اگر فرصت کنم و طراحی یک بروشور را تمام کنم، دوست دارم کمی بنویسم. عجیب دلتنگ نوشتن شدهام
Forwarded from Passenger | مُسافر (Passenger)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این ویدیو را خیلی دوست دارم. به مناسبت فردا، که جمعه است.
"اللهم صلی علی محمد و علی آله و اصحابه اجمعین"
"اللهم صلی علی محمد و علی آله و اصحابه اجمعین"
«روزی و اجل دو همراه جدانشدنیاند که از پیش مقدر شدهاند؛ پس تا زمانی که اجل باقی است، روزی نیز خواهد رسید. اگر الله تعالی به حکمت خود یکی از راههای روزی را بر تو ببندد، بیشک به رحمت خویش راهی بهتر و سودمندتر برایت خواهد گشود.»
#منقول
● امام ابنالقیم (رحمهالله)
#منقول
ناامید نباش (۱)
شبی با یکی از بچهها در اتاق داشتم صحبت میکردم. گفتم که فکر میکنی چرا خداوند متعال در قرآن، سرگذشت پیامبران را برای ما آورده است؟ هدفش از این حرکت چه بوده؟ آیا فقط برای نقل حکایتی است که بخوانیم و محتوایش تنوع داشته باشد؟
بلکه قضیه فراتر از این حرفهاست. من یک دلیلش را تنها با تحقیق و تعمق دریافتهام و برایت میگویم. همین را در زندگانیام پیاده کردهام و در مسیرش سالِکم.
انسانها هر اندازه هم که سلایق، علایق، زبان، رنگ، فرهنگ و دیدگاههای متفاوتی داشته باشند، باز هم الگوهای یکسان و مشخصی دارند. ما به این الگوها «فطرت» میگوییم. مثلا همه ذاتا از بدیها بدمان میآید و در عوض طرفدار و هوادار خوبیها هستیم. زیبایی را دوست داریم و از زشتی و کریهی دوری میکنیم.
هیچ بچهای را در کودکی نمیبینی که بگوید میخواهم لات و لوت و ولگرد و بیحیا باشم. به سادگی خوشحال میشود و به سادگی هم دلش میشکند و به سادگی هم آشتی میکند! از هر زشتیای بدش میآید و در عوض با زیباییها شاد و شنگول میشود.
این فطرت در بزرگسالی هم خودش را حفظ میکند با دیدن رنج همنوعش، قلبش به درد میآید و درصدد برداشتن یا سبک کردن این رنج از روی دوش او برمیآید. طبعا معدود کسانی که از فطرت منحرف شدهاند را بر کل غالب نمیدانیم و به استثناها حکم نمیکنیم...
انشاءالله ادامه دارد...
شبی با یکی از بچهها در اتاق داشتم صحبت میکردم. گفتم که فکر میکنی چرا خداوند متعال در قرآن، سرگذشت پیامبران را برای ما آورده است؟ هدفش از این حرکت چه بوده؟ آیا فقط برای نقل حکایتی است که بخوانیم و محتوایش تنوع داشته باشد؟
بلکه قضیه فراتر از این حرفهاست. من یک دلیلش را تنها با تحقیق و تعمق دریافتهام و برایت میگویم. همین را در زندگانیام پیاده کردهام و در مسیرش سالِکم.
انسانها هر اندازه هم که سلایق، علایق، زبان، رنگ، فرهنگ و دیدگاههای متفاوتی داشته باشند، باز هم الگوهای یکسان و مشخصی دارند. ما به این الگوها «فطرت» میگوییم. مثلا همه ذاتا از بدیها بدمان میآید و در عوض طرفدار و هوادار خوبیها هستیم. زیبایی را دوست داریم و از زشتی و کریهی دوری میکنیم.
هیچ بچهای را در کودکی نمیبینی که بگوید میخواهم لات و لوت و ولگرد و بیحیا باشم. به سادگی خوشحال میشود و به سادگی هم دلش میشکند و به سادگی هم آشتی میکند! از هر زشتیای بدش میآید و در عوض با زیباییها شاد و شنگول میشود.
این فطرت در بزرگسالی هم خودش را حفظ میکند با دیدن رنج همنوعش، قلبش به درد میآید و درصدد برداشتن یا سبک کردن این رنج از روی دوش او برمیآید. طبعا معدود کسانی که از فطرت منحرف شدهاند را بر کل غالب نمیدانیم و به استثناها حکم نمیکنیم...
انشاءالله ادامه دارد...
ما آنقدرها هم که فکر میکنیم در مرکز توجه نیستیم!
اثر نورافکن (Spotlight Effect) چه میگوید؟
گاهی وارد جمعی میشویم و حس میکنیم همه چشمها به ما دوخته شده. استرس میگیریم، عرق میکنیم و سعی میکنیم «بینقص» رفتار کنیم. اما آیا این واقعیت دارد؟ جواب منفی است. تقریباً هیچکس آنقدرها حواسش به ما نیست!
این خطای ذهنی به اسم اثر نورافکن (Spotlight Effect) شناخته میشه.
ما فکر میکنیم زیر نورافکن توجه دیگران هستیم، در حالی که هر کس بیشتر درگیر خودش و اضطرابهای خودش است. آنها به یک سردرد خودشان بیشتر از شما اهمیت میدهند. یادآوری این نکته، میتواند اضطراب اجتماعیمان را نصف کند.
#روزنوشت
اثر نورافکن (Spotlight Effect) چه میگوید؟
گاهی وارد جمعی میشویم و حس میکنیم همه چشمها به ما دوخته شده. استرس میگیریم، عرق میکنیم و سعی میکنیم «بینقص» رفتار کنیم. اما آیا این واقعیت دارد؟ جواب منفی است. تقریباً هیچکس آنقدرها حواسش به ما نیست!
این خطای ذهنی به اسم اثر نورافکن (Spotlight Effect) شناخته میشه.
ما فکر میکنیم زیر نورافکن توجه دیگران هستیم، در حالی که هر کس بیشتر درگیر خودش و اضطرابهای خودش است. آنها به یک سردرد خودشان بیشتر از شما اهمیت میدهند. یادآوری این نکته، میتواند اضطراب اجتماعیمان را نصف کند.
#روزنوشت
چالشهای نفس هنگام پیادهسازی ایدههای درست
عبدالله شیخ آبادی
🎧 ۲۴- خوانشی در کتاب الفصل بین النفس والعقل، اثر شیخ عبدالعزیز طریفی | چالشهای نفس هنگام پیادهسازی ایدههای درست
📖 از صفحه ۱۶۳ تا ۱۷۴
#نفس_و_عقل
📋 مباحث مطرحشده:
فهرست قسمتهای قبل
24 - Хондане дар китоби «الفصل بین النفس والعقل», асари Шайх Абдулазиз Тарифӣ | Чолишҳои нафс ҳангоми иҷрои идеяҳои дуруст
📖 аз саҳифаи 163 то 174
#нафс_ва_ақл
📋 Мавзӯъҳои матраҳшуда:
📖 از صفحه ۱۶۳ تا ۱۷۴
#نفس_و_عقل
📋 مباحث مطرحشده:
مداخل پنهان نفس بر هوشمندان - خطر خطا در پیادهسازی ایدههای درست - شروط سلامت اجرای ایدههای درست: ۱- مناسب بودن زمینه ۲- مناسب زمان برای آن عمل ۳- مناسب بودن مکان برای آن عمل ۴- مناسب بودن آن عمل برای انجام دهندهاش ۵- کیفیت انجام عمل - تأثیر نفس بر رعایت شروط - شهوت نفس در دینداری - ساختار هرمی ایدهها - سیاست نفس در ترک مستحبات - خودفریبی در عمل
فهرست قسمتهای قبل
24 - Хондане дар китоби «الفصل بین النفس والعقل», асари Шайх Абдулазиз Тарифӣ | Чолишҳои нафс ҳангоми иҷрои идеяҳои дуруст
📖 аз саҳифаи 163 то 174
#нафс_ва_ақл
📋 Мавзӯъҳои матраҳшуда:
Мадохили пинҳонии нафс бар ҳушмандон
Хатари хато дар иҷрои идеяҳои дуруст
Шароитҳои саломатии иҷрои идеяҳои дуруст:
Мувофиқ будани замина
Мувофиқ будани замон барои он амал
Мувофиқ будани макон барои он амал
Мувофиқ будани он амал барои анҷомдиҳандааш
Сифати анҷоми амал
Таъсири нафс бар риояи ин шартҳо
Шаҳвати нафс дар диндорӣ
Сохтори ҳармии идеяҳо
Сиёсати нафс дар тарки мустаҳаббот
Худфиребӣ дар амал
Феҳристи қисматҳои қаблӣ
میگفت: «برای اثبات حرفهایم، نیازی ندارم به آب و آتش بزنم. زمان این کار را برایم مجانی انجام میدهد.»
#مسافر
#مسافر
اگر روحیه حساسی دارید متن پایین را نادیده بگیرید.
۱۱ سال پیش دقیقا همین موقع و روز و ساعت، از خاکسپاری پدرم برگشته بودیم و من هنوز در گذشته سیر میکردم. حوادث و اتفاقات آن قدر سریع رخ داده بود که نمیتوانستم خودم را با آن هماهنگ کنم. نشدنی بود. خانهمان پر از آدم بود. همه چراغها روشن شده بودند. تلویزیون خاموش بود. آن شب برخلاف معمول، هیچ چیز سر جای خودش نبود. نه آن آدمها در خانهشان و نه پدرم سر سفره...
همه چیز گنگ و نامفهوم بود. هیچ کس هیچ چیز نمیدانست. از تاریکی بیزار بودم. اشکم در نمیآمد. واقعا در نمیآمد. در بهت و حیرت بودم. مادرم بدجور گریه میکرد. باید کاری برای آرام شدنش میکردم. دورش شلوغ بود و توفیقی نداشت. از دخترعموی بزرگم خواستم که نگذارند گریه کند و حواسش را پرت کنند. او فقط نگاهم میکرد و با نگاهش نشان داد دلش به حالم میسوزد. برای اولین بار از ترحم متنفر شدم.
هیچ وقت ترکیب تاریکی و پاییز و سرما را نتوانستم هضم کنم. به آیندهای که معلوم نبود چه بر سرمان میآورد فکر میکردم. ترس وجودم را داشت فرا میگرفت. بیشتر، بیشتر و بیشتر میشد. آه خدایا، مرگ چه نعمتی است! ماندن و ساختن؟ نمیتوانستم! سنگر را خالی نکردم اما همیشه بازنده بودم. میدانم چرا...
شب خاموشی را زدیم. مادرم خواب از چشمانش پریده بود. از دیشب پس از آن حادثه دیگر نتوانست خوب بخوابد. شبها بیدار میماند و بیدار میماند و بیداریاش مرا آزار میداد. همگی خوابیده بودند و تنها ما سه نفر بودیم که دنبال خواب، مابین خیالات و فلشبکهای چند ساعت قبل میگشتیم. خوابمان اسیر گذشته بود، عزیز جان!
همان شب پدرم به خوابم آمد. کنار مسجد محلهمان ایستاده بودم. عصر دیر وقتی بود. حوالی اذان مغرب بود. پدرم آمد و شانههایم را گرفت. چند کلمه کوتاه اما عمیق با من صحبت کرد. همانطور که شانههایم را گرفته بود، با تاکید و حالت جدیای که انگار فرصت بسیار کمی دارد، گفت: « ..... جان! مواظب مادر و برادرت باش! فهمیدی؟! حواست بهشون باشه!! تو الآن مرد شدی و باید حواست بهشون باشه...»
بیدار شدم. نمیدانستم چرا مرد شدهام؟ گریهام گرفت. من از مسئولیت بزرگ میترسیدم. هنوز ۱۶ سال سن داشتم و چیزی حالیام نبود. روزهای دیگر هر کس که من را میدید میگفت تو دیگر برای خودت مردی شدهای! باید هوای مادرت را داشته باشی!
اما نمیدانستم چطور! هیچ چیز بارم نبود. چیزی که آنها از من میخواستند این بود که با دست خالی به جنگ توپ و تانک بروم. ماندن و ساختن؟ نمیتوانستم! سنگر را خالی نکردم اما همیشه بازنده بودم. میدانم چرا... چپ و راست میرفتم اشتباه از آب در میآمد.
خستگی بغض یخیام را بالاخره شکست. در تنهاییها اشکها ریختم. بیصدا فریادها میزدم. دوست داشتم نه گوشی بشنود، نه چشمی ببیند. از دیدن اشکم توسط دیگران خجالت میکشیدم. قلبم واقعا درد میکرد. بعضی فامیل را میدیدم که جلوی چشمانم دست بر سر فرزندشان میکشیدند و یا مدحش میکردند.
خودم را از آن جا گم و گور میکردم که مبادا حسادت کنم. اما غبطه چرا! از غبطه آن قدر سیر میشدم که حالت تهوع میگرفتم. پوستم کنده شد. آن اوایل از الله متعال بسیار گلایه میکردم. میگفتم چرا من؟ پس مدت کوتاهی، فورا از او معذرت میخواستم؛ جهالت و دلتنگیام را بهانه گلایههایم میکردم.
من سالها پس از آن هم نمیتوانستم با قضیه کنار بیایم اما در سنگر ماندن برای ساختن جانانه میجنگیدم. تن و بدنم الحق خونین و زخمی شد. از گفتههای اطرافیان و طعنه و تشرهایی که مزید بر علت شدند. احساس فرماندهای را داشتم که سربازهایش به او پشت و شلیک کرده بودند. باز هم از سنگرم دفاع کردم. تفنگم که خالی میشد با خود تفنگ میجنگیدم. نیرویم را خداوند متعال تامین میکرد و من میجنگیدم.
نمیدانم، شاید در این جنگ بالاخره فدا شوم، اما هیچ گاه از رحمت خداوندم ناامید نشدم. او برایم از پدر، خیلی پدرتر شد و جایش را با خودش برایم پر کرد. برای همین، وقتهایی که دلم خیلی میگیرد، به یاد ایامی که پای حرفهایم مینشست و اشکهایم را قطره قطره میشمرد، با او صحبت میکنم.
سپس در آخر حرفهایم از خدایم میخواهم، هر طور که دوست دارد، زندگیام را جلو ببرد. هر کاری میخواهد با من بکند فقط روز حسابرسی رو سفید باشم و بتوانم لبخند رضایت او را ببینم... .
نوشتن برایم سخت شد...
الحمدلله.
همین.
#مسافر #خاطرات #دلنوشته
۱۱ سال پیش دقیقا همین موقع و روز و ساعت، از خاکسپاری پدرم برگشته بودیم و من هنوز در گذشته سیر میکردم. حوادث و اتفاقات آن قدر سریع رخ داده بود که نمیتوانستم خودم را با آن هماهنگ کنم. نشدنی بود. خانهمان پر از آدم بود. همه چراغها روشن شده بودند. تلویزیون خاموش بود. آن شب برخلاف معمول، هیچ چیز سر جای خودش نبود. نه آن آدمها در خانهشان و نه پدرم سر سفره...
همه چیز گنگ و نامفهوم بود. هیچ کس هیچ چیز نمیدانست. از تاریکی بیزار بودم. اشکم در نمیآمد. واقعا در نمیآمد. در بهت و حیرت بودم. مادرم بدجور گریه میکرد. باید کاری برای آرام شدنش میکردم. دورش شلوغ بود و توفیقی نداشت. از دخترعموی بزرگم خواستم که نگذارند گریه کند و حواسش را پرت کنند. او فقط نگاهم میکرد و با نگاهش نشان داد دلش به حالم میسوزد. برای اولین بار از ترحم متنفر شدم.
هیچ وقت ترکیب تاریکی و پاییز و سرما را نتوانستم هضم کنم. به آیندهای که معلوم نبود چه بر سرمان میآورد فکر میکردم. ترس وجودم را داشت فرا میگرفت. بیشتر، بیشتر و بیشتر میشد. آه خدایا، مرگ چه نعمتی است! ماندن و ساختن؟ نمیتوانستم! سنگر را خالی نکردم اما همیشه بازنده بودم. میدانم چرا...
شب خاموشی را زدیم. مادرم خواب از چشمانش پریده بود. از دیشب پس از آن حادثه دیگر نتوانست خوب بخوابد. شبها بیدار میماند و بیدار میماند و بیداریاش مرا آزار میداد. همگی خوابیده بودند و تنها ما سه نفر بودیم که دنبال خواب، مابین خیالات و فلشبکهای چند ساعت قبل میگشتیم. خوابمان اسیر گذشته بود، عزیز جان!
همان شب پدرم به خوابم آمد. کنار مسجد محلهمان ایستاده بودم. عصر دیر وقتی بود. حوالی اذان مغرب بود. پدرم آمد و شانههایم را گرفت. چند کلمه کوتاه اما عمیق با من صحبت کرد. همانطور که شانههایم را گرفته بود، با تاکید و حالت جدیای که انگار فرصت بسیار کمی دارد، گفت: « ..... جان! مواظب مادر و برادرت باش! فهمیدی؟! حواست بهشون باشه!! تو الآن مرد شدی و باید حواست بهشون باشه...»
بیدار شدم. نمیدانستم چرا مرد شدهام؟ گریهام گرفت. من از مسئولیت بزرگ میترسیدم. هنوز ۱۶ سال سن داشتم و چیزی حالیام نبود. روزهای دیگر هر کس که من را میدید میگفت تو دیگر برای خودت مردی شدهای! باید هوای مادرت را داشته باشی!
اما نمیدانستم چطور! هیچ چیز بارم نبود. چیزی که آنها از من میخواستند این بود که با دست خالی به جنگ توپ و تانک بروم. ماندن و ساختن؟ نمیتوانستم! سنگر را خالی نکردم اما همیشه بازنده بودم. میدانم چرا... چپ و راست میرفتم اشتباه از آب در میآمد.
خستگی بغض یخیام را بالاخره شکست. در تنهاییها اشکها ریختم. بیصدا فریادها میزدم. دوست داشتم نه گوشی بشنود، نه چشمی ببیند. از دیدن اشکم توسط دیگران خجالت میکشیدم. قلبم واقعا درد میکرد. بعضی فامیل را میدیدم که جلوی چشمانم دست بر سر فرزندشان میکشیدند و یا مدحش میکردند.
خودم را از آن جا گم و گور میکردم که مبادا حسادت کنم. اما غبطه چرا! از غبطه آن قدر سیر میشدم که حالت تهوع میگرفتم. پوستم کنده شد. آن اوایل از الله متعال بسیار گلایه میکردم. میگفتم چرا من؟ پس مدت کوتاهی، فورا از او معذرت میخواستم؛ جهالت و دلتنگیام را بهانه گلایههایم میکردم.
من سالها پس از آن هم نمیتوانستم با قضیه کنار بیایم اما در سنگر ماندن برای ساختن جانانه میجنگیدم. تن و بدنم الحق خونین و زخمی شد. از گفتههای اطرافیان و طعنه و تشرهایی که مزید بر علت شدند. احساس فرماندهای را داشتم که سربازهایش به او پشت و شلیک کرده بودند. باز هم از سنگرم دفاع کردم. تفنگم که خالی میشد با خود تفنگ میجنگیدم. نیرویم را خداوند متعال تامین میکرد و من میجنگیدم.
نمیدانم، شاید در این جنگ بالاخره فدا شوم، اما هیچ گاه از رحمت خداوندم ناامید نشدم. او برایم از پدر، خیلی پدرتر شد و جایش را با خودش برایم پر کرد. برای همین، وقتهایی که دلم خیلی میگیرد، به یاد ایامی که پای حرفهایم مینشست و اشکهایم را قطره قطره میشمرد، با او صحبت میکنم.
سپس در آخر حرفهایم از خدایم میخواهم، هر طور که دوست دارد، زندگیام را جلو ببرد. هر کاری میخواهد با من بکند فقط روز حسابرسی رو سفید باشم و بتوانم لبخند رضایت او را ببینم... .
نوشتن برایم سخت شد...
الحمدلله.
همین.
#مسافر #خاطرات #دلنوشته
1
تقریبا هفته پیش بود، در سالن انتظار دانشگاه نشسته و منتظر استاد بودم که بیاید و کلاس شروع شود. کمی قدم زدم و در راهرو از جلوی درِ کلاسها میگشتم که دیدم یک کلاس دارد تمام میشود و استادش یک آخوند است. نمیدانستم برای چه درسی بود اما چیزی که روی وایتبرد دیدم چشمانم را از حدقه بیرون آورد:
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...!!!
#روزنوشت #دانشگاه
۵ نمره (!) برای حضور و غیاب
و...
۲ نمره (!) برای شرکت در بحث و گفتوگو!
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...!!!
#روزنوشت #دانشگاه
«همتهایتان کم نشود، زیرا ندیدهام چیزی مانند همت پست انسان را از بزرگی و شرف باز بدارد.»
#منقول
● امیرالمومنین عمر بن الخطاب (رضی الله عنه)
#منقول
گاهی «نه» گفتن میتواند خوشبختت کند حتی برای لحظاتی! ذهن و جسمت را آرام و از بارهای اضافیای که بیمورد میخواهند روی دوشت بگذارند، ممانعت میکند. «نه گفتن» مهارتی است که در جریان زندگی و تعمق در رویدادهای مختلفی که برای خودت یا دیگری رخ میدهد، به دست میآید.
به همان اندازه که قدرت «نه گفتن» مهم است، این که بدانی کی و کجا «نه» بگویی هم مسئلهی جدیای است! گاهی یک نه میتواند تو را از خوشبختی دور سازد، گاهی هم یک نه میتواند خوشبخت دو عالمت کند.
#مسافر #تفکرات #سواد_رابطه
به همان اندازه که قدرت «نه گفتن» مهم است، این که بدانی کی و کجا «نه» بگویی هم مسئلهی جدیای است! گاهی یک نه میتواند تو را از خوشبختی دور سازد، گاهی هم یک نه میتواند خوشبخت دو عالمت کند.
#مسافر #تفکرات #سواد_رابطه
توی بازار پر شده از کتابهای زرد و چرت و پرت، که متاسفانه هر طیفی را درگیر خود کرده. این کتابها با شعار دروغین «طرح ترویج کتابخوانی» و با عنوان بولد شده با رنگ قرمز «%50» تخفیف رهگذرها را جذب میکنند. کاش قبل از خرید و خواندن هر کتابی، دربارهاش خوب تحقیق کنند. حیف پول و زمانی که پای اراجیف و خزعبلات صرف شود.
#روزنوشت
#روزنوشت
«بر مُردن حریص باش که حیاتی دوباره به تو میبخشد.»
#منقول
حضرت ابوبکر (رضی الله عنه) به خالد (رضی الله عنه)
📚العقد الفرید
#منقول