🌹رهروان دین🌹
من هم سلام کردم به گرفتن اسم خواهر هدیه جا خورد بعدش عبدالله گفت خوب حالی بیاین بریم من کار دارم باید بروم هر سه سوار موتر شدیم نمیدانم چرا دوست داشتم فقط به او پسر نگاه کنم چشم هایش واقعن اوم را جذب خود میکرد چند بار نگاه کردم که او پسر مصروف…
☆
#داستان : واقعی نرگس
# قسمت : دوم
# عنوان : در انتظار عشق💔🖤
چند ساعتی بودن بعدش رفتن هدیه دختری خوبی بود بیحد دل و زبانش یکی بود
بعد از رفتن انها مادرم گفت هدیه چرا این بار با دو خواهرش آمد اولین باری بود
حتمن چیزی به فکر دارن نکنه پشت تو خواستگاری میاین دختر
خجالت کشیدم قلبم خیلی به شدت میزد گفتم نخیر مادر چرا این قسم میگویی اونا کجا من کجا
مادرم گفت چرا این قسم میگویی مگم چی کمی داری که این قسم میگویی رویا گفت واقعن من خوش دارم خواهرم عروس آنها شوه چون فامیلی خوبی هستن تحصیل کرده پولدار خوشبخت میشود خواهرم
خواستگاری اگر کردن من قبول دارم
مادرم گفت درست است حالی ای حرف ها را بان هنوز هیچ گپی نیست همان حرف شد خانه داماد خیل خبر نی خانه دختر عروسی است شاید هم این حرف ها نباشد حالی برین بخوابین هر دو خواهر ها رفتیم به اتاق ما تمام شب اصلا خواب به چشم هایم نمیآمد به حرف مادرم فکر میکردم
دعا میکردم که خدایا ای کاش عبدالله از خودم شود بیاید خواستگاری پشت من هر قسم باشد من قبول دارم فقط کافی است او را بدست بیارم
از خداوند چیزی بی خیر خواستم چیزی که زندگیم را به دیگر روی کرد 😔😔😔😔😔
یک روز هدیه در مدرسه گفت نرگس مادرم همرای خانم برادرم و خالیم خانه تان میآید گفتم خانه ما تو نمیایی گفت برای من شرم است که بیایم تعجب کردم گفتم یعنی چی مگر بار اولت است که میایی خانه ما دیوانه جان
گفت نخیر بار بار آمدیم اما ای بار آمدن ما فرق میکند کار بزرگ ها است من چی کار کنم که بیایم
گفتم یعنی چی
یکبار به سرش زد رو به رویا کرد گفت نمیدانم چرا نرگس گاهی وقت این قسم حرف ها میزد اصلا نمیفهمد
بعدش گفت رویا جان خواهرهایم از نرگس خوش شان آمد بخیر میایم به خواستگاری به عبدالله
تا اسمی عبدالله را گرفت دیگه نفهمیدم تعجب کردم از طی دلم خیلی خوشحال شدم کومه هایم سرخ شده بود سرم را پایین انداختم هدیه گفت بیبین چی قسم زن بیدرم خجالت کشید بخیر زن بیدرم میشوی زیاد هم زجر ما را نتی زود قبول کن که بخیر عروسی کرده بیایی خانه ما
من از حرف زدن مانده بود چیزی نگفتم خواهرم گفت هرچی خیر باشد بعدش آمدیم خانه خواهرم همه حرف ها را به مادرم گفت هم خوشحال شد راضی بود به این پیوند خوب چرا نمیبود خدایی هم خیلی فامیل خوبی بودن
سه روز بعدش فامیل عبدالله به خواستگاری من آمدن من هم زود جواب ندادم چون گفتم مادرم شان فکر نکنن که شوقی عروسی اینا هستم
یک ماه اینا آمدن بالاخره مادر عبدالله گفت جواب ما را بتین یک ماه میشود ما پشت هم میایم جواب نگرفتیم هنوز
یا بلی بگوین یا نی
مادرم گفت امشب برای تان احوال میتیم اگر دخترم قبول کند جواب میدهم جواب مثبت را اگر نکرد که هیچ
شب شد مادرم همرایم حرف زد پدرم هم بود همه خیلی خجالت میکشدم بیحد همگی شان منتظر جواب من بودن برادرهایم هم بودن
پدرم گفت دخترم من سرت فشار نمیارم فقط جواب بتی میخواهیی یا نی کار زور نیست زندگی خودت است قبول داری که جواب مثبت بتیم
فردا روز نشود که بگویی پدر شما کردین خوب فکر هایت را بکن
گفتم پدر جان من هیچ جوابی ندارم جواب من در جواب خودت برادرهایم و مادرم است هرچی شما بگوین من به دو دیده قبول میکنم
بعدش بیرون شدم از اتاق
پدرم به مادر گفت ما که راضی هستیم از این حرف نرگس معلوم میشود که او هم قبول دارد گفت بگیر بع مادر هدیه زنگ بزن برایش بگو که ما قبول داریم
به مادر هدیه زنگ زد یکبار زنگ زد جواب نداد بعدش اونا زنگ زدن
مادرم بعد احوال پرسی گفت که جواب ما مثبت است که صدای چیغ از پشت فون آمد که همگی شان تبریکی میدادن خوشحال بودن قطع کرد مادرم
مادرم گفت تا جواب را برای شان گفتم خوشحال شدن شاید فردا بیاین
اگر فردا بیاین د دست دختر انگشتر کنن من چی بتم به پسر خانم برادرم گفت مادر جان شیرینی خوری که نکردیم شاید بکنن فردا هم شاید بخاطر حرف زدن بیاین نیاز نیست چیزی بدهی بع اونا
مادرم گفت نمیدانم دخترم دو پسرم را عروسی کردم دخترم را حقدر استرس نداشتم که به نرگس دارم خداوند خوشبخت کند این دختر را
آن شب با فکر و خیال راحت خوابیدم بعد از چند ماه خواب راحت کرده بودم چون به چیزی که میخواستم رسیده بودم عبدالله
فردا صبح شد مادرم گفت نرگس خسرانت میآید لباس های درست بپوش پیش شان بیا قسمی که قبلا خنده مزاق میکردی امروز نکنی سنگین باش
گفتم درست است مادر جان
ساعت دو بود که آمدن چند مرد و زن عبدالله هم آمده بود
من هم چای بردم برای شان خیلی استرس داشتم بیحد یک بار مادر عبدالله رو به مادرم کرد گفت اگر اجازه تان باشد عبدالله میخواهد همرای نرگس جان حرف بزند اگر مشکل نداشته باشین
#داستان : واقعی نرگس
# قسمت : دوم
# عنوان : در انتظار عشق💔🖤
چند ساعتی بودن بعدش رفتن هدیه دختری خوبی بود بیحد دل و زبانش یکی بود
بعد از رفتن انها مادرم گفت هدیه چرا این بار با دو خواهرش آمد اولین باری بود
حتمن چیزی به فکر دارن نکنه پشت تو خواستگاری میاین دختر
خجالت کشیدم قلبم خیلی به شدت میزد گفتم نخیر مادر چرا این قسم میگویی اونا کجا من کجا
مادرم گفت چرا این قسم میگویی مگم چی کمی داری که این قسم میگویی رویا گفت واقعن من خوش دارم خواهرم عروس آنها شوه چون فامیلی خوبی هستن تحصیل کرده پولدار خوشبخت میشود خواهرم
خواستگاری اگر کردن من قبول دارم
مادرم گفت درست است حالی ای حرف ها را بان هنوز هیچ گپی نیست همان حرف شد خانه داماد خیل خبر نی خانه دختر عروسی است شاید هم این حرف ها نباشد حالی برین بخوابین هر دو خواهر ها رفتیم به اتاق ما تمام شب اصلا خواب به چشم هایم نمیآمد به حرف مادرم فکر میکردم
دعا میکردم که خدایا ای کاش عبدالله از خودم شود بیاید خواستگاری پشت من هر قسم باشد من قبول دارم فقط کافی است او را بدست بیارم
از خداوند چیزی بی خیر خواستم چیزی که زندگیم را به دیگر روی کرد 😔😔😔😔😔
یک روز هدیه در مدرسه گفت نرگس مادرم همرای خانم برادرم و خالیم خانه تان میآید گفتم خانه ما تو نمیایی گفت برای من شرم است که بیایم تعجب کردم گفتم یعنی چی مگر بار اولت است که میایی خانه ما دیوانه جان
گفت نخیر بار بار آمدیم اما ای بار آمدن ما فرق میکند کار بزرگ ها است من چی کار کنم که بیایم
گفتم یعنی چی
یکبار به سرش زد رو به رویا کرد گفت نمیدانم چرا نرگس گاهی وقت این قسم حرف ها میزد اصلا نمیفهمد
بعدش گفت رویا جان خواهرهایم از نرگس خوش شان آمد بخیر میایم به خواستگاری به عبدالله
تا اسمی عبدالله را گرفت دیگه نفهمیدم تعجب کردم از طی دلم خیلی خوشحال شدم کومه هایم سرخ شده بود سرم را پایین انداختم هدیه گفت بیبین چی قسم زن بیدرم خجالت کشید بخیر زن بیدرم میشوی زیاد هم زجر ما را نتی زود قبول کن که بخیر عروسی کرده بیایی خانه ما
من از حرف زدن مانده بود چیزی نگفتم خواهرم گفت هرچی خیر باشد بعدش آمدیم خانه خواهرم همه حرف ها را به مادرم گفت هم خوشحال شد راضی بود به این پیوند خوب چرا نمیبود خدایی هم خیلی فامیل خوبی بودن
سه روز بعدش فامیل عبدالله به خواستگاری من آمدن من هم زود جواب ندادم چون گفتم مادرم شان فکر نکنن که شوقی عروسی اینا هستم
یک ماه اینا آمدن بالاخره مادر عبدالله گفت جواب ما را بتین یک ماه میشود ما پشت هم میایم جواب نگرفتیم هنوز
یا بلی بگوین یا نی
مادرم گفت امشب برای تان احوال میتیم اگر دخترم قبول کند جواب میدهم جواب مثبت را اگر نکرد که هیچ
شب شد مادرم همرایم حرف زد پدرم هم بود همه خیلی خجالت میکشدم بیحد همگی شان منتظر جواب من بودن برادرهایم هم بودن
پدرم گفت دخترم من سرت فشار نمیارم فقط جواب بتی میخواهیی یا نی کار زور نیست زندگی خودت است قبول داری که جواب مثبت بتیم
فردا روز نشود که بگویی پدر شما کردین خوب فکر هایت را بکن
گفتم پدر جان من هیچ جوابی ندارم جواب من در جواب خودت برادرهایم و مادرم است هرچی شما بگوین من به دو دیده قبول میکنم
بعدش بیرون شدم از اتاق
پدرم به مادر گفت ما که راضی هستیم از این حرف نرگس معلوم میشود که او هم قبول دارد گفت بگیر بع مادر هدیه زنگ بزن برایش بگو که ما قبول داریم
به مادر هدیه زنگ زد یکبار زنگ زد جواب نداد بعدش اونا زنگ زدن
مادرم بعد احوال پرسی گفت که جواب ما مثبت است که صدای چیغ از پشت فون آمد که همگی شان تبریکی میدادن خوشحال بودن قطع کرد مادرم
مادرم گفت تا جواب را برای شان گفتم خوشحال شدن شاید فردا بیاین
اگر فردا بیاین د دست دختر انگشتر کنن من چی بتم به پسر خانم برادرم گفت مادر جان شیرینی خوری که نکردیم شاید بکنن فردا هم شاید بخاطر حرف زدن بیاین نیاز نیست چیزی بدهی بع اونا
مادرم گفت نمیدانم دخترم دو پسرم را عروسی کردم دخترم را حقدر استرس نداشتم که به نرگس دارم خداوند خوشبخت کند این دختر را
آن شب با فکر و خیال راحت خوابیدم بعد از چند ماه خواب راحت کرده بودم چون به چیزی که میخواستم رسیده بودم عبدالله
فردا صبح شد مادرم گفت نرگس خسرانت میآید لباس های درست بپوش پیش شان بیا قسمی که قبلا خنده مزاق میکردی امروز نکنی سنگین باش
گفتم درست است مادر جان
ساعت دو بود که آمدن چند مرد و زن عبدالله هم آمده بود
من هم چای بردم برای شان خیلی استرس داشتم بیحد یک بار مادر عبدالله رو به مادرم کرد گفت اگر اجازه تان باشد عبدالله میخواهد همرای نرگس جان حرف بزند اگر مشکل نداشته باشین
❤6
🌹رهروان دین🌹
☆ #داستان : واقعی نرگس # قسمت : دوم # عنوان : در انتظار عشق💔🖤 چند ساعتی بودن بعدش رفتن هدیه دختری خوبی بود بیحد دل و زبانش یکی بود بعد از رفتن انها مادرم گفت هدیه چرا این بار با دو خواهرش آمد اولین باری بود حتمن چیزی به فکر دارن نکنه پشت تو خواستگاری میاین…
مادرم طرف پدرم نگاه کرد به اشاره چشم گفت که اجازه بتی
مادرم گفت باشه حرف بزنن مشکل نیست
مادرم گفت نرگس جان برو جان مادر همرای عبدالله جان حرف بزن
هر دو رفتیم به اتاق خودم خیلی استرس داشتم ترس خجالت میکشیدم
سرم پایین بود گفت فقط چند کلمه گپ برایت میگویم که بعدآ نگویی چرا برایم نگفتی
این که من به خواست خودم ترا نگرفتیم به حرف فامیلم ترا گرفتیم چون حرف اونا خیلی برایم با ارزش است از آینده کسی خبر ندارد که چی میشود و یک راز بزرگ است که اگر قبول کردی برایت خواهد گفتم آن هم به وقتش
حالی هرچی میخواهی بگویی بگو برایم
گفتم یعنی تو خوشحال نیستی از این پیوند وقتی که راضی نیستی چرا میخواهیی زندگی من را خراب بکنی فقط به خاطر اینکه فامیلت میخواهد خودت قبول داری
عبدالله گفت قسمی که گفتم از آینده کسی خبر ندارد چی خبر شاید قسمی که حالی هستم آینده نباشم
گفتم یعنی چی مگم حالی چی قسم هستین که او وقت باشین خندید گفت اهسته آهسته خواهد فهمیدی خیلی عجله نکن
بعدش گفت چیزی نمیگویی گفتم نخیر گفت پس به اجازه تان رفت
وقتی که رفت اشک از چشم هایم جاری شد با وجود عشق محبت که برایش داشتم او برايم نداشت او به خواست فامیلش من را قبول کرد من به خواست قلبم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
ای کاشی قلبی وجود نداشت همین قلب است که هم به راهی درست ترا هدایت میکند هم به راهی بد
این خواست قلبم این عشقم باعث این بدبختی زندگیم شد
باوجود که این همه حرف ها را زد اندکی عشق او از قلبم کم نشد گفتم بالاخره امروز نی فردا عاشقم میشود زندگی مشترک خواهد داشتیم
من حرف هایش را نادیده گرفتم ای کاش نادیده نمیگرفتم ای کاش دوباره فکر میکردم ای کاش منصرف میشدم
بعد نیم ساعت دیدم خواهرم آمد گفت نرگس بیا بریم همه منتظر تو هستن
رفتم اتاق دیدم مادرش گفت بیا عروس گلم اینجا یک انگشتر بزرگ را کشید در انگشتم کرد چشمم به عبدالله خورد که در عالم خود بود قسمی که به جنازه آمده باشد همه خوشحال بودن به یکی دیگه تبریکی دادن بعدش د باری شیرینی خوری حرف زدن که پدر عبدالله گفت من از شیرینی خوری کرده میخواهم زود عروسی برگذار کنیم میخواهم عروسم بیاید خانه من دو پسرم را زن دادم همین قسم کردم حالا باز هم هرچی خواست شما باشد پدرم گفت یگانه چیزی که من از شما میخواهم خوشبختی دخترم است که خوشبخت باشد بس همین
پدر عبدالله گفت یک عروسم اینجا است بپرس ازش که از دخترم اصلا کم نمیبینم شان را نرگس جان هم دخترم است عروسم هم خیال تان راحت هر قسم شما بخواهید همین قسم میشود همین قسم حرف میزدند عبدالله ساکت بود من هم دیدن این حالت عبدالله بیشتر دردم میداد از اتاق بیرون شدم
قلبم خیلی گرفته بود اشک هایم جاری شد گفتم خدایا هرچی در خیرم است همان را پیش رویم قرار بتی من چی کار کنم راهی خودم را گم کردیم از یک سو که عاشقش هستم از سوی دیگری او به خواست فامیلش من را گرفته خوشحال هم نیست...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
مادرم گفت باشه حرف بزنن مشکل نیست
مادرم گفت نرگس جان برو جان مادر همرای عبدالله جان حرف بزن
هر دو رفتیم به اتاق خودم خیلی استرس داشتم ترس خجالت میکشیدم
سرم پایین بود گفت فقط چند کلمه گپ برایت میگویم که بعدآ نگویی چرا برایم نگفتی
این که من به خواست خودم ترا نگرفتیم به حرف فامیلم ترا گرفتیم چون حرف اونا خیلی برایم با ارزش است از آینده کسی خبر ندارد که چی میشود و یک راز بزرگ است که اگر قبول کردی برایت خواهد گفتم آن هم به وقتش
حالی هرچی میخواهی بگویی بگو برایم
گفتم یعنی تو خوشحال نیستی از این پیوند وقتی که راضی نیستی چرا میخواهیی زندگی من را خراب بکنی فقط به خاطر اینکه فامیلت میخواهد خودت قبول داری
عبدالله گفت قسمی که گفتم از آینده کسی خبر ندارد چی خبر شاید قسمی که حالی هستم آینده نباشم
گفتم یعنی چی مگم حالی چی قسم هستین که او وقت باشین خندید گفت اهسته آهسته خواهد فهمیدی خیلی عجله نکن
بعدش گفت چیزی نمیگویی گفتم نخیر گفت پس به اجازه تان رفت
وقتی که رفت اشک از چشم هایم جاری شد با وجود عشق محبت که برایش داشتم او برايم نداشت او به خواست فامیلش من را قبول کرد من به خواست قلبم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
ای کاشی قلبی وجود نداشت همین قلب است که هم به راهی درست ترا هدایت میکند هم به راهی بد
این خواست قلبم این عشقم باعث این بدبختی زندگیم شد
باوجود که این همه حرف ها را زد اندکی عشق او از قلبم کم نشد گفتم بالاخره امروز نی فردا عاشقم میشود زندگی مشترک خواهد داشتیم
من حرف هایش را نادیده گرفتم ای کاش نادیده نمیگرفتم ای کاش دوباره فکر میکردم ای کاش منصرف میشدم
بعد نیم ساعت دیدم خواهرم آمد گفت نرگس بیا بریم همه منتظر تو هستن
رفتم اتاق دیدم مادرش گفت بیا عروس گلم اینجا یک انگشتر بزرگ را کشید در انگشتم کرد چشمم به عبدالله خورد که در عالم خود بود قسمی که به جنازه آمده باشد همه خوشحال بودن به یکی دیگه تبریکی دادن بعدش د باری شیرینی خوری حرف زدن که پدر عبدالله گفت من از شیرینی خوری کرده میخواهم زود عروسی برگذار کنیم میخواهم عروسم بیاید خانه من دو پسرم را زن دادم همین قسم کردم حالا باز هم هرچی خواست شما باشد پدرم گفت یگانه چیزی که من از شما میخواهم خوشبختی دخترم است که خوشبخت باشد بس همین
پدر عبدالله گفت یک عروسم اینجا است بپرس ازش که از دخترم اصلا کم نمیبینم شان را نرگس جان هم دخترم است عروسم هم خیال تان راحت هر قسم شما بخواهید همین قسم میشود همین قسم حرف میزدند عبدالله ساکت بود من هم دیدن این حالت عبدالله بیشتر دردم میداد از اتاق بیرون شدم
قلبم خیلی گرفته بود اشک هایم جاری شد گفتم خدایا هرچی در خیرم است همان را پیش رویم قرار بتی من چی کار کنم راهی خودم را گم کردیم از یک سو که عاشقش هستم از سوی دیگری او به خواست فامیلش من را گرفته خوشحال هم نیست...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
❤8
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
❤️ختم قرآن و تهجد
دو رکعت نماز شب همراه با دو صفحه قرآن
🌿💓بعداز نماز عشاء،یا نصف شب ،یا قبل صحرا هنگام تهجد بخوان
عزیزان از همین امشب شروع کنیم 💯
عاالییه ختم وتهجد 😍
حتمااا کلیپ رو ببینید و نشر بدید 💯💯
یا الله توفیق خواندنِ تهجد را نصیب همه ما بگردان. . . 🤲🏻
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
دو رکعت نماز شب همراه با دو صفحه قرآن
🌿💓بعداز نماز عشاء،یا نصف شب ،یا قبل صحرا هنگام تهجد بخوان
عزیزان از همین امشب شروع کنیم 💯
عاالییه ختم وتهجد 😍
حتمااا کلیپ رو ببینید و نشر بدید 💯💯
یا الله توفیق خواندنِ تهجد را نصیب همه ما بگردان. . . 🤲🏻
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤4
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه189
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 20_14
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه189
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 20_14
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
👍2
🌸اللهُمَّ اشفِني بِشِفائِك َ، وَداوِني بِدَوائِكَ ، وَعافِني مِن بَلائِك
ربّي ارح ، ثم هوّن ، ثم اشفي ، كل نفس لا يعلم بوجعها إلا أنت
⚡️ پروردگارا تمام بیماران را شفا بده ڪه ڪسی جز تو حال و وضع ان ها را درڪ و حس نمیڪند؛
ای شفا دهنده ی تمام بیماری ها جز تو ڪسی شفا دهنده نیست و فقط تو شفا دهنده هستی و تو برای ما ڪافی هستی🤲
ربّي ارح ، ثم هوّن ، ثم اشفي ، كل نفس لا يعلم بوجعها إلا أنت
⚡️ پروردگارا تمام بیماران را شفا بده ڪه ڪسی جز تو حال و وضع ان ها را درڪ و حس نمیڪند؛
ای شفا دهنده ی تمام بیماری ها جز تو ڪسی شفا دهنده نیست و فقط تو شفا دهنده هستی و تو برای ما ڪافی هستی🤲
👍2
ســــــلام
🌸صبح زیبـایتان بخیر
🩷و مملو از عشق و محبت
🌸بـراتــون از خـــدا
🩷روزی سرشـار از نعمت
🌸و فـراوانـی خـواستـارم
🩷وامیدوارم هرکجا مینگرید
🌸خـیـر باشد و نیکی و مـهـر
🩷صبحت در سایه نگاه خــداوند
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
🌸صبح زیبـایتان بخیر
🩷و مملو از عشق و محبت
🌸بـراتــون از خـــدا
🩷روزی سرشـار از نعمت
🌸و فـراوانـی خـواستـارم
🩷وامیدوارم هرکجا مینگرید
🌸خـیـر باشد و نیکی و مـهـر
🩷صبحت در سایه نگاه خــداوند
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
👍1
‹'🍂'›
#بدون_تعآرفـــ🖐🏽
فُحشِمیدِھ؛میگِہشوخےبود
تُھمَتمیزَنہ؛میگِہحسِشِشُممبود
دُرُوغمیگِہ؛میگِہمَصلَحتےبُود
بآنامَحـࢪمصُحبتمیکُنہ؛میگِہضࢪوࢪۍبود
خُودنَمآیۍمیکُنہ؛میگِہتَبلیغِاسلآمبود . . !
اِسمِخودِشَمگُذآشتِہبَچِہمَذهبۍ🚶🏻♂-!
🦋
↶ '•🌿🦋•'↷
@rehrovan
#بدون_تعآرفـــ🖐🏽
فُحشِمیدِھ؛میگِہشوخےبود
تُھمَتمیزَنہ؛میگِہحسِشِشُممبود
دُرُوغمیگِہ؛میگِہمَصلَحتےبُود
بآنامَحـࢪمصُحبتمیکُنہ؛میگِہضࢪوࢪۍبود
خُودنَمآیۍمیکُنہ؛میگِہتَبلیغِاسلآمبود . . !
اِسمِخودِشَمگُذآشتِہبَچِہمَذهبۍ🚶🏻♂-!
🦋
↶ '•🌿🦋•'↷
@rehrovan
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوست خوب ۰۰۰
اینو میدونید ؟👇
❤️🩹دوست نیکوکار در روز قیامت دوستش را که در جهنم بوده به بهشت می آورد
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤4
🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت دوّم› با شنیدن صداهای نامفهموم، راهم را به همان سمت کج کردم. ناگهان سکوت فضا را فرا گرفت. جلوتر رفتم... صدای خندههای معاذ و معاویه به گوشم رسید. صداها واضحتر شدند. به همان سمت دویدم، تا اینکه به سبزهزاری چشمنواز رسیدم. معاذ…
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت سوم›
از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم.
با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان، در مقابل این بیوجدانهای نامرد اشک نریز...
از شدّت عصبانیت زخمم خونریزی کرد. صدای لرزان صفیه و آن سرباز که صدای خاکگرفتهاش نشان دهنده سن زیادش بود، اوضاعم را متشنج کرده بود. همان لحظه از بیرون صدای فریاد سربازی بلند شد: ردپاهایی پیدا کردم...
این سگ یهود تهدیدکنان از در خارج شد. مردی که دقایقی پیش صفیه را از آمدن سربازها باخبر کرده بود، به سمتم آمد و سبد را از رویم برداشت و گفت: جَوون حالت خوبه؟ میشنوی؟ صفیه یه پارچهٔ تمیز بیار. انگار زخمش سر باز کرده.
زیر دستم را گرفت و بلندم کرد، به سمت رختخوابی که از قبل پهن بود، هدایتم کرد. آرام نشستم. افکارم بهم ریخته بود؛
زمزمهوار گفتم: آه... ای امّت درچه حالی هستین؟! چطور غیرتتون اجازه میده که اشک ناموسِ مسلمان در مقابل کفار بیرحم بریزه؟!
صفیه پارچه بهدست با ظرفی پر از آب برگشت. به آرامی گفت: عمو یعقوب بیا.
یعقوب که موهای سفیدش نشاندهندهٔ گذرِ زمان عمرش بود، ظرف و پارچه را از دستش گرفت. چادر فلسطینی را از دور بازویم باز کرد، زخمم را که تمیز کرد با پارچهٔ بست.
با تکانهای عمو یعقوب به خودم آمدم که گفت:
جَوون، خیلی تو فکری! به چی فکر میکنی؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
خیلی شرمندهام.
- دشمن اسلام شرمنده باشه. تو چرا شرمندهای پسرم؟
- بخاطر اشکهای ناموسِ مسلمان...
سرم را پایین گرفتم.
آهی سر داد و دعا کرد: اللهم انصر الاسلام و المسلمین و المجاهدین فی سبیل الله.
صفیه با چشمانی نمناک "آمین" گفت.
یعقوب: خُب ازخودت و جریان این زخم بگو.
با سؤال غیرمنتظرهاش یِکّهٔ خوردم و سریع سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. دنبال جوابی میگشتم، چه باید میگفتم؟! با وجود اطلاعات همراهم نمیتوانستم هویتم را فاش کنم. دروغ هم در شأن یک مجاهد نیست.
گفتم: خُب...خُب... جریان، جریانِ یهودیان ظالم و مسلمانانِ مظلوم است.
دروغ نگفتم؛ در واقع من مسلمانی هستم که سربازان یهود دنبالشاند.
یعقوب نگاهی به من و بعد به صفیه نگاه کرد. جواب داد: این داستان، داستانِ هر روز جَوونای فلسطینیه. الله نجات بده. خُب اسمت چیه؟
- فائز.
- چند سالته آقا فائز؟
- بیستوشیش سالمه.
- اهل کجایی؟ به جوانای فلسطینی نمیخوری، هیکلِ ورزیده! موها و ریش نسبتأ بلند! صورتت هم که ماشاءالله نورانیه.
و با لبخند ادامه داد: مجاهدی؟ درسته؟
صفیه با چشمانی گِردشده لحظهای به من چشم دوخت، بعد از آنکه به خود آمد سرش را پایین گرفت.
مِنمِن کنان گفتم:مُـ... مُـ... مجاهد؟!
یعقوب لبخندی دنداننما زد و گفت: نگران نباش مجاهد هر دومون مسلمونیم، فقط تو مجاهدی و مدافع امّت... منم مظلومی که در ظلمت بیگانهها منتظر چکاچک شمشیرهای شما هستم.
باز شرمندگی مهمان چهرهام شد. با گفتن "ببخشید" سرم را پایین گرفتم.
با مهربانی دست بر شانهام گذاشت و گفت: فائز، این حرف رو نگفتم که شرمنده بشی و سرت رو پایین بگیری، برای این گفتم تا با سربلندی و عزمی راسخ، گامهای محکم برداری و این سگهای یهود رو از خاک قدس بیرون کنی.
نگاهاش کردم و گفتم: الله از شما راضی باشه.
با شوقی بسیار گفت: خُب شب درازه و ماجرا جالب! صفیه دخترم، چایی بیار.
لبخندی محو را در گوشهلبان صفیه دریافتم. با سرعت بلند شد و رفت.
یعقوب: از اول تعریف کن پسر تا بتونم کمکت کنیم.
- راستش...
#چادر_فلسطینی
‹قسمت سوم›
از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم.
با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان، در مقابل این بیوجدانهای نامرد اشک نریز...
از شدّت عصبانیت زخمم خونریزی کرد. صدای لرزان صفیه و آن سرباز که صدای خاکگرفتهاش نشان دهنده سن زیادش بود، اوضاعم را متشنج کرده بود. همان لحظه از بیرون صدای فریاد سربازی بلند شد: ردپاهایی پیدا کردم...
این سگ یهود تهدیدکنان از در خارج شد. مردی که دقایقی پیش صفیه را از آمدن سربازها باخبر کرده بود، به سمتم آمد و سبد را از رویم برداشت و گفت: جَوون حالت خوبه؟ میشنوی؟ صفیه یه پارچهٔ تمیز بیار. انگار زخمش سر باز کرده.
زیر دستم را گرفت و بلندم کرد، به سمت رختخوابی که از قبل پهن بود، هدایتم کرد. آرام نشستم. افکارم بهم ریخته بود؛
زمزمهوار گفتم: آه... ای امّت درچه حالی هستین؟! چطور غیرتتون اجازه میده که اشک ناموسِ مسلمان در مقابل کفار بیرحم بریزه؟!
صفیه پارچه بهدست با ظرفی پر از آب برگشت. به آرامی گفت: عمو یعقوب بیا.
یعقوب که موهای سفیدش نشاندهندهٔ گذرِ زمان عمرش بود، ظرف و پارچه را از دستش گرفت. چادر فلسطینی را از دور بازویم باز کرد، زخمم را که تمیز کرد با پارچهٔ بست.
با تکانهای عمو یعقوب به خودم آمدم که گفت:
جَوون، خیلی تو فکری! به چی فکر میکنی؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
خیلی شرمندهام.
- دشمن اسلام شرمنده باشه. تو چرا شرمندهای پسرم؟
- بخاطر اشکهای ناموسِ مسلمان...
سرم را پایین گرفتم.
آهی سر داد و دعا کرد: اللهم انصر الاسلام و المسلمین و المجاهدین فی سبیل الله.
صفیه با چشمانی نمناک "آمین" گفت.
یعقوب: خُب ازخودت و جریان این زخم بگو.
با سؤال غیرمنتظرهاش یِکّهٔ خوردم و سریع سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. دنبال جوابی میگشتم، چه باید میگفتم؟! با وجود اطلاعات همراهم نمیتوانستم هویتم را فاش کنم. دروغ هم در شأن یک مجاهد نیست.
گفتم: خُب...خُب... جریان، جریانِ یهودیان ظالم و مسلمانانِ مظلوم است.
دروغ نگفتم؛ در واقع من مسلمانی هستم که سربازان یهود دنبالشاند.
یعقوب نگاهی به من و بعد به صفیه نگاه کرد. جواب داد: این داستان، داستانِ هر روز جَوونای فلسطینیه. الله نجات بده. خُب اسمت چیه؟
- فائز.
- چند سالته آقا فائز؟
- بیستوشیش سالمه.
- اهل کجایی؟ به جوانای فلسطینی نمیخوری، هیکلِ ورزیده! موها و ریش نسبتأ بلند! صورتت هم که ماشاءالله نورانیه.
و با لبخند ادامه داد: مجاهدی؟ درسته؟
صفیه با چشمانی گِردشده لحظهای به من چشم دوخت، بعد از آنکه به خود آمد سرش را پایین گرفت.
مِنمِن کنان گفتم:مُـ... مُـ... مجاهد؟!
یعقوب لبخندی دنداننما زد و گفت: نگران نباش مجاهد هر دومون مسلمونیم، فقط تو مجاهدی و مدافع امّت... منم مظلومی که در ظلمت بیگانهها منتظر چکاچک شمشیرهای شما هستم.
باز شرمندگی مهمان چهرهام شد. با گفتن "ببخشید" سرم را پایین گرفتم.
با مهربانی دست بر شانهام گذاشت و گفت: فائز، این حرف رو نگفتم که شرمنده بشی و سرت رو پایین بگیری، برای این گفتم تا با سربلندی و عزمی راسخ، گامهای محکم برداری و این سگهای یهود رو از خاک قدس بیرون کنی.
نگاهاش کردم و گفتم: الله از شما راضی باشه.
با شوقی بسیار گفت: خُب شب درازه و ماجرا جالب! صفیه دخترم، چایی بیار.
لبخندی محو را در گوشهلبان صفیه دریافتم. با سرعت بلند شد و رفت.
یعقوب: از اول تعریف کن پسر تا بتونم کمکت کنیم.
- راستش...
❤5
دو سورهی نورانی ............ را بخوانید، زیرا آن دو در روز قیامت به شکل دو ابر یا دو سایبان یا دو گروه پرنده که بال گشودهاند میآیند و از صاحبشان دفاع میکنند
Anonymous Quiz
31%
"سورة يس" و "سورة الواقعه"
43%
"سورة البقرة" و "سورة آلعمران"
25%
"سورة الجن" و "سورة الملك"
السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
درخواست دعا🤲🏻
درخواست دعا برای حل مشکلات یکی از بزرگواران کانال
از همه ی شما عزیزان خواهش میکنم با دل پاکتون در نمازها و سجده هاتون در خونتون باالله برای حل مشکل این بزرگوار دعا کنید
یاالله بحق...
لَاإِلَهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّي کُنْتُ مِنَ الظّالِمینْ
به بزرگی و عظمتت
یا ارحم راحمین
یاحی یاقیوم به لطف و رحمت مشکلات وگرفتاری این بزرگوار وهمه عزیزان رو حل .بخیر کن '"
یارب به لطف ورحمتت مشکل این بزرگوار را حل و بخیر، و سربلندشون کن ودلشان را شاد بگردان 🤲
درخواست دعا🤲🏻
درخواست دعا برای حل مشکلات یکی از بزرگواران کانال
از همه ی شما عزیزان خواهش میکنم با دل پاکتون در نمازها و سجده هاتون در خونتون باالله برای حل مشکل این بزرگوار دعا کنید
یاالله بحق...
لَاإِلَهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّي کُنْتُ مِنَ الظّالِمینْ
به بزرگی و عظمتت
یا ارحم راحمین
یاحی یاقیوم به لطف و رحمت مشکلات وگرفتاری این بزرگوار وهمه عزیزان رو حل .بخیر کن '"
یارب به لطف ورحمتت مشکل این بزرگوار را حل و بخیر، و سربلندشون کن ودلشان را شاد بگردان 🤲
❤9
🦋
. •< بکگراند .🍬. >•
والپیپرگوشیتوقشنگ کن😍
آرامشرهاییازطوفاننیست
بلکه،آرامزندگیکردندرمیانطوفانهاست
تسلایاینجهاناینست
کهرنجمداموپیوستهوجودندارد!
غمیمیرودوشادیباززادهمیشود
اینهاهمهدرتعادلاند
اینجهان،جهانِجبرانهاست...💛💭🌱
. •< بکگراند .🍬. >•
والپیپرگوشیتوقشنگ کن😍
آرامشرهاییازطوفاننیست
بلکه،آرامزندگیکردندرمیانطوفانهاست
تسلایاینجهاناینست
کهرنجمداموپیوستهوجودندارد!
غمیمیرودوشادیباززادهمیشود
اینهاهمهدرتعادلاند
اینجهان،جهانِجبرانهاست...💛💭🌱
🌹رهروان دین🌹
مادرم طرف پدرم نگاه کرد به اشاره چشم گفت که اجازه بتی مادرم گفت باشه حرف بزنن مشکل نیست مادرم گفت نرگس جان برو جان مادر همرای عبدالله جان حرف بزن هر دو رفتیم به اتاق خودم خیلی استرس داشتم ترس خجالت میکشیدم سرم پایین بود گفت فقط چند کلمه گپ برایت میگویم…
☆☆
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : قسمت سوم
#عنوان : در انتظارعشق 🖤💔
همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم میشد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت
وقتی که طرف او نگاه میکردم دلم خون گریه میکرد چشم هایم پر از اشک شد دیگر نتوانستم آنجا باشم و او حالت عبدالله را بیبینم اصلا لبخندی به لب نداشت
از اتاق بیرون شدم با این حرکتم مادرم همه شان تعجب کردن اما مادر عبدالله گفت بگذار دختر است درک میکنم آسان نیست بالاخره قرار است خانه پدرش را ترک کرده بخیر بیاید خانه ما
رفتم اتاق تا توان داشتم گریه کردم قلبم به حد پر بود که اصلا نفهمیدم گریه کردم دعا کردم به دربار خداوندم که قسمت من را خوب کند آینده من را خوب کند
اصلا خودم نفهمیدم که چی قرار است سر من بیاید هیج از آینده ام خبری نداشتم آخر کی خبر دارد از آینده نامعلوم خود که من نفری دومی میبودم که خبر میداشتم
خیلی ترس داشتم که بالاخره چی خواهد شد آینده من با عبدالله
توکل به خداوند کردم گفتم آن شالله که همه خوب میشود فقط قلبم را به یک جمله که عبدالله برایم گفته بود تسلی داده بودم که برایم گفت از آینده خبری ندارم شاید قسمی که حالی است او وقت نباشد فقط این حرفش میتوانست قلبمم را آرام کند
من عاشق او شده بودم نه میتوانستم که جدا شوم این پیوند را از بین ببرم نه میتوانستم همرایش باشم سر دو راهی قرار گرفته بودم یک سو قلبم یک سو عقلم
همیشه قلب لعنتی کار خود را میکند گاهی به آتش ترا میندازه گاهی هم به آب
همین قسم گریه میکردم که خانم برادرم آمد گفت نرگس بیا خسرانت میرود پیش آنها خدا حافظی کن
دید که گریه میکنم آمد من را در آغوش گرفت او هم گریه کرد گفت آن شالله خوشبخت شوی
گریه نکن خوش باش بیا برویم پایین حالی مادر جان قهر میشود اصلا دوست نداشتم بروم پایین بالاخره رفتم اشک هایم را پاک کردم
که همه شان منتظر من بودن همرای همگی شان خدا حافظی کردم
عبدالله فقط یک خدا حافظی سرد همرایم کرد رفت حتی طرفم ندید به اندازه سر سوزن برایم ارزش نداد
خودم با این حرکتش خیلی خجالت کشیدم پیش فامیلم پیش خانم های برادرم
قسمی رفتار کرد گویا من خودم رفته باشم به خواستگاري او
باز هم چیزی نگفتم فقط در قلبم انداختم پس خدا حافظی کردن رفتن
قلبم قرار نداشت بعد از رفتن اونا مادرم گریه کرد خانم برادرم گفت مادر جان چرا گریه میکنی برایش دعا کن آن شالله خوشبخت شود دختر همین است بالاخره باید برود بیبین من هم خانه شما آمدم تا آخر که نمیشد دختر باشد خانه پدر اگر باشد هم باید حرف همگی را بشنود
چند دقعه همرای مادرم شان نشستم
بعدش رفتم اتاقم
همین قسم به فکر بودم موهایم را باز کرده بودم میخواستم که چوتی کنم که خواهرم آمد
گفت نرگس اصلا فکرم نشد فقط همین قسم دیده میرفتم بس و به حرف های عبدالله فکر میکردم که چطور برایم این قسم گفت
که رویا به پشتم زد گفت دختر چی شده چرا این قسم به فکر رفتی چی شده ترا بعد از حرف زدن همرای عبدالله چرا این قسم شدی تو چیزی گفته که تو ناراحت شدی
خواستم برای خواهرم بگویم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر این خیلی جالب بود اگر میگفتم هم خواهرم میگفت که مجبور نیستی او را بگیری
بعدش حرف عبدالله به گوش مادر و پدرم میرسید
چیزی نگفتم گفتم نمیدانم یک قسم شدیم دلم گرفته فقط دوست دارم گریه کنم بس
رویا گفت جان خواهرم میدانم خیره که چرا این قسم شدی اما باور کن خوشبخت هستی که خداوند این قسم خسران در قسمت تو کرده و این قسم شوهر مقبول و تحصیل کرده هر دختر همین قسم میخواهد
باش بیبینم که در قسمت من چی میباشد گفتم آن شالله در قسمت تو بهتر از من باشد کسی باشد که دوستت داشته باشد
رویا من را در آغوش گرفت بوسید
یکبار گفتم خوب حالی بیا موهایم را چوتی کن که بروم نمازم را بخوانم که نماز دیگر هم ماند از پیشم خندید موهایم را چوتی کرد بعدش من هم رفتم نمازم را خواندم
از شیرینی دادن من درست دو هفته گذشته بود در این مدت فامیل عبدالله خیلی میامدن تصمیم گرفتن که عروسی را زود کنن چند ماه بعد
واقعن خوشحال نبودم چون من میخواستم همین قسم نامزد باشیم تا شاید این قسم بیشتر یکی دیگر خود را بشناسم اما پدر عبدالله عجله به عروسی داشت
پدرم هم چیزی نگفت در مقابل حرف های آنها
دو هفته سه هفته گذشته بود از نامزدی من
البته نامزدی از دید فامیلم و دیگران بود از دید هیچی نبود جز درد و اشک که من میریختم
در این مدت عبدالله آمدن که چی حتی برایم زنگ نزده بود حتی یک پیام خالی هم نداده بود برایم
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : قسمت سوم
#عنوان : در انتظارعشق 🖤💔
همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم میشد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت
وقتی که طرف او نگاه میکردم دلم خون گریه میکرد چشم هایم پر از اشک شد دیگر نتوانستم آنجا باشم و او حالت عبدالله را بیبینم اصلا لبخندی به لب نداشت
از اتاق بیرون شدم با این حرکتم مادرم همه شان تعجب کردن اما مادر عبدالله گفت بگذار دختر است درک میکنم آسان نیست بالاخره قرار است خانه پدرش را ترک کرده بخیر بیاید خانه ما
رفتم اتاق تا توان داشتم گریه کردم قلبم به حد پر بود که اصلا نفهمیدم گریه کردم دعا کردم به دربار خداوندم که قسمت من را خوب کند آینده من را خوب کند
اصلا خودم نفهمیدم که چی قرار است سر من بیاید هیج از آینده ام خبری نداشتم آخر کی خبر دارد از آینده نامعلوم خود که من نفری دومی میبودم که خبر میداشتم
خیلی ترس داشتم که بالاخره چی خواهد شد آینده من با عبدالله
توکل به خداوند کردم گفتم آن شالله که همه خوب میشود فقط قلبم را به یک جمله که عبدالله برایم گفته بود تسلی داده بودم که برایم گفت از آینده خبری ندارم شاید قسمی که حالی است او وقت نباشد فقط این حرفش میتوانست قلبمم را آرام کند
من عاشق او شده بودم نه میتوانستم که جدا شوم این پیوند را از بین ببرم نه میتوانستم همرایش باشم سر دو راهی قرار گرفته بودم یک سو قلبم یک سو عقلم
همیشه قلب لعنتی کار خود را میکند گاهی به آتش ترا میندازه گاهی هم به آب
همین قسم گریه میکردم که خانم برادرم آمد گفت نرگس بیا خسرانت میرود پیش آنها خدا حافظی کن
دید که گریه میکنم آمد من را در آغوش گرفت او هم گریه کرد گفت آن شالله خوشبخت شوی
گریه نکن خوش باش بیا برویم پایین حالی مادر جان قهر میشود اصلا دوست نداشتم بروم پایین بالاخره رفتم اشک هایم را پاک کردم
که همه شان منتظر من بودن همرای همگی شان خدا حافظی کردم
عبدالله فقط یک خدا حافظی سرد همرایم کرد رفت حتی طرفم ندید به اندازه سر سوزن برایم ارزش نداد
خودم با این حرکتش خیلی خجالت کشیدم پیش فامیلم پیش خانم های برادرم
قسمی رفتار کرد گویا من خودم رفته باشم به خواستگاري او
باز هم چیزی نگفتم فقط در قلبم انداختم پس خدا حافظی کردن رفتن
قلبم قرار نداشت بعد از رفتن اونا مادرم گریه کرد خانم برادرم گفت مادر جان چرا گریه میکنی برایش دعا کن آن شالله خوشبخت شود دختر همین است بالاخره باید برود بیبین من هم خانه شما آمدم تا آخر که نمیشد دختر باشد خانه پدر اگر باشد هم باید حرف همگی را بشنود
چند دقعه همرای مادرم شان نشستم
بعدش رفتم اتاقم
همین قسم به فکر بودم موهایم را باز کرده بودم میخواستم که چوتی کنم که خواهرم آمد
گفت نرگس اصلا فکرم نشد فقط همین قسم دیده میرفتم بس و به حرف های عبدالله فکر میکردم که چطور برایم این قسم گفت
که رویا به پشتم زد گفت دختر چی شده چرا این قسم به فکر رفتی چی شده ترا بعد از حرف زدن همرای عبدالله چرا این قسم شدی تو چیزی گفته که تو ناراحت شدی
خواستم برای خواهرم بگویم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر این خیلی جالب بود اگر میگفتم هم خواهرم میگفت که مجبور نیستی او را بگیری
بعدش حرف عبدالله به گوش مادر و پدرم میرسید
چیزی نگفتم گفتم نمیدانم یک قسم شدیم دلم گرفته فقط دوست دارم گریه کنم بس
رویا گفت جان خواهرم میدانم خیره که چرا این قسم شدی اما باور کن خوشبخت هستی که خداوند این قسم خسران در قسمت تو کرده و این قسم شوهر مقبول و تحصیل کرده هر دختر همین قسم میخواهد
باش بیبینم که در قسمت من چی میباشد گفتم آن شالله در قسمت تو بهتر از من باشد کسی باشد که دوستت داشته باشد
رویا من را در آغوش گرفت بوسید
یکبار گفتم خوب حالی بیا موهایم را چوتی کن که بروم نمازم را بخوانم که نماز دیگر هم ماند از پیشم خندید موهایم را چوتی کرد بعدش من هم رفتم نمازم را خواندم
از شیرینی دادن من درست دو هفته گذشته بود در این مدت فامیل عبدالله خیلی میامدن تصمیم گرفتن که عروسی را زود کنن چند ماه بعد
واقعن خوشحال نبودم چون من میخواستم همین قسم نامزد باشیم تا شاید این قسم بیشتر یکی دیگر خود را بشناسم اما پدر عبدالله عجله به عروسی داشت
پدرم هم چیزی نگفت در مقابل حرف های آنها
دو هفته سه هفته گذشته بود از نامزدی من
البته نامزدی از دید فامیلم و دیگران بود از دید هیچی نبود جز درد و اشک که من میریختم
در این مدت عبدالله آمدن که چی حتی برایم زنگ نزده بود حتی یک پیام خالی هم نداده بود برایم
❤3
🌹رهروان دین🌹
☆☆ #داستان : واقعی نرگس #قسمت : قسمت سوم #عنوان : در انتظارعشق 🖤💔 همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم میشد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت وقتی که طرف او…
بعد دو سه هفته یک روز همرای فامیل خود آمد خانه ما من باوجود که او حرف هایش در قلبم جا گرفته بود درد میکشدم اما خوشحال بودم که بالاخره بعد چند مدت این را میبینم
خودم را آماده کردم لباس های قشنگ پوشیدم موهایم را چوتی نکردم همین قسم به پشتم بستم
وقتی که آمدن رفتم پیش روی شان عبدالله مثل دفعه قبل فقط یک سلام برایم داد بس لبخند برایش زدم
او هم لبخندی نه چندان از طی دلش برایم زد
باز هم چیزی نگفتم رفتم نشستم همرای خواهر و مادرش حرف زدم عبدالله همین قسم ساکت بود اصلا چیزی نمیگفت فقط یکبار به مبایلس خود نگاه میکرد یکبار به ساعت معلوم میشد که خیلی عجله به رفتن داشت
بعد مدتی عبدالله گفت ببخشی که دیر شد وقت نداشتم حقدرمصروف درس ها و کار بودم که کاملا فراموشم شده بود این مبایل را برایت آورديم همه چیزش را برایتف درست کردیم شماره همگی را ثبت کردیم امید خوشت بیاید
تشکری کرده از دستش گرفتم مادرش رنگ صورتش پرید گفت چون طرز حرف زدن عبدالله چندان خوب نبود قسمی حرف میزد که اصلا خوشحال نیست به زور این حرف ها را میزد
یکبار مادرش گفت دخترم عبدالله خودش رفت به خواست خود برایت مبایل گرفت خیلی این چند روز میخواست بیاید خانه تان نشد
میتوانستم این حرف های مادر عبدالله تمامش دروغ است اما باز هم دلم را به همین حرف هایش خوشحال کردم... ـــ.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
خودم را آماده کردم لباس های قشنگ پوشیدم موهایم را چوتی نکردم همین قسم به پشتم بستم
وقتی که آمدن رفتم پیش روی شان عبدالله مثل دفعه قبل فقط یک سلام برایم داد بس لبخند برایش زدم
او هم لبخندی نه چندان از طی دلش برایم زد
باز هم چیزی نگفتم رفتم نشستم همرای خواهر و مادرش حرف زدم عبدالله همین قسم ساکت بود اصلا چیزی نمیگفت فقط یکبار به مبایلس خود نگاه میکرد یکبار به ساعت معلوم میشد که خیلی عجله به رفتن داشت
بعد مدتی عبدالله گفت ببخشی که دیر شد وقت نداشتم حقدرمصروف درس ها و کار بودم که کاملا فراموشم شده بود این مبایل را برایت آورديم همه چیزش را برایتف درست کردیم شماره همگی را ثبت کردیم امید خوشت بیاید
تشکری کرده از دستش گرفتم مادرش رنگ صورتش پرید گفت چون طرز حرف زدن عبدالله چندان خوب نبود قسمی حرف میزد که اصلا خوشحال نیست به زور این حرف ها را میزد
یکبار مادرش گفت دخترم عبدالله خودش رفت به خواست خود برایت مبایل گرفت خیلی این چند روز میخواست بیاید خانه تان نشد
میتوانستم این حرف های مادر عبدالله تمامش دروغ است اما باز هم دلم را به همین حرف هایش خوشحال کردم... ـــ.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
❤6
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌹اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ خَیْرَ الْمَسْأَلَهِ،وَخَیْرَ الدُّعَاءِ، وَخَیْرَ النَّجَاحِ، وَخَیْرَ الْعَمَلِ،وَخَیْرَ الثَّوَابِ،وَخَیْرَ الْحَیَاهِ، وَخَیْرَ الْمَمَاتِ، وَثَبِّتْنِی،وَثَقِّل،مَوَازِینِی،وَحَقِّقْ إِیمَانِی، وَارْفَعْ دَرَجَاتِی، وَتَقَبَّلْ صَلاَتِی، وَاغْفِرْ خَطِیئَتِی، وَأَسْأَلُکَ الدَّرَجَاتِ العُلاَ مِنَ الْجَنَّهِ،
🌺خدایا بهترین درخواست و بهترین دعا و بهترین موفقیت، بهترین عمل، بهترین ثواب، بهترین حیات و بهترین مرگ را از تو درخواست مینمایم، و مرا استوار گردان، ترازوی نیکیهایم را سنگین گردان و ایمانم را ثابت گردان و درجاتم را رفیع گردان و دعا و نمازم را بپذیر و خطایم را ببخش و درجات عالیه بهشت را از تو درخواست مینمایم. 🤲🤲
🌺خدایا بهترین درخواست و بهترین دعا و بهترین موفقیت، بهترین عمل، بهترین ثواب، بهترین حیات و بهترین مرگ را از تو درخواست مینمایم، و مرا استوار گردان، ترازوی نیکیهایم را سنگین گردان و ایمانم را ثابت گردان و درجاتم را رفیع گردان و دعا و نمازم را بپذیر و خطایم را ببخش و درجات عالیه بهشت را از تو درخواست مینمایم. 🤲🤲
❤2
