Salam Be Piri
Darush
♦️سلام به...
🎙داریوش
✍️معینی کرمانشاهی
🎼فضلالله توکل
🎼تنظیم: واروژن
🎙داریوش
✍️معینی کرمانشاهی
🎼فضلالله توکل
🎼تنظیم: واروژن
Forwarded from ترنم اردیبهشت
تقدیر این بود
که در خودم فرو بروم ،
و چون چاهی که اندام های خودش را ببلعد
خودم را خوردم
تقدیر بود !
من بودم لاک پشتی که به خودش فرار کرد
و آنقدر به تنهایی خو گرفت
که روزی بدل به تخته سنگی شد
من بودم
کوهی که تا خُنکای درّه خزید ،
پرنده ای که روُیایش را به شیشه کوبید
من بودم
پنجره ای که چشم اندازی
به آسمان و حیاط همسایه نداشت
بابونهُ رومی
که عجول و سر به هوا
در آفتاب اسفند گل داد، من بودم
در تمام طول تابستان
اگر تنها یک روز بود که آفتاب نداشت
آن یک روز
من بودم !
گل خشخاشِ تو بودم
که دیگر دم کرده ام آرامت نمی کرد ،
تیغم زدی که خونم را بگیری
قناعت نکردی به منگیِ کلمات
به تسکین واژه
به سرگیجه سماع
قناعت نکردی به نان و شعر.
سلام کن به سرگردانی ابرها
ای روح بی تفاوت!
که هیچ بارانی تو را خیس نمی کند ...
جواد گنجعلی
کتاب بی تفاوتی در نورِ زرد
انتشارات نگاه
@taranom_ordibehesht
که در خودم فرو بروم ،
و چون چاهی که اندام های خودش را ببلعد
خودم را خوردم
تقدیر بود !
من بودم لاک پشتی که به خودش فرار کرد
و آنقدر به تنهایی خو گرفت
که روزی بدل به تخته سنگی شد
من بودم
کوهی که تا خُنکای درّه خزید ،
پرنده ای که روُیایش را به شیشه کوبید
من بودم
پنجره ای که چشم اندازی
به آسمان و حیاط همسایه نداشت
بابونهُ رومی
که عجول و سر به هوا
در آفتاب اسفند گل داد، من بودم
در تمام طول تابستان
اگر تنها یک روز بود که آفتاب نداشت
آن یک روز
من بودم !
گل خشخاشِ تو بودم
که دیگر دم کرده ام آرامت نمی کرد ،
تیغم زدی که خونم را بگیری
قناعت نکردی به منگیِ کلمات
به تسکین واژه
به سرگیجه سماع
قناعت نکردی به نان و شعر.
سلام کن به سرگردانی ابرها
ای روح بی تفاوت!
که هیچ بارانی تو را خیس نمی کند ...
جواد گنجعلی
کتاب بی تفاوتی در نورِ زرد
انتشارات نگاه
@taranom_ordibehesht
چپ از راست نمی شناسم
فقط می دانم از هر طرف تو پیدا شوی
مشرق است
هر جا گُمت کنم ، غروب
قطب نمای من
سمت آفتاب را نشانم بده !
#ساغر_شفیعی
کتاب لا به لای پریشانی باد
نشر سیب سرخ
فقط می دانم از هر طرف تو پیدا شوی
مشرق است
هر جا گُمت کنم ، غروب
قطب نمای من
سمت آفتاب را نشانم بده !
#ساغر_شفیعی
کتاب لا به لای پریشانی باد
نشر سیب سرخ
صورتت را پنهان کن در تاریکی گیسوانم
شب آوردهام برایت
نفست را چاق کن در این شب اردیبهشتی
عطر شببو آوردهام برایت
نترس از اینهمه کابوس
رؤیای ماه آوردهام برایت...
#ساغر_شفیعی
#برقص_برایم_فرفره_کوچک
#نشر_مروارید
شب آوردهام برایت
نفست را چاق کن در این شب اردیبهشتی
عطر شببو آوردهام برایت
نترس از اینهمه کابوس
رؤیای ماه آوردهام برایت...
#ساغر_شفیعی
#برقص_برایم_فرفره_کوچک
#نشر_مروارید
چند تکه لباس و دارو
شناسنامه و پول
دیگر چه باید در ساک بگذارم؟
داریم از خانه میرویم
خانه را رها میکنیم؟
البته که نه!
میرویم که سه چهار روزه برگردیم
ولی مگر آنها
که خانههایشان را ترک کردند
و از خوزستان بیرون شدند،
خیال برگشتن نداشتند؟
من از رفتن میترسم
میترسم کلید خانه
یادگاری عزیز شود بعد از این
آویخته به زنجیری بر گردنم
کاش بتوانم تصمیم دیگری بگیرم
مثلا تنیده شوم در تار و پود قالی
نقشی از فرش باشم تا همیشه
میان گلها و گرهها
و در خانه بمانم.
تصویری مات باشم در آینه
سنگریزهٔ سفیدی روی خاک نمناک گلدان
قاشق چایخوری کوچکی میان قاشقها و چنگالها
و در خانه بمانم.
در این کابوس
که سیاستمداران
نمیخواهند تصمیمی برای صلح بگیرند
من باید تصمیم بگیرم...
#ساغر_شفیعی
۱۴۰۴/۳/۲۶
شناسنامه و پول
دیگر چه باید در ساک بگذارم؟
داریم از خانه میرویم
خانه را رها میکنیم؟
البته که نه!
میرویم که سه چهار روزه برگردیم
ولی مگر آنها
که خانههایشان را ترک کردند
و از خوزستان بیرون شدند،
خیال برگشتن نداشتند؟
من از رفتن میترسم
میترسم کلید خانه
یادگاری عزیز شود بعد از این
آویخته به زنجیری بر گردنم
کاش بتوانم تصمیم دیگری بگیرم
مثلا تنیده شوم در تار و پود قالی
نقشی از فرش باشم تا همیشه
میان گلها و گرهها
و در خانه بمانم.
تصویری مات باشم در آینه
سنگریزهٔ سفیدی روی خاک نمناک گلدان
قاشق چایخوری کوچکی میان قاشقها و چنگالها
و در خانه بمانم.
در این کابوس
که سیاستمداران
نمیخواهند تصمیمی برای صلح بگیرند
من باید تصمیم بگیرم...
#ساغر_شفیعی
۱۴۰۴/۳/۲۶
Forwarded from در یک فرصت باریک
و گفت: «سی سال است که استغفار میکنم از یک شکر گفتن». گفتند: «چگونه؟». گفت: «بازار بغداد بسوخت اما دکان من نسوخت. مرا خبر دادند، گفتم: الحمدلله».
تذکرة الاولیاء، ذکر سری سقطی
تذکرة الاولیاء، ذکر سری سقطی
گاهی چه دوستداشتنی میشود
شیرین، در شوربختی روزگار...
حریم امن و آسایش،
در بیپناهی ایام...
آنقدر که میخواهی در آغوشت بگیرد
این جوان مغرور
این بالابلند
این برادر بزرگتر
این مرگ!
#ساغر_شفیعی
#باد_با_رفتنت_موافق_است
#انتشارات_ایهام
شیرین، در شوربختی روزگار...
حریم امن و آسایش،
در بیپناهی ایام...
آنقدر که میخواهی در آغوشت بگیرد
این جوان مغرور
این بالابلند
این برادر بزرگتر
این مرگ!
#ساغر_شفیعی
#باد_با_رفتنت_موافق_است
#انتشارات_ایهام
دلم دیگر به دریا خوگرفته
همیشه ساحل از من رو گرفته
نگاهم بسکه راکد مانده بر آب
تمام خاطراتم بو گرفته
چه برمیآید از دستان خالی؟
که موج از دست من پارو گرفته
بگو طوفان شود، باکی ندارم
دلم در ساحلت پهلو گرفته
#ساغر_شفیعی
همیشه ساحل از من رو گرفته
نگاهم بسکه راکد مانده بر آب
تمام خاطراتم بو گرفته
چه برمیآید از دستان خالی؟
که موج از دست من پارو گرفته
بگو طوفان شود، باکی ندارم
دلم در ساحلت پهلو گرفته
#ساغر_شفیعی
Forwarded from کُفِیشه
مطالبات ملی؟
یک
وقتی در آخرین روزهای شهریور ۱۳۶۰ ما، جنگزدههای آوارهی بلاتکلیف، آن آپارتمانهای دوطبقهی نیمهسازِ محلهی امیرآبادِ بندرعباس را تصرف کردیم، آنجا چند نگهبانِ افغانستانی داشت.
وقتی هر کداممان خواستیم ملافهای پشت پنجرههای بدون شیشهی آپارتمانها بزنیم تا صاحبشان شناخته بشویم، آنها با ما هیچ جدلی نکردند و فقط از امانتی که به دستشان سپرده شده بود گفتند. اینکه "نگهبانند" و اینجا مامور به حفظ این آپارتمانهای نیمهکاره که توی بعضی از اتاقهایش اسباب بنایی بود، شیشه، موزاییک...
دو
اما چرا اینها را نوشتم؟ اما چرا اینها را در این لحظههای ناپایدار آتشبس نوشتم؟
چون در میانهی این همه موضوع حیاتی و اساسی برای کشور، گروهی بنا را براین گذاشتهاند تا "اخراج افغانی" را "مطالبهی ملی" معرفی کنند و من هربار با دیدن این گزاره، میروم به آن تابستان، و همان کارگرهای افغانستانیِ جنگزدهایی که دو نفرشان تحصیلات دانشگاهی داشتند و حمام و توالتِ بلوکی خودشان را در اختیارِ ما قرار داده بودند!
دوام ما در آن آپارتمانهای نیمه تمام حداقل در ماههای اول، بیمدد و همکاری آن چند کارگر افغانستانی ممکن نبود. با آنکه وضعیت استقرار خودشان در آن سالها به شدت ناپایدار و توام با گرفتاری و ترس از دستگیری و هزاران تهمت بود (چون برخی از هموطنانشان آدم کشته بودند یا دست به سرقت زده بودند) هرچه را که داشتند با ما قسمت میکردند.
جنگزدگی و بیاعتنایی حاکمان به سرنوشتمان، نقطهی اتصال ما بود. شاید هم بیسرنوشتی و وحشت از آیندهی نامعلوم زیر آتش جنگ به عنوان جنگزده، آنها را ترغیب میکرد، به همراهی با ما.
آنها (نه مسولین) کسانی بودند که ابزار و وسایل بنایی را به سبک و سیاق خودشان (مثلا با رعایت نوبت و رسیدنویسی) در اختیار ما گذاشتند، در حمل و نقل اسبابِ خانوادهها، کمکحال بودند، در برقکشی، لولهکشی...کمکدست پدرانمان بودند. نظافت محله به عهدهی آنان بود همانطور که برنامهی کشیک و حفاظت از محله تا پیش از دیوار کشی را به عهده داشتند.
و بعد...؟
نمیدانم!
ما آنقدر ماندیم و آنقدر در آن آپارتمانهایی که با دست خالی تبدیلشان کرده بودیم به خانههایی برای ۸ سال دوام آوردنِ هر چیزی منشعب از جنگ، که آنها را فراموش کردیم و بعدها بیآنکه آنها را به یاد بیاوریم، همراه شدیم در ناله و نفرینی که گُم شدن هر گردنبند و تعرض به هر زن، و پیدا شدن هر جنازه در مخروبهای را به آنها نسبت میداد. دُرست مثل همهی آنهایی که بدبختیهای جنگ را به ما جنگزدههای آبادانی و خرمشهری و اهوازی نسبت میدادند و تا پایان جنگ هم از این تهمتها دست برنداشتند.
سه
حالا در روزهایی که از تحمل حجم فشاری غیر قابل وصف، در بهت فرورفتهایم، گروهی تصمیم دارند بار این فشار را بیندازند به گردن افغانستانیها. همانهایی که همواره از سوی حاکمان مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند و از سوی بخشی از جامعه، تحقیر شدهاند. بیآنکه بپرسند چگونه این تعداد مهاجر به استخدام شهرداری تهران یا پیمانکاران درآمدند؟
بیپرسش از حضور این همه کودک و نوجوانِ افغانستانی در پروژههای تفکیک زبالهی پیمانکارانِ طرف قرارداد با شهرداری و با چشم بستن به روی زندگی حدااقلیشان ( به روایتِ کتابِ انگار لال شده بودم) اینجاست که از خودم میپرسم آیا برداشتن عَلمِ "اخراج افغانی مطالبهی ملی"، واقعاً و از اساس یک خواست "ملی" است؟ یا "باید باشد"؟
چهار
اخراجِ مهاجران افغانستانی حتی اگر یک مطالبه باشد، یک مطالبهی ملی نیست. آن هم وقتی که در نبود "آزادی" نمیتوان از همهی پشتِ پردهی ورود و خروج مهاجران به راستی و درستی و در آزادی سخن گفت.
در حالی که آزادیبیان یکی از سختترین روزهایش را سپری میکند، چرا مطالبهی ملی ما مطالبهی "آزادی" نباشد؟
اگر مطالبهی ملی ما آزادی زندانیان سیاسی باشد، چی ؟ مطالبهی نه به جنگ؟ مطالبهی برگزاری دادگاههای علنی با وکلای مستقل؟ مطالبهی عفو عمومی برای زندانیان سیاسی و عقیدتی؟ مطالبهی اینترنت آزاد؟ مطالبهی پیدا کردن خلاءهای امنیتی؟ نه به اعدام؟ رد سانسور؟....
معیشتِ بازنشستگان، اقتصادِ بازار، رفاهِ کارگران، صندوقهای بازنشستگی و پروژههای خدماتی،راههای اختلاس...در دست مافیای داخلی است، اما عدهای با سوار شدن روی موجِ خشم و نارضایتیهای اجتماعیِ مردم میخواهند توپِ فوتبال را شوت کنند روی میز پینگپونگ!
ملی معرفی کردن اخراج افغانستانیها، به عنوان یک مطالبه، آن هم به غیرانسانیترین شکل ممکن، از هرجا که کلید زده شده باشد، یقیناً نمیتواند، جامعهایی را که پس از ۱۴۰۱ بیش از پیش میکوشد تا آغوشش را به روی مفاهیمی همچون انسانیت، آزادی، حقوق شهروندی، مدارا، صلح...باز کند، با خود همراه کند.
ماندانا صادقی
۷ تیرماه ۱۴۰۴
آبادان
https://www.group-telegram.com/Kofeyshe_Abadan
یک
وقتی در آخرین روزهای شهریور ۱۳۶۰ ما، جنگزدههای آوارهی بلاتکلیف، آن آپارتمانهای دوطبقهی نیمهسازِ محلهی امیرآبادِ بندرعباس را تصرف کردیم، آنجا چند نگهبانِ افغانستانی داشت.
وقتی هر کداممان خواستیم ملافهای پشت پنجرههای بدون شیشهی آپارتمانها بزنیم تا صاحبشان شناخته بشویم، آنها با ما هیچ جدلی نکردند و فقط از امانتی که به دستشان سپرده شده بود گفتند. اینکه "نگهبانند" و اینجا مامور به حفظ این آپارتمانهای نیمهکاره که توی بعضی از اتاقهایش اسباب بنایی بود، شیشه، موزاییک...
دو
اما چرا اینها را نوشتم؟ اما چرا اینها را در این لحظههای ناپایدار آتشبس نوشتم؟
چون در میانهی این همه موضوع حیاتی و اساسی برای کشور، گروهی بنا را براین گذاشتهاند تا "اخراج افغانی" را "مطالبهی ملی" معرفی کنند و من هربار با دیدن این گزاره، میروم به آن تابستان، و همان کارگرهای افغانستانیِ جنگزدهایی که دو نفرشان تحصیلات دانشگاهی داشتند و حمام و توالتِ بلوکی خودشان را در اختیارِ ما قرار داده بودند!
دوام ما در آن آپارتمانهای نیمه تمام حداقل در ماههای اول، بیمدد و همکاری آن چند کارگر افغانستانی ممکن نبود. با آنکه وضعیت استقرار خودشان در آن سالها به شدت ناپایدار و توام با گرفتاری و ترس از دستگیری و هزاران تهمت بود (چون برخی از هموطنانشان آدم کشته بودند یا دست به سرقت زده بودند) هرچه را که داشتند با ما قسمت میکردند.
جنگزدگی و بیاعتنایی حاکمان به سرنوشتمان، نقطهی اتصال ما بود. شاید هم بیسرنوشتی و وحشت از آیندهی نامعلوم زیر آتش جنگ به عنوان جنگزده، آنها را ترغیب میکرد، به همراهی با ما.
آنها (نه مسولین) کسانی بودند که ابزار و وسایل بنایی را به سبک و سیاق خودشان (مثلا با رعایت نوبت و رسیدنویسی) در اختیار ما گذاشتند، در حمل و نقل اسبابِ خانوادهها، کمکحال بودند، در برقکشی، لولهکشی...کمکدست پدرانمان بودند. نظافت محله به عهدهی آنان بود همانطور که برنامهی کشیک و حفاظت از محله تا پیش از دیوار کشی را به عهده داشتند.
و بعد...؟
نمیدانم!
ما آنقدر ماندیم و آنقدر در آن آپارتمانهایی که با دست خالی تبدیلشان کرده بودیم به خانههایی برای ۸ سال دوام آوردنِ هر چیزی منشعب از جنگ، که آنها را فراموش کردیم و بعدها بیآنکه آنها را به یاد بیاوریم، همراه شدیم در ناله و نفرینی که گُم شدن هر گردنبند و تعرض به هر زن، و پیدا شدن هر جنازه در مخروبهای را به آنها نسبت میداد. دُرست مثل همهی آنهایی که بدبختیهای جنگ را به ما جنگزدههای آبادانی و خرمشهری و اهوازی نسبت میدادند و تا پایان جنگ هم از این تهمتها دست برنداشتند.
سه
حالا در روزهایی که از تحمل حجم فشاری غیر قابل وصف، در بهت فرورفتهایم، گروهی تصمیم دارند بار این فشار را بیندازند به گردن افغانستانیها. همانهایی که همواره از سوی حاکمان مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند و از سوی بخشی از جامعه، تحقیر شدهاند. بیآنکه بپرسند چگونه این تعداد مهاجر به استخدام شهرداری تهران یا پیمانکاران درآمدند؟
بیپرسش از حضور این همه کودک و نوجوانِ افغانستانی در پروژههای تفکیک زبالهی پیمانکارانِ طرف قرارداد با شهرداری و با چشم بستن به روی زندگی حدااقلیشان ( به روایتِ کتابِ انگار لال شده بودم) اینجاست که از خودم میپرسم آیا برداشتن عَلمِ "اخراج افغانی مطالبهی ملی"، واقعاً و از اساس یک خواست "ملی" است؟ یا "باید باشد"؟
چهار
اخراجِ مهاجران افغانستانی حتی اگر یک مطالبه باشد، یک مطالبهی ملی نیست. آن هم وقتی که در نبود "آزادی" نمیتوان از همهی پشتِ پردهی ورود و خروج مهاجران به راستی و درستی و در آزادی سخن گفت.
در حالی که آزادیبیان یکی از سختترین روزهایش را سپری میکند، چرا مطالبهی ملی ما مطالبهی "آزادی" نباشد؟
اگر مطالبهی ملی ما آزادی زندانیان سیاسی باشد، چی ؟ مطالبهی نه به جنگ؟ مطالبهی برگزاری دادگاههای علنی با وکلای مستقل؟ مطالبهی عفو عمومی برای زندانیان سیاسی و عقیدتی؟ مطالبهی اینترنت آزاد؟ مطالبهی پیدا کردن خلاءهای امنیتی؟ نه به اعدام؟ رد سانسور؟....
معیشتِ بازنشستگان، اقتصادِ بازار، رفاهِ کارگران، صندوقهای بازنشستگی و پروژههای خدماتی،راههای اختلاس...در دست مافیای داخلی است، اما عدهای با سوار شدن روی موجِ خشم و نارضایتیهای اجتماعیِ مردم میخواهند توپِ فوتبال را شوت کنند روی میز پینگپونگ!
ملی معرفی کردن اخراج افغانستانیها، به عنوان یک مطالبه، آن هم به غیرانسانیترین شکل ممکن، از هرجا که کلید زده شده باشد، یقیناً نمیتواند، جامعهایی را که پس از ۱۴۰۱ بیش از پیش میکوشد تا آغوشش را به روی مفاهیمی همچون انسانیت، آزادی، حقوق شهروندی، مدارا، صلح...باز کند، با خود همراه کند.
ماندانا صادقی
۷ تیرماه ۱۴۰۴
آبادان
https://www.group-telegram.com/Kofeyshe_Abadan
چطور میتوانم این لحظه را نگهدارم؟
تو هستی...
من هستم...
و پروانهٔ رقصان میان لبانمان
با گردههای « دوستت دارم » از لب تو پر میزند
بر لب من مینشیند
و بارورم میکند به عاشقانهای سپید
چطور میشود بهار را سبز نگهداشت
ما را جوان
و این باران ملایم را
که بر چتر مشترکمان
آواز میخواند...
#ساغر_شفیعی
#چشمانت_اگر_نیلی_بود
#نشر_مروارید
تو هستی...
من هستم...
و پروانهٔ رقصان میان لبانمان
با گردههای « دوستت دارم » از لب تو پر میزند
بر لب من مینشیند
و بارورم میکند به عاشقانهای سپید
چطور میشود بهار را سبز نگهداشت
ما را جوان
و این باران ملایم را
که بر چتر مشترکمان
آواز میخواند...
#ساغر_شفیعی
#چشمانت_اگر_نیلی_بود
#نشر_مروارید
Forwarded from در خواب خیابان (سید اکبر میرجعفری)
میهندوستی دیرهنگام ما
باورش سخت است، اما در جنگ هشتساله وقتی رادیوی عراق «رزمندگان اسلام» را «سربازان ایرانی» مینامید، بعضی از رزمندگان احساس میکردند که به آنها توهین شده است!
میدانید چرا؟
چون در تمام سالهای جنگ ایران و عراق حتی یک شعار ملی ساخته نشد. اسناد و تصاویر دوران جنگ هشت ساله را بازبینی کنید . آیا یک بیرق یا یک پیشانیبند با مضمون دفاع از میهن در عکسها و فیلمهای آن دوران میبینید؟ بنابراین آفرین میگویم به کسی که روی تابلوهایی نوشت: «جمعیت خرمشهر ۳۶ میلیون نفر!» نمیگویم در رزمندگان ما انگیزههای دفاع از وطن وجود نداشت، وجود داشت اما این انگیزهها از تریبونهای رسمی بیان نمیشد. وطندوستی رزمندگان احساسی شخصی بود که در برابر انقلابیگری خیلی کمرنگ مینمود. ما از انقلاب و اسلام دفاع میکردیم که از قضا در ایران پاگرفته بود. انگیزهٔ زیارت کربلا و برپایی حکومت عدل در جهان، از حفظ وطن پررنگتر بود!
شعار ما «جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم» بود، نه رفع فتنه در ایران!
حتی پخش سرود «ای ایران ای مرز پرگهر» با صدای استاد بنان هم تا اواسط دههٔ هفتاد ممنوع بود(شاید هم تا دههٔ هشتاد).
در هشت سال دفاع مقدس چند سرود و آهنگ میهندوستانه ساخته شد؟ تقریبا هیچ! چرا؟ چون نیازی نبود. رزمندگان اسلام برای خدا میجنگیدند که به تبع آن خاک ایران هم حفظ میشد.
شکی نیست که فضای «ارتش» با فضای بسیج و سپاه پاسداران متفاوت بود. ارتشیها به صورت سنتی مدافع ملیت و میهناند و این موضوع در تمام کشورهای جهان مشترک است به گمانم.
متن سرود ملی فعلی را بخوانید. چند جملهٔ وطندوستانه دارد؟ تقریباً هیچ! البته سرود ملی قبلی با شعر مرحوم ابوالقاسم حالت به نظرم از سرود فعلی میهنیتر بود.
آرش اسطورهٔ ملی ماست که برای تعیین مرز جانش را در تیر میگذارد، اما بعد از چهلوهفت سال به تازگی مجسمهٔ او را در میدان ونک تهران نصب کردند(انصافاً مجسمهٔ بسیار خوبی است و به سازندهاش دستمریزاد باید گفت.)
فردوسی شاعر ملی ماست، اما نگذاشتند مجسمهاش مشهد نصب شود.
زمانه تغییر کرده است. اگر روزگاری بدون حتی یک شعار وطندوستانه میتوانستیم وطن را به لطف شعارهای انقلابی حفظ کنیم، اکنون دیگر چنین چیزی ممکن نیست. به موجهای عاطفی که گاه و بیگاه راه میافتند و احساس وطندوستی ما را برمیانگیزند، نمیتوان اعتماد کرد. باید برای پایداری احساس وطندوستی واقعی کاری کرد و این وظیفهٔ اهل فکر و قلم است.
#میهن
#ملی
#ملیت
#وطن
#وطن_دوستی
#پرچم_ایران
#پیشانی_بند
#سید_اکبر_میرجعفری
https://www.group-telegram.com/akabr_mirjafari
باورش سخت است، اما در جنگ هشتساله وقتی رادیوی عراق «رزمندگان اسلام» را «سربازان ایرانی» مینامید، بعضی از رزمندگان احساس میکردند که به آنها توهین شده است!
میدانید چرا؟
چون در تمام سالهای جنگ ایران و عراق حتی یک شعار ملی ساخته نشد. اسناد و تصاویر دوران جنگ هشت ساله را بازبینی کنید . آیا یک بیرق یا یک پیشانیبند با مضمون دفاع از میهن در عکسها و فیلمهای آن دوران میبینید؟ بنابراین آفرین میگویم به کسی که روی تابلوهایی نوشت: «جمعیت خرمشهر ۳۶ میلیون نفر!» نمیگویم در رزمندگان ما انگیزههای دفاع از وطن وجود نداشت، وجود داشت اما این انگیزهها از تریبونهای رسمی بیان نمیشد. وطندوستی رزمندگان احساسی شخصی بود که در برابر انقلابیگری خیلی کمرنگ مینمود. ما از انقلاب و اسلام دفاع میکردیم که از قضا در ایران پاگرفته بود. انگیزهٔ زیارت کربلا و برپایی حکومت عدل در جهان، از حفظ وطن پررنگتر بود!
شعار ما «جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم» بود، نه رفع فتنه در ایران!
حتی پخش سرود «ای ایران ای مرز پرگهر» با صدای استاد بنان هم تا اواسط دههٔ هفتاد ممنوع بود(شاید هم تا دههٔ هشتاد).
در هشت سال دفاع مقدس چند سرود و آهنگ میهندوستانه ساخته شد؟ تقریبا هیچ! چرا؟ چون نیازی نبود. رزمندگان اسلام برای خدا میجنگیدند که به تبع آن خاک ایران هم حفظ میشد.
شکی نیست که فضای «ارتش» با فضای بسیج و سپاه پاسداران متفاوت بود. ارتشیها به صورت سنتی مدافع ملیت و میهناند و این موضوع در تمام کشورهای جهان مشترک است به گمانم.
متن سرود ملی فعلی را بخوانید. چند جملهٔ وطندوستانه دارد؟ تقریباً هیچ! البته سرود ملی قبلی با شعر مرحوم ابوالقاسم حالت به نظرم از سرود فعلی میهنیتر بود.
آرش اسطورهٔ ملی ماست که برای تعیین مرز جانش را در تیر میگذارد، اما بعد از چهلوهفت سال به تازگی مجسمهٔ او را در میدان ونک تهران نصب کردند(انصافاً مجسمهٔ بسیار خوبی است و به سازندهاش دستمریزاد باید گفت.)
فردوسی شاعر ملی ماست، اما نگذاشتند مجسمهاش مشهد نصب شود.
زمانه تغییر کرده است. اگر روزگاری بدون حتی یک شعار وطندوستانه میتوانستیم وطن را به لطف شعارهای انقلابی حفظ کنیم، اکنون دیگر چنین چیزی ممکن نیست. به موجهای عاطفی که گاه و بیگاه راه میافتند و احساس وطندوستی ما را برمیانگیزند، نمیتوان اعتماد کرد. باید برای پایداری احساس وطندوستی واقعی کاری کرد و این وظیفهٔ اهل فکر و قلم است.
#میهن
#ملی
#ملیت
#وطن
#وطن_دوستی
#پرچم_ایران
#پیشانی_بند
#سید_اکبر_میرجعفری
https://www.group-telegram.com/akabr_mirjafari
Telegram
در خواب خیابان
نوشتههای سید اکبر میرجعفری
تپنده، گرم و سبکسر، دلی که من دارم
شبیه قلب کبوتر، دلی که من دارم
به هر نسیم بهاری به لرزه میافتد
به باد میرود آخر دلی که من دارم
خیال کردهای آیا که قلعهای سنگی است؟
بدون پنجره، بی در، دلی که من دارم؟
و یا رمیده از آن مردمان سنگیندل
پناه برده به سنگر، دلی که من دارم؟
هزار پنجره دارد گشوده بر آفاق
ز یاس و پونه معطر دلی که من دارم
دلی زلال، چنان آبگیری از باران
به اشک ماه شناور، دلی که من دارم
هر انعکاس نگاهی چه ساده میریزد
هزار قوس و قزح در دلی که من دارم
عقیق سرخ شراب است، خلسهای سیال
غنوده در دل ساغر، دلی که من دارم
تو هم بیا و بچین، باغ بی حصار است این!
و سیب، میوهٔ نوبر، دلی که من دارم
#ساغر_شفیعی
#غزل
#شعر_عاشقانه
سرودهٔ مرداد ۱۳۹۶
شبیه قلب کبوتر، دلی که من دارم
به هر نسیم بهاری به لرزه میافتد
به باد میرود آخر دلی که من دارم
خیال کردهای آیا که قلعهای سنگی است؟
بدون پنجره، بی در، دلی که من دارم؟
و یا رمیده از آن مردمان سنگیندل
پناه برده به سنگر، دلی که من دارم؟
هزار پنجره دارد گشوده بر آفاق
ز یاس و پونه معطر دلی که من دارم
دلی زلال، چنان آبگیری از باران
به اشک ماه شناور، دلی که من دارم
هر انعکاس نگاهی چه ساده میریزد
هزار قوس و قزح در دلی که من دارم
عقیق سرخ شراب است، خلسهای سیال
غنوده در دل ساغر، دلی که من دارم
تو هم بیا و بچین، باغ بی حصار است این!
و سیب، میوهٔ نوبر، دلی که من دارم
#ساغر_شفیعی
#غزل
#شعر_عاشقانه
سرودهٔ مرداد ۱۳۹۶
Forwarded from ترنم اردیبهشت
صبح است و آسمان ابری
صبح است و آسمان ابری ، يکشنبه هفتم بهمن
چون عطر پونه با برگش يادت ، عزيز من ، با من
اي دوست ، من چه بنويسم ؟ حال غمم نمی دانی
خواهم پی فراموشی يک خم شراب مردافکن
خورشيد سرگران کرده ، روی از زمين نهان کرده
اخمی بر آسمان کرده ، پايی کشيده در دامن
اي دوست ، آن محبت ها ، وان شعر و شور گرمی زا
چون پيچکی که بر افرا ، وامم نهاده بر گردن
افرای عصر پاييزم در معبر زمان عريان
حيران که خود چه خواهم کرد با سردی دی و بهمن
از سردی دی و بهمن انديشه مي کنم ، اما
سرمايی از درون گويی افسرده هر رگم در تن
يک آفتاب گرمی را بر من به مهر می باری
من سوی تو چه می آرم ؟ تنديس يخ به پيراهن
اين گيسوان که خاکستر از تارهاش می ريزد
در جان عاشقان ديگر آتش نمی کند روشن
گفتی که دوستم داری ، شرمم ز خويش مي آيد
گردش که دوست می دارد در باغ بی گل و گلشن ؟
پنداشتی که مهتابم ؟ يا شبچراغ نايابم ؟
نه ، نه حباب بر آبم ، آهی بـــدَم ، مرا بشکــــــــــن
سیمین بهبهانی
@taranom_ordibehesht
صبح است و آسمان ابری ، يکشنبه هفتم بهمن
چون عطر پونه با برگش يادت ، عزيز من ، با من
اي دوست ، من چه بنويسم ؟ حال غمم نمی دانی
خواهم پی فراموشی يک خم شراب مردافکن
خورشيد سرگران کرده ، روی از زمين نهان کرده
اخمی بر آسمان کرده ، پايی کشيده در دامن
اي دوست ، آن محبت ها ، وان شعر و شور گرمی زا
چون پيچکی که بر افرا ، وامم نهاده بر گردن
افرای عصر پاييزم در معبر زمان عريان
حيران که خود چه خواهم کرد با سردی دی و بهمن
از سردی دی و بهمن انديشه مي کنم ، اما
سرمايی از درون گويی افسرده هر رگم در تن
يک آفتاب گرمی را بر من به مهر می باری
من سوی تو چه می آرم ؟ تنديس يخ به پيراهن
اين گيسوان که خاکستر از تارهاش می ريزد
در جان عاشقان ديگر آتش نمی کند روشن
گفتی که دوستم داری ، شرمم ز خويش مي آيد
گردش که دوست می دارد در باغ بی گل و گلشن ؟
پنداشتی که مهتابم ؟ يا شبچراغ نايابم ؟
نه ، نه حباب بر آبم ، آهی بـــدَم ، مرا بشکــــــــــن
سیمین بهبهانی
@taranom_ordibehesht
این فاصلهها را چه کسی آفریدهاست
ای دورِ دورِ دورِ دور
ای رهرو گردنههای پربرف
حیرانم از این مسافت صعبالعبور
ای آفتاب
که پشت کوههای بلند خانه داری
به تو میاندیشم و گرم میشوم
به من بیندیش و
آبم کن
#ساغر_شفیعی
#شعر_عاشقانه
#شعر_سپید
ای دورِ دورِ دورِ دور
ای رهرو گردنههای پربرف
حیرانم از این مسافت صعبالعبور
ای آفتاب
که پشت کوههای بلند خانه داری
به تو میاندیشم و گرم میشوم
به من بیندیش و
آبم کن
#ساغر_شفیعی
#شعر_عاشقانه
#شعر_سپید