انگار پذیرفتهیی که بهترین و تنها راه برای نجات انسان از دام، باورِ وجودِ مظهرِ همه مواهب است و حرکت به جانب این مظهر، و پذیرفتنِ راهی که به خوبی کامل منجر میشود، و این راه، به واقع، "پیمودنی" است، هرچند دشوار؛ اما نه دشوارتر از تن سپردن به انواع مفاسد، به اتّکای انکارِ خدا.
#نادر_ابراهیمی
سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآید
تهران، نشر سوره مهر، چاپ دوازدهم، ۱۴۰۲
جلد دوم؛ در میانهی میدان، ص ۲۴.
#نادر_ابراهیمی
سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآید
تهران، نشر سوره مهر، چاپ دوازدهم، ۱۴۰۲
جلد دوم؛ در میانهی میدان، ص ۲۴.
❤1
دردهای انسان، محصول آن است که خداوند، برای رسیدنِ انسان به قلّه، به انسان فرصت داد و به رغمِ جمیع مصیبتهایی که انسان به آنها مبتلاست، جهانِ متکی به حق، به مراتب نیکوتر از جهانی است معلّق و بدون خدا.
#نادر_ابراهیمی
سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآید
تهران، نشر سوره مهر، چاپ دوازدهم، ۱۴۰۲
جلد دوم؛ در میانهی میدان، ص ۲۷.
#نادر_ابراهیمی
سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآید
تهران، نشر سوره مهر، چاپ دوازدهم، ۱۴۰۲
جلد دوم؛ در میانهی میدان، ص ۲۷.
❤2
من به تو این حق را میدهم که انسانِ معترض به جهان و گردش جهان باقی بمانی، ا،ا به رغمِاین اعتراض، از تو میخواهم که رفتن به سوی "حقّ-قلّه" را لحظهیی متوقف نکنی؛ بروی و در این سفر، خویشتن را بسازی. ... تمام وجودت را صرفِ طهارت و ایمان کنی تا به نوک آن قلّه برسی؛ زیرِ چتر مهربانی خدا.
#نادر_ابراهیمی
سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآید
تهران، نشر سوره مهر، چاپ دوازدهم، ۱۴۰۲
جلد دوم؛ در میانهی میدان، ص ۲۸.
#نادر_ابراهیمی
سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآید
تهران، نشر سوره مهر، چاپ دوازدهم، ۱۴۰۲
جلد دوم؛ در میانهی میدان، ص ۲۸.
انسان به سوی قلّه حرکت نکرده قلّه را طالب بوده است، و به سوی خورشید نرفته، خورشید را درونِ خانهی خود خواسته است....
#نادر_ابراهیمی
سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآید
تهران، نشر سوره مهر، چاپ دوازدهم، ۱۴۰۲
جلد دوم؛ در میانهی میدان، ص ۲۸.
#نادر_ابراهیمی
سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآید
تهران، نشر سوره مهر، چاپ دوازدهم، ۱۴۰۲
جلد دوم؛ در میانهی میدان، ص ۲۸.
Forwarded from رضا عطایی
جَنگ یا صلح؟!
اختیاری یا تَحمیلیاش هَم به کنار.
در این شبها و روزها گَمان میکنم
به جَنگ و وَضعیتِ جَنگی هم دلبَستگی پیدا کردهام؛
با هر لحظهاش بیشتر پی میبُردم
دیگر آن آدم سابق نیستم
که چیزی برای
از دستدادن
نداشته
باشم.
پ.ن: رهاوردی از حاشیه نشستِ چهارِ چهارِ چهارصدوچهار.
اختیاری یا تَحمیلیاش هَم به کنار.
در این شبها و روزها گَمان میکنم
به جَنگ و وَضعیتِ جَنگی هم دلبَستگی پیدا کردهام؛
با هر لحظهاش بیشتر پی میبُردم
دیگر آن آدم سابق نیستم
که چیزی برای
از دستدادن
نداشته
باشم.
پ.ن: رهاوردی از حاشیه نشستِ چهارِ چهارِ چهارصدوچهار.
در انتظار مرد مسافر کسی نبود
در دل اگر که بود به ظاهر کسی نبود
در فرصت پیادهشدن در فرودگاه
تنهاتر از مسافر آخر کسی نبود
می گفت: باید آیتی از آفتاب خواند
اما به هیچ داعیه حاضر کسی نبود
با دست خود اشاره به همزاد خویش کرد
دیدم به جز توهم شاعر کسی نبود
بودند چهرهها همه خوش ظاهراً ولی
در بینشان تسلی خاطر کسی نبود
افسوس! درک واژهی هجرت چه مشکل است
گویی در این زمانه مهاجر کسی نبود
هنگام دور گشتن یک سایه در افق
در جادهها به جز دو سه، عابر کسی نبود
#عفیف_باختری
در دل اگر که بود به ظاهر کسی نبود
در فرصت پیادهشدن در فرودگاه
تنهاتر از مسافر آخر کسی نبود
می گفت: باید آیتی از آفتاب خواند
اما به هیچ داعیه حاضر کسی نبود
با دست خود اشاره به همزاد خویش کرد
دیدم به جز توهم شاعر کسی نبود
بودند چهرهها همه خوش ظاهراً ولی
در بینشان تسلی خاطر کسی نبود
افسوس! درک واژهی هجرت چه مشکل است
گویی در این زمانه مهاجر کسی نبود
هنگام دور گشتن یک سایه در افق
در جادهها به جز دو سه، عابر کسی نبود
#عفیف_باختری
❤1
Forwarded from تَشَعشُعات
دیروز بود که میگفتم چطور حسین منزوی برایم عزیز شد، از همان لحظه که شعرش تلاقی نگاههایی شد که حالا تپشهای قلبم تحتتاثیرش هستند....
دیشب نوشتم و امروز حسش میکنم:
شتاب خواستنت این چنین که میبالد
به دوری تو مَگَر میتوان شکیبا شد؟
دیشب نوشتم و امروز حسش میکنم:
شتاب خواستنت این چنین که میبالد
به دوری تو مَگَر میتوان شکیبا شد؟
Forwarded from تَشَعشُعات
ما هرگز از آن چه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم تَرسی نداشتیم. "ترس"، سوغاتِ آشناییهاست!
هیچ پایانی به راستی پایان نیست.
در هر سرانجام، مفهومِ یک آغاز نهفته است.
چه کسی میتواند بگوید "تمام شد"
و دروغ نگفته باشد؟
- نادر ابراهیمی
[تشعشعات]
هیچ پایانی به راستی پایان نیست.
در هر سرانجام، مفهومِ یک آغاز نهفته است.
چه کسی میتواند بگوید "تمام شد"
و دروغ نگفته باشد؟
- نادر ابراهیمی
[تشعشعات]
دو همدمیم من و تو، دو یار همسایه
دو رود جاری از این چشمه سار همسایه
منم سرود و تغزل به روی لعل لبت
تویی که شعر و شکر کرده بار همسایه
من و تو بر لب این رود شعر مینوشیم
به فارسی خوش و خوشگوار همسایه
مگر که تا غم این روزهای گریان را
بدر کنیم به دست بهار، همسایه
تو مویه کردی غمهای کابلستان را
و من صدای توام بار بار همسایه
غم از چه باز غنوده است روی آبادان
شبیه کابل و شهر مزار همسایه
چه شد که سقف فرو ریخت روی کافهی عشق
دو مرغ عشق تپیدند زار همسایه
بیا به عزت آن روزگار برگردیم
به سرخی گل باغ انار همسایه
به شوکت شب کابل، به شور بلخ قدیم
به روزهای خوش سبزوار همسایه
بس است هرچه که در غم شریک هم گشتیم
شریک شادی هم، گل بکار همسایه
#زینب_بیات
دو رود جاری از این چشمه سار همسایه
منم سرود و تغزل به روی لعل لبت
تویی که شعر و شکر کرده بار همسایه
من و تو بر لب این رود شعر مینوشیم
به فارسی خوش و خوشگوار همسایه
مگر که تا غم این روزهای گریان را
بدر کنیم به دست بهار، همسایه
تو مویه کردی غمهای کابلستان را
و من صدای توام بار بار همسایه
غم از چه باز غنوده است روی آبادان
شبیه کابل و شهر مزار همسایه
چه شد که سقف فرو ریخت روی کافهی عشق
دو مرغ عشق تپیدند زار همسایه
بیا به عزت آن روزگار برگردیم
به سرخی گل باغ انار همسایه
به شوکت شب کابل، به شور بلخ قدیم
به روزهای خوش سبزوار همسایه
بس است هرچه که در غم شریک هم گشتیم
شریک شادی هم، گل بکار همسایه
#زینب_بیات
⚫️🖤بیگانگی
برگرد سوی خانه، برای تو، دیر نیست
«بیگانگی» غمیست که درمانپذیر نیست
با شعر و فقه و فلسفه درمان نمیشود
رستم حریف این یل میدان نمیشود
صد قرن بر جنازه انسان، سواره تاخت
مزلو،فروید و یونگ، هم آن را نمیشناخت
یزدان که خشت طینت این خانه آفرید
ما را در این ستمکده، "بیگانه" آفرید
در خاک خشک هستی ما دانه کرده است
چون مار در بهشت بشر، لانه کرده است
با آدم از بهشت به اینجا رسیده است
در بقچههای حضرت حوا رسیده است
بذر نهفتهای است که در خاک کشتهاند
اکسیرغم که در گل آدم سرشتهاند
در لحظهلحظههای تو، قد میکشد مدام
بین تو و جهان تو سد میکشد مدام
در کودکی که فرصت طنازی تو است
در کوچههای دهکده، همبازی تو است
یک چندبعد صاحب رسمونشان شدهاست
همگام با تو، جانب مکتب روان شده است
حالا شده است فلسفهخوان تمام وقت
جویای اسم و رسم و نشان تمام وقت
کامو و کافکا وبکت خوانده روز و شب
فکر نجات اهل زمین مانده روز و شب
پنهان و سهمناک و خزنده است در تنات
تو مردهای و سهم تو زنده است در تنات
از خانه وجود تو این نم، نمیرود
«سرسام» کهنه از سر آدم نمیرود...
برگرد دخترم، گله از هیچکس مکن
توفان قویست، تکیه به بال مگس مکن
چون تار موی، لای دم شانه تا به چند
چون خاکروبه پشت در خانه، تا به چند
چون بوی گل که از تن شببو نمیرود
بیگانگی غمیست که از رو نمیرود
بیگانگی نه قحطی نان است، در بشر
اغلب به هیئت سرطان است در بشر
برگرد تا هنوز جوانی و دلبری
پیش خیال خام خودت از همه سری
مغرور و سربلند، گذر میکنی به شهر
بی قیدِ چون و چند گذر میکنی به شهر
با طعنههای مخفی شهر آشنا نهای
چون من اسیر دایم این کوچهها نهای
نه، کوه و دشت و دره تو را میکشد، برو
تحقیر، ذرهذره تو را میکشد برو
پیش از دمی که کهنه شوی، بین قابها
چون برگ گل، که له شده، لای کتابها
چون خاطرات درهم و تلخِ تباریات
چرکین شود، سیاه شود، زخم کاریات
پیش از دمی که یوسف این چاهها شوی
یونس شوی و در تن ماهی، رها شوی
برگرد و در ولایت خود بیکفن بمیر
یا سیر یا گرسنه ولی در وطن بمیر
از من سلام ساده به دشت و دمن ببر
با طوطیان سرخوش شاخ و چمن ببر
با همرهان بگو که همه، دود بود و دود
گشتم، شما نگرد، کسی پشت مه نبود
آری بگو که آرش افسانه، مرده است
دیدیم، در کمان کسی، تیر و زه نبود
رو سمت چشمهای جهان میزند شتک
خون فراق از تن فرهنگ مشترک
صحرا تمام، نقشۀ چاه است یا شغاد
در شعر پارسی نه «امید» و نه «بامداد»
در کاروان حله نه مرکب، نه مرد بود
تا چشم کار کرد، فقط گرد و گرد بود
از وعدههای امت واحد، خبر نبود
ما ساده دل بدیم، کسی پشت در نبود
با قصه، عقدههای بشر وا نمیشود
با شعر این معاهده امضا نمیشود
با همرهان بگو... نه، نگو، هیسوهیسوهیس!
در هفتخوان قصه فقط دشنه بود و دیس
مژده، به جای مهر و مفاتیح و شعر و کیف
با خود ببر عبارت «افغانی کثیف»
برگرد سوی خانه،
کجا خانه؟
کو وطن؟
بسیار مردهایم در این گور بیکفن
ای دختر مسافر ترکِ عجم شده
در گردش پیالۀ تاریخ کم شده
از غربتی به غربت دیگر هزارهها
چلتکههای وصلهخور پارهپارهها
چون صخرهای جدا شده از قله تا به رود
غلطیده آمدی به سرانجام تو درود
برگرد و در درون خودت، غار و لانه کن
با دوست، عذر و حیله و مکر زنانه کن
گیسوی غم، بلندتر از سرو ناز توست
تنها بمان و زلف شب تار، شانه کن
ای مرغ بینوا به هوایت بلند شو
از زانویت بگیر و به پایت بلند شو
شب تیره گشته، خانه به روی جهان ببند
چشم طمع ز سینۀ این دایگان ببند
پیش فلک به شکوه مکن روز خود سیاه
نشنیدهای که مرده خدا، پس دهان ببند
#ابوطالب_مظفری
برگرد سوی خانه، برای تو، دیر نیست
«بیگانگی» غمیست که درمانپذیر نیست
با شعر و فقه و فلسفه درمان نمیشود
رستم حریف این یل میدان نمیشود
صد قرن بر جنازه انسان، سواره تاخت
مزلو،فروید و یونگ، هم آن را نمیشناخت
یزدان که خشت طینت این خانه آفرید
ما را در این ستمکده، "بیگانه" آفرید
در خاک خشک هستی ما دانه کرده است
چون مار در بهشت بشر، لانه کرده است
با آدم از بهشت به اینجا رسیده است
در بقچههای حضرت حوا رسیده است
بذر نهفتهای است که در خاک کشتهاند
اکسیرغم که در گل آدم سرشتهاند
در لحظهلحظههای تو، قد میکشد مدام
بین تو و جهان تو سد میکشد مدام
در کودکی که فرصت طنازی تو است
در کوچههای دهکده، همبازی تو است
یک چندبعد صاحب رسمونشان شدهاست
همگام با تو، جانب مکتب روان شده است
حالا شده است فلسفهخوان تمام وقت
جویای اسم و رسم و نشان تمام وقت
کامو و کافکا وبکت خوانده روز و شب
فکر نجات اهل زمین مانده روز و شب
پنهان و سهمناک و خزنده است در تنات
تو مردهای و سهم تو زنده است در تنات
از خانه وجود تو این نم، نمیرود
«سرسام» کهنه از سر آدم نمیرود...
برگرد دخترم، گله از هیچکس مکن
توفان قویست، تکیه به بال مگس مکن
چون تار موی، لای دم شانه تا به چند
چون خاکروبه پشت در خانه، تا به چند
چون بوی گل که از تن شببو نمیرود
بیگانگی غمیست که از رو نمیرود
بیگانگی نه قحطی نان است، در بشر
اغلب به هیئت سرطان است در بشر
برگرد تا هنوز جوانی و دلبری
پیش خیال خام خودت از همه سری
مغرور و سربلند، گذر میکنی به شهر
بی قیدِ چون و چند گذر میکنی به شهر
با طعنههای مخفی شهر آشنا نهای
چون من اسیر دایم این کوچهها نهای
نه، کوه و دشت و دره تو را میکشد، برو
تحقیر، ذرهذره تو را میکشد برو
پیش از دمی که کهنه شوی، بین قابها
چون برگ گل، که له شده، لای کتابها
چون خاطرات درهم و تلخِ تباریات
چرکین شود، سیاه شود، زخم کاریات
پیش از دمی که یوسف این چاهها شوی
یونس شوی و در تن ماهی، رها شوی
برگرد و در ولایت خود بیکفن بمیر
یا سیر یا گرسنه ولی در وطن بمیر
از من سلام ساده به دشت و دمن ببر
با طوطیان سرخوش شاخ و چمن ببر
با همرهان بگو که همه، دود بود و دود
گشتم، شما نگرد، کسی پشت مه نبود
آری بگو که آرش افسانه، مرده است
دیدیم، در کمان کسی، تیر و زه نبود
رو سمت چشمهای جهان میزند شتک
خون فراق از تن فرهنگ مشترک
صحرا تمام، نقشۀ چاه است یا شغاد
در شعر پارسی نه «امید» و نه «بامداد»
در کاروان حله نه مرکب، نه مرد بود
تا چشم کار کرد، فقط گرد و گرد بود
از وعدههای امت واحد، خبر نبود
ما ساده دل بدیم، کسی پشت در نبود
با قصه، عقدههای بشر وا نمیشود
با شعر این معاهده امضا نمیشود
با همرهان بگو... نه، نگو، هیسوهیسوهیس!
در هفتخوان قصه فقط دشنه بود و دیس
مژده، به جای مهر و مفاتیح و شعر و کیف
با خود ببر عبارت «افغانی کثیف»
برگرد سوی خانه،
کجا خانه؟
کو وطن؟
بسیار مردهایم در این گور بیکفن
ای دختر مسافر ترکِ عجم شده
در گردش پیالۀ تاریخ کم شده
از غربتی به غربت دیگر هزارهها
چلتکههای وصلهخور پارهپارهها
چون صخرهای جدا شده از قله تا به رود
غلطیده آمدی به سرانجام تو درود
برگرد و در درون خودت، غار و لانه کن
با دوست، عذر و حیله و مکر زنانه کن
گیسوی غم، بلندتر از سرو ناز توست
تنها بمان و زلف شب تار، شانه کن
ای مرغ بینوا به هوایت بلند شو
از زانویت بگیر و به پایت بلند شو
شب تیره گشته، خانه به روی جهان ببند
چشم طمع ز سینۀ این دایگان ببند
پیش فلک به شکوه مکن روز خود سیاه
نشنیدهای که مرده خدا، پس دهان ببند
#ابوطالب_مظفری
Forwarded from تَشَعشُعات
Forwarded from رضا عطایی
⚫️ رانده شدن از «دیارِ غُربت»
وَ استقبال نشدن در «دیارِ وَطن»...
✍ رضا عطایی
دو خبر آمده است؛ یکی از جنسِ آتش و فولاد و خون، و دیگری از جنسِ سنگ و حافظه و عصرها. یکی بر سرِ جادهای خاکی در مسیر هرات-کابُل، جایی که اتوبوسی پُر از راندهشدگان -هفتاد و نُه تَن/ نوزده تنشان کودک- را نَه به «وَطن»، که به وَرای نیستی فرستاد.
دیگری در میدانی در مزارشریف، در آستانهٔ چهارمین سالِ حاکمیتی که وعدهٔ «امنیت» و «وطن» میداد و میدهد، بولدوزرهایش تندیسِ «امیر علیشیر نوایی» -نمادِ آن دوران که فرهنگ و عرفان و زبانِ فارسی و تُرکی، نه در تقابل، که در آغوشِ هم بالیدند- را با خاک یکسان کرد.
به ظاهر چه نسبتی است میانِ این دو؟ یکی «حادثه»ای است ترافیکی-مرگبار؛ دیگری «اقدامی» ایدئولوژیک-نمادین.
ولی برای مَن، این دو، دو روی یک سکهاند: سکهای که روی آن واژه «طَرد» نقش بسته است.
اتوبوسِ هرات، تنها یک تراژدی ترافیکی نیست؛ اتوبوسِ هرات، آیینهٔ شکستِ مطلقِ پروژهٔ "وطنسازی" طالبان است. چهار سال است که این گروه بر افغانستان حاکم است. چهار سال است که ادعا میکند کشور را «آباد»، «امن» و «مستقل» کرده است. اما این اتوبوسِ پُر از اجسادِ سوخته، پاسخی خونین به این ادعاست. اگر وطن امن بود، اگر زیرساخت بود، اگر اقتصادی بود، اگر زمینه برای بازگشتِ آبرومندانه و کرامتمندانه فراهم بود، آیا باز هم شاهد بودیم که هزاران نفر، نَه از روی امید، که از روی ناچاری و اخراج، به کام مرگ فرستاده شوند؟
اتوبوسِ هرات فریاد میزند: "تویی که سرزمینات اینجا نیست."
وَ تَخریبِ تندیس نوایی بیداد میکند: "هیچ وَطنی برای بازگشت نیست."
همسایههایمان ما را میرانند، و در وطن، حاکمانمان به جای استقبال، با تاریخ و هویتمان خودتَرکانی میکنند.
غریبیم؛ هم در دیارِ غربت، هم در دیارِ خویش.
وَ استقبال نشدن در «دیارِ وَطن»...
✍ رضا عطایی
دو خبر آمده است؛ یکی از جنسِ آتش و فولاد و خون، و دیگری از جنسِ سنگ و حافظه و عصرها. یکی بر سرِ جادهای خاکی در مسیر هرات-کابُل، جایی که اتوبوسی پُر از راندهشدگان -هفتاد و نُه تَن/ نوزده تنشان کودک- را نَه به «وَطن»، که به وَرای نیستی فرستاد.
دیگری در میدانی در مزارشریف، در آستانهٔ چهارمین سالِ حاکمیتی که وعدهٔ «امنیت» و «وطن» میداد و میدهد، بولدوزرهایش تندیسِ «امیر علیشیر نوایی» -نمادِ آن دوران که فرهنگ و عرفان و زبانِ فارسی و تُرکی، نه در تقابل، که در آغوشِ هم بالیدند- را با خاک یکسان کرد.
به ظاهر چه نسبتی است میانِ این دو؟ یکی «حادثه»ای است ترافیکی-مرگبار؛ دیگری «اقدامی» ایدئولوژیک-نمادین.
ولی برای مَن، این دو، دو روی یک سکهاند: سکهای که روی آن واژه «طَرد» نقش بسته است.
اتوبوسِ هرات، تنها یک تراژدی ترافیکی نیست؛ اتوبوسِ هرات، آیینهٔ شکستِ مطلقِ پروژهٔ "وطنسازی" طالبان است. چهار سال است که این گروه بر افغانستان حاکم است. چهار سال است که ادعا میکند کشور را «آباد»، «امن» و «مستقل» کرده است. اما این اتوبوسِ پُر از اجسادِ سوخته، پاسخی خونین به این ادعاست. اگر وطن امن بود، اگر زیرساخت بود، اگر اقتصادی بود، اگر زمینه برای بازگشتِ آبرومندانه و کرامتمندانه فراهم بود، آیا باز هم شاهد بودیم که هزاران نفر، نَه از روی امید، که از روی ناچاری و اخراج، به کام مرگ فرستاده شوند؟
اتوبوسِ هرات فریاد میزند: "تویی که سرزمینات اینجا نیست."
وَ تَخریبِ تندیس نوایی بیداد میکند: "هیچ وَطنی برای بازگشت نیست."
همسایههایمان ما را میرانند، و در وطن، حاکمانمان به جای استقبال، با تاریخ و هویتمان خودتَرکانی میکنند.
غریبیم؛ هم در دیارِ غربت، هم در دیارِ خویش.