#خاطرات_خدمت_افتخاری
جنابخان!
سید همکشیک ساعت ۳:۳۰ بامداد سر میلان ما بود. سر راه، خبیری را هم سوار کرد که چندی است عصا زیر بغل دارد.
از بازرسی بابالرضا(ع) که وارد حرم شدیم، خادمی چرخران خودش را به رفیقِ پادرگچمان رساند. به خیال اینکه او زودتر از ما به مقصد میرسد، با لحن خاص جنابخان گفتم:
چرخران ادب کرد و همپای ما میراند. گفتم:
نگاهی به صحن انداختم و فیالبداهه زدم زیر آواز:
و اشارهای به پای دوستم:
ذهنم قفل کرد و بیت نیمهکاره ماند. به آسانسور آسایشگاه که رسیدیم، نگاهم به خادم چرخران افتاد و زبانم باز شد:
۴ خرداد ۱۴۰۴
#بابالرضا(ع) • #عصا • #ویلچر • #چرخ • #جنابخان • #خندوانه • #هزارویک • #شعر • #آواز • #آسایشگاه • #آسانسور • #صحن • #نذر
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
جنابخان!
سید همکشیک ساعت ۳:۳۰ بامداد سر میلان ما بود. سر راه، خبیری را هم سوار کرد که چندی است عصا زیر بغل دارد.
از بازرسی بابالرضا(ع) که وارد حرم شدیم، خادمی چرخران خودش را به رفیقِ پادرگچمان رساند. به خیال اینکه او زودتر از ما به مقصد میرسد، با لحن خاص جنابخان گفتم:
خدافظ خبیری! خدافظ!
چرخران ادب کرد و همپای ما میراند. گفتم:
الان ایشون با خودش مِگه چی خادم جلفی!
نگاهی به صحن انداختم و فیالبداهه زدم زیر آواز:
چه حالی و چه هوایی! چه صحنی و چه صفایی!
و اشارهای به پای دوستم:
چه پایی و چه عصایی!
ذهنم قفل کرد و بیت نیمهکاره ماند. به آسانسور آسایشگاه که رسیدیم، نگاهم به خادم چرخران افتاد و زبانم باز شد:
چه نذری و چه ادایی!
۴ خرداد ۱۴۰۴
#بابالرضا(ع) • #عصا • #ویلچر • #چرخ • #جنابخان • #خندوانه • #هزارویک • #شعر • #آواز • #آسایشگاه • #آسانسور • #صحن • #نذر
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
❤5😁4
#خاطرات_خدمت_افتخاری
قزلباش
مرد جوان لوکوموتیوران، از طایفۀ قزلباش، علویِ شیعهشدۀ اهل ترکیه، بزرگشده و ساکن سوئیس، مفتخر به اصالت خراسانیِ خویش، با پدربزرگی که اندکی فارسی میداند، یادکنندۀ چندینبارۀ صفویان و شاهاسماعیل، لبنانرفته، پیشرفته تا مرز جهاد برای حزبالله، آموزشدیدۀ غسل میت در ترکیه برای رفع نیازهای مسلمانان سوئیس، همسر زنی اهلسنت که انشاءالله «یاواشیاواش» شیعه خواهد شد، زیارتاولی، آرزومند زیارت کربلا که یا وقتش را نداشته یا پولش را.
فیلمنامهنویسها برای پردازش چنین شخصیتی چقدر باید زحمت بکشند؟ بی زحمت شخصیتپردازی و بهلطف همکشیکی فرهنگدان، چنین شخصیت دراماتیکی را جلوی رواق دارالمرحمه دیدم و به انگلیسی با او همکلام شدم.
وقتی در پاسخش گفتم که حرم بیستوچهارساعته باز است، خوشحال گفت:
بعدازظهر بازگشت و باز ایستادیم به گفتوگو.
۴ خرداد ۱۴۰۴
#رواق_دارالمرحمه • #کربلا • #قزلباش • #ترکیه • #سوئیس • #علوی • #خراسان • #صفویه • #شاهاسماعیل_صفوی • #لبنان • #حزبالله • #غسل • #زبان_فارسی • #زبان_انگلیسی • #فیلمنامه
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
قزلباش
مرد جوان لوکوموتیوران، از طایفۀ قزلباش، علویِ شیعهشدۀ اهل ترکیه، بزرگشده و ساکن سوئیس، مفتخر به اصالت خراسانیِ خویش، با پدربزرگی که اندکی فارسی میداند، یادکنندۀ چندینبارۀ صفویان و شاهاسماعیل، لبنانرفته، پیشرفته تا مرز جهاد برای حزبالله، آموزشدیدۀ غسل میت در ترکیه برای رفع نیازهای مسلمانان سوئیس، همسر زنی اهلسنت که انشاءالله «یاواشیاواش» شیعه خواهد شد، زیارتاولی، آرزومند زیارت کربلا که یا وقتش را نداشته یا پولش را.
فیلمنامهنویسها برای پردازش چنین شخصیتی چقدر باید زحمت بکشند؟ بی زحمت شخصیتپردازی و بهلطف همکشیکی فرهنگدان، چنین شخصیت دراماتیکی را جلوی رواق دارالمرحمه دیدم و به انگلیسی با او همکلام شدم.
وقتی در پاسخش گفتم که حرم بیستوچهارساعته باز است، خوشحال گفت:
پس من را زیاد اینجا میبینی.
بعدازظهر بازگشت و باز ایستادیم به گفتوگو.
۴ خرداد ۱۴۰۴
#رواق_دارالمرحمه • #کربلا • #قزلباش • #ترکیه • #سوئیس • #علوی • #خراسان • #صفویه • #شاهاسماعیل_صفوی • #لبنان • #حزبالله • #غسل • #زبان_فارسی • #زبان_انگلیسی • #فیلمنامه
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
❤6
#خاطرات_خدمت_افتخاری
تاج
آقای زائر تنومند در ابتدای بست شیخ بهایی به من رسید:
ساعتی بعد چند گاری از جلوی چشمم رد شدند. دیدم یکی از گاریها را همان زائر، عرقریزان و نفسزنان هل میدهد. بهش گفتم:
با گریه گفت:
و با کف دست چنان بر فرق سرش کوفت که صدایش از من هم رد شد و تا آنسوتر صحن رفت.
۱۲ خرداد ۱۴۰۴
#بست_شیخ_بهایی • #خادم • #زائر • #تاج • #گاری
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
تاج
آقای زائر تنومند در ابتدای بست شیخ بهایی به من رسید:
ـ خوش به حال شما که اینجا خادم هستین.
ـ خوش به حال شما که زائر حضرتین.
ـ نه! نه! همین کلاه روی سرتون تاج افتخاره.
ـ خواهش میکنم. شما تاج سر مایین.
ساعتی بعد چند گاری از جلوی چشمم رد شدند. دیدم یکی از گاریها را همان زائر، عرقریزان و نفسزنان هل میدهد. بهش گفتم:
ـ دیدین شما هم خادم شدین؟😊
با گریه گفت:
ـ من کجا و اینجا کجا؟! خاک بر سر من!
و با کف دست چنان بر فرق سرش کوفت که صدایش از من هم رد شد و تا آنسوتر صحن رفت.
۱۲ خرداد ۱۴۰۴
#بست_شیخ_بهایی • #خادم • #زائر • #تاج • #گاری
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
💔6😁1😢1
#خاطرات_خدمت_افتخاری
دعانویس
ابتدای بست شیخ بهایی آقای زائر ازم پرسید:
۱۲ خرداد ۱۴۰۴
#بست_شیخ_بهایی • #دعانویس • #دعا • #توسل • #شفاعت
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
دعانویس
ابتدای بست شیخ بهایی آقای زائر ازم پرسید:
ـ حاجآقا! دعانویس کجا سراغ دارید؟
ـ دعانویس؟! اینجا حرم امامرضاست ها! کجا بهتر از اینجا برای اجابت دعا؟!
ـ نه. دخترم دعا داشته، دعاش رو فراموش کرده. بهم گفت بپرس یک دعانویس پیدا کنیم برام دعا بنویسه.
ـ من که سراغ ندارم؛ ولی امامرضا نمایندۀ اولِ اولِ خداست. برید پیش خودش و ازش بخواهید. مطمئن باشید که از اون دعا اثرش بیشتره. خیالتون راحت.
۱۲ خرداد ۱۴۰۴
#بست_شیخ_بهایی • #دعانویس • #دعا • #توسل • #شفاعت
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
❤3👍3👏1
#خاطرات_خدمت_افتخاری
امپرسیونیسم!
روی تیشرت آقای زائر جوان نوشته بود IMPRESSIONISM. پیش از آنکه سؤالش را بپرسد، به عادت همیشگیام کانال عوض کردم و تلفظ غلیظ انگلیسی را در کار آوردم: ایمپرِشِنیزِم، با تکیه بر هجای پیش از ایسم.
جوان که ازم دور شد، آنجا دیگر ابتدای بست شیخ بهایی نبود: جشنوارهای سینمایی در خارج بود که داشتم پس از نمایش فیلمم، دربارۀ مکتب امپرسیونیسم سخن میراندم! (بیآنکه چیزی در این باره بدانم! فقط تمرین بود و رؤیاپردازی!)
وسط جلسۀ پرسشوپاسخ، خادمی از راه رسید:
پنداشتم میخواهد بپرسد «مشکلت چیه»؛ ولی گویا من را در حال ذکر گفتن میدید:
۱۲ خرداد ۱۴۰۴
#بست_شیخ_بهایی • #سینما • #جشنواره • #امپرسونیسم • #تیشرت • #ذکر • #دعا • #زبان_انگلیسی
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
امپرسیونیسم!
روی تیشرت آقای زائر جوان نوشته بود IMPRESSIONISM. پیش از آنکه سؤالش را بپرسد، به عادت همیشگیام کانال عوض کردم و تلفظ غلیظ انگلیسی را در کار آوردم: ایمپرِشِنیزِم، با تکیه بر هجای پیش از ایسم.
جوان که ازم دور شد، آنجا دیگر ابتدای بست شیخ بهایی نبود: جشنوارهای سینمایی در خارج بود که داشتم پس از نمایش فیلمم، دربارۀ مکتب امپرسیونیسم سخن میراندم! (بیآنکه چیزی در این باره بدانم! فقط تمرین بود و رؤیاپردازی!)
وسط جلسۀ پرسشوپاسخ، خادمی از راه رسید:
حاجآقا! داری با خودت حرف میزنی...
پنداشتم میخواهد بپرسد «مشکلت چیه»؛ ولی گویا من را در حال ذکر گفتن میدید:
ما رو هم دعا کن!
۱۲ خرداد ۱۴۰۴
#بست_شیخ_بهایی • #سینما • #جشنواره • #امپرسونیسم • #تیشرت • #ذکر • #دعا • #زبان_انگلیسی
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
🤣4😁2❤1
کبوتر حرم
#خاطرات_خدمت_افتخاری امپرسیونیسم! روی تیشرت آقای زائر جوان نوشته بود IMPRESSIONISM. پیش از آنکه سؤالش را بپرسد، به عادت همیشگیام کانال عوض کردم و تلفظ غلیظ انگلیسی را در کار آوردم: ایمپرِشِنیزِم، با تکیه بر هجای پیش از ایسم. جوان که ازم دور شد، آنجا دیگر…
#خاطرات_خدمت_افتخاری
رؤیاپردازی
ابتدای بست شیخ بهایی دو مرد عرب به سراغم آمدند. بعد از سلاموعلیک، یکیشان با خنده و لهجۀ عربی گفت:
به یاری دست و چوبپر و «تَطلَع» و «یمین»، داروخانۀ حضرت را نشانشان دادم. وقتی رفتند، فکر کردم که در پاسخ «چطوری» باید میگفتم:
فقط رؤیای انگلیسی نمیبافم سر پاس! عربی هم در برنامه هست!😄
۱۲ خرداد ۱۴۰۴
#بست_شیخ_بهایی • #زبان_عربی • #زبان_انگلیسی • #لهجه • #داروخانه • #چوبپر
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
رؤیاپردازی
ابتدای بست شیخ بهایی دو مرد عرب به سراغم آمدند. بعد از سلاموعلیک، یکیشان با خنده و لهجۀ عربی گفت:
ـ چطوری؟
ـ الحمد لله.
ـ داروخانه.
ـ صیدلیّه؟
به یاری دست و چوبپر و «تَطلَع» و «یمین»، داروخانۀ حضرت را نشانشان دادم. وقتی رفتند، فکر کردم که در پاسخ «چطوری» باید میگفتم:
فی أحسَنِ الْحال. وَکَیفَ لا أکونُ فی أحسن الحال وأنَا فی رَوضَةٍ مِن ریاضِ الْجَنَّة؟ (در بهترین حالم. و چطور نباشم، وقتی که در قطعهای از بهشت ایستادهام؟)
فقط رؤیای انگلیسی نمیبافم سر پاس! عربی هم در برنامه هست!😄
۱۲ خرداد ۱۴۰۴
#بست_شیخ_بهایی • #زبان_عربی • #زبان_انگلیسی • #لهجه • #داروخانه • #چوبپر
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
❤5😁2👏1
#خاطرات_خدمت_افتخاری
عیدی!
۱۶ خرداد ۱۴۰۴
۱۰ ذیالحجۀ ۱۴۴۶
📷 محمدجواد مشهدی
#عید_قربان • #نماز_عید • #نمازجمعه • #نماز_جماعت • #عیدی
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
عیدی!
ـ نماز جماعت بفرمایید سمت چپ!
ـ حاجآقا! امروز نمازجمعه نیست؟!
ـ نه.
ـ ای وای! چرا؟!
ـ عیدیتون اینه که امروز نمازجمعه تعطیله دیگه!😄
۱۶ خرداد ۱۴۰۴
۱۰ ذیالحجۀ ۱۴۴۶
📷 محمدجواد مشهدی
#عید_قربان • #نماز_عید • #نمازجمعه • #نماز_جماعت • #عیدی
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
😁8
#خاطرات_خدمت_افتخاری
زورگیری
پس از کشیک فوقالعادۀ عید قربان، در ایستگاه متروی بسیج همکار کشیک شب را دیدم. لابهلای حرفهایمان در مسیر خانه، طبق معمول گفتوگویم با دوستان خادم، ازش خواهش کردم خاطرهها و تجربههای خادمانهاش را ثبت کند.
دستبهنقد این خاطره را برایم بازگو کرد:
۱۶ خرداد ۱۴۰۴
#عید_قربان • #غذای_حضرت • #غذای_حضرتی • #خادم • #زورگیری • #گوشی • #ساعت • #باشگاه • #مترو • #خاطره
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
زورگیری
پس از کشیک فوقالعادۀ عید قربان، در ایستگاه متروی بسیج همکار کشیک شب را دیدم. لابهلای حرفهایمان در مسیر خانه، طبق معمول گفتوگویم با دوستان خادم، ازش خواهش کردم خاطرهها و تجربههای خادمانهاش را ثبت کند.
دستبهنقد این خاطره را برایم بازگو کرد:
یک شب داشتم از حرم برمیگشتم خونه. سر کوچۀ ما باشگاه پرورش اندامه و همیشه جوونها اونجا جمع میشن. اون شب هم دو تا جوون با یک موتور وایستاده بودند. من که رسیدم بهشون، یکیشون پرسید: «حاجآقا، ساعت چنده؟» گوشیم رو در آوردم و گفتم: «هفت و بیست دقیقه.»
چند قدم که رفتم، یکیشون از پشت بهم چسبید و چاقو رو گذاشت بیخ گردنم. اونیکی هم گفت: «گوشیت رو بده.» دیدم کاری از دستم برنمیآد. گوشی رو دادم بهش. یههو چشمش به کیفم افتاد:
ـ توی اون کیفت چی داری؟
ـ غذای حرم.
ـ غذای حرم؟! مگه تو چیکارهای؟!
ـ خادم امامرضام.
تا این رو گفتم، گوشی رو پس داد بهم:
ـ من نوكر امامرضام.
و راه افتاد. صدا زدم:
ـ خب بیا غذا رو بگیر.
رفت که رفت. تا مدتها توی حرم دعاش میکردم.
۱۶ خرداد ۱۴۰۴
#عید_قربان • #غذای_حضرت • #غذای_حضرتی • #خادم • #زورگیری • #گوشی • #ساعت • #باشگاه • #مترو • #خاطره
💠 | بفرمایید زیارت |
@kaboutarharam
❤5🥰3😢2👏1
کبوتر حرم
مشارکت در پویش نان غدیر شمارهکارت: 6037997395592208 بانک ملی به نام احمد عبدالهزاده مهنه این کارت تا روز عید غدیر امسال دربست در اختیار پویش نان غدیر است. بنابراین اگر مبلغی واریز فرمودید، نیازی به ارسال فیش واریز نیست. @kaboutarharam
مشارکت در پویش نان غدیر
شمارهکارت:
بانک ملت
به نام احمد عبدالهزاده مهنه
• بهدلیل احتمال محدودیت ازطرف شورای آرد و نان برای خرید تعداد زیاد نان، لطفاً به ما وکالت دهید اگر اهدای نان مقدور نشد، طعام دیگری تقدیم اهل غدیر کنیم.
• این کارت تا روز عید غدیر امسال دربست در اختیار پویش نان غدیر است. بنابراین اگر مبلغی واریز فرمودید، نیازی به ارسال فیش واریز نیست.
@kaboutarharam
شمارهکارت:
6104337940764184
بانک ملت
به نام احمد عبدالهزاده مهنه
• بهدلیل احتمال محدودیت ازطرف شورای آرد و نان برای خرید تعداد زیاد نان، لطفاً به ما وکالت دهید اگر اهدای نان مقدور نشد، طعام دیگری تقدیم اهل غدیر کنیم.
• این کارت تا روز عید غدیر امسال دربست در اختیار پویش نان غدیر است. بنابراین اگر مبلغی واریز فرمودید، نیازی به ارسال فیش واریز نیست.
@kaboutarharam
❤1
کبوتر حرم
بدهبستان خادمان حضرت خواهر و حضرت برادر 💠 | بفرمایید زیارت | @kaboutarharam
به شهادت رسید این خادم حضرت خواهر در حملۀ دیروز.😭 دوست و هماتاقی دورۀ کارشناسی دانشگاه، شهید محمد خاکی.
@kaboutarharam
@kaboutarharam
😢9
کبوتر حرم
#خاطرات_خدمت_افتخاری خاص خانم جوان پاکستانی در بابالجواد(ع) خواستهاش را در یک کلمه بیان کرد: تبرّوک. شکلاتی تقدیمش کردم. به انگلیسی بیلهجه گفت: I want something special. یک هدیۀ متبرک خاص میخواهم. خواستم تسبیحی پیشکش کنم که ذهنم سراغ چیز دیگری…
پرهای کبوتران حرم امامرضا علیهالسلام به جوانان خادم موکبی در کاظمین رسید.
۲۰ مرداد ۱۴۰۴
۱۷ صفر ۱۴۴۷
Feathers of the pigeons of Imam Reza's Holy Shrine I collect as blessed gifts were presented to Iraqi youngsters serving at a mawkib in Al-Kadhimiya.
August 11, 2025
@kaboutarharam
۲۰ مرداد ۱۴۰۴
۱۷ صفر ۱۴۴۷
Feathers of the pigeons of Imam Reza's Holy Shrine I collect as blessed gifts were presented to Iraqi youngsters serving at a mawkib in Al-Kadhimiya.
August 11, 2025
@kaboutarharam
😍5❤3
تو نور مطلقی، آن واپسین امید در طول زمان یعنی
همان میراث در خط نبوت، نور پیشانی، نشان یعنی
دلیل خلقتی، باری برای جلوهات بستر فراهم شد
برایت خلق شد خورشید و ماه و روز و شب، آری جهان یعنی
ز انگشت تو اختر میچکد، هر اختری منظومهای شمسی
سحابی، آسمانی، نه فراتر از تصور، کهکشان یعنی
بهقصد فتح، بعثت یافتی، اما نه با شمشیر، با لبخند
توقع غیر از این هم نیست، ازبس نرمخویی، مهربان یعنی
کلامت نور، امرت رشد، فعلت خیر، رأیت علم، شأنت حق
تو حکم مطلقی، فصلالخطابی، هرچه میگویی همان یعنی
منافق دشمنت، بدخواه تو مشرک، ثناگویت مسلمانان
دعاگویان تو آن زندهدرگوران عالم، دختران یعنی
تو یار غار یا همراه کِی میخواستی در زندگی؟ وقتی
برادر چون علیبنابیطالب کنارت هست، جان یعنی
خودت فرمودهای تو از حسینی و حسین از توست، با این وصف
سرت خشکیدهلب در کربلا رفتهست بر روی سنان یعنی
شهادت از تو شد میراث اولاد شریفت را، کدامین مرگ؟!
شهید فتنهای و زهر، قربانی نیرنگ زنان یعنی
فلک پرداخت بین شعلهها مزد رسالت را که بعد از تو
قدم دشوار برمیداشت زهرا، آه! با قد کمان یعنی
سیدمحمدحسین حسینی
📷 خاتم رسولان، حسن روحالامین
همان میراث در خط نبوت، نور پیشانی، نشان یعنی
دلیل خلقتی، باری برای جلوهات بستر فراهم شد
برایت خلق شد خورشید و ماه و روز و شب، آری جهان یعنی
ز انگشت تو اختر میچکد، هر اختری منظومهای شمسی
سحابی، آسمانی، نه فراتر از تصور، کهکشان یعنی
بهقصد فتح، بعثت یافتی، اما نه با شمشیر، با لبخند
توقع غیر از این هم نیست، ازبس نرمخویی، مهربان یعنی
کلامت نور، امرت رشد، فعلت خیر، رأیت علم، شأنت حق
تو حکم مطلقی، فصلالخطابی، هرچه میگویی همان یعنی
منافق دشمنت، بدخواه تو مشرک، ثناگویت مسلمانان
دعاگویان تو آن زندهدرگوران عالم، دختران یعنی
تو یار غار یا همراه کِی میخواستی در زندگی؟ وقتی
برادر چون علیبنابیطالب کنارت هست، جان یعنی
خودت فرمودهای تو از حسینی و حسین از توست، با این وصف
سرت خشکیدهلب در کربلا رفتهست بر روی سنان یعنی
شهادت از تو شد میراث اولاد شریفت را، کدامین مرگ؟!
شهید فتنهای و زهر، قربانی نیرنگ زنان یعنی
فلک پرداخت بین شعلهها مزد رسالت را که بعد از تو
قدم دشوار برمیداشت زهرا، آه! با قد کمان یعنی
سیدمحمدحسین حسینی
📷 خاتم رسولان، حسن روحالامین
❤3
هان که در کوزۀ آب آتش تر ریختهاند
زهر الماس به یاقوت جگر ریختهاند
خواهرش زهرۀ زهراست و طفلان صغیر
اختری چند که بر دور قمر ریختهاند
سیل غم سر که به دیوار محرّم کوبید
هرچه شد سرشکن از آن، به صفر ریختهاند
ملک و حور و پری از بُن مژگان ز غمش
رشتۀ اشک چو باران گهر ریختهاند
شجر طیبه را میوۀ دل بود حسن
میوۀ دل که از آن پاک شجر ریختهاند
وای و صد وای که امت عوض اجر نبی
زخمها بر تن طوبیٰ به تبر ریختهاند
رسن انداخته بر گردن و بر دست علی
شعله بر بیشۀ آن ضیغم نر ریختهاند
حسد و بخل دو منقار غراب است، کز او
چتر شاهانه ز طاووس هنر ریختهاند
به لگد شاخه شکستند ز طوبای بهشت
نه همین شاخه شکستند، که بر ریختهاند
حیف از آن میوۀ دل، پشت در افتاد به خاک
ز لگد بر در بیتی که شرر ریختهاند
سفرۀ خیرِ حسن بود امید فقرا
از چه بر خرمن خیر آتش شر ریختهاند؟
چه کند آنکه عقاب است، ولی زاغ و زغن
بشکستند از او شهپر و پر ریختهاند
چه کند آنکه پسرعمّ و سران سپهش
آبرو در هوس سکۀ زر ریختهاند
چه کند گر نکند صلح به اجبار، کسی
که بر او نقشهای از جنگ، بتر ریختهاند
چه کند آنکه از ابلیس زمان با زر سرخ
به سپاهش همهجا وسوسهگر ریختهاند
لشگر از دشت و دمن چون سپه مور و ملخ
در پی زر همه در کوه و کمر ریختهاند
ورنه صلح حسن از ترس؟! که امّ و اَب او
جز خدا از دل او ترس دگر ریختهاند
همه دانند حسن مثل حسین است شجاع
خون خوف آن دو به شمشیر خطر ریختهاند
حالی آن روز، قضا خواست حسن صلح کند
طرح این صلح نه آیا به قدَر ریختهاند؟
خبر این است: حسن فخر علی در جمل است
گو بخوانید مقاتل که خبر ریختهاند
فاتح جنگ جمل آنکه به شمشیر دوسر
زد به میدان و به پایش همه سر ریختهاند
ناقۀ فتنه که پی کرد حسن، دید سپاه
سپر افکنده و در هم به مفر ریختهاند
دید میدان بهمثَل مزرع آهن شده است
بسکه سرنیزه و شمشیر و سپر ریختهاند
دشمنش دید و به خود گفت که: در سینۀ او
جای دل، پارۀ پولاد مگر ریختهاند؟
پسر شیر خدا شیر جمل شد، نه عجب
که فلز پسر از جنس پدر ریختهاند
یک رگ خون وی از فاطمه آن شیرزن است
شیر او بر لب این شیرپسر ریختهاند
اثر این است که زد یکتنه بر قلب سپاه
که به قلب پسر از مادر اثر ریختهاند
از جهان رفت حسن، گرچه به تشییع تنش
سر هر بام بهدستور، نفر ریختهاند
بر تنی کشته به تابوت، کسی تیر نزد
جز هم آنان که بر او تیر سهپر ریختهاند
جای آن بود بریزند بر او لالۀ تر
گرچه از خون به کفن لالۀ تر ریختهاند
منع کردند که در جنب نبی دفن شود
آنکه عالم ز غمش خاک به سر ریختهاند
امت افتاده مگر یاد نبی روز وفات؟
زاینهمه خلق که در کوی و گذر ریختهاند
بهر تشييع حسن خلق برون ریخته بود؟
یا به تودیع تن فخر بشر ریختهاند؟
به وصیت به اباالفضل و حسینش فرمود:
صبرتان باد، که در صبر ظفر ریختهاند
خون من باشد و بس ریخت اگر خون کسی
که بسا خون من این اهل سقر ریختهاند
سر به زیر قدم مادر من باد بقيع
که ملائک سر قبرش همه پر ریختهاند
در بقیع است مرا قبر، که از من همه عمر
اشکها بوده که شبها ز بصر ریختهاند
مادرم فاطمه اینجاست و غمهای جهان
یکبهیک در دل من تا به سحر ریختهاند
پارههای جگر است این کلماتم به ورق
که جگرپاره از آن پارهجگر ریختهاند
«قل هو الله احد» قصر سخن ساخت «یتیم»
ای بسا قصر که از چشم و نظر ریختهاند
مرتضی جامآبادی (یتیم)
📷 نقاشی از حسن روحالامین
زهر الماس به یاقوت جگر ریختهاند
خواهرش زهرۀ زهراست و طفلان صغیر
اختری چند که بر دور قمر ریختهاند
سیل غم سر که به دیوار محرّم کوبید
هرچه شد سرشکن از آن، به صفر ریختهاند
ملک و حور و پری از بُن مژگان ز غمش
رشتۀ اشک چو باران گهر ریختهاند
شجر طیبه را میوۀ دل بود حسن
میوۀ دل که از آن پاک شجر ریختهاند
وای و صد وای که امت عوض اجر نبی
زخمها بر تن طوبیٰ به تبر ریختهاند
رسن انداخته بر گردن و بر دست علی
شعله بر بیشۀ آن ضیغم نر ریختهاند
حسد و بخل دو منقار غراب است، کز او
چتر شاهانه ز طاووس هنر ریختهاند
به لگد شاخه شکستند ز طوبای بهشت
نه همین شاخه شکستند، که بر ریختهاند
حیف از آن میوۀ دل، پشت در افتاد به خاک
ز لگد بر در بیتی که شرر ریختهاند
سفرۀ خیرِ حسن بود امید فقرا
از چه بر خرمن خیر آتش شر ریختهاند؟
چه کند آنکه عقاب است، ولی زاغ و زغن
بشکستند از او شهپر و پر ریختهاند
چه کند آنکه پسرعمّ و سران سپهش
آبرو در هوس سکۀ زر ریختهاند
چه کند گر نکند صلح به اجبار، کسی
که بر او نقشهای از جنگ، بتر ریختهاند
چه کند آنکه از ابلیس زمان با زر سرخ
به سپاهش همهجا وسوسهگر ریختهاند
لشگر از دشت و دمن چون سپه مور و ملخ
در پی زر همه در کوه و کمر ریختهاند
ورنه صلح حسن از ترس؟! که امّ و اَب او
جز خدا از دل او ترس دگر ریختهاند
همه دانند حسن مثل حسین است شجاع
خون خوف آن دو به شمشیر خطر ریختهاند
حالی آن روز، قضا خواست حسن صلح کند
طرح این صلح نه آیا به قدَر ریختهاند؟
خبر این است: حسن فخر علی در جمل است
گو بخوانید مقاتل که خبر ریختهاند
فاتح جنگ جمل آنکه به شمشیر دوسر
زد به میدان و به پایش همه سر ریختهاند
ناقۀ فتنه که پی کرد حسن، دید سپاه
سپر افکنده و در هم به مفر ریختهاند
دید میدان بهمثَل مزرع آهن شده است
بسکه سرنیزه و شمشیر و سپر ریختهاند
دشمنش دید و به خود گفت که: در سینۀ او
جای دل، پارۀ پولاد مگر ریختهاند؟
پسر شیر خدا شیر جمل شد، نه عجب
که فلز پسر از جنس پدر ریختهاند
یک رگ خون وی از فاطمه آن شیرزن است
شیر او بر لب این شیرپسر ریختهاند
اثر این است که زد یکتنه بر قلب سپاه
که به قلب پسر از مادر اثر ریختهاند
از جهان رفت حسن، گرچه به تشییع تنش
سر هر بام بهدستور، نفر ریختهاند
بر تنی کشته به تابوت، کسی تیر نزد
جز هم آنان که بر او تیر سهپر ریختهاند
جای آن بود بریزند بر او لالۀ تر
گرچه از خون به کفن لالۀ تر ریختهاند
منع کردند که در جنب نبی دفن شود
آنکه عالم ز غمش خاک به سر ریختهاند
امت افتاده مگر یاد نبی روز وفات؟
زاینهمه خلق که در کوی و گذر ریختهاند
بهر تشييع حسن خلق برون ریخته بود؟
یا به تودیع تن فخر بشر ریختهاند؟
به وصیت به اباالفضل و حسینش فرمود:
صبرتان باد، که در صبر ظفر ریختهاند
خون من باشد و بس ریخت اگر خون کسی
که بسا خون من این اهل سقر ریختهاند
سر به زیر قدم مادر من باد بقيع
که ملائک سر قبرش همه پر ریختهاند
در بقیع است مرا قبر، که از من همه عمر
اشکها بوده که شبها ز بصر ریختهاند
مادرم فاطمه اینجاست و غمهای جهان
یکبهیک در دل من تا به سحر ریختهاند
پارههای جگر است این کلماتم به ورق
که جگرپاره از آن پارهجگر ریختهاند
«قل هو الله احد» قصر سخن ساخت «یتیم»
ای بسا قصر که از چشم و نظر ریختهاند
مرتضی جامآبادی (یتیم)
📷 نقاشی از حسن روحالامین
❤3
خادمت پشت درِ قصر، خبر میخواهد
از شب مبهم این فتنه سحر میخواهد
کاش آن خوشۀ مسموم، زبانش میگفت:
لب شیرین تو انگور مگر میخواهد؟
تو عبا روی سرت میکشی و پا به زمین
رفتنت تا به درِ خانه هنر میخواهد
ای جگرگوشه که در حجرۀ غم تنهایی
زَهر از جان تو انگار جگر میخواهد
دل تو سوخته از درد، به خود میپیچی
لب خشکیدۀ تو دیده تر میخواهد
خوب شد اینکه جوادت به کنارت آمد
پدرِ از نفس افتاده پسر میخواهد
لحظۀ رفتن خود در نظرت میآمد
روضۀ مرد غریبی که نفر میخواهد
یاد آن حرف تو با ابن شبیب افتادم
یاد آن دشنه که از جدّ تو سر میخواهد
محمد امین سبکبار
📷 وداع، زهرا کیانی
از شب مبهم این فتنه سحر میخواهد
کاش آن خوشۀ مسموم، زبانش میگفت:
لب شیرین تو انگور مگر میخواهد؟
تو عبا روی سرت میکشی و پا به زمین
رفتنت تا به درِ خانه هنر میخواهد
ای جگرگوشه که در حجرۀ غم تنهایی
زَهر از جان تو انگار جگر میخواهد
دل تو سوخته از درد، به خود میپیچی
لب خشکیدۀ تو دیده تر میخواهد
خوب شد اینکه جوادت به کنارت آمد
پدرِ از نفس افتاده پسر میخواهد
لحظۀ رفتن خود در نظرت میآمد
روضۀ مرد غریبی که نفر میخواهد
یاد آن حرف تو با ابن شبیب افتادم
یاد آن دشنه که از جدّ تو سر میخواهد
محمد امین سبکبار
📷 وداع، زهرا کیانی
💔8