همیشه برای اینکه بتونم تمام چیزی که تو ذهنمه رو بنویسم نیاز بوده با ترفندای مختلفی به اعماق متفاوتی از ذهنم چنگ بزنم و هر چیزی که پیدا کردم رو بکشم بیرون، یکی از این ترفندها که خیلی ها هم ازش استفاده میکنن نوشتن برای غریبه هاست. اما حالا فهمیدم یه چیزایی هم تو ذهن آدم هست که علیرغم انچنان شخصی نبودن، برای غریبه ها هم نمیشه نوشتشون و علاقه ای به نوشتنشون برای آشنایان هم ندارم. دلیل مشخصی نداره احتمالا ترکیبی از چند دلیل من جمله خستگی و نا امید بودن نسبت به نتیجه گفتن حرفهام باشه، به هر حال ناراحتم میکنه. حس میکنم زندانی شدم.
بدترین نکتهی «بی تفاوت شدن» اینه که باورت میشه اهمیت دادنای قدیمت بیهوده بودن اما درواقع نسبت به فایدهی اون ها هم بی تفاوت شدی. و این آسیب در پی داره چون اهمیت دادن فقط در ذهن ما وجود نداره و در محیط اطراف زندگیمون هم اثر میذاره. کلا یه حالت تباه میسازه که بعد خوندن این نوشته با خودت میگی اهمیتی به آسیب ها هم نمیدم، خب تبریک میگم اوضاعت خوب نیست.
اینکه حتی به بدترین جایی که میتونی باشی هم تعلق نداشته باشی، جلوه جدیدی از بی هویت بودن رو به رخت میکشه. قبلا فکر میکردم فقط طبق فلسفه خودم وجود ندارم. الان به نظر میاد طبق چارچوب های جامعه هم من وجود ندارم.
واقعا چیز خاصی نیاز ندارم. اما کاش حداقل همیشه به خودِ چند ماه پیشم غبطه نخورم. من که به زندگی کسی چشم ندارم، کاش حداقل بدتر نشم. نه، از روی فراموشی نیست که فکر میکنم چندماه قبل بهتر بوده. از روی نوشته هام یادم میاد. اگه بخوام تصویر سازیش کنم، اینطوریه که گذشته مثل یه سد شیشه ای بزرگ من رو هل میده سمت آینده، و دست و پا میزنم تا سر جام بمونم، همزمان کمی قبلتر رو هم میبینم، جهنم روبرو رو هم میبینم و آه این اصلا خوب نیست. همه چیز تصادفیه به جز نظمی که در بدتر شدنم وجود داره.
اثر جدید ساپولسکی از اون آثار انقلابیه که این روزا هر جایی ممکنه مقاله و ویدیو ازش ببینی. البته یه جوری سعی کرده برای عوام قابل فهم و جذابش هم بکنه که تکنیک خوبی برای پر فروش شدن و البته کلی نقد به جون خریدن تو آثار این سبکه (هر چند در این نبرد بسیار خر تو خر بر سر اراده آزاد، هر کسی که صاحب نظره انرژی بالایی برای بحث کردن از خودش نشون داده، بنابراین شاید این هم برای ساپولسکی یه سود به حساب بیاد).
اما بین بررسی هایی که خوندم، مقاله منتشر شده در Nautilus بهترین بود، جامع و نجات دهنده. چرا نجات دهنده؟ چون ساپولسکی در پیروی از هم عقیده های خودش، دوباره شعله این جدال رو در مسیر نادرست تقویت کرد. ببینید مخالفین ساپولسکی(من مخالف قاطع هیچ سمتی نیستم) مخالفتی با طبیعت گرایی ساپولسکی ندارن. این موضوع سال های زیادیه که حل شده(به جز برای کسایی که به نیروهای ورای طبیعت باور دارن، اینا معمولا فقط بعد تدفین قانع میشن)، بحث فعلی ناشی از گیر افتادن در باتلاقیه که مفهوم خودِ ترکیب «اراده آزاد» ایجادش کرده. هر کسی میاد یه تفسیر از این ترکیب رو بر میداره و باهاش مقاله یا کتاب مینویسه! به قول بخشی از یه کامنتی که خوندم:
«The whole conundrum between naturalist determinism and free will is a false question due to a misguided redefinition of the concept of free will (due to representationalism). It’s time to move on.»
با این حال، دیدن اینکه مردم این کتاب رو میخرن و خصوصا قسمت طبیعت گراییش رو میپسندن، خوشحالم میکنه، فقط امیدوارم در طول حیات خودم، از این مرحله و درگیری گیج کننده بین دو گروه هم عبور کنیم، اوضاع فعلی خیلی قاراشمیشه.
اما بین بررسی هایی که خوندم، مقاله منتشر شده در Nautilus بهترین بود، جامع و نجات دهنده. چرا نجات دهنده؟ چون ساپولسکی در پیروی از هم عقیده های خودش، دوباره شعله این جدال رو در مسیر نادرست تقویت کرد. ببینید مخالفین ساپولسکی(من مخالف قاطع هیچ سمتی نیستم) مخالفتی با طبیعت گرایی ساپولسکی ندارن. این موضوع سال های زیادیه که حل شده(به جز برای کسایی که به نیروهای ورای طبیعت باور دارن، اینا معمولا فقط بعد تدفین قانع میشن)، بحث فعلی ناشی از گیر افتادن در باتلاقیه که مفهوم خودِ ترکیب «اراده آزاد» ایجادش کرده. هر کسی میاد یه تفسیر از این ترکیب رو بر میداره و باهاش مقاله یا کتاب مینویسه! به قول بخشی از یه کامنتی که خوندم:
«The whole conundrum between naturalist determinism and free will is a false question due to a misguided redefinition of the concept of free will (due to representationalism). It’s time to move on.»
با این حال، دیدن اینکه مردم این کتاب رو میخرن و خصوصا قسمت طبیعت گراییش رو میپسندن، خوشحالم میکنه، فقط امیدوارم در طول حیات خودم، از این مرحله و درگیری گیج کننده بین دو گروه هم عبور کنیم، اوضاع فعلی خیلی قاراشمیشه.
به عنوان کسی که اضطراب بخش محکمی از زندگیش شده میگم، با خیال راحت از آدمایی که بهتون اضطراب دادن یا میدن متنفر باشید، فارغ از اینکه کی هستن. این کمترین واکنشیه که میتونید در برابرشون داشته باشید.
از ابتدای سال 2024 میلادی تا الان، بیش از 70 نفر در ایران اعدام شده اند. یعنی بیش از دو تن، به ازای هر روز. اگر امروز دلیلی برای جیغ و هورا کشیدن دارید، تعریفتان از انسانیت را با هم به اشتراک بگذارید.
https://iranhr.net/fa
https://iranhr.net/fa
سه ساعت پیش بیدار شدم و صدای باد رو شنیدم، بدون اینکه زیاد فکر کنم تصمیم گرفتم بیشتر از ده هزار ثانیه در برابر بادی بشینم که از جهت مشخصی نمیوزید اما به مقصد مشخصی میرفت، صدای زوزه باد در ترکیب با صدایی که حرکت انبوه برگ درختها ایجاد میکرد آرامشی به ذهنم میداد که در عین خالی بودن مغزم میتونستم به عمیقترین شکل ممکن در فکر فرو برم. از دور رشته کوههایی رو میدیدم که شکست نور باعث شده بود جنگلهاشون آبی به نظر بیاد، و دورتر از این رشته کوهها، کوههای مرتفع تری قرار داشتن که برف سر تا پاشون رو پوشونده بود. خورشید که گاها پشت ابر ضخیمی گم میشد من رو همراه خودش به تاریکی میبرد طوری که انگار به دنیایی بی جان میرفتم و بعد از چند ثانیه دوباره با روشناییش که نمیتونست حریف سرمای زمستون بشه به طبیعت برمیگشتم. وقتی باد آروم میگرفت صدای پرندهها بیشتر به گوش میرسید و این من رو یاد روزهایی میانداخت که از مدرسه بر میگشتی و قبل اینکه تصمیم بگیری میخوای برای ناهار بمونی یا نه، در آغوش میگرفتمت و دیگه نمیتونستی دست رد به سینهم بزنی. چند لحظه بعد باد بر میگشت و خاطرهی تو و اون لبخند کوچیک و گذرات رو با خودش میبرد، باد همه چیز رو مثل موهای بی قرارت به نوسان در میآورد و من... من فقط میخواستم بخشی از هر چه که در طبیعت در جریان بود باشم تا مثل باد همراهیت کنم، دوباره پیدات کنم و با هم بریم، بریم به سمت کوههای پوشیده از برفی که سوز سرماشون از همین دورها هم حس میشد، بریم و تا آخرین روزی که خورشید طلوع میکنه همسفر طبیعت بمونیم. اما نشد. طبیعت من رو جا گذاشت، و حالا باید منتظر باد بعدی بمونم، تا شاید دفعهی بعد من رو هم با خودش ببره، به جایی که هنوز آغوشت در انتظارمه.
اگه یک میلیون سال بعد انسانی نمونده باشه، بعد از اینکه آثار تمدنمون رو کشف و بررسی کردن میگن اونا فکر میکردن چیزی که تو سرشونه اهمیتی داره.
یک لکه روی زمین بود پس تصمیم گرفتم کل زندگی و دنیایم را روی دوشش رها کنم و بروم. اما منطقی به نظر نمی آمد پس تصمیم گرفتم همه چیز را حول آن رها کنم طوری که مرکز عالم شود و خودم بروم. باز هم مغزم کوتاه نیامد و گفت شاید بهتر باشد همه چیز را حول یک آدم دیگر رها کنی، اما آدم ها یک جا آرام نمی گیرند و مرکز عالم نمی تواند دائم در حرکت باشد. پس درختی را انتخاب کردم. طول کمی داشت و عمر درازی در پیش. دیروز با صدایی از خواب پریدم و دیدم چند کودک با تبری که قدشان به سختی از تبر بیشتر می نمود به جان درخت افتاده اند و همانطور که تماشا می کردم بالاخره قطعش کردند و کشان کشان مرکز عالمم را بردند. دیگر نیازی به آینه ندارم، هر وقت خواستم به خود نظری بیاندازم سراغ تنه بر جای مانده از درخت می روم و ما یک نقطه اشتراک بزرگ و بنیادین داریم:« تمام امیدمان را بلعیدهاند، اما باقی ماندهایم چون چارهای نداریم»
قبل قهوه یه آدم کم انرژیام که تسکها رو عقب میندازه و بعد قهوه یه آدم پر انرژیام که تسکها رو عقب میندازه.
یه گوشهی نسبتا سرد از خونه، تو یه گوشه خلوت از شهر، بدون اینکه از صدای آژیر در امان باشم، قوز کردم و آخرین لکه های هشیاری رو تبدیل به کلمات میکنم و مطمئنم قراره چند ساعت بعد از تمام خطوطش متنفر باشم. داشتم فکر میکردم چه خوب میشه اگه فقط تو همین دقایقی که هر چند روز مینویسم زنده باشم، هر سه روز، یا ده روز و یا حتی هر یک ماه، فقط برای چند دقیقه، اونم برای نوشتن، چی از این بهتر؟ ترجیح میدم چیزی فراتر از شرح حال بنویسم، که مخاطب رو کمی درگیر کنه، و فقط بازی با کلمات برای بیان احساسات نباشه، اما اینجا درست همون جاییه که خیلی خشن یادم میاد اهمیتی نداره، و یه تیکه از این خشونت رو نگه میدارم توی مشتم، تا فردا صبح باهاش پنیر رو برش بدم و کمتر نگران باشم.
به همه چیز باختهام. به خودم به تویی که این رو میخونی به زمان و مکان. رسیدم همون جایی که هادی گفت کار من تمام شده اما هنوز وقت دارم. همه چیز رو به شکست های بزرگ تبدیل کردم. طوری که گاهی حس میکنم برای همین زاده شدم، هر چیزی رو بگیرم و ببازم و فرار کنم. به پاهامم باختم. موفق ترین کارای زندگیم چیزهایی بودن که اصلا سمتشون نرفتم تا ببازم. اگه بمیرم باید تموم نوشته هام رو فراموش کنی و جاش بگی باخت. بهش عادت کردم؟ نه. هر بار امیدوار بودم. هنوزم هستم دیگه، هنوزم دارم مینویسم، پس یه امیدی دارم. که ازش متنفرم.
سردترین بادی که به عمرم دیده بودم می وزید و لم داده بودم به تاکسی تا حداقل بخشی از بدنم از باد مخفی باشه، اما سرما از بالاتنهم به کل بدنم هجوم میبرد. مردم با یه سرعتی میومدن و میرفتن که ته دلم میگفتم اگه نیم ساعت دیگه اینجا بمونم حتما فردا صبح جسد یخ زدهام رو پیدا میکنن. چند متر دورتر یه خانم میانسالی که سر و وضع به شدت بدی داشت نوزادی رو در آغوش گرفته بود و سعی میکرد حجابش رو در برابر باد حفظ کنه. کمی که گذشت متوجه شدم هیچ رانندهای حاضر نیست سوارش کنه. بالاخره یکی که به مقصدم بره پیداش شد و سوار شدم، بدبختانه ماشینش از بیرون هم سردتر بود، نفس که میکشیدیم بخار کل ماشین رو پر میکرد. تو همین وضع پنجره رو هم داد پایین و چند ثانیه به اون زن خیره شد و در آخر طوری که مشخص بود مطمئن یا راضی نیست صداش کرد تا بیاد سوار بشه. بیشتر از این معطل نشدیم و بالاخره راه افتاد و اونقدر ماشین داد و بیداد میکرد که مطمئن شدم قرار نیست به مقصد برسه و بله! بعد از یک ربع بالاخره راننده گفت مجبوره برگرده و وسط ناکجاآباد من موندم و همسفری عجیب. تا چشم کار میکرد جاده خالی بود و باد چندبرابر قبل سردتر شده بود، به طرز مسخرهای داشتم با خودم فکر میکردم پسر واقعا قراره تو این فاصله کم با شهر از سرما بمیری! تو خیالات تراژدیک خودم بودم که گریه اون بچه هم شروع شد و حالا صحنه درست مثل دارک کمدی شده بود، دیگه مقاومتی در برابر از سرما لرزیدن هم نشون نمیدادم و مثل بید میلرزیدم. گوشی رو دوباره چک کردم و آنتن کمی دیده میشد، اما اون هم کاذب بود و حتی پیامی هم نمیتونستم ارسال کنم. گاها یه تریلیای چیزی هم رد میشد و هیچ اعتنایی به دو بدبخت(سه!) کنار جاده که داشتن یخ میزدن نمیکردن، با خودم گفتم منم بودم نگه نمیداشتم، درست شبیه یه زوج عجیب و سارق بودیم. دیگه با عزرائیل و یارانش قراردادمو تنظیم کرده بودم که بالاخره زنیکه دهن وا کرد(هه فکر کردین ماشین جور شد؟ عمرا) و با صدایی که طبق انتظارم بود گفت بهتره بریم سمت نزدیکترین آبادی. حالا منو میدیدی، مثل سگ میلرزیدم و تو ذهنم این بود که وات دا فاک این چرا داره شبیه داستانای شهوانی میشه؟ خلاصه که بار و بندیل رو بستیم و به کمک یه تابلویی جاده فرعیای در پیش گرفتیم، چند دقیقه نگذشته بود که پارانویا بر من چیره گشت، ترسیدم که شاید نقشه ای چیزی پشت این وقایع باشه و کسی در سعی برای دزدیدن گوهر درونم!(منظور منحرفانه ای نداشتم) هیچی دیگه آروم سرعتم رو کم کردم و چند لحظه بعد بدون هیچ فکری شروع کردم به دویدن و برگشتن! حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم که شاید اون زن تبدیل به دیو چهار سری شده باشه و به دنبالم افتاده باشه، خودم رو رسوندم به اتوبان و باز کمین کردم تا شاید یه غیور مردی(اون لحظه از تمام زن های جهان متنفر بودم) برام نگه داره. دقایق میگذشت و دیگه حتی خبری از تریلی ها هم نبود، داشتم وصیت نامه تایپ میکردم که بالاخره یه پرایدی نگه داشت و من فقط پریدم داخل! یه پسر جوون خیلی هیکلی پشت فرمون بود و خیلی شنگول. دیگه از خود شیطان هم نمیترسیدم و گفتم خب بدترین حالت اینه که مسته و قراره چپ کنیم، بهتر از زنده زنده کباب شدن توسط اون زنیکه بود. یه آهنگ محلی گوش خراش هم پلی کرده بود که باعث میشد به شک بیفتم اگه فرار نمیکردم بهتر بود یا اینکه الان اینجام. خلاصه بالاخره تابلوی شهر خودمو دیدم و داشتم تو مخم میگشتم ببینم شعری برای بازگشت به وطن یادمه یا نه، این شد که «دور از وطن خویش و به غربت مانده، چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه» البته که من چون موشی بودم در دل بوران!
اومدن و رفتن مناسبت ها بهم یاداوری میکنه دور بودن از هر نوسانی چقدر بهتر از تن دادن به بالا و پایین احساساته، و خوشبختی دقیقا زمانیه که از هر تلاشی برای رسیدن بهش فرار کنی.
وقتی میدونی فردا هم حالت بده، خوابیدن خیلی تهی به نظر میاد. انرژی میگیری تا یه روز تلخ دیگه رو بگذرونی؟ اما برده ای دیگه. بردهی تنت و محیطت، هرچقدرم بتونی ازادی کسب کنی هیچوقت تموم نمیشه. ولی یه گزینه ای هم هست، اینکه بخشی از ازادی بشی، مجیدرضای عزیزم تو برای من خود آزادیای، موفق شدی. کمی زودتر، سال نو مبارک قهرمان.
نمیشه یکی رو به زور هل بدی سمت چیزی و چون چیز خوبیه، یا حداقل اینطور به نظر میاد، انتظار داشته باشی حس خوبی به تو و اون داشته باشه. این تجربه رو همهمون داشتیم. سال نو دقیقا به همین وضع دچار شده، کسی به استقبالش نمیره، صرفا تقویمه که همه رو هل میده سمتش و واقعا برای خیلیها فرقی نمیکنه که فرا برسه یا نه. چه چیزهایی رو که از دست ندادیم و البته این پایانش نیست.
به نظرم بی انصافیه که اینقدر رنگ باخته این جشن. ولی تقصیری نداریم. بیاید برام شعر بفرستین (ترجیحا اثر کلاسیک و نسخه کامل شعر رو بدین) منم گلچین می کنم و تو یه چنل موازی قرار میدم. فکر کنم اینطوری کمی رنگ بپاشیم روش.
www.group-telegram.com/HidenChat_Bot?start=6585027356
www.group-telegram.com/HidenChat_Bot?start=6585027356