلوبنا، استر يااربّ عيوبنا، واغفر ذنوبنا، وارزقنا رزقًا واسعًا، وعلمًا نافعًا، وقلبًا خاشعًا، وعينًا من خشيتك دامعة، وفرِّح يااربّ قلوبنا، واغفر ذنوبنا، ويسِّر إلى الخير أمورنا."!💛


«خدایا قرآن کریم را بهار دلهای ما و برطرف کننده غم و اندوه و نور چشم و سینه ما قرار ده و دلهای ما را محشور گردان و عیوب ما را بپوشان و گناهان ما را ببخش. به ما روزی فراوان و علم مفید و دلی خاشع و چشمان گریان از ترس خودت عطا کن و ای پروردگار دلهای ما را شاد کن و گناهان ما را ببخش و آسان گردان.» به صلاح کار ما!🤲
4
🩵
رفیقان ، دوستان ، ده ها گروهند
که هریک درمسیر امتحانند

گروهی صورتک برچهره دارند ، به ظاهردوست اما دشمنانند
گروهی وقت حاجت خاک بوسند ، ولی هنگام خدمت ها نهانند

گروهی خیر و شر درفعلشان نیست ،نه زحمت بخش ونه راحت رسانند

گروهی دیده ناپاکند هشدار ، نگاه خودبه هرسو می دوانند
براین بی عصمتان ننگ جهان باد ، که چون خوکند و بل بدتر ازآنند

ولی یاران همدل از ره لطف ، به هرحالت که باشند مهربانند
رفیقان را درون جان نگهدار ، که آنها پر بهاتر از جهانند👌🥰

🌸سلام
صبحتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
    
سفرهٔ تان از نعمت 
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خدا
صبح چهارشنبه تون بخیر و نیکی🌸

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋
'
@rehrovan
1
#تلنــــگࢪ🌻🦋

ازعلاماتِ‌سختی‌وسیاهیِ‌دل‌این‌است.!
که‌نمازصبح‌راترک‌کنی‌واهــمیت‌ندهی‌
قرآن‌رارهاکنی‌وغمگین‌نشوی‌گناه‌کنی ونترسی‌وسپس‌ازالله‌همیشه‌شـکایت‌
وگله‌داشته‌باشی...! 🖤
👍5
🌹رهروان دین🌹
#آثـار_شـوم_گنـاه 🔶 #قسمت_ششم یکی از آثارِ دیگر؛ 🍁#ظلمت و #تاریکی است که در قلـــبِ خود احساس میکند. و انسان چنانکه تاریکیِ ظاهری را با چشم حس میکند، تاریکی گناه را در قلب خویش حس میکند. چون عبـادت و طـاعت #نـــور است.💫 و گناه و معصیت تـــاریکی است.🌑
#آثـار_شـوم_گنـاه

🔶 #قسمت_هفتم

🔺از دیگر آثـار آن این است که، #قـلب و #جســم را سســـت میکند.

🌻#سستـــی در قلب آشکار است
و چندان ادامه می یابد تــا حیات آن را میگیرد.

🔹امّـــا سستی در بـدن بدین دلیل است که،
مـؤمن نیروی خود را از قلـبش میگیرد و هرچه قلبش قوی تر شود،
بـدنش نیز قـوی تر میشود.

🔸امّـــا انسان فــاجر هر چند بدنش قوی باشد،
قوّتش در هنگام نیــاز،
به او خیــانت میکند.

و بنگر چگونه نیروی بدنی فارس و روم در حالیکه بدان محتاج بودند،
در مقـابل اهـل ایمان به آنان خیانت کرد و مغلوب نیروی بدنی و قلبی مسلمانان شدند.

#ان_شاء_الله_ادامه_دارد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹اولین نقض کننده اسلام : شرک
🌿درس یازدهم

#شیخ_عثمان_خمیس حفظه الله

#سلسلة_عقیده_من

عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶  '•🌿💫•'
 
@rehrovan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹رهروان دین🌹
#رمان #چادر_فلسطینی ‹قسمت اول› خون زیادی از دست داده بودم، با دست بازویم را محکم گرفتم تا جلوی خون‌ریزی را بگیرم. به کوچه‌ای تنگ در آن شب سرد پناه بردم. بیرون کوچه را نگاه کردم، دو نفر از سربازان یهودی همچنان به دنبالم می‌گشتند و چند نفر دیگر هم با لباس…
#چادر_فلسطینی

‹قسمت دوّم›

با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خند‌ه‌های معاذ و معاویه‌‌ به‌ گوشم رسید. صداها واضح‌تر شدند. به همان سمت دویدم، تا این‌که به سبزه‌زاری چشم‌نواز رسیدم. معاذ و معاویه با چهر‌ه‌‌های نورانی و شاد آن‌جا ایستاده بودند.
مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم؛ این‌جا دیگه کجاست؟ معاذ؟! معاویه؟!
معاویه متوجه حضورم شد:
_ فائز اخی، این‌جا چیکار می‌کنی؟
زبانم بند آمده بود، با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم: من... نمی‌دونم چی شده! فقط... فقط میدونم دنبالم بودن... امّا شما؟! این‌جا؟!
معاذ خندید و گفت: انگار یکی هنوز مأموریتشو تموم نکرده.
دست روی شانه‌ام گذاشت و ادامه داد: تو هنوز اوّل راهی، خیلی مونده تا پیش ما بیایی... برو فائز، مأموریت رو تموم کن أخی... خدا یار و یاورت باشه.
خنده کنان از من فاصله گرفتند و دور شدند...

با شنیدن صدای نفس‌نفس زدن‌های شخصی، چشم‌هایم نیمه‌باز شدند. همه‌جا تار بود. تنم به سختی بر روی زمین کشیده می‌شد. بار دیگر همه‌جا در تاریکی فرو رفت...

روشنی، پشت پلک‌های بسته‌ام نشست، چشم‌هایم را باز کردم. نور چشمانم را زد و فورأ بسته شدند. به آرامی آن‌ها را گشودم. تار می‌دیدم. چندین بار پلک زدم تا این‌که دیدم واضح‌تر شد. به اطراف نگاهی انداختم. اتاقی زِوار دررَفته که سقف‌اش تَرک برداشته بود و بر دیوارهایش اثر گلوله‌ها خودنمایی می‌‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم. نمی‌دانم چقدر گذشت امّا همه چیز مانند فیلم از مقابل چشمانم گذشت؛ سبزه‌زار! معاذ و معاویه! سقفِ از رنگ‌ورو رفته! دیوارهای سوراخ!
«نکنه اطلاعات لو رفته و دستگیر شدم؟! وای! آیندهٔ اسلام به‌خطر افتاد...»
با سرعت بسیار زیادی از جایم بلند شدم. چنان درد وحشتناکی در بازویم پیچید که صدای "آخم" به هوا بلند شد. بازویم را محکم گرفتم و ناچار بر روی زانو نشستم.
با شنیدن صدایی آرام که با لرزشی خفیف همراه بود، مرا به آرامش دعوت کرد. فورأ به همان سمت برگشتم.
- آروم باش چیزی نیست.
با دو چشم سیاه معصوم، در تصویر دختری نوجوان روبرو شدم. به محض دیدن نگاه متعجبم، چشم بر زمین دوخت.
صورتم را برگرداندم و به اطراف نگاهی گذرا انداختم، اتاقی ساده و فقیرانه به همراه اسباب و وسایل قدیمی. لامپی با نوری زرد اتاق را روشن کرده بود.
هزاران سؤال در ذهنم مانور می‌رفتند؛ این‌جا کجاست؟ چی شده؟ من این‌جا چیکار می‌کنم؟!
به بازوی‌ زخمی‌ام نگاه کردم، با چادری سفید با چهارخانه‌های سیاه بسته شده بود. دستی روی آن کشیدم و آرام گفتم: چه جنسِ لطیفی داره!
باز آن صدای ظریف و مرتعش گوشم را نوازش کرد و گفت: چادرِ فلسطینیه.
متعجب نگاهش کردم. دختر با حجاب کامل در مقابلم نشسته بود. بلند شد و گفت: چرا دنبالت بودند؟ یا شخص مهمّی هستی یا چیز باارزشی داری! یا این‌که باهاشون درگیر شدی!
از کنجکاوی‌‌ و زیرکی‌اش لحظه‌ای ماتم برد، امّا چیزی نگفتم. اصلأ نباید هویتم را فاش کنم. دست بر بازو گذاشتم و گفتم: من کجا هستم؟ تو کی هستی؟
گفت: من... خُب راستش... تو زخمی بودی و بی‌هوش، سربازای وحشی یهود هم دنبال کسی می‌گشتند... من فکر کردم که شاید اون شخص مهمّشون تو باشی، برای همین تو رو به این‌جا آوردم. هم این‌که، زخمت رو درمان کنم.
متحیّر ماندم! واقعأ یک دختر به تنهایی مرا تا این‌جا آورده بود!
سر به زیر و آرام گفتم: جزاک ِالله.
مردی از بیرون داد زد: صفیه؟ صفیه؟ اون‌ها دارن میان.
دختر جوان که "صفیه" نام داشت به محض شنیدن صدا، به سمت دیواری که با گلوله‌ها مُزین شده بود دوید و از آن‌جا به بیرون چشم دوخت، دستش را مشت کرد و گفت: لعنت الله علیٰ شرّکم...
با همان حالت، بدون آن‌که برگردد گفت: زود باش قایم شو.
_ کی داره میاد؟
_ سربازای ظالم.
_ کجا باید برم؟
با انگشت به کُنجی که از تیررَس نگاهها خارج بود، اشاره کرد. با زحمت بلند شدم و به آن‌جا رفتم. سبدی با سوراخ‌های بزرگ در آن‌جا قرار داشت، آن را برویم قرار داد. سرگیجه کلافه‌ام کرده بود، امّا مقاومت کردم تا از حال نروم.
وارد اتاق شدند. صدای یکی از آن‌ها را از نزدیک می‌شنیدم که با فریاد می‌گفت: بگید اون کجاست؟ وگرنه همتون رو به رگبار می‌بندیم و زن‌هاتون رو اسیر می‌گیریم.
با شنیدن جملهٔ آخرش رگ غیرتم به‌جوش آمد، آتش خشمم فوَران کرد. تا خواستم بلند شوم صفیه پشت به من مانند سپر ایستاد و مانع بلند شدنم شد، تا چشم آن خنازیر به من نیفتد. با صدایی لرزان گفت: پدرم، مادرم و برادرم رو از من گرفتید، شهیدشون کردید... دیگه چی از جونمون می‌خواهید؟ ای ظالمین از خدا و رسولش بترسید...
5
لا تجعلوا ليلكم يطوى دون أثرِِ حسن ؛ أوتروا كونوا من المستغفرين بالأسحار فالليالي من أعماركم لا تعود .

نگذاريد شبتان بدون نیکی سپری شود ، نماز وتر بخوانید و سحرگاه‌ استغفار کنید ، شب‌ های عمرتان باز نمی‌گردد .🥺

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🍂
↶ '•🐣🍂•'
@rehrovan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📖 فهرست منتخب کانال‌های اسلامی برتر
🕋
2025/10/23 03:03:56
Back to Top
HTML Embed Code: