group-telegram.com/sarir209_com/1160
Last Update:
و چقدر دلِ بزرگی داشته وقتی آن بار که با زن جوانش در راه چالوس از راننده خواست نگه دارد برای نماز و نه شنید و توپید به شوفر «حالا که نگه نداشتی نماز بخوانیم، همین بغل بزن کنار ما پیاده شویم!» و راننده آنقدر نامرد و بیمبالات بوده که نگه دارد و او و زنش را در برّ بیابان پیاده کند و گازش را بگیرد و اسماعیل بماند و زن جوانش و دل سیاهی شب و صحرائی که هیچ نوری از هیچ کجایش معلوم نبود. و اسماعیل و زنش همان لب جاده زانو بزنند به تیمم و قامت ببندند به خواندن نماز صبح و بعد از سجدهی آخر، خدا را شکر کنند که نگذاشت نمازشان قضا شود.
و چه قصههای شیرینی داشته از مقید بودنش به خمس و حساسیت سر اینکه سر سفرهی کسی که خمس نمیدهد ننشیند و شب را در خانهی کسی که خمس نمیدهد نمانَد که نماز صبحش را جائی نخواند که دچار اشکال است. و چه دقیق بوده حسابش وقتهائی که جوانتر بود و وردست پدرش میایستاد دم مغازه و سر دخل و نمیگذاشت نانهای دستنخوردهی مانده در سینی مشتری دور ریخته شوند و اسراف شود و حواسش بود که پولِ نانِ استفاده نشده را از حساب مشتری کم کند. یا اگر چیز دندانگیری تهِ کاسه آبگوشت مشتری مانده بود که میشد به مرغدار و نانخشکی فروخت، حواسش بود به قدر قیمتِ تهمانده غذا، باز از حساب مشتریها کم کند… .
و چه خوش سعادت بوده که معلمیش از قوچان شروع شد و اینطوری میتوانست آخر هر هفته برود پابوس امام هشتم و وقتی اینرا خواندم، یاد حسرت و دلتنگی پدرم افتادم که در عمرش فقط یکبار زائر امام رضا شد و حسرت زیارت سیدالشهدا در دنیا به دلش ماند.
دوست دارم شما هم کتاب را بخوانید و با مردی آشنا شوید که چند روز بیشتر عمر نکرد و در همان چند روز، قدم زد روی زمین به اخلاص.
منتشر شده در ضمیمه قفسه کتاب روزنامه جام جم ۱۷ خرداد
https://www.jamejamdaily.ir/content/newspaper/Version6230/4/Page7/newspaperimgl_6230_7.jpg?width=1500&crop=499,272,974,1694
۱۴۰۱
@SARIR209_COM
BY یادداشتهای پراکنده حسین شرفخانلو

Share with your friend now:
group-telegram.com/sarir209_com/1160