group-telegram.com/senfe_neveshtan/32
Last Update:
مادر!
بزرگ شدن چه زمانی آغاز میشود؟ گاهی از زبان تو میشنوم که میگویی «تو دیگر بزرگ شدی، باید شبیه آدم بزرگها رفتار کنی»، اما من که هنوز هم احساس میکنم کودک هستم. به یاد دارم که در کودکی بیشتر شبیه آدم بزرگها بودم؛ با ظاهر خنثی و فکرهای عمیق. غمهای کودکانهام را در دل پنهان میکردم و پذیرفته بودم که شاید کودک بیمزهای استم که کسی نمیخواهد مرا بفهمد. آدمبزرگهای اطرافم کودکان شاد و پرنشاط را مورد ناز و مهربانیشان قرار میدادند اما من همیشه احساس میکردم شبیه بقیه نیستم. وقتی به مکتب رفتم و همکلاسیهایم کیفهای خرگوشکی و عروسکی داشتند، تو برای من یک کیف به رنگ خنثی و بی رمق خریده بودی. آن روز که کیف را به من دادی غمگین شدم. رنگ مورد علاقهام آبی بود و دلم میخواست مادرم به دلخواه خودم یک کیف نقشدار و خرگوشکی بگیرد اما نمیتوانستم به تو بگویم که آن کیف را نمیخواهم. تو همیشه با حس همدلی و درک، ما را تربیت کردهای و هر چیزی که میخریدی درست به نظر میرسید. یاد نداشتم اعتراض کنم که نه این را نمیخواهم، لااقل در مقابل تو اعتراضی نمیکردم، ناخودآگاه میدانستم حتما کیفهای خرگوشکی قیمتشان زیاد است وگرنه برایم میخریدی، هرگز از تو دلخور نیستم. تو بهترین مادر دنیایی. هرگز ندیدم که گریه کنی. یادم میآید پدرم بارها با تو دعوا میکرد، اما گریهات را به یاد ندارم. تنها زمانی که اشکهایت را دیدم زمانی بود که عزیزانت را از دست دادی. تو به قدری مقاوم هستی که من هرگز نتوانستم به آن اندازه قوی باشم.
گاهی با خودم فکر میکنم آیا تو هم در شبها وقتی چراغ را خاموش میکنم، گریه میکنی؟ شاید عادت کردهای به تجربههای تلخی که داشتهای و نمیخواهی باعث ناراحتی من شوی. اما مادر! میدانی؟ من یک ماه پیش بزرگ شدم. شاید به تدریج با گذشت هر سال فکر کنم که سالهای قبل بچه بودهام اما این بار برای اولینبار احساس کردم بزرگ شدهام.
آن شب که دلم به شدت گرفته بود و عشق در دلم شعلهور بود تا دو شب بیدار ماندم. بغض سنگینی بر گلویم نشسته بود و نفسم بند آمده بود. به ناچار از رختخواب بلند شدم و بیرون رفتم. زیر نور ماه بغضم ترکید و نالهای غریبانه سر دادم. اگر تو آنجا بودی دلت آتش میگرفت.
روی تخت حویلی نشسته بودم و تلاش میکردم بیصدا گریه کنم. ای کاش میتوانستم به راحتی جلوی چشمانت اشک بریزم، چون تو نماد شجاعت برای من هستی و میدانم حتا آغوشت بیآنکه هیچ کلمهای بگویی تسلای دلم میشود. اما جرات این کار را نداشتم. تو از غمم صدبرابر بیشتر ناراحت میشدی. فکر میکنم حالا که تو حس میکنی رفتارم کودکانه است و شبیه دخترهای دیگر نیستم، پس هنوز هم دوستداشتنی و بامزهام. دختر سرشار از نشاط که درکی از دنیای بزرگترها ندارد. مادر! من هنوز هم بچهام. بچهای که کودکیاش را زندگی میکند؛ بچهای که بیباک و نافرمان است و نمیخواهد کسی از بزرگ شدنش خبر داشته باشد. میخواهم تا تو استی بچه باشم چون حس آدم بزرگ بودن را دوست ندارم. وقتی فکر میکنم حق با توست و دیگر بزرگ شدهام دلم میگیرد، خودم را تنهای تنها احساس میکنم. انگار دیگر نباید به تو نیازی داشته باشم ولی من که به تو نیاز دارم به وجودت، به صدا کردنت، به نامهای مختلفی که هر روز از سر شیطنتم آبَی، ننه، مادر صدایت میکنم مگر کس دیگری جز تو به ادا و اطفالهای کودکانهای یک دختر بیستوسهساله مثل تو توجه میکند؟ برای دیگران خیلی مسخره است و دیوانه به نظر خواهم رسید. برای همین است که هنوزم بچهام. راستش را بخواهی نمیخواهم بزرگ شوم.
#نامهنویسی
BY دارم مینویسم
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/senfe_neveshtan/32