Telegram Group Search
«نیما و امیر پازواری» (به‌مناسبتِ روزِ امیر پازواری)
دوات، خبری_تحلیلی(فرهنگی _هنری )،فرهنگ‌خانه:
امیر پازواری یا امیرکلایی که با نام‌هایی هم‌چون امیرعلیِ طبرستانی، امیر مازندرانی و شیخ‌العجم نیز شناخته‌می‌شود، مشهورترین شاعرِ بومی‌سرای مازندران است. امیر/ی‌خوانی هم‌چون نجماخوانی و طالب/طالباخوانی از مقام‌های محبوبِ مردمانِ مازندران است. دربارهٔ زادگاه، زمانِ زندگی و اشعارِ امیر، افسانه‌ها و روایت‌های گوناگونی بر سرِ زبان‌ها است. و البته این سرنوشتِ اغلبِ بومی‌سرایان در روزگارانِ گذشته نیز بوده‌ که شعرشان زمزمهٔ جانِ شیفتگان و شوریدگان بوده‌است؛ شیفتگانی که چه‌بسا نمونه‌هایی به سبک‌و‌سیاقِ شاعرِ محبوبِ خویش می‌سروده‌اند؛ سروده‌هایی که بعدها به کیسهٔ شاعرِ محبوبشان می‌رفته‌اشت؛همان‌گونه که مردمان دربارهٔ باباطاهر و فایزِ دشتستانی نیز افسانه‌های گوناگون ساخته‌اند و از زبانِ آن‌ها دوبیتی‌های فراوانی پرداخته‌اند. اطلاعاتِ منابعِ مکتوب چندان پرده از حقایقِ زندگیِ امیر برنمی‌دارند. اغلب او را به منطقهٔ پازوار و امیرکلا (در نزدیکیِ شهرِ بابل) منسوب می‌دارند و زیسته درحدودِ سدهٔ دهم. اما این‌قدر مسلم است که قدمتِ کهن‌ترین نسخه‌های شعرش به سدهٔ یازدهم می‌رسد. نخستین‌بار الکساندر خودزکو مستشرقِ لهستانی (در پاریس)، و برنهارد دُرنِ (دارن) آلمانی به‌‌ دستیاریِ میرزا شفیعِ مازندرانی، اشعارش را (در پطرزبورگ) منتشرکردند.

همگان نیما را به عنوانِ بنیان‌گذارِ شعرِ نوینِ ایران می‌شناسند. از دیگرسو اما ریشه‌های شعرِ او، از سرچشمه‌های ادبِ گذشته و تاحدی نیز ادبیاتِ بومیِ مازندرانی سیراب می‌شده‌است. در این یادداشت، به اشاراتِ نیما به شعرِ امیرپازواری، خواهیم پرداخت.

نکتهٔ نخست آن‌که توجه نیما به آثارِ امیر، بیش‌تر متأثّر از اقامتِ او و همسرش (سالِ ۱۳۰۷) در بارفروش (بابل) بوده‌است. نمونه‌را او جایی در سفرنامه‌اش آورده، «امیر» کسی است که باید او را به دوستانم بشناسانم (دو سفرنامه، به‌کوشش علی میرانصاری، ص۱۲۷). جایی نیز نوشته، می‌گویند امیر پازواری با تیمورِ گورکانی معاصر بوده‌است (ص ۱۲۶). نیز جایی دیگر «طالبا» و «نجما» و «امیر[ی]» را نمونه‌هایی از «ادبیاتِ خاوری» خوانده‌است (ص ۱۳۱).
او جایی دیگر اندکی مفصل‌تر نیز نوشته: «در این مدت من یک چیز را خیلی تجسّس‌داشته‌ام و آن ادبیاتِ بومی و تعیینِ صنفِ فکریِ شعرای بومی است [...] بدونِ‌شبهه، یک صنف ادبیاتِ خاصی که امیرپازواری مشهورترین شاعرِ اخیرِ آن خواهد‌بود. و رضا بونورِ لاریجانی* یک شاگردِ او، چنان‌که دیواروز** و مسته‌مرد» (ص ۱۹۴).

نیما در نامه‌ای در همین سال (۱۳۰۷) نیز خطاب به مَتکان «نمایندهٔ معارفِ آمل»، از «ادبیاتِ ولایتی» سخن‌می‌گوید و در جستجوی دیوانِ امیر، چاپِ برنهارد دُرن است (نامه‌ها، به‌کوششِ طاهباز، نشرِ علم، ۱۳۷۶، ص ۲۹۵). او دو سالِ بعد، در دو نامه خطاب به برادرش لادبن نیز، هم‌چنان آرزوی دست‌یافتن به همان کتاب را دارد. در نامهٔ نخست می‌نویسد، به‌دنبالِ کتاب‌های خطی برای نوشتنِ بعضی قسمت‌های تاریخِ مازندران هستم. او از برادرش که آن سال‌ها در روسیه اقامت‌داشته تقاضا دارد از «کتاب‌خانه‌های» (کتابفروشی‌های‌) مسکو یا لنینگراد، دیوانِ امیر «از تألیفاتِ مسیو برنهارد دارن، مستشرقِ معروفِ روسی» را برایش پیدا کند (ص ۴۰۲). در نامهٔ دوم، از لادبن که در تهران به‌سرمی‌برده می‌خواهد تا به‌واسطهٔ «ناتِل» (دکتر خانلری) از آقای مسکوبِ بارفروشی، سراغی از دیوانِ امیر چاپِ پطرزبورغ را بگیرد؛ کتابی که نیما خود در بارفروش آن را نزدِ مسکوب دیده‌بوده‌است (ص ۴۲۴). در یادداشت‌های روزانهٔ نیما نیز در کنارِ دیگر شاعرانِ مازندرانی (رضا خراد و بُندار) یادی از «امیر» شده‌است (چاپ‌شده در: آثارِ نیما، به‌کوششِ طاهباز، انتشاراتِ بزرگمهر، ص ۲۷۳).

جدا از این اشارات در آثارِ منثور، نیما در دفترِ «روجا» که ترانه‌های بومی یا طبری‌سروده‌های اوست نیز به امیر اشاراتی دارد. در دو ترانه، سخن از «کیجا»یی (دختری) است که شعرِ امیر (و گوهر: طالبا) را زمزمه‌می‌کند (مجموعهٔ کاملِ اشعار، به‌کوشش طاهباز، موسسهٔ انتشاراتِ نگاه، صص ۶۵۱ و ۶۹۷). در دو ترانهٔ دیگر نیز نیما با امیر گفتگو و درددل‌می‌کند. اصل و برگردانِ یکی از این ترانه‌ها را نقل‌می‌کنیم:

امیر گن م دل حاجی ار غم دارن
نیما گن م دل ت موتم دارن
دنی اگر هزار آدم دارن
جان امیر ت جور م جور کم دارن

«امیر می‌گوید دلم برای حاجی غم دارد. نیما می‌گوید دلم برای تو ماتم دارد. دنیا اگر هزاران انسان دارد، (به) جانِ امیر (سوگند) مانندِ من و تو کم دارد» (ص ۶۴۱).


* این شاعر را نمی‌شناسم. آیا «بونور» گشتهٔ واژهٔ «بُندار» است؟!
** در منابعی «دیواره‌رز» نیز آمده‌است.
#احمدرضا_بهرام_پورعمران
@azgozashtevaaknoon
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18033
👍1
چشمانت آفریقا
کلامت چشمه
و چراغت در این خانه
که می‌سوزد

خانه فرهنگ گیلان درگذشت شاعر و هنرمند فرهیخته و از موسسین این خانه، احمدقربان‌زاده را به اهالی ادب و فرهنگ و هنر تسلیت می‌گوید و در غم ازدست دادنش به سوگ می‌نشیند.
@kfgil
👍1
صداقت رادیکال در عصر جنگ و جنایت

✔️ بابک شاکر

دوات، خبری_تحلیلی، (فرهنگی_هنری)،فرامرز:
لاسلو کراسناهورکایی نویسنده‌ای است که رمان را نه صرفاً وسیله‌ای برای روایت، بلکه ابزار اندیشیدن می‌داند. در جهان او، ادبیات به قلمرو پرسش بدل می‌شود: پرسش از بقا، معنا، و امکانِ گفتار در جهانی تهی‌شده. کراسناهورکایی در ۱۹۵۴ در مجارستان به دنیا آمد، سرزمینی که تجربه‌ی دو جنگ جهانی، کمونیسم و شکست مدرنیته را در حافظه‌ی تاریخی خود داشت. در آثار او نه حسرت گذشته دیده می‌شود و نه امیدِ ساده به آینده؛ بلکه زندگی در لحظه‌ی بحران، با تمام پیچیدگی و آشوبش، به تصویر کشیده می‌شود. جملات بلند و در هم‌تنیده‌ی او، که گاه چند صفحه ادامه می‌یابند، تقلیدی از سیلان ذهن انسان در مواجهه با پوچی و فروپاشی‌اند.

اهمیت کراسناهورکایی در عصر ما در مواجهه با جهان جنگ‌زده و پرابتذال بیش از پیش روشن می‌شود.
بقیه پست پایین👇
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18039
👍1
بقیه از پست بالا👇
انتخاب او برای جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۵، نشانه‌ای از توجه جهانی به ادبیاتی است که جرأت می‌کند واقعیت را بدون تسکین و بازنمایی ساده نشان دهد. او هیچ امیدِ مطمئنی نمی‌دهد، اما همین بی‌رحمی و صداقت رادیکال، در برابر هیاهوی رسانه‌ها و روایت‌های سطحی، نوعی مقاومت انسانی است. جهان او ویران است، اما این ویرانی، خودِ حقیقت است؛ حقیقتی که خواننده را وادار می‌کند با بی‌معنایی زندگی کند، بی‌آنکه آن را به دروغین‌ترین شکل تسلی‌بخشی‌ها بدل سازد.

در میان آثار او، «تانگوی شیطان» (Sátántangó) بیش از همه در میان فارسی‌زبانان شناخته شده است. این رمان، تمثیلی از جهان معاصر است: دهکده‌ای متروک که ساکنانش در انتظار منجی‌اند، اما هر نجاتی جز بازتولید چرخه‌ی جهل و فریب نیست. دیگر آثار مهم او شامل «ملال مقاومت» (The Melancholy of Resistance)، «جنگ و جنگ» (War and War) و «سِیوبو در آن پایین» (Seiobo There Below) هستند. در «ملال مقاومت»، فروپاشی جامعه در قالب جنون جمعی به تصویر کشیده می‌شود؛ در «جنگ و جنگ»، انسان درمانده در برابر تاریخ، به متن و روایت پناه می‌برد؛ و در «سِیوبو در آن پایین»، هنر به مثابه تنها باقیمانده‌ی امر مقدس در جهانی سکولار و بی‌روح به نمایش درمی‌آید.

کراسناهورکایی جهانی واحد را می‌کاود: جهانی که در آن حقیقت نه در دین، نه در سیاست و نه در علم یافت می‌شود، بلکه در خودِ آگاهی از بی‌معنایی پنهان است. او از خواننده می‌خواهد به جای مصرف معنا، به «زیستن در بی‌معنایی» تن دهد. این رویکرد، هم در فرم و هم در محتوا تکرار می‌شود و ریشه در اگزیستانسیالیسم و عرفان تاریک اروپای شرقی دارد. برای خواننده‌ی فارسی‌زبان، مواجهه با کراسناهورکایی مواجهه با نویسنده‌ای است که جهان امروز را نه گلایه می‌کند و نه موعظه، بلکه همان‌گونه که هست نشان می‌دهد: سرد، بی‌رحم و در عین حال پر از لحظات مکاشفه. در جهانی که همه‌چیز دروغین شده، صداقت، اگر هنوز معنایی دارد، در سکوت و ویرانی است — همان جایی که کراسناهورکایی ایستاده است.
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18039
👍1
Forwarded from ژاژ و واژ
Sabegh Esfahani (book).pdf
18.2 MB
#دانلود کتاب «معرفی و گزیده اشعار #سابق_اصفهانی از شاگردان مکتب #صائب_تبریزی»

به کوشش و پژوهش: #دکتر_محمدعلی_شیوا
چاپ نخست: آذرماه ۱۳۹۹
#انتشارات_پرنیان_خیال

🔹سابق اصفهانی از شاعران نیمه دوم قرن یازدهم و از معاشران و شاگردان صائب تبریزی است. علیرغم اشتهار این شاعر نازک خیال در زمان حیات، متاسفانه تاکنون در ادب فارسی ناشناخته مانده است.
این کتاب نخستین تلاش جدی برای معرفی این شاعر گمنام به جامعه ادبی است.

#محمدعلی_شیوا
@zhazh_o_vazh
👍2
گروه شعر فارسی خانه‌ فرهنگ گیلان:
🔹شعرخوانی و نقد
🔸یکشنبه| ۲۰ مهر ۱۴۰۴ |ساعت ۱۷

@kfgil
👍2
آشکاری یک راز
نمایشگاه آفرینه‌های تنانگی در کارگاه پویا رشت
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18044
👍3
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم در سر گل بشکند کلاله‌ی سنبل
چو در میان چمن بوی آن کلاله برآید شکایت شب هجران نه‌آن حکایت حالی‌ست
که‌ شمه‌ای ز بیانش به صد رساله برآید
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزار ساله برآید
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال بود که این کار بی‌حواله برآید نسیم زلف تو گر بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار ناله برآید

روز حافظ را،به سال ۱۴۰۴ جلالی خورشیدی
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18048
👍2
Notes_251012_112351.pdf
2.9 MB
حافظ و اهل نظر
ولی دژآباد *
_
*
پژوهنده‌ی ادبیات و دکترای تخصصی جراحی کلیه و مجاری ادرار
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18050
رخداد واقعی با حضور افتخاری شعر

اسب آهنین
در امتداد ترافیک
به قصد منزل
راه افتاد

«آقا بزن کنار!»
شعر پیاده شد
تا زن
جلو بشینه

متجاوز به نشستن ادامه داد
راننده به مسیر
من به سکوتمون
زن، به لرزیدنش

#علی‌_رضا_نیک_پسند
#تازه‌_نفس_ها
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18051
👍2
خواهر کوچکم
روزها مردی‌ست
که با بیل‌های مکانیکی‌اش
بر کلیدهای کیبورد می‌کوبد.

شب‌ها
زنی‌ست
که بر روح خانه
سوهان می‌کشد.

خواهر بزرگم
با هر لبخند
مروارید هایش را مفت می فروشد
برای کودکانِ نیامده‌اش
شیر می‌خرد،
برای کودکانِ آمده‌اش
زهر.

پدرم
خانه را در کاغذ می‌پیچد،
کبریت می‌کشد.

دود، اسب می‌شود،
برادر بزرگم را
به دوردست می‌برد.

مادرم
زیر سم  اسب
جان می‌دهد.

من
خودم را به خواب می‌زنم
و در خوابی که نمی‌بینم
خوشبخت می‌شوم.

خبر می‌رسد
برادر کوچکم
با تفنگ سربازی‌اش
خودکشی کرد.


#نگین_آذر
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18052
لم می‌دهم
گاهی به دیوار
گاهی به شانهٔ تو
مسئله سایه نیست، پس آفتاب
از هر جهت که می‌خواهد
بِتابد

دارم فکر میکنم
دارم به این یادگاری فکر میکنم
به اینکه آیا ممکن است
آجری از دیوارت کم‌ کند
و حادثهٔ عاشقانهٔ ما تکرار شود؟
می‌بوسمت.

تو دیواری و من احتمالا انسانم
پس این همه بالا رفتن برای چیست؟
برای اثبات بی‌نیازیت به بال؟
یا انکار مرگ غیرمنتظرهٔ من؟
میفهمم
یعنی...
درک میکنم
اما
تا کی مشغول پروازی؟
و من تا کجا مسئول گسترش این قلمروئم
که اسمش را گذاشته‌ای «ما»

#علی‌_رضا_نيک_پسند
#تازه_نفس_ها
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18053
ناصر تقوایی؛ سینمای ایستادگی

✔️ بابک شاکر

مرگ ناصر تقوایی تنها پایان حیات یک کارگردان بزرگ نیست؛ مرگ نوعی اندیشیدن است. او نه صرفاً فیلمساز، که نظریه‌پردازی خاموش بود؛ اندیشمندی که به‌جای خطابه، از زبانِ تصویر برای بازآفرینی تاریخِ سرکوب و ایستادگی بهره برد. سینمای تقوایی در ذات خود ضد نظام بود ــ ضد هر شکلی از نظمِ تثبیت‌شده که انسان را در قابِ فرمان و سکوت منجمد می‌کند. او از همان آرامش در حضور دیگران، نسبت خود را با قدرت روشن کرد: افشای مکانیسم‌های سلطه، در سطح بدن، خانواده، زبان و حافظه. در آثار او، قدرت نه مفهومی انتزاعی بلکه نیرویی روزمره و پنهان است که در روابط میان زن و مرد، پدر و فرزند، فرمانده و سرباز، و حتی میان واژه و تصویر تنیده شده است.
👇
بقیه در پست زیر

https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18056
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18057
بقیه از پست پیش 👆
در این جهان سینمایی، «عقل» ابزار سرکوب است، و «دانایی» توجیهی برای اطاعت. تقوایی بارها نشان می‌دهد که چگونه جامعه‌ی ما عقل را به بتِ ترس بدل کرده است؛ عقل به‌عنوان سازوکار خودکنترلی، همان که به‌جای آزادی، انقیاد می‌آورد. در کاغذ بی‌خط، زن در برابر این منطقِ مردسالارانه‌ی عقل می‌ایستد و می‌گوید: «می‌خواهم از چیزی بگویم که تا حالا نگفتم… درباره‌ی عقل و دانایی.» این گفتار، نه گفت‌وگویی خانوادگی که انفجارِ تاریخیِ سوژه‌ای خاموش است. زن در برابر مرد، مثل جامعه در برابر قدرت، ایستاده و از بازتعریف دانایی سخن می‌گوید. در آن لحظه، سینمای تقوایی از سطح رئالیسم اجتماعی فراتر می‌رود و بدل می‌شود به صحنه‌ی تئوریکِ مبارزه: گفتار به‌مثابه کنش.

در ناخدا خورشید نیز همین تقابل در بُعد اجتماعی تکرار می‌شود. ناخدا نه قهرمان، که انسانِ به حاشیه رانده‌ای است که علیه قانون می‌شورد، قانونی که عدالت را نمایندگی نمی‌کند، بلکه نظمِ تبعیض را حفظ می‌کند. در این اثر، دریا استعاره‌ای از تاریخ است؛ پهنه‌ای بی‌انتها که در آن قدرت‌های بزرگ و خرده‌قدرت‌های محلی در هم می‌لولند، و فرد تنها راه نجات را در نافرمانی می‌یابد. تقوایی در این فیلم، زبان استعمار و فرمان را به‌چالش می‌کشد و نشان می‌دهد که «نظم» همواره با «دروغ» آغاز می‌شود. حتی در انتخاب جغرافیا ــ جنوب، بندر، مرز، دریا ــ او ساختار قدرت را به سطح نمادین می‌کشاند: جایی میان مرکز و حاشیه، جایی که قدرت در حال فرسایش است و مردم هنوز به صدای خود گوش می‌دهند.

اما شاید بزرگ‌ترین اثر او، سکوتش بود. تقوایی در سال‌های پایانی نه از پیری، که از انزجارِ معرفت‌شناختی سکوت کرد. سکوت او بی‌عملی نبود؛ اعتراض بود به سینمایی که دیگر اندیشه را تاب نمی‌آورد. او در جهانی که همه‌چیز به سفارش و بازار و مصلحت تقلیل یافته بود، ترجیح داد نگوید، تا زبانش آلوده به دروغ نشود. این سکوت، همان کنشی بود که در فیلم‌هایش بارها بازنمایی کرده بود: امتناع از مشارکت در نظمی که حقیقت را مصرف می‌کند. تقوایی فهمیده بود که در زمانه‌ای که قدرت، حتی حقیقت را مصادره می‌کند، سکوت می‌تواند آخرین شکل گفتن باشد.

میراث او، میراثِ مقاومت است؛ مقاومتی نه شعاری، بلکه هستی‌شناختی. در جهانی که «تصویر» به ابزارِ قدرت بدل شده، تقوایی هنوز به تصویر به‌عنوان زبانِ آزادی ایمان داشت. او در هر فیلمش، جامعه‌ای را بر پرده آورد که در آن، انسان‌ها میان سکوت و سخن گفتن، میان دانایی و رهایی، سرگردان‌اند. ناصر تقوایی نه به‌دنبال نجات بود، نه اسطوره‌سازی؛ او حقیقت را عریان کرد، همان‌طور که هست: زخم‌خورده، تبعیدی، و صامت. امروز، مرگ او نه پایان یک مسیر، بلکه یادآور این حقیقت است که در این سرزمین، هنوز فریادِ آزادی، تنها در قالب سکوت شنیده می‌شود.

ناصر تقوایی؛ کارگردانی که حتی با نساختن، همچنان می‌ساخت.
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18056
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18057
پرونده‌ی باز شاعرکُشی؛ از استبداد رضاشاهی تا زهر خاموشی در سلول قصر

یادداشتی در سالمرگ محمد فرخی یزدی

✔️ بابک شاکر
دوات، خبری_تحلیلی (فرهنگی _هنری )،یادایاد:
در تاریخ معاصر ایران، هیچ سطری به اندازه‌ی سطرهای مربوط به «سکوت اجباری شاعران» آکنده از خون و تناقض نیست. در عصر رضاشاه، دولت نوپای پهلوی با شعار «نظم، ترقی و نوسازی» قد برافراشت، اما زیر پوست این نظم، ترسی پنهان از اندیشه و واژه جریان داشت. اصلاحات از بالا، به‌قیمت سرکوبِ از پایین ممکن شد؛ صدای آزادی‌خواهیِ مشروطه‌خواهان خاموش شد، روزنامه‌ها تعطیل شدند، و زندان قصر به مکانی بدل شد که در آن قلم‌ها می‌شکستند و شاعرها به «تهدید امنیت ملی» متهم می‌شدند. در چنین فضای سیاسی خفقان‌آوری، محمد فرخی یزدی ایستاد — شاعری که نه به دربار پیوست و نه به ساز قدرت رقصید. او شعر را به جای تملق، به تپانچه‌ای در برابر استبداد بدل کرد.
بقیه در پست پایین👇
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18059
بقیه از پست بالا👆
فرخی یزدی از همان آغاز، سرنوشت خود را با اعتراض گره زده بود. در یزد، وقتی در روزنامه‌ی طوفان شعری علیه حاکم وقت سرود، با دستور مستقیم او لب‌هایش را دوختند؛ نمادی که تا امروز در حافظه‌ی سیاسی ایران باقی مانده است. این بخیه، سندی شد از دشمنی دیرینِ قدرت با زبان. از آن پس، فرخی با قلمی تند و صریح، با طنز سیاسی و لحن انقلابی، به چهره‌ای خطرناک برای حکومت بدل شد. در عصر رضاشاه که سانسور به سیاست رسمی بدل شده بود، شعر او چون تیری از میان خطوط عبور کرد. شعر برایش ابزار بقا نبود، سلاح مبارزه بود — و درست به همین دلیل، حکومت او را تحمل نکرد.

اسناد محرمانه‌ی سفارت بریتانیا و گزارش‌های پراکنده‌ی آن دوران، تصویری روشن‌تر از مرگ شاعر به دست می‌دهند. در گزارش‌های محرمانه از تهران در مهر ۱۳۱۸ آمده است که «فرخی یزدی، شاعر تندرو، در زندان قصر به‌دلیل انتقاد از دولت، با تزریق داروی ناشناخته‌ای جان باخت»؛ گزارشی که هرچند در بایگانی لندن خاک می‌خورد، اما ردّ همان زهرِ خاموشی است که پزشک احمدی در رگ‌های شاعر تزریق کرد. حکومت، به‌جای محاکمه‌ی علنی، حذف خاموش را برگزید؛ زیرا می‌دانست، در فضای ملتهب جامعه، مرگ آشکار شاعر می‌تواند شعله‌ی اعتراض را برانگیزد. پس قرار شد فرخی «در سکوت بمیرد». اما شعر، دشمن سکوت است.

مرگ فرخی یزدی، نه پایان یک زندگی، بلکه آغاز یک تاریخ دیگر است: تاریخ شاعرکشی در ایران. از او تا میرزاده عشقی، از سعید سلطان‌پور تا مختاری و پوینده، یک الگوی تکراری دیده می‌شود — قتل شاعر در لباس «حفظ نظم». در همه‌ی این موارد، قدرت به‌جای پاسخ، به حذف متوسل شد. آن‌چه فرخی را خطرناک می‌کرد، نه حزب و نه سلاح، بلکه همان چیزی بود که حکومت نمی‌توانست کنترل کند: واژه. شعر او در برابر رضاشاه همان نقشی را داشت که شعر ناظم حکمت در برابر آتاتورک یا شعر مایاکوفسکی در برابر حزب داشت؛ مقاومت شاعر علیه روایت رسمی قدرت.

اما فرخی، فقط قربانی نبود؛ او آغازگر سنتی از ادبیات مقاومت بود. در جامعه‌ای که استبداد بر زبان مردم سایه می‌انداخت، شعر او به میدان بازگشت حقیقت بدل شد. در برابر استبداد، ادبیات نه عقب نشست و نه به تملق تن داد؛ بلکه راهی تازه گشود — راهی که بعدها در شعر شاملو، اخوان، فروغ و حتی در صدای نسل‌های بعدی ادامه یافت. شعر، در این معنا، حافظه‌ی جمعی ماست؛ مکانی که خون شاعران بدل به کلمه می‌شود، و کلمه، در زمانه‌های دیگر، دوباره به اعتراض بازمی‌گردد.

در سالمرگ محمد فرخی یزدی، پرسش اصلی نه آن است که چه کسی او را کشت، بلکه چرا هر حکومتی در این سرزمین از شاعر می‌ترسد. شاید چون شاعر، برخلاف سیاستمدار، به مردم پاسخ‌گوست نه به قدرت؛ شاید چون کلمه، از گلوله ماندگارتر است. فرخی یزدی را در سلول قصر کشتند، اما مرگش آغاز یک زنجیره شد؛ زنجیره‌ای از مقاومت کلمه در برابر فرمان، از حافظه در برابر فراموشی.

امروز، پرونده‌ی او هنوز بسته نشده است — نه در دادگاه تاریخ، نه در حافظه‌ی ادبیات. هر بار که شاعری در برابر دروغ می‌ایستد، صدای فرخی دوباره از دل زمان شنیده می‌شود. استبداد، نامش هرچه باشد، در برابر شعر باز می‌ماند؛ زیرا شعر، آخرین سنگر آزادی است. محمد فرخی یزدی در مهر ۱۳۱۸ مُرد، اما روحش هنوز در هر واژه‌ی شورشی، در هر شعر آزادی‌خواهانه، زنده است. و این یعنی: شاعر را نمی‌توان کُشت، چون تاریخ، صدای او را حفظ می‌کند.
https://www.group-telegram.com/davat1394.com/18060
2025/10/17 20:12:59
Back to Top
HTML Embed Code: