Forwarded from اَميرعلى قِ
لاکچریهای واقعی در دنیای امروز، چنین چیزهاییه. فکر آزاد، خواب عمیق، رهایی از شتابزدگی و زندگی در لحظه، حفظ سکوت و خلوت در دنیایی که مملو از صداست.
@Amiralichannel
@Amiralichannel
When you commit to sth you require yourself to bring all of your desparate components moving in a single direction, united in a single direction so it's a unifying act and then once having been unified,then you can bring that unity to bear on a variety of different tasks, but you have to bring it together first!
_Jordan Peterson_
_Jordan Peterson_
Forwarded from Anarchonomy
حتی یک نفر نبود که بشناسم و از ایران بره (و بیش از هر ایرانیای کسانی داشتم که میشناختم که رفتهاند) و بعدش همونقدر برام آشنا باشه. برای اینکه مثل قبل برام آشنا باشه باید دوباره از اول خودم رو باش آشنا میکردم. شاید چون اونجا بیشتر کار میکنند و در ایران فعالیتی نیست و اگه هست تقریبا پوچه؛ و فعالیت زیاد و هدفدار آدم رو یه جور دیگه میکنه. ازینکه میبینم این جور دیگر شدهاند خوشحالم. اما همزمان یادم میندازه ایران دیگه یه مکان نبوده، یک دوره محکومیت بوده، و اینها گذروندن و تمومش کردن.
Anarchonomy
خاصیت توزیع نرمال اینه که کسانی که سمت راست نمودار زنگولهای هستند، دنیا رو فتح میکنند؛ و یا قلبها رو.
توی نظریهی سیستمهای پیچیده به این افراد (پیشامدها) میگن پدیدههای نادر!
به نظرم هر خانوادهای به یه فرد شنگول، مدیر، ریلکس، قاطع و دارای قوهی عقل و منطق در بحران و شرایط سخت نیاز داره که حضور افرادی مثه من رو خنثی کنه. با تشکر.
Forwarded from سوتهدلان
فرار از تصمیمگیری خودش یک تصمیم است؛ و اغلب بدترینشان.
- مینارد کینز
- مینارد کینز
Forwarded from Anarchonomy
آب شدن آدمها فقط با مریضی رخ نمیده، یا با قحطی. یه حالت دیگه هم داره که ظاهر فرد سالم و عادیه، ولی از درون چیزی ازش باقی نمونده. در انگلیسی یه فعل هست به نام succumb که هم به معنی زانو زدن ازش استفاده میکنند، هم جان دادن. ما واژهای که جفتش رو در بربگیره نداریم. یعنی زانوزدنی که منجر به نیستی میشود. نه اینکه زانو بزنی و بعدش زندگی عادی ادامه پیدا کنه. آب شدن بعضیها ازین نوع زانو زدنه که دیگه چیزی درونشون باقی نمیمونه. و اونوقت دیگه اهنیت نداره که ظاهر سالم و عادیه یا نه.
آدمی که یک عمر به حقوق انسانی و «زمین بازی مسطح» باور داشته رو میبینی که از یه جایی به بعد داره همهچیز رو میندازه گردن خودش. که «این من بودم که ژنم خوب نبود و نتونستم به آرزوهام برسم». «این من بودم که تلاش نکردم و به موفقیت نرسیدم». «این من بودم که مدلم طوری نبود که بعضی تصمیمات رو بگیرم و الان دارم چوبش رو میخورم». طوری که انگار همه اون حرفها درباره ساختارهای تبعیضآمیز، اجحافها، تجاوز به حقوق و حدود، و زمین بازی کج که به نفع یک طرفه، که برای همهشون منطق و شاهد داشت، فراموش کرده و یا اهمیتی ندارند. انگار این ها جلوههایی از واقعیت نبودهاند که بدون اینکه لازم باشه کاری بکنی خودشون رو جلوی چشمانت به نمایش میذارن. بلکه تا الان داشته «بیرق منطق» رو حمل میکرده، و به اینجا که رسیده خسته شده، و نفس کم آورده، و زانو زده و رهاش کرده، و میخواد روی برانکارد «مشکل از من بود» دراز بکشه تا از زمین ببرنش بیرون. اینکه مشکل رو از خودت بدونی درد داره، مثل کسی که تو بازی پاش شکسته، ولی بیرون رفتن از زمین هم شونه رو سبک میکنه، مثل کسی که پاش شکسته ولی دیگه لازم نیست مسئول شکست تیم باشه، و حتی ممکنه بگن «اگه مصدوم نمیشد نتیجه رو عوض میکرد».
باورهای خیلیها، حتی از نوع یقین درباره واقعیات، مثل اون بیرق سنگینه، و فقط تا جایی میتونند حملش کنند که سرحالند. این باورها برای وقت خستگیشون نیست. و این یعنی وقتی زانو زدند، دیگه هیچ چیز ندارند و آب میشن. توی میانسالی ناگهان نژادپرست شدن، ناگهان به نذر و نیایش متوسل شدن، ناگهان علاقمند به شعر شدن، و ناگهان تقدیرگرا شدن، نشانه همین آب شدنه. ظاهر غلطاندازش اینطوره که انگار باورهای متفاوت، و طناب نجات جدیدی پیدا کردهاند. اما «از درون، خالی شدن» اتفاقیه که افتاده. این زانو زدنیه که منجر به مرگ میشه. انگار وقتی زانو میزنند، روی زمین نزدهاند، بلکه در چاه تاریکی فرو رفتهاند که قراره صدا هم بشون نرسه.
اگه میتونستی این زانو زدنها رو ببینی، میدیدی که همهجا جنازه ریخته و داری در دنیای مردگان زندگی میکنی.
آدمی که یک عمر به حقوق انسانی و «زمین بازی مسطح» باور داشته رو میبینی که از یه جایی به بعد داره همهچیز رو میندازه گردن خودش. که «این من بودم که ژنم خوب نبود و نتونستم به آرزوهام برسم». «این من بودم که تلاش نکردم و به موفقیت نرسیدم». «این من بودم که مدلم طوری نبود که بعضی تصمیمات رو بگیرم و الان دارم چوبش رو میخورم». طوری که انگار همه اون حرفها درباره ساختارهای تبعیضآمیز، اجحافها، تجاوز به حقوق و حدود، و زمین بازی کج که به نفع یک طرفه، که برای همهشون منطق و شاهد داشت، فراموش کرده و یا اهمیتی ندارند. انگار این ها جلوههایی از واقعیت نبودهاند که بدون اینکه لازم باشه کاری بکنی خودشون رو جلوی چشمانت به نمایش میذارن. بلکه تا الان داشته «بیرق منطق» رو حمل میکرده، و به اینجا که رسیده خسته شده، و نفس کم آورده، و زانو زده و رهاش کرده، و میخواد روی برانکارد «مشکل از من بود» دراز بکشه تا از زمین ببرنش بیرون. اینکه مشکل رو از خودت بدونی درد داره، مثل کسی که تو بازی پاش شکسته، ولی بیرون رفتن از زمین هم شونه رو سبک میکنه، مثل کسی که پاش شکسته ولی دیگه لازم نیست مسئول شکست تیم باشه، و حتی ممکنه بگن «اگه مصدوم نمیشد نتیجه رو عوض میکرد».
باورهای خیلیها، حتی از نوع یقین درباره واقعیات، مثل اون بیرق سنگینه، و فقط تا جایی میتونند حملش کنند که سرحالند. این باورها برای وقت خستگیشون نیست. و این یعنی وقتی زانو زدند، دیگه هیچ چیز ندارند و آب میشن. توی میانسالی ناگهان نژادپرست شدن، ناگهان به نذر و نیایش متوسل شدن، ناگهان علاقمند به شعر شدن، و ناگهان تقدیرگرا شدن، نشانه همین آب شدنه. ظاهر غلطاندازش اینطوره که انگار باورهای متفاوت، و طناب نجات جدیدی پیدا کردهاند. اما «از درون، خالی شدن» اتفاقیه که افتاده. این زانو زدنیه که منجر به مرگ میشه. انگار وقتی زانو میزنند، روی زمین نزدهاند، بلکه در چاه تاریکی فرو رفتهاند که قراره صدا هم بشون نرسه.
اگه میتونستی این زانو زدنها رو ببینی، میدیدی که همهجا جنازه ریخته و داری در دنیای مردگان زندگی میکنی.
این چند هفتهای که خانوادگی درگیر بیماری و بیمارستانیم، یه چیزی رو خیلی خوب متوجه شدم: در مرتبهی اول سلامتی و و در مراتب بعدی زندگی و جهان اونقدر ارزشمندن که اشتباهه حتی اگه به اندازهی ذرهای بخوای آدمایی رو تحمل کنی که لایق تحمل کردن هم نیستن.
ذهنیتهایی مثل "بزرگتره احترامش واجبه"، "آدم گوشت برادرشو میخوره اما استخوونشو دور نمیندازه"، "حالا مردم چی میگن"، "عه، زشته! فلانی بدش میاد، ناراحت میشه" و از این دست، فقط سلولهای ذهنی اشتباه و بیمبناییان که بخشی از فرهنگمونن. اهمیت دادن بهشون صرفا یه پیروی کورکورانهاس نه نشانهی اینکه شما دختر/ پسر گل و مقبولی هستی.
پس طبق روال این چند هفته، در ادامه هم برنامه اینه که "عه، ناراحت میشه؟ فدای سرم!".
ذهنیتهایی مثل "بزرگتره احترامش واجبه"، "آدم گوشت برادرشو میخوره اما استخوونشو دور نمیندازه"، "حالا مردم چی میگن"، "عه، زشته! فلانی بدش میاد، ناراحت میشه" و از این دست، فقط سلولهای ذهنی اشتباه و بیمبناییان که بخشی از فرهنگمونن. اهمیت دادن بهشون صرفا یه پیروی کورکورانهاس نه نشانهی اینکه شما دختر/ پسر گل و مقبولی هستی.
پس طبق روال این چند هفته، در ادامه هم برنامه اینه که "عه، ناراحت میشه؟ فدای سرم!".
| آن گام آرمیده |
این چند هفتهای که خانوادگی درگیر بیماری و بیمارستانیم، یه چیزی رو خیلی خوب متوجه شدم: در مرتبهی اول سلامتی و و در مراتب بعدی زندگی و جهان اونقدر ارزشمندن که اشتباهه حتی اگه به اندازهی ذرهای بخوای آدمایی رو تحمل کنی که لایق تحمل کردن هم نیستن. ذهنیتهایی…
درس دوم:
میزان تصرفاتون در زندگیهای عزیزانتون رو اول درست ارزیابی کنید، دوم بپذیرید و سپس به همون میزان واسشون تلاش کنید، نگران باشید، غصه بخورید.
ببینید عزیزان! شما در زندگی نزدیکترررررین افراد زندگیاتون هم تا یه جایی میتونین اثرگذار باشین. از یه جایی به بعد فقط خود اون آدم میتونه رو زندگی خودش تاثیر بذاره.
مثلا شما به عنوان یه ناظر بیرونی متوجهین که فلانی جلوی پاش چاهه و اگه یه قدم دیگه برداره با کله میفته تو چاه. نهایت تصرف شما در این موقعیت توضیح دادن چیزیه که از بیرون میبینین، مشورت دادن بهش، انذار کردنش و در نهایت نصحیت کردنشه. شما نمیتونید مجبورش کنید که یه قدم بیاد عقبتر و مسیرشو عوض کنه. اینو ببنید، بپذیرید و سپس به همین اندازه هم واسش غصه بخورید و نگران باشید.
میزان تصرفاتون در زندگیهای عزیزانتون رو اول درست ارزیابی کنید، دوم بپذیرید و سپس به همون میزان واسشون تلاش کنید، نگران باشید، غصه بخورید.
ببینید عزیزان! شما در زندگی نزدیکترررررین افراد زندگیاتون هم تا یه جایی میتونین اثرگذار باشین. از یه جایی به بعد فقط خود اون آدم میتونه رو زندگی خودش تاثیر بذاره.
مثلا شما به عنوان یه ناظر بیرونی متوجهین که فلانی جلوی پاش چاهه و اگه یه قدم دیگه برداره با کله میفته تو چاه. نهایت تصرف شما در این موقعیت توضیح دادن چیزیه که از بیرون میبینین، مشورت دادن بهش، انذار کردنش و در نهایت نصحیت کردنشه. شما نمیتونید مجبورش کنید که یه قدم بیاد عقبتر و مسیرشو عوض کنه. اینو ببنید، بپذیرید و سپس به همین اندازه هم واسش غصه بخورید و نگران باشید.
👌1
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
و
که هر چه بر سرِ ما میرود
ارادت اوست.
اگر چه بسیار سخته درونیسازیاشون، اما به نظر من دقیقا همون شادی و آرامش مستمریان که اسپینوزا میگه.
❤3
| آن گام آرمیده |
Mehdi Saki – Shekar
بعدازظهر چلهی تابستون، لم داده روی مبل، زیر باد کولر، خونهی مادربزرگه، با این چشمانداز و این آهنگ.
_ ۲۵ مردادماه ۱۴۰۴ _
_ ۲۵ مردادماه ۱۴۰۴ _
❤2
Forwarded from روزمرگیهای یک رواندرمانگر
از دید دوپامین، داشتن مهم نیست، بهدستآوردن مهم است. اگر شما آواره هستید و زیر پل زندگی میکنید، دوپامین کاری میکند که دلتان سرپناه بخواهد. اگر در قصر زندگی میکنید کاری میکند که یک قصر روی ماه بخواهید. هیچ استانداردی برای خوب بودن وجود ندارد. حتی اگر همه چیز عالی باشد دوپامین باز هم فریاد میزند: "بیشتر، بیشتر".
Molecule of more, daniel lieberman
Molecule of more, daniel lieberman
Forwarded from روزمرگیهای یک رواندرمانگر (Danial)
خیلی طول کشید تا بفهمم برای موفق شدن، لازم نیست عالی باشم، فقط کافیه یک متوسطِ مُستمَر باشم.
