Notturno(handpan concert n. 1) - loris lombardo
@bikalammusic
#نیوایج
#هنگدرام #هندپن
#الکترونیک
#کیبورد #پنفلوت #گیتار
🌸🎼🌸🎼🌸🎼🌸🎼🌸
چمدانت را که می بستی
عکس لبخندت
جا ماند
در را که به هم زدی
چیزی در من شکست.
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#هنگدرام #هندپن
#الکترونیک
#کیبورد #پنفلوت #گیتار
🌸🎼🌸🎼🌸🎼🌸🎼🌸
چمدانت را که می بستی
عکس لبخندت
جا ماند
در را که به هم زدی
چیزی در من شکست.
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #خود_نوشتنامه #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نوشته_داتیس دیباچه (۴) #داستان_من_و_انکی در تونلی از گرد و خاک ، تابش نحیف خورشید به غباری فسفری رنگ ، بدل شد و انگار از راه چشم ، بینی و دهان وارد بدنم شد. در این…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#خود_نوشتنامه
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نوشته_داتیس
دیباچه ی (۵)
#داستان_من_و_انکی
روزهای بهاری و زیبای کودکی را با دوست ذهنی ام "انکی " در کوچه باغ های زادگاهم " رابُر" و محله ی "قلعه" ، به شادی می گذراندم .
دویدن به دنبال پروانه های رنگارنگ ، از خانه تا کوچه سارهای باغ خواجه ، به غرق شدنمان در گندمزارها و بنفشه زارانی منتهی می شد که " تَلِّ کوشک " را مثل نگین انگشتری در بر گرفته بودند .
("تَل" در زبان پارسی ، "تپه" و "کوشک" به معنای "کاخ" است.)
روی تپه های سرسبز " پشته ی پارو " که بر باغ ها و " تل کوشک" مشرف بود ، درختهای خوشبوی بید مشک ، پاسبانان دروازه ی بهشت "عدن" به صف ایستاده بودند و عطر مینویی شان را بر قالی حضرت نسیم نشانده ، به سوی قله های طبیعی و تاریخی "قلعه دیلم " روانه می کردند.
"من "و " انکی" در آن هوای عطرآگین از خنده و شادی ، به قدری سبک می شدیم که احساس می کردیم ، خودمان هم پروانه ایم و با سنجاقک ها ، روز را تا برکه های کوچک حاشیه ی رودخانه ، در زلال عکسی از گوسفندان محله ی "دیوران" ، کِش داده ایم.
نارنجِ غروب که بر شاخه می لرزید ، "انکی" در آخرین رقصِ شعله های خورشید ، ناپدید می شد .
و فردا ، باز در خنکای صبحگاهی ، که چشم باز می کردم ، با اولین چشمک زدن های آفتاب از لای شاخه های درهم و رقصان انار و خرمالوی حیاط مان ، پیدایش می شد.
چند لحظه ای صورتم را پشت دستانم پنهان می کردم و بالشم را به سمت سایه ی ستونها و سر ستونهای تالار می کشاندم که از تابش گزنده ی نور ، چشمانم را رها کنم .
آواز بلبلان ، در هم همه ی گنجشکها ، گوشم را می نواخت و موسیقیِ جویبار کوچک و جاری ، در برابر تالار شش- ستون ، (که بعدها زیر حجمی از آجر و سیمان رنگی و پنجره های سرد آلومینیومی در خانه ی پدری گم شد ) ، هوشیار و سرمستم می کرد .
وجودم از احساسی لذت بخش لبریز می شد که ناخودآگاه ، از رختخواب بیرونم می کشید و پاهای برهنه ام را پس از خاکی شدن کف و پنجه ها ، روی سنگفرش ، به خنکای جاری آب فرا می خواند.
در حالیکه صدای گوش نواز مادرم " نگار " می وزید ، که مهربانانه می گفت نباید از آب جوی ، به صورتم بزنم.
با چشمهای کنجکاوم ، رد چربی رنگارنگ روغن و بنزین را روی آب دنبال می کردم و دلیل حرف مادرم را می دانستم .
آن جویبار کوچک و خاطره انگیز که با آجرهای مربعی شکل قرمز و موهای رقصنده ی جبلک های سبز ، تزیین شده بود ، از رودخانه ی اصلی شهر ، سرچشمه می گرفت و پس از گذشتن از کوچه و خیابانهای شهری که بین شهریت و روستا بودنش ، گیج و سردر گم مانده بود ، از طریق آبراهه ای باریک ، وارد تونلی از نای می شد و پس از گذشتن از زیر مغازه ی پدرم و سپس حیاط خانه ی عمو ، با شُر شُرِ زمزمه گرش ، به حیاط پُر از دار و درخت ، سلام می کرد .
همان ابتدای ورودش ، گلبرگهای سفید شکوفه را روی سر می چرخاند و با شیبی یواش از کنار حوض چهار ضلعی که استخر کوچک سه در سه متری ما بچه ها در تابستانها بود ، می گذشت و در زیر دیوار بلند همسایه ، ناپدید می شد.
پاهایم از روی پرنیانِ جلبکِ نرم ، به روی پاهای روشن و گرم "انکی" می لغزید و از همان اول صبح ، نگاهمان به هم گره می خورد و شکوفه های لبخند بر لبانمان می شکفت و اولین چیزی که به ذهنمان می رسید ، ساختن قایق کاغذی و رها کردنش روی آب بود .
قایقی که آرزوهای کودکی ام را در آن می گذاشتم و به آبراهِ سیاه _ چاله ای ، بی زمان می سپردم ، به این امید که به اقیانوسی بزرگ برسد.
" انکی " می گفت همه ی آبها از دریای فراخگرد که دریایی کیهانی است ، سرچشمه می گیرند و وقتی از او می پرسیدم که دریای فراخگرد کجاست به شانه های خودش اشاره می کرد و من با تعجب می دیدم که از هر دو شانه اش ، دو آبشار بلند جاری می شد و همان لحظه اگر زیر پایمان را نگاه می کردم ، خودم و او را در کهکشانی معلق در حالتی سبک و رها می دیدم که چشمهایمان رد آن دو آبشار را دنبال می کنند و در ژرفایی مه آلود ، میان غباری از گردِ نقره و ستاره ، ناپدید می شوند .
به خودم که می آمدم تازه می فهمیدم ، میان چلچراغ های سرخ و سفید شمعدانی ، سرم زیر آب حوض است و دارم بازی " انکی" با ماهی های سرخ عید را دنبال می کنم .
آن ثانیه ها ، شادترین لحظه های زندگی ام بودند ، تا نفسِ حبس شده ام ، به شماره می افتاد و بی تاب ، سر از آب حوض بیرون می آوردم و " ها های " نفس زدن هایم ، با صدای بلند و خنده های شاد "انکی" در هم می آمیخت.
ادامه دارد ...
✅ مجموعه آثار داتیس مهرابیان
https://www.group-telegram.com/esmaeilmehrabiandatis.com
http://datismehrabian.com
https://www.instagram.com/esmaeilmehrabiandatis.com
#خود_نوشتنامه
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نوشته_داتیس
دیباچه ی (۵)
#داستان_من_و_انکی
روزهای بهاری و زیبای کودکی را با دوست ذهنی ام "انکی " در کوچه باغ های زادگاهم " رابُر" و محله ی "قلعه" ، به شادی می گذراندم .
دویدن به دنبال پروانه های رنگارنگ ، از خانه تا کوچه سارهای باغ خواجه ، به غرق شدنمان در گندمزارها و بنفشه زارانی منتهی می شد که " تَلِّ کوشک " را مثل نگین انگشتری در بر گرفته بودند .
("تَل" در زبان پارسی ، "تپه" و "کوشک" به معنای "کاخ" است.)
روی تپه های سرسبز " پشته ی پارو " که بر باغ ها و " تل کوشک" مشرف بود ، درختهای خوشبوی بید مشک ، پاسبانان دروازه ی بهشت "عدن" به صف ایستاده بودند و عطر مینویی شان را بر قالی حضرت نسیم نشانده ، به سوی قله های طبیعی و تاریخی "قلعه دیلم " روانه می کردند.
"من "و " انکی" در آن هوای عطرآگین از خنده و شادی ، به قدری سبک می شدیم که احساس می کردیم ، خودمان هم پروانه ایم و با سنجاقک ها ، روز را تا برکه های کوچک حاشیه ی رودخانه ، در زلال عکسی از گوسفندان محله ی "دیوران" ، کِش داده ایم.
نارنجِ غروب که بر شاخه می لرزید ، "انکی" در آخرین رقصِ شعله های خورشید ، ناپدید می شد .
و فردا ، باز در خنکای صبحگاهی ، که چشم باز می کردم ، با اولین چشمک زدن های آفتاب از لای شاخه های درهم و رقصان انار و خرمالوی حیاط مان ، پیدایش می شد.
چند لحظه ای صورتم را پشت دستانم پنهان می کردم و بالشم را به سمت سایه ی ستونها و سر ستونهای تالار می کشاندم که از تابش گزنده ی نور ، چشمانم را رها کنم .
آواز بلبلان ، در هم همه ی گنجشکها ، گوشم را می نواخت و موسیقیِ جویبار کوچک و جاری ، در برابر تالار شش- ستون ، (که بعدها زیر حجمی از آجر و سیمان رنگی و پنجره های سرد آلومینیومی در خانه ی پدری گم شد ) ، هوشیار و سرمستم می کرد .
وجودم از احساسی لذت بخش لبریز می شد که ناخودآگاه ، از رختخواب بیرونم می کشید و پاهای برهنه ام را پس از خاکی شدن کف و پنجه ها ، روی سنگفرش ، به خنکای جاری آب فرا می خواند.
در حالیکه صدای گوش نواز مادرم " نگار " می وزید ، که مهربانانه می گفت نباید از آب جوی ، به صورتم بزنم.
با چشمهای کنجکاوم ، رد چربی رنگارنگ روغن و بنزین را روی آب دنبال می کردم و دلیل حرف مادرم را می دانستم .
آن جویبار کوچک و خاطره انگیز که با آجرهای مربعی شکل قرمز و موهای رقصنده ی جبلک های سبز ، تزیین شده بود ، از رودخانه ی اصلی شهر ، سرچشمه می گرفت و پس از گذشتن از کوچه و خیابانهای شهری که بین شهریت و روستا بودنش ، گیج و سردر گم مانده بود ، از طریق آبراهه ای باریک ، وارد تونلی از نای می شد و پس از گذشتن از زیر مغازه ی پدرم و سپس حیاط خانه ی عمو ، با شُر شُرِ زمزمه گرش ، به حیاط پُر از دار و درخت ، سلام می کرد .
همان ابتدای ورودش ، گلبرگهای سفید شکوفه را روی سر می چرخاند و با شیبی یواش از کنار حوض چهار ضلعی که استخر کوچک سه در سه متری ما بچه ها در تابستانها بود ، می گذشت و در زیر دیوار بلند همسایه ، ناپدید می شد.
پاهایم از روی پرنیانِ جلبکِ نرم ، به روی پاهای روشن و گرم "انکی" می لغزید و از همان اول صبح ، نگاهمان به هم گره می خورد و شکوفه های لبخند بر لبانمان می شکفت و اولین چیزی که به ذهنمان می رسید ، ساختن قایق کاغذی و رها کردنش روی آب بود .
قایقی که آرزوهای کودکی ام را در آن می گذاشتم و به آبراهِ سیاه _ چاله ای ، بی زمان می سپردم ، به این امید که به اقیانوسی بزرگ برسد.
" انکی " می گفت همه ی آبها از دریای فراخگرد که دریایی کیهانی است ، سرچشمه می گیرند و وقتی از او می پرسیدم که دریای فراخگرد کجاست به شانه های خودش اشاره می کرد و من با تعجب می دیدم که از هر دو شانه اش ، دو آبشار بلند جاری می شد و همان لحظه اگر زیر پایمان را نگاه می کردم ، خودم و او را در کهکشانی معلق در حالتی سبک و رها می دیدم که چشمهایمان رد آن دو آبشار را دنبال می کنند و در ژرفایی مه آلود ، میان غباری از گردِ نقره و ستاره ، ناپدید می شوند .
به خودم که می آمدم تازه می فهمیدم ، میان چلچراغ های سرخ و سفید شمعدانی ، سرم زیر آب حوض است و دارم بازی " انکی" با ماهی های سرخ عید را دنبال می کنم .
آن ثانیه ها ، شادترین لحظه های زندگی ام بودند ، تا نفسِ حبس شده ام ، به شماره می افتاد و بی تاب ، سر از آب حوض بیرون می آوردم و " ها های " نفس زدن هایم ، با صدای بلند و خنده های شاد "انکی" در هم می آمیخت.
ادامه دارد ...
✅ مجموعه آثار داتیس مهرابیان
https://www.group-telegram.com/esmaeilmehrabiandatis.com
http://datismehrabian.com
https://www.instagram.com/esmaeilmehrabiandatis.com
Telegram
کانال آثار داتیس مهرابیان
معرفی آثار نقاشی و شعر اسماعیل مهرابیان ( داتیس)
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #خود_نوشتنامه #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نوشته_داتیس دیباچه ی (۵) #داستان_من_و_انکی روزهای بهاری و زیبای کودکی را با دوست ذهنی ام "انکی " در کوچه باغ های زادگاهم " رابُر" و محله ی "قلعه" ، به شادی می گذراندم…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#خود_نوشتنامه
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
دیباچه(۶)
#داستان_من_و_انکی
بارها از " اِنکی" در مورد رویای آبشارهایی که از دو شانه اش جاری می شدند پرسیدم و هر بار پاسخ ، همان معلق شدن دوباره مان در کهکشانی دور بود ، بی آنکه او حرفی بزند ، فقط اشاره ی انگشتهایش به نوک شانه ها و محو شدن چشمهایش در غباری از ستاره ها بود که مرا در خلسه ای ژرف فرو می برد.
آن طور که واژه های " تَلِّ کوشک" ، "قلعه دیلم " و " پشته ی پارو " برای دوستم " اِنکی " نا آشنا بود ، واژه های " دریای فراخگرد " ، "آنوناکی " و" سفینه ی نیبیرو" و... نیز برای من ، گنگ و گیج کننده بودند .
برای شناخت بیشتر از یکدیگر و محل زندگی مان با هم پیمان بستیم آنچه را که می آموزیم به هم آموزش دهیم ولی چیزی که بیش از همه ی اینها ، ذهن مرا درگیر می کرد ، حضور " اِنکی " این موجود شگفت انگیز و مهربان در زادگاه من بود ، با همه ی مهربانی های او ، گاهی دلهره ای کودکانه به سراغم می آمد و از خودم می پرسیدم :
- چرا فقط من می توانم او را ببینم !؟
- چرا این پسربچه ی سه هزار ساله ، مرا برای دوستی با خودش انتخاب کرده است ؟
- غروبها که ناپدید می شود ، کجا می رود ؟
- پدر و مادرش دقیقا چه کسانی هستند و او که ادعا می کند از کهکشان اندرومدا و از سیاره ی " انگره " و یا "نیبیرو " به زمین آمده ، چرا در این شهر کوچک ، پرسه می زند ؟
این ذهنیت ها بود که مرا مجبور کرد ، به خودم جسارت بدهم و از او بخواهم ، مرا با خودش به خانه اش ، ببرد .
و آن خواسته در روزی مطرح شد که همراه برادر بزرگترم و تعداد زیادی از دوستان بزرگ و کوچکش که وجه اشتراک همه ی آنها ، فقط ، خرید دوچرخه هایشان از فروشگاه پدرم بود ، برای مسابقه عبور از موانع ، روی "تلِّ کوشک" که فضای خاکی گسترده ای ، در حدود یک زمین فوتبال داشت ، جمع شده بودیم .
اِنکی گفت ، دوست دارد دوچرخه بازی بچه ها را ببیند و تاکید کرد ، زمانیکه خورشید در وسط آسمان قرار گرفت مرا به خانه اش خواهد برد .
مسابقه با نمایش های مثلا آکروباتیک شروع شد و در ادامه ، پایین رفتن از شیب تپه با دست بسته و فرمان آزاد بود .
چند نفری از این مرحله به خوبی گذشتند ولی یکی از بچه ها کنترلش را از دست داد و با افتادن دوچرخه اش ، تمام شیب تپه را با حالتی وحشتناک در میان گرد و غبار ، غلتان ، پایین رفت.
پس از افتادنش ، همه دورش جمع شدیم ، به جز چند زخم و خراش روی دست و پاهایش ، آسیبی جدی ، ندیده بود .اما رکاب دوچرخه اش ، شیب تپه را شخم زده بود .
پسرک با آخ و درد ، هنگام برداشتن دوچرخه اش ، فریاد زد:
- بچه ها انگشتر ! ، انگشتر پیدا کردم .
و یک انگشتر خاکی بدون نگین که انگار از جنس طلا بود را از زمین برداشت و به همه نشان داد.
قبلا همه ی ما از پدرانمان شنیده بودیم که در زیر " تلِّ باستانی کوشک " گنجی بزرگ نهفته است ، این بود که بچه ها به طمع پیدا کردن طلا هریک با سنگ تیز و تکه چوبی ، به جان تپه افتادند .
ادامه دارد ...
✅ مجموعه آثار داتیس مهرابیان
https://www.group-telegram.com/esmaeilmehrabiandatis.com
http://datismehrabian.com
https://www.instagram.com/esmaeilmehrabiandatis.com
#خود_نوشتنامه
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
دیباچه(۶)
#داستان_من_و_انکی
بارها از " اِنکی" در مورد رویای آبشارهایی که از دو شانه اش جاری می شدند پرسیدم و هر بار پاسخ ، همان معلق شدن دوباره مان در کهکشانی دور بود ، بی آنکه او حرفی بزند ، فقط اشاره ی انگشتهایش به نوک شانه ها و محو شدن چشمهایش در غباری از ستاره ها بود که مرا در خلسه ای ژرف فرو می برد.
آن طور که واژه های " تَلِّ کوشک" ، "قلعه دیلم " و " پشته ی پارو " برای دوستم " اِنکی " نا آشنا بود ، واژه های " دریای فراخگرد " ، "آنوناکی " و" سفینه ی نیبیرو" و... نیز برای من ، گنگ و گیج کننده بودند .
برای شناخت بیشتر از یکدیگر و محل زندگی مان با هم پیمان بستیم آنچه را که می آموزیم به هم آموزش دهیم ولی چیزی که بیش از همه ی اینها ، ذهن مرا درگیر می کرد ، حضور " اِنکی " این موجود شگفت انگیز و مهربان در زادگاه من بود ، با همه ی مهربانی های او ، گاهی دلهره ای کودکانه به سراغم می آمد و از خودم می پرسیدم :
- چرا فقط من می توانم او را ببینم !؟
- چرا این پسربچه ی سه هزار ساله ، مرا برای دوستی با خودش انتخاب کرده است ؟
- غروبها که ناپدید می شود ، کجا می رود ؟
- پدر و مادرش دقیقا چه کسانی هستند و او که ادعا می کند از کهکشان اندرومدا و از سیاره ی " انگره " و یا "نیبیرو " به زمین آمده ، چرا در این شهر کوچک ، پرسه می زند ؟
این ذهنیت ها بود که مرا مجبور کرد ، به خودم جسارت بدهم و از او بخواهم ، مرا با خودش به خانه اش ، ببرد .
و آن خواسته در روزی مطرح شد که همراه برادر بزرگترم و تعداد زیادی از دوستان بزرگ و کوچکش که وجه اشتراک همه ی آنها ، فقط ، خرید دوچرخه هایشان از فروشگاه پدرم بود ، برای مسابقه عبور از موانع ، روی "تلِّ کوشک" که فضای خاکی گسترده ای ، در حدود یک زمین فوتبال داشت ، جمع شده بودیم .
اِنکی گفت ، دوست دارد دوچرخه بازی بچه ها را ببیند و تاکید کرد ، زمانیکه خورشید در وسط آسمان قرار گرفت مرا به خانه اش خواهد برد .
مسابقه با نمایش های مثلا آکروباتیک شروع شد و در ادامه ، پایین رفتن از شیب تپه با دست بسته و فرمان آزاد بود .
چند نفری از این مرحله به خوبی گذشتند ولی یکی از بچه ها کنترلش را از دست داد و با افتادن دوچرخه اش ، تمام شیب تپه را با حالتی وحشتناک در میان گرد و غبار ، غلتان ، پایین رفت.
پس از افتادنش ، همه دورش جمع شدیم ، به جز چند زخم و خراش روی دست و پاهایش ، آسیبی جدی ، ندیده بود .اما رکاب دوچرخه اش ، شیب تپه را شخم زده بود .
پسرک با آخ و درد ، هنگام برداشتن دوچرخه اش ، فریاد زد:
- بچه ها انگشتر ! ، انگشتر پیدا کردم .
و یک انگشتر خاکی بدون نگین که انگار از جنس طلا بود را از زمین برداشت و به همه نشان داد.
قبلا همه ی ما از پدرانمان شنیده بودیم که در زیر " تلِّ باستانی کوشک " گنجی بزرگ نهفته است ، این بود که بچه ها به طمع پیدا کردن طلا هریک با سنگ تیز و تکه چوبی ، به جان تپه افتادند .
ادامه دارد ...
✅ مجموعه آثار داتیس مهرابیان
https://www.group-telegram.com/esmaeilmehrabiandatis.com
http://datismehrabian.com
https://www.instagram.com/esmaeilmehrabiandatis.com
Telegram
کانال آثار داتیس مهرابیان
معرفی آثار نقاشی و شعر اسماعیل مهرابیان ( داتیس)
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #خود_نوشتنامه #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان دیباچه(۶) #داستان_من_و_انکی بارها از " اِنکی" در مورد رویای آبشارهایی که از دو شانه اش جاری می شدند پرسیدم و هر بار پاسخ ، همان معلق شدن دوباره مان در کهکشانی دور…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#خود_نوشتنامه
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها
#در_ایران_و_شرق_باستان
#نوشته_داتیس_مهرابیان
دیباچه(7)
#داستان_من_و_انکی
بچه ها مثل موش های کور ، در حال کندن گوشه ، گوشه ی آن تپه ی باستانی بودند که " انکی " با ناراحتی به من اشاره کرد ، جلوی آنها را بگیرم .
شانه هایم را بالا انداختم و به او فهماندم که نمی توانم ، مانع خرابکاری بیست تا سی ، پسر شرور بشوم.
ناگهان ، با شگفتی متوجه شدم ، چهره اش به شکلی ناباورانه ، در حال چروکیده شدن است و ریش و موهای سپید و بلندی به سرعت سر و روی روشنش را می پوشانند و همزمان مانند درختی در حال قد کشیدن است.
در یک لحظه ، به شکل پیرمردی دشتبان تغییر قیافه داد : با کلاهی کله قندی و سیاه بر سر ، پیراهن گشاد و سفید بر تن که تا نزدیک زانوهایش می رسید و شلوار مشکی با پاچه هایی که به اندازه ی دور کمر یک مرد بزرگسال گشاد بودند ، پاهای استوارش را در گیوه های سفید به حرکت درآورد و با چوب دستی موج دار در دست ، سایه ی بلندش را بر سر بچه ها انداخت .
اول فکر کردم باز هم این من هستم که فقط او را می بینم ، اما همین که نفسی عمیق و صدا دار مثل وزش باد کشید ، دلهره ای عجیب در من موج زد و همزمان همه ی سرها به سویش چرخید .
ناگهان طوفان جیغ و فریاد بچه های در حال فرار با دوچرخه و بی دوچرخه ، فضای دشت را پر کرد و در سینه کوه پژواک شد.
بچه ها فرار کردند و چند تایی دوچرخه بر جا ماند و لحظه ای بعد سکوت همه جا را فرا گرفت.
خیلی ترسیده بودم و قلبم به تپش افتاده بود ، اولین کاری که کردم ، نگاه کردن به خورشید بود که حالا درست وسط آسمان می درخشید ، دیگر از درخواستم پشیمان شده بودم ، اما "انکی " دست مرا گرفت و گفت نترس فقط چشمهایت را ببند و یک نفس عمیق بکش ...
در حالتی خلسه وار و بی حس به حرفهایش گوش دادم ، دستم را گرفت ، با چشمهای بسته ام نیز می توانستم ، رعد و برقی را که از دستهایش به دستهایم می رسید و در تمام بدنم پخش می شد ، ببینم .
مثل سر زیر آب کردن نفسم به شماره افتاده بود ، با صدایی آرام از من خواست ، شماره هایی را همراهش تکرار کنم :
- نه ، شش و سه
تمام ذرات وجودم به ارتعاش درآمدند ، احساس کردم مانند ستاره ای منفجر شده به سرعت نور در حال گسترده شدن و حرکت به جغرافیایی پر کشش و مرموز هستم.
ندانستم در آن حالت شادمانی که با تمام وجود ، درکش می کردم ، چقدر زمان طی شد .
با اراده ی او چشم باز کردم ، خودم و او را در حال پرواز بر فراز سرزمینی نا شناخته و استوره ای (اسطوره ای) یافتم.
هنوز در پشت سرم (تلِّ کوشک) و رودخانه ی کوچک شهرم را می دیدم که به آغوش گسترده ی رودی بزرگ در جنوب پیوسته بود و از کنار کاخ ها و قلعه هایی شگفت انگیز و باستانی می گذشت .
زندگی هایی در تکاپو با مردمانی شاد را از آن فراز می دیدم. "انکی "در این حال با زبانی ذهنی ، دلیل حضورش را در زادگاه و شهر من اینگونه بیان کرد :
- همه ی موجودات ، شناسنامه و تاریخی دارند که با آن به گذشته ی خودشان و سرنوشتشان پیوند می خورند و آرامش می یابند ، من لوح گم شده ای را در سرزمین تو جستجو می کنم که مربوط به دورانهای پیش از تولد سه هزار ساله ام است.
سپس با چشمهایش به سرزمین سرسبزی که بوی بهارنارنج و لیموهایش همان بالا ، سرمستم کرده بود ، اشاره کرد و ادامه داد : آن جلگه ی سرسبز و گسترده با انبوه درختان لیمو و نخلستانهای در حاشیه اش را ببین! اگر در زادگاه تو نتوانم لوحم را پیدا کنم ، حتم دارم در آنجا که یکی از دوره های کهن تولد و زندگی های گذشته ی مرا در خودش پنهان کرده ، پیدایش خواهم کرد ، آن پایین تمدنی کهن تر از تمدن سرزمین میان رودان (بین النهرین) خفته که به گذشته ی من گره خورده است .
انگار در آن پرواز به روشنی همه چیز را میدانستم و در آن سن و سال کم با اینکه به جز قصه های مادر بزرگ و حرفهای پدرم ، چیزی از تاریخ به گوشم نخورده بود ، اما دانستنیهایی عجیب ، هر آن از ذهنم می گذشت که بی شباهت به خواندن ذهن جهان نبود.
لحظه ای بعد حدس زدم بر فراز آسمان جنوب و بر اوج آبهای نیلگون دریایی زیبا و شاید خلیج فارس هستیم
انکی ، بی آنکه لب باز کند ، حدسم را تایید کرد و گفت : اکنون از دهانه ی شیرین اروند رود به سمت میان رودان خواهیم رفت ، این نزدیکترین مکان و زمان به زندگانی من است ، چند لحظه ی دیگر از فراز شهر باستانی "اور " خواهیم گذشت و در نخستین شهر جهان "اریدو" خانه ی رویایی من "آپسو " را لای نیزاران ، بر سینه ی زلال آب خواهی دید.
با این حرفش ، هیجان دیدن خانه ای ساخته شده از نی ، بر پهنه ی آب ، وجودم را فرا گرفت.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#خود_نوشتنامه
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها
#در_ایران_و_شرق_باستان
#نوشته_داتیس_مهرابیان
دیباچه(7)
#داستان_من_و_انکی
بچه ها مثل موش های کور ، در حال کندن گوشه ، گوشه ی آن تپه ی باستانی بودند که " انکی " با ناراحتی به من اشاره کرد ، جلوی آنها را بگیرم .
شانه هایم را بالا انداختم و به او فهماندم که نمی توانم ، مانع خرابکاری بیست تا سی ، پسر شرور بشوم.
ناگهان ، با شگفتی متوجه شدم ، چهره اش به شکلی ناباورانه ، در حال چروکیده شدن است و ریش و موهای سپید و بلندی به سرعت سر و روی روشنش را می پوشانند و همزمان مانند درختی در حال قد کشیدن است.
در یک لحظه ، به شکل پیرمردی دشتبان تغییر قیافه داد : با کلاهی کله قندی و سیاه بر سر ، پیراهن گشاد و سفید بر تن که تا نزدیک زانوهایش می رسید و شلوار مشکی با پاچه هایی که به اندازه ی دور کمر یک مرد بزرگسال گشاد بودند ، پاهای استوارش را در گیوه های سفید به حرکت درآورد و با چوب دستی موج دار در دست ، سایه ی بلندش را بر سر بچه ها انداخت .
اول فکر کردم باز هم این من هستم که فقط او را می بینم ، اما همین که نفسی عمیق و صدا دار مثل وزش باد کشید ، دلهره ای عجیب در من موج زد و همزمان همه ی سرها به سویش چرخید .
ناگهان طوفان جیغ و فریاد بچه های در حال فرار با دوچرخه و بی دوچرخه ، فضای دشت را پر کرد و در سینه کوه پژواک شد.
بچه ها فرار کردند و چند تایی دوچرخه بر جا ماند و لحظه ای بعد سکوت همه جا را فرا گرفت.
خیلی ترسیده بودم و قلبم به تپش افتاده بود ، اولین کاری که کردم ، نگاه کردن به خورشید بود که حالا درست وسط آسمان می درخشید ، دیگر از درخواستم پشیمان شده بودم ، اما "انکی " دست مرا گرفت و گفت نترس فقط چشمهایت را ببند و یک نفس عمیق بکش ...
در حالتی خلسه وار و بی حس به حرفهایش گوش دادم ، دستم را گرفت ، با چشمهای بسته ام نیز می توانستم ، رعد و برقی را که از دستهایش به دستهایم می رسید و در تمام بدنم پخش می شد ، ببینم .
مثل سر زیر آب کردن نفسم به شماره افتاده بود ، با صدایی آرام از من خواست ، شماره هایی را همراهش تکرار کنم :
- نه ، شش و سه
تمام ذرات وجودم به ارتعاش درآمدند ، احساس کردم مانند ستاره ای منفجر شده به سرعت نور در حال گسترده شدن و حرکت به جغرافیایی پر کشش و مرموز هستم.
ندانستم در آن حالت شادمانی که با تمام وجود ، درکش می کردم ، چقدر زمان طی شد .
با اراده ی او چشم باز کردم ، خودم و او را در حال پرواز بر فراز سرزمینی نا شناخته و استوره ای (اسطوره ای) یافتم.
هنوز در پشت سرم (تلِّ کوشک) و رودخانه ی کوچک شهرم را می دیدم که به آغوش گسترده ی رودی بزرگ در جنوب پیوسته بود و از کنار کاخ ها و قلعه هایی شگفت انگیز و باستانی می گذشت .
زندگی هایی در تکاپو با مردمانی شاد را از آن فراز می دیدم. "انکی "در این حال با زبانی ذهنی ، دلیل حضورش را در زادگاه و شهر من اینگونه بیان کرد :
- همه ی موجودات ، شناسنامه و تاریخی دارند که با آن به گذشته ی خودشان و سرنوشتشان پیوند می خورند و آرامش می یابند ، من لوح گم شده ای را در سرزمین تو جستجو می کنم که مربوط به دورانهای پیش از تولد سه هزار ساله ام است.
سپس با چشمهایش به سرزمین سرسبزی که بوی بهارنارنج و لیموهایش همان بالا ، سرمستم کرده بود ، اشاره کرد و ادامه داد : آن جلگه ی سرسبز و گسترده با انبوه درختان لیمو و نخلستانهای در حاشیه اش را ببین! اگر در زادگاه تو نتوانم لوحم را پیدا کنم ، حتم دارم در آنجا که یکی از دوره های کهن تولد و زندگی های گذشته ی مرا در خودش پنهان کرده ، پیدایش خواهم کرد ، آن پایین تمدنی کهن تر از تمدن سرزمین میان رودان (بین النهرین) خفته که به گذشته ی من گره خورده است .
انگار در آن پرواز به روشنی همه چیز را میدانستم و در آن سن و سال کم با اینکه به جز قصه های مادر بزرگ و حرفهای پدرم ، چیزی از تاریخ به گوشم نخورده بود ، اما دانستنیهایی عجیب ، هر آن از ذهنم می گذشت که بی شباهت به خواندن ذهن جهان نبود.
لحظه ای بعد حدس زدم بر فراز آسمان جنوب و بر اوج آبهای نیلگون دریایی زیبا و شاید خلیج فارس هستیم
انکی ، بی آنکه لب باز کند ، حدسم را تایید کرد و گفت : اکنون از دهانه ی شیرین اروند رود به سمت میان رودان خواهیم رفت ، این نزدیکترین مکان و زمان به زندگانی من است ، چند لحظه ی دیگر از فراز شهر باستانی "اور " خواهیم گذشت و در نخستین شهر جهان "اریدو" خانه ی رویایی من "آپسو " را لای نیزاران ، بر سینه ی زلال آب خواهی دید.
با این حرفش ، هیجان دیدن خانه ای ساخته شده از نی ، بر پهنه ی آب ، وجودم را فرا گرفت.
ادامه دارد...
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه #سروده_داتیس_مهرابیان (بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن ) #پهلوان_نامه در پهلوان نامه ؛ #سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و... #ابیات_۸۶۵۸_تا_۸۶۷۸…
#خرد_نامه_پایان_شاهنامه
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۶۷۸_تا_۸۶۹۱
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_پنجم
سِنباد پهلوان دست بر کمر و کُستی اش گرفت و چند گام به سوی بهزادان برداشت و گفت ؛
_ تو میدانی و من هم آگاهم که آیین درهم و آشفته ی مروانیان خراسان و امویان عرب نژاد ، همان مسیحیت نِسطوریست که از سلوکیه و پیرامون رودهای دجله و فرات و تیسفون تا خراسان گسترده است.
از بزرگان شنیده ام که در دوره های پایانی حکومت ساسانیان ، بسیاری از شاهزادگان به دین مسیحیت گرویده اند و خاور و باختر ایران تا ایراک (عراق ) ،، حیره ، در چنگ این دین افتاده و به یگانگی مسیح و سپس در دوره های بعدی به یگانگی الله ، باورمند گشته است.
با همه اینها ، نمیدانم چرا تو در همایش پهلوانان ، خود را فرستاده ی امام ابراهیم عباسی خواندی و چنان از باور خود پاد و نگاهبانی می کنی که گویی اسلام نوادگان عباس ، جدای از مسیحیتِ اسلام پوشِ امویان است و نمی دانم چرا در پی آنی که گروهی دیگر از تازیان را بر ایران چیره کنی.
من نیک آگاهی دارم که چگونه شاهان ساسانی از زمان هرمزد همین گونه یزدگرد اول ، خسرو پرویز ، انوشیروان و بسیاری از شاهزادگان ساسانی ، یا به دین مسیحیت درآمدند یا مسیحیت را یاری کردند و چه بسیار کلیساها که در کنار آتشکده ها ساختند تا جاییکه در پایان دوره ساسانی دین مسیحیت ، دین رسمی و فراگیر ایرانیان در کنار دین زرتشتی شد.
در خدای نامک ها و دیگر ماتیکان های ساسانی ، نام دو همسر مسیحی خسرو پرویز ، مریم و شیرین آمده است.
شیرین همسر سوگلی آن پادشاه در یاوری و زاوری مسیحیان ، دست بالا داشته است.
در این هنگام موبدآموزگار از راه رسید و پس از درآغوش کشیدن بهزادان و سِنباد با خنده و شوخی گفت ؛
_ بامدادی بدین خنکی که هنوز آفتاب سر نزده است ، با گفتگوی داغ تان ، اهروانه را روی سر گذاشته اید و روح شاهان ساسانی و اسقف های نِسطوری را به داوری فراخوانده اید!
سنباد رو به موبد آموزگار کرد و گفت :
_ مهربان موبد آموزگار ! گفتگوی ما درباره اسلام اعراب مروانی است که وارثان معاویه ی مسیحی هستند همان ها که دین شان برگرفته از یهودیت و مسیحیت غربی است آن دین بیگانه ای که نخست در دربار شاهان ساسانی خزید و سپس همچون خوره و بختک بر جان ایرانمان افتاد و اعراب تازی این دست نشاندگان رُم و بیزانس را در تازش به سرزمین مان یاری کرد ، آنچنان که اگر سپاه معاویه با سلاح و نیروی بیزانتیی ها از شام ، به یاری تازیان نمی آمد ، ایران در نبرد قادسیه شکست نمی خورد.
در این هنگام بهزادان( ابومسلم خراسانی) که می خواست پاسخی در خور به گفته های سنباد داده باشد ، چنین گفت ؛
ماآوی ، معاویه خوانده شده است
هم او بُرده در نسکِ انجیل ، دست
در این دوره ی کیشِ نو پروری
نصارا عرب می کند سروری
بر این بیشه ی شیرِ شیران ، اِران
و بر شیردالِ بلند آشیان
از این رو زبان در کشیدم نکو
در این خیزشم ، گنجِ رازِ مَگو
مگوسی خرَد ، جانِ سیمرغ ماست
گشوده پر و بال ، مهر رهاست
همین مهر میهن فروزِ سپند
چکاد آشیان ، عشقِ ققنوس وند
که برخیزد اکنون ز خاکسترش
رها آذرخشان ، به تاجِ سرَش
یمانی عرب ، از مُضرّی نژاد
گرفته است کینی فزون در نهاد
یکی گویَد اسلام من برتر است
و آن دیگری گوید از من ، سر است
در این جنگِ تفسیرهای مسیح
مُآوی خدا گشته جای مسیح
مسیحِ ستوده ، به لحنِ عرب
پیام آوری دیگر آورده شب
که از خنجرِ خویش بر پشتِ خویش
گرفتیم گاو آهنی ، بهرِ خیش
درو می کنیم آنچه خود کاشتیم
همین را که اسلامش انگاشتم
راستا دارد ...
@esmaeilmehrabiandatis
#سروده_داتیس_مهرابیان
(بازخوانی خردمندانه ی تاریخ و سرگذشت پهلوانان ایران در برابر دژخیمان و یورشگران به خاک پاکِ میهن )
#پهلوان_نامه
در پهلوان نامه ؛
#سنباد_نامه #بهزادان_نامه #به_آفرید_نامه #استاذسیس و...
#ابیات_۸۶۷۸_تا_۸۶۹۱
#سنباد_نامه
#بخش_شست_و_پنجم
سِنباد پهلوان دست بر کمر و کُستی اش گرفت و چند گام به سوی بهزادان برداشت و گفت ؛
_ تو میدانی و من هم آگاهم که آیین درهم و آشفته ی مروانیان خراسان و امویان عرب نژاد ، همان مسیحیت نِسطوریست که از سلوکیه و پیرامون رودهای دجله و فرات و تیسفون تا خراسان گسترده است.
از بزرگان شنیده ام که در دوره های پایانی حکومت ساسانیان ، بسیاری از شاهزادگان به دین مسیحیت گرویده اند و خاور و باختر ایران تا ایراک (عراق ) ،، حیره ، در چنگ این دین افتاده و به یگانگی مسیح و سپس در دوره های بعدی به یگانگی الله ، باورمند گشته است.
با همه اینها ، نمیدانم چرا تو در همایش پهلوانان ، خود را فرستاده ی امام ابراهیم عباسی خواندی و چنان از باور خود پاد و نگاهبانی می کنی که گویی اسلام نوادگان عباس ، جدای از مسیحیتِ اسلام پوشِ امویان است و نمی دانم چرا در پی آنی که گروهی دیگر از تازیان را بر ایران چیره کنی.
من نیک آگاهی دارم که چگونه شاهان ساسانی از زمان هرمزد همین گونه یزدگرد اول ، خسرو پرویز ، انوشیروان و بسیاری از شاهزادگان ساسانی ، یا به دین مسیحیت درآمدند یا مسیحیت را یاری کردند و چه بسیار کلیساها که در کنار آتشکده ها ساختند تا جاییکه در پایان دوره ساسانی دین مسیحیت ، دین رسمی و فراگیر ایرانیان در کنار دین زرتشتی شد.
در خدای نامک ها و دیگر ماتیکان های ساسانی ، نام دو همسر مسیحی خسرو پرویز ، مریم و شیرین آمده است.
شیرین همسر سوگلی آن پادشاه در یاوری و زاوری مسیحیان ، دست بالا داشته است.
در این هنگام موبدآموزگار از راه رسید و پس از درآغوش کشیدن بهزادان و سِنباد با خنده و شوخی گفت ؛
_ بامدادی بدین خنکی که هنوز آفتاب سر نزده است ، با گفتگوی داغ تان ، اهروانه را روی سر گذاشته اید و روح شاهان ساسانی و اسقف های نِسطوری را به داوری فراخوانده اید!
سنباد رو به موبد آموزگار کرد و گفت :
_ مهربان موبد آموزگار ! گفتگوی ما درباره اسلام اعراب مروانی است که وارثان معاویه ی مسیحی هستند همان ها که دین شان برگرفته از یهودیت و مسیحیت غربی است آن دین بیگانه ای که نخست در دربار شاهان ساسانی خزید و سپس همچون خوره و بختک بر جان ایرانمان افتاد و اعراب تازی این دست نشاندگان رُم و بیزانس را در تازش به سرزمین مان یاری کرد ، آنچنان که اگر سپاه معاویه با سلاح و نیروی بیزانتیی ها از شام ، به یاری تازیان نمی آمد ، ایران در نبرد قادسیه شکست نمی خورد.
در این هنگام بهزادان( ابومسلم خراسانی) که می خواست پاسخی در خور به گفته های سنباد داده باشد ، چنین گفت ؛
ماآوی ، معاویه خوانده شده است
هم او بُرده در نسکِ انجیل ، دست
در این دوره ی کیشِ نو پروری
نصارا عرب می کند سروری
بر این بیشه ی شیرِ شیران ، اِران
و بر شیردالِ بلند آشیان
از این رو زبان در کشیدم نکو
در این خیزشم ، گنجِ رازِ مَگو
مگوسی خرَد ، جانِ سیمرغ ماست
گشوده پر و بال ، مهر رهاست
همین مهر میهن فروزِ سپند
چکاد آشیان ، عشقِ ققنوس وند
که برخیزد اکنون ز خاکسترش
رها آذرخشان ، به تاجِ سرَش
یمانی عرب ، از مُضرّی نژاد
گرفته است کینی فزون در نهاد
یکی گویَد اسلام من برتر است
و آن دیگری گوید از من ، سر است
در این جنگِ تفسیرهای مسیح
مُآوی خدا گشته جای مسیح
مسیحِ ستوده ، به لحنِ عرب
پیام آوری دیگر آورده شب
که از خنجرِ خویش بر پشتِ خویش
گرفتیم گاو آهنی ، بهرِ خیش
درو می کنیم آنچه خود کاشتیم
همین را که اسلامش انگاشتم
راستا دارد ...
@esmaeilmehrabiandatis
هنگامی که می خواهند یک کشور را خاموش ، به چنگ آورند شناسه ، چِبود و چیستی اش را ، از اندیشه مردمانش پاک می کنند.
#پس_آگاه_باشیم_که ؛
روز پدر ،نزد ما ایرانیانِ نژاده ، چهارم شهریور ، زاد روز کوروش بزرگ ، همزمان با جشن شهریورگان است.
شهریور به چِم و مانیکِ شهریاری بر روان و نهاد خویش است و شهریور ، اَمشاسپَندِ توپال (فلز) ، زَر ، ساز و کار ، هنر و پیشه است.
داشته های خود را ارج بگذاریم ، نه داشته ها و فرهنگ بیگانگانِ یورشگر به میهن مان را.
#کانال_یادگارهای_چکامه_نگارین_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#پس_آگاه_باشیم_که ؛
روز پدر ،نزد ما ایرانیانِ نژاده ، چهارم شهریور ، زاد روز کوروش بزرگ ، همزمان با جشن شهریورگان است.
شهریور به چِم و مانیکِ شهریاری بر روان و نهاد خویش است و شهریور ، اَمشاسپَندِ توپال (فلز) ، زَر ، ساز و کار ، هنر و پیشه است.
داشته های خود را ارج بگذاریم ، نه داشته ها و فرهنگ بیگانگانِ یورشگر به میهن مان را.
#کانال_یادگارهای_چکامه_نگارین_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
پاژنام ؛ خرَدآهو
نقاشی با تکنیک رنگ و روغن
اثر ؛ #داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
نقاشی با تکنیک رنگ و روغن
اثر ؛ #داتیس_مهرابیان
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۶۶
آهوی خرَد کُشته شد از دینِ پَلَشت
قربانیِ زیرِ شکمِ مؤمن گشت
چون عَرعَرِ شهوت زدگان ، رسوا بود
گفتند که آوای اذان است به دشت
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
آهوی خرَد کُشته شد از دینِ پَلَشت
قربانیِ زیرِ شکمِ مؤمن گشت
چون عَرعَرِ شهوت زدگان ، رسوا بود
گفتند که آوای اذان است به دشت
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #خود_نوشتنامه #کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیها #در_ایران_و_شرق_باستان #نوشته_داتیس_مهرابیان دیباچه(7) #داستان_من_و_انکی بچه ها مثل موش های کور ، در حال کندن گوشه ، گوشه ی آن تپه ی باستانی بودند که " انکی " با ناراحتی به من اشاره کرد ،…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نوشته_داتیس_مهرابیان
دیباچه ی (۸)
#داستان_پری_دریایی
شوق رسیدن به شهر خیال انگیز " اریدو " و دیدن " آپسو" ، خانه ی " انکی " بر سینه آب ، آرزوی ساختن کلبه ی درختی را که همیشه در دل داشتم ، دوباره در من زنده کرد.
همانجا از انکی خواستم که بعد از برگشت مان از سفر ، برای ساختن کلبه ی درختی ، روی شاخه های درخت کهنسال انار که بر سر چاه بیست متری گوشه سرای مان سایه اش را گسترانده بود ، کمکم کند .
انکی لبخندی زد و گفت به تو قول می دهم بعد از خانه ی پری دریایی ، در جزیره ی ناز ، کلبه ی درختی تو زیبا ترین کلبه ی درختی دنیا شود.
پرسیدم :
-خانه ی پری دریایی ؟
- بله خانه پری دریایی که خودم برای ساختنش در شبهای مهتابی وقتی چشمه های سیاه از انبوه بچه لاک پشت ها ، زیر نور ماه از ساحل زیبای "شیب دراز " و " جزیره ی هنگام " جوشیده و به آغوش دریای پارس روان بودند ، کمک کردم تا از مرجانها و گلسنگ های رنگارنگ ، دیوارهای خانه ی زنده اش را بالا ببرد و "جزیره ی ناز " را که مانند بادگیری طبیعیست ، سقفش کند.
مسیر نگاهش ، نگاه مرا رو به پایین باراند و موج حرفهایش از پیکر زلالم گذشت:
- همین نزدیکی هاست ، آن پایین چسبیده به پیکر آن دلفینِ بلند و خاکی که در امتداد خلیج فارس ، تاختنِ اسبانِ اروند رود ، بر سینه ی دریا را به تماشا نشسته است.
- کدام دلفین خاکی ؟ منظورت آن جزیره ی کشیده و بلند است ؟
- بله ! نامش جزیره ی قشم است ، و آن جزیره کوچکی را که مثل پرنده ای می خواهد بر شانه اش بنشیند ، جزیره ی هنگام نامیده اند.
نا بهنگام ، هنگامه ای از موج های قصه و افسانه ، کف بر دهان ، به ساحلِ ذهنم ، یورش آوردند :
افسانه ی دخترشاه پریان ، قصه ی جن گیرهای زار خوان ، افسانه ی زیبای "اُم منداس " ، انشرتو ، بابای دریا ، بوسلامه ، جزیره متحرک ، جن زیر آبی ، مادر دریا ، ماهی آدم خوار ، منتیل پو و هیولای آب و ... مثل فیلم از پیش چشمم گذشتند و عجیب آنکه واژه به واژه و پرده ، به پرده ی آن قصه ها و افسانه ها ، همزمان مانند دهها صفحه ی تلویزیون در ذهنم روشن شدند.
با اینکه برای دیدن خانه ی رؤيایی " انکی " ، بی تاب بودم ، ولی وسوسه ی دانستن آن افسانه ها ذهنم را فرا گرفت ، دوست داشتم همانجا دست از پرواز بکشم و در برابر تصویرهای پی در پی آن افسانه ها بنشینم و یک یکشان را دنبال کنم.
ناگهان "انکی " وسط تصویرهای رگباری آرزوهایم پرید و گفت :
- می توانی قبل از رسیدن به شهر " اریدو " و خانه من ، از خانه ی پری دریایی و افسانه ی شنیدنی اش ، آغاز کنی !
با شادمانی و هیجان پرسیدم :
- می توانم !؟ راستی ، راستی می شود !؟
- بله راستی ، راستی ، دوست من !
و لبخند زد و رو به آبهای نیلگون خیلج پارس با لحنی زیبا که همچون نیایشی عاشقانه بر آستانه ی معبدی مقدس ، مشت بکوبد ، درود فرستاد :
- درود ! ای شاخابِ پارس !
- "سینوس پرسیکوس" !
- درود ! ای دامنِ پرچین و فرورفته ی زاگرس ، در آب
- ای پادگانه ی زیبای جاوید -مانده از دوره های پلیوسِن
- درود ! بر شورِ دویست چشمه ی شیرینت که از ژرفنای قلب مهربان به شورآبِ سینه ، فوران کرده ای ، تا ناخدایانِ تشنه ، بر لنج های حیرانی ، رگه های شکرینِ خدایی ات را بیابند و مستانه بنوشند.!
درود ! ای تَرنُّم و طراوت جاری در پروازِ خدایانِ سومر و آکد !
درود بر تو ای همزادِ نیلگون با نطفه ی پانصد هزار ساله ی من! ، روانِ مرا در آبانگانِ روانت بپذير !
وقتی نیایشِ انکی به اینجا رسید ، آسمان و زمین را آب فرا گرفته بود و ما دو تن ، ماهیان رقصانی بودیم ، شناکنان ، میان رگه های آب شیرین و جاری در گستره ی شورآبِ پارس.
از لا به لای انبوهِ لاروهای میکروسکوپی و درخشان مرجان ،که مانند غباری از ستاره و نور ، تونلهای صورتی رنگ عروس های دریایی را چراغان کرده بودند ، برجی رنگارنگ و بلند اشکوبه ، بر صخره های بزرگ مرجانی نمایان شد که روی سقفش ، "جزیره ی شگفت انگیز ناز" ، سر از آب بیرون آورده بود.
خانه ای جاندار از رده ی "گل سان - زیان" که در زیر آب ، نفس می کشید.
کُلونیِ انبوهی از پولیپ های ژله ای که ستونهای فنجانیِ بلند و آهکینِ آن برج را افراخته بودند.
گلستانی از مرجان و گلسنگ ، مانند جعبه ی مداد رنگی و مداد شمعی های فسفری رنگ ، باغی رقصنده و رویایی ، گرداگرد آن خانه که ناباورانه زنده بود و حرف می زد ، بر پا بود.
وقتی در برابر دروازه ی با شکوه و رنگینش ایستادیم ، رشته ها و سیناپس های شبکه ی عصبی آن کاخ بلند و مرجانی ، در دو جهت کند و سریع به حرکت درآمدند و صدها مرجانک لپه ای ، همزمان ، لب گشودند و به ما درود گفتند.
با آوای درودشان ، انگار هزاران بادکنک گازی در جشنی بزرگ به سوی آسمان به پرواز درآمدند.
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان
#نوشته_داتیس_مهرابیان
دیباچه ی (۸)
#داستان_پری_دریایی
شوق رسیدن به شهر خیال انگیز " اریدو " و دیدن " آپسو" ، خانه ی " انکی " بر سینه آب ، آرزوی ساختن کلبه ی درختی را که همیشه در دل داشتم ، دوباره در من زنده کرد.
همانجا از انکی خواستم که بعد از برگشت مان از سفر ، برای ساختن کلبه ی درختی ، روی شاخه های درخت کهنسال انار که بر سر چاه بیست متری گوشه سرای مان سایه اش را گسترانده بود ، کمکم کند .
انکی لبخندی زد و گفت به تو قول می دهم بعد از خانه ی پری دریایی ، در جزیره ی ناز ، کلبه ی درختی تو زیبا ترین کلبه ی درختی دنیا شود.
پرسیدم :
-خانه ی پری دریایی ؟
- بله خانه پری دریایی که خودم برای ساختنش در شبهای مهتابی وقتی چشمه های سیاه از انبوه بچه لاک پشت ها ، زیر نور ماه از ساحل زیبای "شیب دراز " و " جزیره ی هنگام " جوشیده و به آغوش دریای پارس روان بودند ، کمک کردم تا از مرجانها و گلسنگ های رنگارنگ ، دیوارهای خانه ی زنده اش را بالا ببرد و "جزیره ی ناز " را که مانند بادگیری طبیعیست ، سقفش کند.
مسیر نگاهش ، نگاه مرا رو به پایین باراند و موج حرفهایش از پیکر زلالم گذشت:
- همین نزدیکی هاست ، آن پایین چسبیده به پیکر آن دلفینِ بلند و خاکی که در امتداد خلیج فارس ، تاختنِ اسبانِ اروند رود ، بر سینه ی دریا را به تماشا نشسته است.
- کدام دلفین خاکی ؟ منظورت آن جزیره ی کشیده و بلند است ؟
- بله ! نامش جزیره ی قشم است ، و آن جزیره کوچکی را که مثل پرنده ای می خواهد بر شانه اش بنشیند ، جزیره ی هنگام نامیده اند.
نا بهنگام ، هنگامه ای از موج های قصه و افسانه ، کف بر دهان ، به ساحلِ ذهنم ، یورش آوردند :
افسانه ی دخترشاه پریان ، قصه ی جن گیرهای زار خوان ، افسانه ی زیبای "اُم منداس " ، انشرتو ، بابای دریا ، بوسلامه ، جزیره متحرک ، جن زیر آبی ، مادر دریا ، ماهی آدم خوار ، منتیل پو و هیولای آب و ... مثل فیلم از پیش چشمم گذشتند و عجیب آنکه واژه به واژه و پرده ، به پرده ی آن قصه ها و افسانه ها ، همزمان مانند دهها صفحه ی تلویزیون در ذهنم روشن شدند.
با اینکه برای دیدن خانه ی رؤيایی " انکی " ، بی تاب بودم ، ولی وسوسه ی دانستن آن افسانه ها ذهنم را فرا گرفت ، دوست داشتم همانجا دست از پرواز بکشم و در برابر تصویرهای پی در پی آن افسانه ها بنشینم و یک یکشان را دنبال کنم.
ناگهان "انکی " وسط تصویرهای رگباری آرزوهایم پرید و گفت :
- می توانی قبل از رسیدن به شهر " اریدو " و خانه من ، از خانه ی پری دریایی و افسانه ی شنیدنی اش ، آغاز کنی !
با شادمانی و هیجان پرسیدم :
- می توانم !؟ راستی ، راستی می شود !؟
- بله راستی ، راستی ، دوست من !
و لبخند زد و رو به آبهای نیلگون خیلج پارس با لحنی زیبا که همچون نیایشی عاشقانه بر آستانه ی معبدی مقدس ، مشت بکوبد ، درود فرستاد :
- درود ! ای شاخابِ پارس !
- "سینوس پرسیکوس" !
- درود ! ای دامنِ پرچین و فرورفته ی زاگرس ، در آب
- ای پادگانه ی زیبای جاوید -مانده از دوره های پلیوسِن
- درود ! بر شورِ دویست چشمه ی شیرینت که از ژرفنای قلب مهربان به شورآبِ سینه ، فوران کرده ای ، تا ناخدایانِ تشنه ، بر لنج های حیرانی ، رگه های شکرینِ خدایی ات را بیابند و مستانه بنوشند.!
درود ! ای تَرنُّم و طراوت جاری در پروازِ خدایانِ سومر و آکد !
درود بر تو ای همزادِ نیلگون با نطفه ی پانصد هزار ساله ی من! ، روانِ مرا در آبانگانِ روانت بپذير !
وقتی نیایشِ انکی به اینجا رسید ، آسمان و زمین را آب فرا گرفته بود و ما دو تن ، ماهیان رقصانی بودیم ، شناکنان ، میان رگه های آب شیرین و جاری در گستره ی شورآبِ پارس.
از لا به لای انبوهِ لاروهای میکروسکوپی و درخشان مرجان ،که مانند غباری از ستاره و نور ، تونلهای صورتی رنگ عروس های دریایی را چراغان کرده بودند ، برجی رنگارنگ و بلند اشکوبه ، بر صخره های بزرگ مرجانی نمایان شد که روی سقفش ، "جزیره ی شگفت انگیز ناز" ، سر از آب بیرون آورده بود.
خانه ای جاندار از رده ی "گل سان - زیان" که در زیر آب ، نفس می کشید.
کُلونیِ انبوهی از پولیپ های ژله ای که ستونهای فنجانیِ بلند و آهکینِ آن برج را افراخته بودند.
گلستانی از مرجان و گلسنگ ، مانند جعبه ی مداد رنگی و مداد شمعی های فسفری رنگ ، باغی رقصنده و رویایی ، گرداگرد آن خانه که ناباورانه زنده بود و حرف می زد ، بر پا بود.
وقتی در برابر دروازه ی با شکوه و رنگینش ایستادیم ، رشته ها و سیناپس های شبکه ی عصبی آن کاخ بلند و مرجانی ، در دو جهت کند و سریع به حرکت درآمدند و صدها مرجانک لپه ای ، همزمان ، لب گشودند و به ما درود گفتند.
با آوای درودشان ، انگار هزاران بادکنک گازی در جشنی بزرگ به سوی آسمان به پرواز درآمدند.
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۶۷
بیگانه ، خدا گشته در این خاکِ کهن
خاکی که شده پی ، به سُمِ اهریمن
اندیشه به بند است ، در ایمانی ، کور
دور از تپشِ لاله ی در خون ، روشن
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
بیگانه ، خدا گشته در این خاکِ کهن
خاکی که شده پی ، به سُمِ اهریمن
اندیشه به بند است ، در ایمانی ، کور
دور از تپشِ لاله ی در خون ، روشن
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
کانال آثار داتیس مهرابیان
#نوزایی_و_بازآفرینی #کالبد_شکافی_شکستها_وپیروزیها_در_ایران_و_شرق_باستان #نوشته_داتیس_مهرابیان دیباچه ی (۸) #داستان_پری_دریایی شوق رسیدن به شهر خیال انگیز " اریدو " و دیدن " آپسو" ، خانه ی " انکی " بر سینه آب ، آرزوی ساختن کلبه ی درختی را که همیشه در دل…
#نوزایی_و_بازآفرینی
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیهای_ایران_و_شرق باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#دیباچه استوره ها (اسطوره)
#بخش_۹
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
آن بادکنک ها ، انبوهی از حبابهای درخشان پرگشوده بودند که از در و دیوارهای آن برج و باروی جاندار ، رو به سطح آب به پرواز در آمدند.
صدفها و مرجانها ، گیاهان رقصنده ، ماهیان رنگارنگ و تمامی موجودات ریز و درشت در حال درود گفتن به من و "انکی " بودند ، احساس می کردم یکی از رب النوع های باستانی در کنار من است و من در روشنی حضور او زبان ستایش موجودات را آموخته ام .
لبخند انکی در ذرات وجودم هزاران آینه ی شکفته از شکست نور ، در گستره ای از غبار بنفش بود.
رگهایم آوندهای شراب و شادی بودند و چشم هایم در تمام سلولهای بدنم پلک می زدند ، که آوای سحرآمیز دختری پیچیده در لرزش سیمهای چنگ ، در هوش حواسم ، جاری شد .
پری دریایی ، با موهایی شرابی رنگ و چهره ای زیبا در تابی آویخته از جلبک های سبز ، بین ستون های مرجانی باغ کاخش ، در حال تاب خوردن ، آواز می خواند و در هر رفت و برگشت ، انگشتان زیبایش را به حالت رقص بر سیمهای چنگی که در سمت چپش قرار داشت ، می کشید و آهنگ و آوایش چنان نیلوفران ترد - اندام ، در هم می تنیدند و بالا می رفتند. در سمت راستش آینه ای راستی نما ، در آب ، در حالت بی وزنی و معلق مانده بود ، دور تا دورش با توتیای دریایی ریز و درشت تزیین شده بود و پری دریایی حین تاب خوردن ، زیر چشمی خودش را در آن می پایید
انبوهی از فرشته - ماهی های زیبا و رنگارنگ ، بر گرد پری زیبا در رقص بودند .
شادمانی و سرمستی در فضای آن قصر باشکوه در هاله ای از رنگ یاسی و ابرهای بنفش و ارغوانی با رگه هایی از نور زرد و طلایی ، جاری بود و از لابه لای پرده های صورتی رنگ پنجره هایش که با عروس های دریایی رقصان ، تزیین شده بودند ، نورهای هیجان انگیز و فسفری رنگ می تابید.
در افسون آواز پری دریایی ،یکی از قصه های مادربزرگ ، در ذهنم تصویر سازی شد که نقش افسونگر قدرت را با الهه ی حماسه و جنگ ، نشان می داد.
آواز پری دریایی ، بسیار زیبا و سحر آمیز بود. رشته های نازک آوازش که مانند رنگین کمانهای مینیاتوری بودند در افق هوش و گوش جانم می تراویدند.
از پله های رنگارنگ مرجانی و ستون های بلند قصرش گذشتیم و در برابرش مانند ماهیان رسیده به مانع شیشه ای در حالت بی وزنی معلق ماندیم .
پری زیبا با عشوه و رقص اندامش که انگار استخوانی در بدن ندارد ، همچون مار ماهی از تاب ، به پایین لغزید و بر گرد ما شادمان شنا کرد و به انکی ، خوش آمد گفت .
انگشت اشاره اش را که در هوا رقصاند فرشته ماهی ها از کاخ بیرون رفتند ، سپس رو به من کرد و گفت آدمیزاده ی کوچک ، من هم ذهنت را خواندم و هم می توانم از آینده ات بگویم ، من توانایی دیدن و پیشگویی آینده تو و زادگاه و سرزمینت را دارم .
در ذهنت داستان مادر بزرگت را ورق می زدی ، اجازه بده آن داستان را با هم از لای کاغذ پاره های پراکنده ی ذهنت کاوش کنیم ، شاید بتوانم در گنجه های خاک گرفته ی رویاهای دست نخورده و قصه های کهن شما آدمیزادان نشانه ای از لوح " انکی پیدا کنم ، در پاسخ و پاداش همکاری تو ، من هم قول می دهم همه قسمتهای آشکار و پنهان کاخم را که یک درش به اقیانوسها و در دیگرش به کهکشانها باز می شود به تو نشان دهم .
پری هنوز حرفش تمام نشده بود که داستان در ذهنم با این جمله ی قرمز رنگ ، به حرکت درآمد ؛
قدرت ، و حس در اختیار گرفتن قدرت ، عمیقا شادی بخش است ، عشق به قدرت ، عشق به برتری و میل به خودستایی و خود خودبینی است.
در دیباچه آن داستان آمده بود که ؛
در روزگاران فَرا- فُراتی (عبیدی )، ماهی گیر جوانی بود که هر روز سپیده دمان با بَلَم چوبی اش برای ماهی گیری راهی دریا می شد...
راستا دارد ،…
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#کالبد_شکافی_شکستها_و_پیروزیهای_ایران_و_شرق باستان
#نویسنده_داتیس_مهرابیان
#دیباچه استوره ها (اسطوره)
#بخش_۹
#داستان_پری_دریایی_قدرت_و_افسون
آن بادکنک ها ، انبوهی از حبابهای درخشان پرگشوده بودند که از در و دیوارهای آن برج و باروی جاندار ، رو به سطح آب به پرواز در آمدند.
صدفها و مرجانها ، گیاهان رقصنده ، ماهیان رنگارنگ و تمامی موجودات ریز و درشت در حال درود گفتن به من و "انکی " بودند ، احساس می کردم یکی از رب النوع های باستانی در کنار من است و من در روشنی حضور او زبان ستایش موجودات را آموخته ام .
لبخند انکی در ذرات وجودم هزاران آینه ی شکفته از شکست نور ، در گستره ای از غبار بنفش بود.
رگهایم آوندهای شراب و شادی بودند و چشم هایم در تمام سلولهای بدنم پلک می زدند ، که آوای سحرآمیز دختری پیچیده در لرزش سیمهای چنگ ، در هوش حواسم ، جاری شد .
پری دریایی ، با موهایی شرابی رنگ و چهره ای زیبا در تابی آویخته از جلبک های سبز ، بین ستون های مرجانی باغ کاخش ، در حال تاب خوردن ، آواز می خواند و در هر رفت و برگشت ، انگشتان زیبایش را به حالت رقص بر سیمهای چنگی که در سمت چپش قرار داشت ، می کشید و آهنگ و آوایش چنان نیلوفران ترد - اندام ، در هم می تنیدند و بالا می رفتند. در سمت راستش آینه ای راستی نما ، در آب ، در حالت بی وزنی و معلق مانده بود ، دور تا دورش با توتیای دریایی ریز و درشت تزیین شده بود و پری دریایی حین تاب خوردن ، زیر چشمی خودش را در آن می پایید
انبوهی از فرشته - ماهی های زیبا و رنگارنگ ، بر گرد پری زیبا در رقص بودند .
شادمانی و سرمستی در فضای آن قصر باشکوه در هاله ای از رنگ یاسی و ابرهای بنفش و ارغوانی با رگه هایی از نور زرد و طلایی ، جاری بود و از لابه لای پرده های صورتی رنگ پنجره هایش که با عروس های دریایی رقصان ، تزیین شده بودند ، نورهای هیجان انگیز و فسفری رنگ می تابید.
در افسون آواز پری دریایی ،یکی از قصه های مادربزرگ ، در ذهنم تصویر سازی شد که نقش افسونگر قدرت را با الهه ی حماسه و جنگ ، نشان می داد.
آواز پری دریایی ، بسیار زیبا و سحر آمیز بود. رشته های نازک آوازش که مانند رنگین کمانهای مینیاتوری بودند در افق هوش و گوش جانم می تراویدند.
از پله های رنگارنگ مرجانی و ستون های بلند قصرش گذشتیم و در برابرش مانند ماهیان رسیده به مانع شیشه ای در حالت بی وزنی معلق ماندیم .
پری زیبا با عشوه و رقص اندامش که انگار استخوانی در بدن ندارد ، همچون مار ماهی از تاب ، به پایین لغزید و بر گرد ما شادمان شنا کرد و به انکی ، خوش آمد گفت .
انگشت اشاره اش را که در هوا رقصاند فرشته ماهی ها از کاخ بیرون رفتند ، سپس رو به من کرد و گفت آدمیزاده ی کوچک ، من هم ذهنت را خواندم و هم می توانم از آینده ات بگویم ، من توانایی دیدن و پیشگویی آینده تو و زادگاه و سرزمینت را دارم .
در ذهنت داستان مادر بزرگت را ورق می زدی ، اجازه بده آن داستان را با هم از لای کاغذ پاره های پراکنده ی ذهنت کاوش کنیم ، شاید بتوانم در گنجه های خاک گرفته ی رویاهای دست نخورده و قصه های کهن شما آدمیزادان نشانه ای از لوح " انکی پیدا کنم ، در پاسخ و پاداش همکاری تو ، من هم قول می دهم همه قسمتهای آشکار و پنهان کاخم را که یک درش به اقیانوسها و در دیگرش به کهکشانها باز می شود به تو نشان دهم .
پری هنوز حرفش تمام نشده بود که داستان در ذهنم با این جمله ی قرمز رنگ ، به حرکت درآمد ؛
قدرت ، و حس در اختیار گرفتن قدرت ، عمیقا شادی بخش است ، عشق به قدرت ، عشق به برتری و میل به خودستایی و خود خودبینی است.
در دیباچه آن داستان آمده بود که ؛
در روزگاران فَرا- فُراتی (عبیدی )، ماهی گیر جوانی بود که هر روز سپیده دمان با بَلَم چوبی اش برای ماهی گیری راهی دریا می شد...
راستا دارد ،…
#درگاه_نگارین_چکامه_داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۶۸
این خانه به دستانِ تو ویرانه شده است
ای خفته در اَشکوبه ی پندار و شکست!
برخیز ! که کابوس به پایان برسد
تا فرصتِ روییدن و گل دادن ، هست
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
این خانه به دستانِ تو ویرانه شده است
ای خفته در اَشکوبه ی پندار و شکست!
برخیز ! که کابوس به پایان برسد
تا فرصتِ روییدن و گل دادن ، هست
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
#بیداری۶۹
تلخ است پدر ! ، خانه به دشمن دادن
از اوج ، به گودالِ بلا افتادن
زان تلخ تر اندیشه ، به رَهنش دادن
از مذهبِ زنجیر ، خدا را زادن
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis
تلخ است پدر ! ، خانه به دشمن دادن
از اوج ، به گودالِ بلا افتادن
زان تلخ تر اندیشه ، به رَهنش دادن
از مذهبِ زنجیر ، خدا را زادن
#داتیس_مهرابیان
@esmaeilmehrabiandatis