#تلنــــگࢪ🌻🦋
ازعلاماتِسختیوسیاهیِدلایناست.!
کهنمازصبحراترککنیواهــمیتندهی
قرآنرارهاکنیوغمگیننشویگناهکنی ونترسیوسپسازاللههمیشهشـکایت
وگلهداشتهباشی...! 🖤
ازعلاماتِسختیوسیاهیِدلایناست.!
کهنمازصبحراترککنیواهــمیتندهی
قرآنرارهاکنیوغمگیننشویگناهکنی ونترسیوسپسازاللههمیشهشـکایت
وگلهداشتهباشی...! 🖤
👍5
🌹رهروان دین🌹
#آثـار_شـوم_گنـاه 🔶 #قسمت_ششم یکی از آثارِ دیگر؛ 🍁#ظلمت و #تاریکی است که در قلـــبِ خود احساس میکند. ⬛ و انسان چنانکه تاریکیِ ظاهری را با چشم حس میکند، تاریکی گناه را در قلب خویش حس میکند. چون عبـادت و طـاعت #نـــور است.💫 و گناه و معصیت تـــاریکی است.🌑…
#آثـار_شـوم_گنـاه
🔶 #قسمت_هفتم
🔺از دیگر آثـار آن این است که، #قـلب و #جســم را سســـت میکند.
🌻#سستـــی در قلب آشکار است
و چندان ادامه می یابد تــا حیات آن را میگیرد.
🔹امّـــا سستی در بـدن بدین دلیل است که،
مـؤمن نیروی خود را از قلـبش میگیرد و هرچه قلبش قوی تر شود،
بـدنش نیز قـوی تر میشود.
🔸امّـــا انسان فــاجر هر چند بدنش قوی باشد،
قوّتش در هنگام نیــاز،
به او خیــانت میکند.
و بنگر چگونه نیروی بدنی فارس و روم در حالیکه بدان محتاج بودند،
در مقـابل اهـل ایمان به آنان خیانت کرد و مغلوب نیروی بدنی و قلبی مسلمانان شدند.
#ان_شاء_الله_ادامه_دارد
🔶 #قسمت_هفتم
🔺از دیگر آثـار آن این است که، #قـلب و #جســم را سســـت میکند.
🌻#سستـــی در قلب آشکار است
و چندان ادامه می یابد تــا حیات آن را میگیرد.
🔹امّـــا سستی در بـدن بدین دلیل است که،
مـؤمن نیروی خود را از قلـبش میگیرد و هرچه قلبش قوی تر شود،
بـدنش نیز قـوی تر میشود.
🔸امّـــا انسان فــاجر هر چند بدنش قوی باشد،
قوّتش در هنگام نیــاز،
به او خیــانت میکند.
و بنگر چگونه نیروی بدنی فارس و روم در حالیکه بدان محتاج بودند،
در مقـابل اهـل ایمان به آنان خیانت کرد و مغلوب نیروی بدنی و قلبی مسلمانان شدند.
#ان_شاء_الله_ادامه_دارد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹اولین نقض کننده اسلام : شرک
🌿درس یازدهم
#شیخ_عثمان_خمیس حفظه الله
#سلسلة_عقیده_من
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌿درس یازدهم
#شیخ_عثمان_خمیس حفظه الله
#سلسلة_عقیده_من
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌹رهروان دین🌹
#رمان #چادر_فلسطینی ‹قسمت اول› خون زیادی از دست داده بودم، با دست بازویم را محکم گرفتم تا جلوی خونریزی را بگیرم. به کوچهای تنگ در آن شب سرد پناه بردم. بیرون کوچه را نگاه کردم، دو نفر از سربازان یهودی همچنان به دنبالم میگشتند و چند نفر دیگر هم با لباس…
#چادر_فلسطینی
‹قسمت دوّم›
با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خندههای معاذ و معاویه به گوشم رسید. صداها واضحتر شدند. به همان سمت دویدم، تا اینکه به سبزهزاری چشمنواز رسیدم. معاذ و معاویه با چهرههای نورانی و شاد آنجا ایستاده بودند.
مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم؛ اینجا دیگه کجاست؟ معاذ؟! معاویه؟!
معاویه متوجه حضورم شد:
_ فائز اخی، اینجا چیکار میکنی؟
زبانم بند آمده بود، با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم: من... نمیدونم چی شده! فقط... فقط میدونم دنبالم بودن... امّا شما؟! اینجا؟!
معاذ خندید و گفت: انگار یکی هنوز مأموریتشو تموم نکرده.
دست روی شانهام گذاشت و ادامه داد: تو هنوز اوّل راهی، خیلی مونده تا پیش ما بیایی... برو فائز، مأموریت رو تموم کن أخی... خدا یار و یاورت باشه.
خنده کنان از من فاصله گرفتند و دور شدند...
با شنیدن صدای نفسنفس زدنهای شخصی، چشمهایم نیمهباز شدند. همهجا تار بود. تنم به سختی بر روی زمین کشیده میشد. بار دیگر همهجا در تاریکی فرو رفت...
روشنی، پشت پلکهای بستهام نشست، چشمهایم را باز کردم. نور چشمانم را زد و فورأ بسته شدند. به آرامی آنها را گشودم. تار میدیدم. چندین بار پلک زدم تا اینکه دیدم واضحتر شد. به اطراف نگاهی انداختم. اتاقی زِوار دررَفته که سقفاش تَرک برداشته بود و بر دیوارهایش اثر گلولهها خودنمایی میکرد.
نفس عمیقی کشیدم. نمیدانم چقدر گذشت امّا همه چیز مانند فیلم از مقابل چشمانم گذشت؛ سبزهزار! معاذ و معاویه! سقفِ از رنگورو رفته! دیوارهای سوراخ!
«نکنه اطلاعات لو رفته و دستگیر شدم؟! وای! آیندهٔ اسلام بهخطر افتاد...»
با سرعت بسیار زیادی از جایم بلند شدم. چنان درد وحشتناکی در بازویم پیچید که صدای "آخم" به هوا بلند شد. بازویم را محکم گرفتم و ناچار بر روی زانو نشستم.
با شنیدن صدایی آرام که با لرزشی خفیف همراه بود، مرا به آرامش دعوت کرد. فورأ به همان سمت برگشتم.
- آروم باش چیزی نیست.
با دو چشم سیاه معصوم، در تصویر دختری نوجوان روبرو شدم. به محض دیدن نگاه متعجبم، چشم بر زمین دوخت.
صورتم را برگرداندم و به اطراف نگاهی گذرا انداختم، اتاقی ساده و فقیرانه به همراه اسباب و وسایل قدیمی. لامپی با نوری زرد اتاق را روشن کرده بود.
هزاران سؤال در ذهنم مانور میرفتند؛ اینجا کجاست؟ چی شده؟ من اینجا چیکار میکنم؟!
به بازوی زخمیام نگاه کردم، با چادری سفید با چهارخانههای سیاه بسته شده بود. دستی روی آن کشیدم و آرام گفتم: چه جنسِ لطیفی داره!
باز آن صدای ظریف و مرتعش گوشم را نوازش کرد و گفت: چادرِ فلسطینیه.
متعجب نگاهش کردم. دختر با حجاب کامل در مقابلم نشسته بود. بلند شد و گفت: چرا دنبالت بودند؟ یا شخص مهمّی هستی یا چیز باارزشی داری! یا اینکه باهاشون درگیر شدی!
از کنجکاوی و زیرکیاش لحظهای ماتم برد، امّا چیزی نگفتم. اصلأ نباید هویتم را فاش کنم. دست بر بازو گذاشتم و گفتم: من کجا هستم؟ تو کی هستی؟
گفت: من... خُب راستش... تو زخمی بودی و بیهوش، سربازای وحشی یهود هم دنبال کسی میگشتند... من فکر کردم که شاید اون شخص مهمّشون تو باشی، برای همین تو رو به اینجا آوردم. هم اینکه، زخمت رو درمان کنم.
متحیّر ماندم! واقعأ یک دختر به تنهایی مرا تا اینجا آورده بود!
سر به زیر و آرام گفتم: جزاک ِالله.
مردی از بیرون داد زد: صفیه؟ صفیه؟ اونها دارن میان.
دختر جوان که "صفیه" نام داشت به محض شنیدن صدا، به سمت دیواری که با گلولهها مُزین شده بود دوید و از آنجا به بیرون چشم دوخت، دستش را مشت کرد و گفت: لعنت الله علیٰ شرّکم...
با همان حالت، بدون آنکه برگردد گفت: زود باش قایم شو.
_ کی داره میاد؟
_ سربازای ظالم.
_ کجا باید برم؟
با انگشت به کُنجی که از تیررَس نگاهها خارج بود، اشاره کرد. با زحمت بلند شدم و به آنجا رفتم. سبدی با سوراخهای بزرگ در آنجا قرار داشت، آن را برویم قرار داد. سرگیجه کلافهام کرده بود، امّا مقاومت کردم تا از حال نروم.
وارد اتاق شدند. صدای یکی از آنها را از نزدیک میشنیدم که با فریاد میگفت: بگید اون کجاست؟ وگرنه همتون رو به رگبار میبندیم و زنهاتون رو اسیر میگیریم.
با شنیدن جملهٔ آخرش رگ غیرتم بهجوش آمد، آتش خشمم فوَران کرد. تا خواستم بلند شوم صفیه پشت به من مانند سپر ایستاد و مانع بلند شدنم شد، تا چشم آن خنازیر به من نیفتد. با صدایی لرزان گفت: پدرم، مادرم و برادرم رو از من گرفتید، شهیدشون کردید... دیگه چی از جونمون میخواهید؟ ای ظالمین از خدا و رسولش بترسید...
‹قسمت دوّم›
با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خندههای معاذ و معاویه به گوشم رسید. صداها واضحتر شدند. به همان سمت دویدم، تا اینکه به سبزهزاری چشمنواز رسیدم. معاذ و معاویه با چهرههای نورانی و شاد آنجا ایستاده بودند.
مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم؛ اینجا دیگه کجاست؟ معاذ؟! معاویه؟!
معاویه متوجه حضورم شد:
_ فائز اخی، اینجا چیکار میکنی؟
زبانم بند آمده بود، با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم: من... نمیدونم چی شده! فقط... فقط میدونم دنبالم بودن... امّا شما؟! اینجا؟!
معاذ خندید و گفت: انگار یکی هنوز مأموریتشو تموم نکرده.
دست روی شانهام گذاشت و ادامه داد: تو هنوز اوّل راهی، خیلی مونده تا پیش ما بیایی... برو فائز، مأموریت رو تموم کن أخی... خدا یار و یاورت باشه.
خنده کنان از من فاصله گرفتند و دور شدند...
با شنیدن صدای نفسنفس زدنهای شخصی، چشمهایم نیمهباز شدند. همهجا تار بود. تنم به سختی بر روی زمین کشیده میشد. بار دیگر همهجا در تاریکی فرو رفت...
روشنی، پشت پلکهای بستهام نشست، چشمهایم را باز کردم. نور چشمانم را زد و فورأ بسته شدند. به آرامی آنها را گشودم. تار میدیدم. چندین بار پلک زدم تا اینکه دیدم واضحتر شد. به اطراف نگاهی انداختم. اتاقی زِوار دررَفته که سقفاش تَرک برداشته بود و بر دیوارهایش اثر گلولهها خودنمایی میکرد.
نفس عمیقی کشیدم. نمیدانم چقدر گذشت امّا همه چیز مانند فیلم از مقابل چشمانم گذشت؛ سبزهزار! معاذ و معاویه! سقفِ از رنگورو رفته! دیوارهای سوراخ!
«نکنه اطلاعات لو رفته و دستگیر شدم؟! وای! آیندهٔ اسلام بهخطر افتاد...»
با سرعت بسیار زیادی از جایم بلند شدم. چنان درد وحشتناکی در بازویم پیچید که صدای "آخم" به هوا بلند شد. بازویم را محکم گرفتم و ناچار بر روی زانو نشستم.
با شنیدن صدایی آرام که با لرزشی خفیف همراه بود، مرا به آرامش دعوت کرد. فورأ به همان سمت برگشتم.
- آروم باش چیزی نیست.
با دو چشم سیاه معصوم، در تصویر دختری نوجوان روبرو شدم. به محض دیدن نگاه متعجبم، چشم بر زمین دوخت.
صورتم را برگرداندم و به اطراف نگاهی گذرا انداختم، اتاقی ساده و فقیرانه به همراه اسباب و وسایل قدیمی. لامپی با نوری زرد اتاق را روشن کرده بود.
هزاران سؤال در ذهنم مانور میرفتند؛ اینجا کجاست؟ چی شده؟ من اینجا چیکار میکنم؟!
به بازوی زخمیام نگاه کردم، با چادری سفید با چهارخانههای سیاه بسته شده بود. دستی روی آن کشیدم و آرام گفتم: چه جنسِ لطیفی داره!
باز آن صدای ظریف و مرتعش گوشم را نوازش کرد و گفت: چادرِ فلسطینیه.
متعجب نگاهش کردم. دختر با حجاب کامل در مقابلم نشسته بود. بلند شد و گفت: چرا دنبالت بودند؟ یا شخص مهمّی هستی یا چیز باارزشی داری! یا اینکه باهاشون درگیر شدی!
از کنجکاوی و زیرکیاش لحظهای ماتم برد، امّا چیزی نگفتم. اصلأ نباید هویتم را فاش کنم. دست بر بازو گذاشتم و گفتم: من کجا هستم؟ تو کی هستی؟
گفت: من... خُب راستش... تو زخمی بودی و بیهوش، سربازای وحشی یهود هم دنبال کسی میگشتند... من فکر کردم که شاید اون شخص مهمّشون تو باشی، برای همین تو رو به اینجا آوردم. هم اینکه، زخمت رو درمان کنم.
متحیّر ماندم! واقعأ یک دختر به تنهایی مرا تا اینجا آورده بود!
سر به زیر و آرام گفتم: جزاک ِالله.
مردی از بیرون داد زد: صفیه؟ صفیه؟ اونها دارن میان.
دختر جوان که "صفیه" نام داشت به محض شنیدن صدا، به سمت دیواری که با گلولهها مُزین شده بود دوید و از آنجا به بیرون چشم دوخت، دستش را مشت کرد و گفت: لعنت الله علیٰ شرّکم...
با همان حالت، بدون آنکه برگردد گفت: زود باش قایم شو.
_ کی داره میاد؟
_ سربازای ظالم.
_ کجا باید برم؟
با انگشت به کُنجی که از تیررَس نگاهها خارج بود، اشاره کرد. با زحمت بلند شدم و به آنجا رفتم. سبدی با سوراخهای بزرگ در آنجا قرار داشت، آن را برویم قرار داد. سرگیجه کلافهام کرده بود، امّا مقاومت کردم تا از حال نروم.
وارد اتاق شدند. صدای یکی از آنها را از نزدیک میشنیدم که با فریاد میگفت: بگید اون کجاست؟ وگرنه همتون رو به رگبار میبندیم و زنهاتون رو اسیر میگیریم.
با شنیدن جملهٔ آخرش رگ غیرتم بهجوش آمد، آتش خشمم فوَران کرد. تا خواستم بلند شوم صفیه پشت به من مانند سپر ایستاد و مانع بلند شدنم شد، تا چشم آن خنازیر به من نیفتد. با صدایی لرزان گفت: پدرم، مادرم و برادرم رو از من گرفتید، شهیدشون کردید... دیگه چی از جونمون میخواهید؟ ای ظالمین از خدا و رسولش بترسید...
❤10
✨ لا تجعلوا ليلكم يطوى دون أثرِِ حسن ؛ أوتروا كونوا من المستغفرين بالأسحار فالليالي من أعماركم لا تعود .
نگذاريد شبتان بدون نیکی سپری شود ، نماز وتر بخوانید و سحرگاه استغفار کنید ، شب های عمرتان باز نمیگردد .🥺
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🍂
↶ '•🐣🍂•'
@rehrovan
نگذاريد شبتان بدون نیکی سپری شود ، نماز وتر بخوانید و سحرگاه استغفار کنید ، شب های عمرتان باز نمیگردد .🥺
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🍂
↶ '•🐣🍂•'
@rehrovan
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🪴الهی
تقديرمان را به قلم زرين لطف وغفران واحسانت رقم بزن
و جميع خير دنيا و آخرت را نصيبمان كن
و توفيق ده تا در مسير سبز بندگی و طاعتت ثابت قدم باشيم و نه راه كسی را ببنديم و نه بیراهه رويم
الهی وجودمان،فكرمان،نيتمان،دستمان، قدممان، بيانمان، عملمان را جز در رضای خودت يارای حركت مده ...
و دست ما را به ريسمان محكم خودت گره بزن و ما را به خودمان وامگذار🤲
تقديرمان را به قلم زرين لطف وغفران واحسانت رقم بزن
و جميع خير دنيا و آخرت را نصيبمان كن
و توفيق ده تا در مسير سبز بندگی و طاعتت ثابت قدم باشيم و نه راه كسی را ببنديم و نه بیراهه رويم
الهی وجودمان،فكرمان،نيتمان،دستمان، قدممان، بيانمان، عملمان را جز در رضای خودت يارای حركت مده ...
و دست ما را به ريسمان محكم خودت گره بزن و ما را به خودمان وامگذار🤲
❤5
برای همه کسانی که این پیام را میخوانند :
خداوند حسِ شیرین روزی را که دعاهایتان مستجاب شده و آرزوهایتان برآورده شده را همین زودی نصیبتان کند . . . 🙂 🤍
خداوند حسِ شیرین روزی را که دعاهایتان مستجاب شده و آرزوهایتان برآورده شده را همین زودی نصیبتان کند . . . 🙂 🤍
❤13
دل نبنــدوغمگین نباش...!
رفیق! شادمانیهای عالم جاودانی نیست:)🌱
ولی نذار دلت غم بگیره،
بہ هستی تو امید است نیستی ها را..💕
کہ گفتہ اند اگر هیچ نیست الله است✨
رفیق! شادمانیهای عالم جاودانی نیست:)🌱
ولی نذار دلت غم بگیره،
بہ هستی تو امید است نیستی ها را..💕
کہ گفتہ اند اگر هیچ نیست الله است✨
❤6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹 دعا برای مریض هنگام عیادتش:
#پناهگاه_مسلمان
🎙گوینده: ماموستا ادریس شریفپور
🤲 الله به شنونده و نشر دهنده جزای خیر دهد
☆الحافظه☆
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : اول
#عنوان : در انتظار عشق 💔🖤
قبل از این که من شروع کنم به داستان زندگیم از همه شما خواهرهایم میخواهم برایم حرف بد نگوین بیازو عذاب وجدان دارم برای طلب مغفرت از خداوند بکنین لطفا از همه تان خواهش میکنم 😭😭😭😭😭😭😭
#سر آغاز
اسم من نرگس است سه خواهر ها هستیم و دو برادر که یک خواهرم عروسی کرده و یکیش با من مجرد بود برادرهایم هم عروسی کردن
پدر و مادرم یک فامیل ۱۰ نفری بودیم
اقتصاد فامیلم در حد نرمال بود با همان وضع که داشتیم باز هم خوشبخت کنار هم بودیم
به حرف بزرگتر ها که میگن دختر یا در خانه پدرش آرام خوش میباشد یا در خانه شوهر که من در خانه پدرم بهترین زندگی داشتم 😔
من دختری قد بلندی چشم های بادامی موهای سیاه بلندی دارم رنگ پوستم هم گندمی
مکتب را تا صنف ۱۲ خواندم بعدش در دانشگاه کابل کامیاب هم نشدم دانشگاهی خصوصی هم برایم سخت بود قسمی به فامیلم گفته بودم که من شوق به درس اینا ندارم
اما ای کاش میخواندم درس هایم را
هر دختر در فکر خیالش همیشه اهداف بلندی میداشته باشد که من داشتم همیشه میگفتم بالاخره میرسم اما نخیر زندگی خیلی بی رحم بود در مقابل من قسمی که من میخواستم آن قسم نشد
درست یک روز که همرای خواهرم نشسته بودم حرف میزدیم که مادرم صدایم کرد
نرگس او دختر نرگس بیا اینجا
خواهرم خنده کرد گفت برو بیبین مادرم چی میگوید
گفتم چرا میخندی نمیدانم چرا مادر همیشه من را صدا میزند
خواهرم به پشتم زد گفت بلند شو برو که حالی قهر میشود
رفتم دیدم که در حویلی نشسته گفتم بلی مادر جان
گفت در نزدیکی خانه یک مدرسه جور شده امروز پدرت گفت برو آنجا قرآن شریف را بخوان
من خیلی دوست داشتم که قرآن را درست با تجوید و تفسیر یاد بگیرم که خداوند را شکر یاد گرفته ام دختری بودم که نمازم قضا نبود
سنم هم ۲۰ سال بود
همیشه به گفت و فرمان پدر و مادرم بودم نمیدانم چرا این قسم شد چرا زندگیم برعکس چیزی که من میخواستم شد😭😭😭😭😭😭😭😭
گفتم راستی مادر مدرسه اینجا جور شده مادرم گفت بلی برو رویا را گرفته برین اگر خانم های برادرهایت هم رفتن برن یکبار بپرس از شان
من به بسیار خوشحالی رفتم پیش خواهرم رویا گفتم رویا مدرسه جور شده بیا برویم او هم خوشحال شد گفت واقعن حالی برویم اگر مادر چیزی گفت چی
گفتم نخیر چرا چیزی بگوید بیا بریم او خودش گفت هر دو حجاب کردیم رفتیم به مدرسه خانم برادر بزرگم هم همرای ما خواست برود اما مادرم گفت بگذار این ها بپرسن اگر درست بود باز بعدش برو درس هایت را شروع کن
خانم برادرم نرفت من با رویا رفتم
رویا خواهرم که مثل یک دوست همرایم همیشه بوده و است در هر لحظه کمکم کرده مثل یک کوه پشت من بوده
رفتم آنجا پرسان کردیم گفتن بلی تازه دو هفته میشود این مدرسه جور شده اگر امروز میخواهین بیاین درسهای تان را شروع کنین یا هم فردا
تا خواستم حرف بزنم خواهرم گفت حالی که نمیشود فردا بخیر میایم
خدا حافظی کرده رفتیم به سمت خانه بیحد خوشحال بودیم
خوب روز ها در گذشت بود ماه ها من هم با تمام شوق و علاقه هر روز میرفتم به سمت مدرسه اونجا با یک دختر خیلی صمیمی شده بودم اسمش هدیه بود
حالا میگویم ای کاش من مدرسه نمیرفتم ای کاش این دختر را نمیدیدم ای کاش دوست نمیشدم همرایش شاید زندگیم قسمی که حالی است نمیبود🖤
خوب این دختر خیلی همرایم صمیمی شده بود همیشه با همه هرجا میرفتیم او هم میآمد خانه ما اما من هیچ وقت نرفته بودم خانه شان باوجود که او خیلی میامد
از فامیل پولدار بودن خیلی چهار براد داشت و چهار خواهر داشت مادر و پدرش بود دو برادرش عروسی کرده بود جدا زندگی میکردن فقط دو برادرش مجرد بود که در خانه بودن اونا هم درس میخواند
همیشه پیش من میامد از برادرش خیلی تعریف میکرد من ندیده بودم برادرش را اصلا
درست یک روز که از مدرسه رخصت شدیم هدیه گفت بیاین تا خانه برسانم شما را بیازو برادرم آمده پشتم گفتم نخیر خانه ما نزدیک است خودت برو ما میرویم
اما هدیه قبول نکرد گفت نخیر بیا بیبین برادرم اونجا است حالی قهر میشود
بالاخره صد دل را یکی کردیم من و خواهرم با هم رفتیم دیدم برادرش از موتر پایین شد بیدون دیدن فقط سلام کرد پس
بعدش رو به هدیه کرد گفت قند لالا کجا بودی چرا دیر کردی میدانی از کی آمدیم اینجا منتظر هستم هدیه گفت ببخشی لالا جان دیر شد
بعدش رو بع من کرد هدیه گفت این دوستم است که همیشه میگویم در برایش این پسر هم که اسمش عبدالله بود طرفم دید گفت سلام خواهر
من همین قسم نگاه میکردم واقعن هم این قابل تعریف بود خداوند زیبایی خاصی برایش داده بود لباس های سیاه تنش بود
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : اول
#عنوان : در انتظار عشق 💔🖤
قبل از این که من شروع کنم به داستان زندگیم از همه شما خواهرهایم میخواهم برایم حرف بد نگوین بیازو عذاب وجدان دارم برای طلب مغفرت از خداوند بکنین لطفا از همه تان خواهش میکنم 😭😭😭😭😭😭😭
#سر آغاز
اسم من نرگس است سه خواهر ها هستیم و دو برادر که یک خواهرم عروسی کرده و یکیش با من مجرد بود برادرهایم هم عروسی کردن
پدر و مادرم یک فامیل ۱۰ نفری بودیم
اقتصاد فامیلم در حد نرمال بود با همان وضع که داشتیم باز هم خوشبخت کنار هم بودیم
به حرف بزرگتر ها که میگن دختر یا در خانه پدرش آرام خوش میباشد یا در خانه شوهر که من در خانه پدرم بهترین زندگی داشتم 😔
من دختری قد بلندی چشم های بادامی موهای سیاه بلندی دارم رنگ پوستم هم گندمی
مکتب را تا صنف ۱۲ خواندم بعدش در دانشگاه کابل کامیاب هم نشدم دانشگاهی خصوصی هم برایم سخت بود قسمی به فامیلم گفته بودم که من شوق به درس اینا ندارم
اما ای کاش میخواندم درس هایم را
هر دختر در فکر خیالش همیشه اهداف بلندی میداشته باشد که من داشتم همیشه میگفتم بالاخره میرسم اما نخیر زندگی خیلی بی رحم بود در مقابل من قسمی که من میخواستم آن قسم نشد
درست یک روز که همرای خواهرم نشسته بودم حرف میزدیم که مادرم صدایم کرد
نرگس او دختر نرگس بیا اینجا
خواهرم خنده کرد گفت برو بیبین مادرم چی میگوید
گفتم چرا میخندی نمیدانم چرا مادر همیشه من را صدا میزند
خواهرم به پشتم زد گفت بلند شو برو که حالی قهر میشود
رفتم دیدم که در حویلی نشسته گفتم بلی مادر جان
گفت در نزدیکی خانه یک مدرسه جور شده امروز پدرت گفت برو آنجا قرآن شریف را بخوان
من خیلی دوست داشتم که قرآن را درست با تجوید و تفسیر یاد بگیرم که خداوند را شکر یاد گرفته ام دختری بودم که نمازم قضا نبود
سنم هم ۲۰ سال بود
همیشه به گفت و فرمان پدر و مادرم بودم نمیدانم چرا این قسم شد چرا زندگیم برعکس چیزی که من میخواستم شد😭😭😭😭😭😭😭😭
گفتم راستی مادر مدرسه اینجا جور شده مادرم گفت بلی برو رویا را گرفته برین اگر خانم های برادرهایت هم رفتن برن یکبار بپرس از شان
من به بسیار خوشحالی رفتم پیش خواهرم رویا گفتم رویا مدرسه جور شده بیا برویم او هم خوشحال شد گفت واقعن حالی برویم اگر مادر چیزی گفت چی
گفتم نخیر چرا چیزی بگوید بیا بریم او خودش گفت هر دو حجاب کردیم رفتیم به مدرسه خانم برادر بزرگم هم همرای ما خواست برود اما مادرم گفت بگذار این ها بپرسن اگر درست بود باز بعدش برو درس هایت را شروع کن
خانم برادرم نرفت من با رویا رفتم
رویا خواهرم که مثل یک دوست همرایم همیشه بوده و است در هر لحظه کمکم کرده مثل یک کوه پشت من بوده
رفتم آنجا پرسان کردیم گفتن بلی تازه دو هفته میشود این مدرسه جور شده اگر امروز میخواهین بیاین درسهای تان را شروع کنین یا هم فردا
تا خواستم حرف بزنم خواهرم گفت حالی که نمیشود فردا بخیر میایم
خدا حافظی کرده رفتیم به سمت خانه بیحد خوشحال بودیم
خوب روز ها در گذشت بود ماه ها من هم با تمام شوق و علاقه هر روز میرفتم به سمت مدرسه اونجا با یک دختر خیلی صمیمی شده بودم اسمش هدیه بود
حالا میگویم ای کاش من مدرسه نمیرفتم ای کاش این دختر را نمیدیدم ای کاش دوست نمیشدم همرایش شاید زندگیم قسمی که حالی است نمیبود🖤
خوب این دختر خیلی همرایم صمیمی شده بود همیشه با همه هرجا میرفتیم او هم میآمد خانه ما اما من هیچ وقت نرفته بودم خانه شان باوجود که او خیلی میامد
از فامیل پولدار بودن خیلی چهار براد داشت و چهار خواهر داشت مادر و پدرش بود دو برادرش عروسی کرده بود جدا زندگی میکردن فقط دو برادرش مجرد بود که در خانه بودن اونا هم درس میخواند
همیشه پیش من میامد از برادرش خیلی تعریف میکرد من ندیده بودم برادرش را اصلا
درست یک روز که از مدرسه رخصت شدیم هدیه گفت بیاین تا خانه برسانم شما را بیازو برادرم آمده پشتم گفتم نخیر خانه ما نزدیک است خودت برو ما میرویم
اما هدیه قبول نکرد گفت نخیر بیا بیبین برادرم اونجا است حالی قهر میشود
بالاخره صد دل را یکی کردیم من و خواهرم با هم رفتیم دیدم برادرش از موتر پایین شد بیدون دیدن فقط سلام کرد پس
بعدش رو به هدیه کرد گفت قند لالا کجا بودی چرا دیر کردی میدانی از کی آمدیم اینجا منتظر هستم هدیه گفت ببخشی لالا جان دیر شد
بعدش رو بع من کرد هدیه گفت این دوستم است که همیشه میگویم در برایش این پسر هم که اسمش عبدالله بود طرفم دید گفت سلام خواهر
من همین قسم نگاه میکردم واقعن هم این قابل تعریف بود خداوند زیبایی خاصی برایش داده بود لباس های سیاه تنش بود
❤5
🌹رهروان دین🌹
☆الحافظه☆ #داستان : واقعی نرگس #قسمت : اول #عنوان : در انتظار عشق 💔🖤 قبل از این که من شروع کنم به داستان زندگیم از همه شما خواهرهایم میخواهم برایم حرف بد نگوین بیازو عذاب وجدان دارم برای طلب مغفرت از خداوند بکنین لطفا از همه تان خواهش میکنم 😭😭😭😭😭😭😭 #سر…
من هم سلام کردم به گرفتن اسم خواهر هدیه جا خورد
بعدش عبدالله گفت خوب حالی بیاین بریم من کار دارم باید بروم
هر سه سوار موتر شدیم نمیدانم چرا دوست داشتم فقط به او پسر نگاه کنم چشم هایش واقعن اوم را جذب خود میکرد چند بار نگاه کردم که او پسر مصروف راننده گی خود است اصلا توجی نداشت برای ماا در عالم خودش بود هدیه حرف میزد میخندید با خواهرم بس من فقط محو عبدالله شده بودم به فکر او بودم او هم در عالم خود بود نمیدانستم به چی فکر میکرد
بعد چند دقعه رسیدیم بع خانه خواهرم به دستم زد گفت نرگس خوابیدی گفتم نخیر گفت پس چرا اینقدر به فکر فرو رفتی بیا بریم رسیدیم
هر دو پایین شدیم خواهرم رفت از عبدالله و هدیه تشکری کردد
عبدالله سرش پایین با خیلی لحن مودبانه جواب داد قابل شما را ندارد خواهر عزیز
قسمی که خواهر هدیه جان هستین از من هم هستین خوشحال شدم
بعدش خدا حافظی کرد رفت
بعد از آن روز عبدالله اصلا از فکرم دور نبود با خود حرف میزدم خنده میکردم بعدش میگفتم او هم مثل من حالی است یعنی او من را خوش کرد
بعدش میگفتم نخیر اگر خوش میکرد که شماره من را میگرفت زنگ برایم میزد یا هم برایم پیام میداد
درست سه ماه گذشته بود در این مدت من اصلاً عبدالله ندیده بودم حس میکردم خیلی دلم برش تنگ شده بود باوجودی که فقط یکبار دیدمش یکبار دیدنش من را این قسم کرده بود
بعد از گذشت سه ماه یک روز هدیه با خواهر هایش آمد خانه ما
بدون کدام حسی بیگانه گی که بار اولم بود آنها را میدیدم باز هم حرف زدم خندیدم...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
بعدش عبدالله گفت خوب حالی بیاین بریم من کار دارم باید بروم
هر سه سوار موتر شدیم نمیدانم چرا دوست داشتم فقط به او پسر نگاه کنم چشم هایش واقعن اوم را جذب خود میکرد چند بار نگاه کردم که او پسر مصروف راننده گی خود است اصلا توجی نداشت برای ماا در عالم خودش بود هدیه حرف میزد میخندید با خواهرم بس من فقط محو عبدالله شده بودم به فکر او بودم او هم در عالم خود بود نمیدانستم به چی فکر میکرد
بعد چند دقعه رسیدیم بع خانه خواهرم به دستم زد گفت نرگس خوابیدی گفتم نخیر گفت پس چرا اینقدر به فکر فرو رفتی بیا بریم رسیدیم
هر دو پایین شدیم خواهرم رفت از عبدالله و هدیه تشکری کردد
عبدالله سرش پایین با خیلی لحن مودبانه جواب داد قابل شما را ندارد خواهر عزیز
قسمی که خواهر هدیه جان هستین از من هم هستین خوشحال شدم
بعدش خدا حافظی کرد رفت
بعد از آن روز عبدالله اصلا از فکرم دور نبود با خود حرف میزدم خنده میکردم بعدش میگفتم او هم مثل من حالی است یعنی او من را خوش کرد
بعدش میگفتم نخیر اگر خوش میکرد که شماره من را میگرفت زنگ برایم میزد یا هم برایم پیام میداد
درست سه ماه گذشته بود در این مدت من اصلاً عبدالله ندیده بودم حس میکردم خیلی دلم برش تنگ شده بود باوجودی که فقط یکبار دیدمش یکبار دیدنش من را این قسم کرده بود
بعد از گذشت سه ماه یک روز هدیه با خواهر هایش آمد خانه ما
بدون کدام حسی بیگانه گی که بار اولم بود آنها را میدیدم باز هم حرف زدم خندیدم...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
❤5
سلام شب جمعه تون بخوشی
امشب ازقافله عقب نمونی رفیق🙃
بیاین آسمون رو نوربارون کنیییممم😍 اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد💚
امشب ازقافله عقب نمونی رفیق🙃
بیاین آسمون رو نوربارون کنیییممم😍 اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد💚
Anonymous Poll
27%
سهم من از این ضیافت 50 صلوات😍
23%
سهم من از این ضیافت 100 صلوات😍
50%
سهم من از این ضیافت..... صلوات👌😍
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
•✨💚•
صلوات بفرست بر کس کە روز قیامت
ندا میزند
امتـــی 🕊امتـــی🕊امتـــی
😍اَللَّهـُــمَّ صَلِّ عَلےَ سَیِّدِنَا مَحَمَّدِِ عَدَدَ مَافِی عِل٘مِ اللَّەِ صَلَاةً دَائِمَةً بِدَوَامِ مُل٘كِ اللَّهِ
😍اَللَّهُــــمَّ صَلِّ عَلےَ سَیِّدِنَا وَحَبِیبِنَا وَ شَفِیعِنَا
مُحَمَّدِِ وَعَلَے آلِهِ وَصَح٘بِهِ وَسَلِّم٘ اَج٘مَعِینَ
🥰اَللَّهُــــمَّ صَلِّ عَلَے سَیِّدِنَا مُحَمَّدِِ صَاحِبِ التَّاجِ وَال٘مِع٘رَاج٘
صلوات بفرست بر کس کە روز قیامت
ندا میزند
امتـــی 🕊امتـــی🕊امتـــی
😍اَللَّهـُــمَّ صَلِّ عَلےَ سَیِّدِنَا مَحَمَّدِِ عَدَدَ مَافِی عِل٘مِ اللَّەِ صَلَاةً دَائِمَةً بِدَوَامِ مُل٘كِ اللَّهِ
😍اَللَّهُــــمَّ صَلِّ عَلےَ سَیِّدِنَا وَحَبِیبِنَا وَ شَفِیعِنَا
مُحَمَّدِِ وَعَلَے آلِهِ وَصَح٘بِهِ وَسَلِّم٘ اَج٘مَعِینَ
🥰اَللَّهُــــمَّ صَلِّ عَلَے سَیِّدِنَا مُحَمَّدِِ صَاحِبِ التَّاجِ وَال٘مِع٘رَاج٘
❤2
Forwarded from Tools | ابزارک
✰﷽✰
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
❀گـــروه نــــــــــاب ❀
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
❀گـــروه نــــــــــاب ❀
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
