Telegram Group Search
🌱 مِعیارِ مرد و نامرد🌱


نشنیده‌ای که زیرِ چناری کدو بُنی
برجَست و بر دَوید بر او بر به روزِ بیست

پرسید از چنار که تو چند روزه‌ای؟
گفتا چنار عمر من افزون‌تر از دویست

گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم
این کاهلی بگوی که آخر ز بهرِ چیست؟

گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ جنگ
اکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست

فردا که بر من و تو وَزَد بادِ مِهرگان
آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست!

از قطعات انوری، شاعر قرن ششم

@golhaymarefat
برخیز اسفندیار!

اسفندیار پسر گشتاسب پهلوانی شیر دل و پُر‌هنر و رویین‌تن است و بنا به روایتی نظرکرده‌ی زردشتِ پیامبر. اما همین جهان‌پهلوانِ نظرکرده در جنگی نافرجام با رستمِ دستان بینایی‌اش را از دست می‌دهد. برخی برآنند که تیرِ گز بهانه بود، او پیش از درآویختن با رستم بینایی‌اش را از دست داده بود. غرور و تعصب و احساسِ نظرکردگی چشمانش را کور کرده بود. رستم نیز از همین نقطه‌ضعف او بر او تاخت و او را از پای انداخت.

اما روایت دیگری هم هست که می‌گوید اسفندیار پس از اصابت تیرِ دو‌شعبه‌ی رستم بر چشمانش از اسب سرنگون گشت اما نمُرد؛ او را درحالی که غرق در خون بود، سوار بر اسب تیزپایش کردند و اسب او را به غاری ناشناخته در دل کوه‌ها برد. در غار چشمه‌ای جاری بود. اسفندیار در اثر خونریزیِ بسیار سخت تشنه بوده است. دردی جان‌کاه در مغاک چشمان اسفندیار لانه کرده بود. و تنها این درد بود که به یادش می‌آورد که زنده است‌.
آب آن چشمه اما مرهمی شد بر زخم‌ چشم‌های اسفندیارِ مغموم. و یک روز صبح که به آواز پرندگان غارنشین از خواب برخاست معجزه را بعینه دید. گویی بینایی‌اش بازگشته بود. چراغی در درونش روشن شده بود. چراغی که دیگر هیچ دستی یا تیری قادر به خاموش کردنش نبود. اکنون می‌توانست همه چیز را ببیند، همه چیز را همان‌طور که هست، نه آن‌گونه که پیش‌تر می‌دید.
او در غارِ تنهایی‌اش به گذشته‌اش بسیار اندیشیده بود؛ به گذشته‌ای که توأم با حرمان‌های بسیار بود، و نیز به غرور و خودبینی‌های ناصوابش؛ و به ایران و تنهایی‌اش!
گمان می‌کرد تا ابد محبوسِ این غار خواهد ماند. اما کسی در دلش با او می‌گفت: برخیز اسفندیار! ایران اینک به تو، به اسفندیار تازه متولد شده، نیاز دارد، به اسفندیار بینادل. به اسفندیاری که پیش از این چشم داشت اما نمی‌دید. غافل بود. دوست را از دشمن تمییز نمی‌داد. قدر و قیمت وفاداران‌حقیقی وطن را نمی‌دانست. عطشِ قدرت دیدگانش را کور کرده بود، از حقایق عریان دور کرده است.

اسفندیار نمی‌خواست تا ابد محبوس این غارِ ظلمانی بماند. اینک آماده بود پس از پشت سر نهادن روزهای سخت و بحرانی به کمک ایران بشتابد، به کمک ایرانِ سربلند.
از کوه سرازیر شد. با گردنی افراخته، در حالی که کسی با دلش می‌گفت:
شتاب کن اسفندیار، شتاب کن!

حسین مختاری
@golhaymarefat
فرارسیدن ماه آزادی و آزادگی، ماه شوریدن بر ستم و ستمگران را گرامی می‌داریم.
ما و امام حسین (ع)

به گمانم نهضت امام حسین درس‌ها و عبرت‌های بسیاری برای انسان دغدغه‌مند امروزی می‌تواند داشته باشد:
معروف است که آن امام شهید در روز عاشورا فرمود: اِن لَم یَکن لَکُم دین و لاتَخافونَ المعاد فَکُونوا اَحراراً فی دنیاکُم (اگر دین ندارید و از آخرت نمی‌ترسید در کارهای دنیایی تان آزاده باشید).
این سخن بسیار عبرت آموز و حکمت آمیز است، تاریخ مصرف خاصی هم ندارد، و در همه‌ی زمان‌ها و مکان‌ها کاربرد دارد.

نکته‌ی دیگری که می‌توان از این واقعه آموخت این است که نهضت حسینی فارغ از هر گونه گرایش و مذهب و مسلکی یک معیار است؛ معیار حق و باطل. هرکسی باید از خود بپرسد که الان در جبهه‌ی حق است یا باطل؟ در جبهه‌ی حسین است یا یزید؟ تشخیص این مسأله خیلی هم دشوار نیست. با شناختی که از حسین بن علی -علیهما السلام- داریم به راحتی می‌توان حدس زد که اگر همین الان کارها و رفتار و زندگی‌ خود را به آن مردِ آزاده عرضه کنیم آن را تایید خواهد کرد یا خیر؟

@golhaymarefat
ما و امام حسین (ع)

یکی از اهداف قیامِ امام حسین اصلاحِ امّت بود. ما هم می توانیم به پیروی از آن مرد بزرگ دست به اصلاح امور جامعه‌ی خود بگشاییم؛ دست‌کم می‌توانیم از خودمان شروع کنیم؛ این که خیلی سخت و دشوار نیست: کمتر آزار برسانیم و بیشتر محبت کنیم. کمتر زخم بزنیم و بیشتر مرهم بنهیم. کمتر بدگویی کنیم و بیشتر الفت ایجاد کنیم. کمتر قومیت ها را به جان هم بیندازیم و بیشتر به اتحاد و همدلی فرا بخوانیم. کمتر به اختلاف فرهنگ‌ها و قومیت‌ها[ فارس و تُرک و عرب و عجم] دامن بزنیم و بیشتر به مشترکاتِ ایرانی‌مان تاکید کنیم. دست از قوم پرستی که از مصادیق آشکارِ بت‌پرستی است بکشیم. محبت و رایگان‌بخشی را از خداوند رحمان و رحیم بیاموزیم و هرگز الفت و اتحاد را از خاطر نبریم.
چرا که الفت و اتحاد قوی‌ترین و نفوذناپذیر‌ترین سدّی است که می‌تواند مملکت را از گزند بدخواهان و فتنه‌گران محفوظ دارد. همدلی و همبستگیِ ملّی هم زمانی رخ می‌دهد که مردم فرمانروایان را، در قول و فعل، خیرخواه و امانتدار و راست‌کردار بدانند و ببینند. نه اینکه، به قول سعدی:
تَرکِ دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غَلّه اندوزند
@golhaymarefat
ما و امام حسین(ع)
🔸آفت ظاهرگرایی و قشریگری

واقعه‌ی کربلا در برابر چشمان مردمانی روی داد که دین لَقلَقه‌ی زبان شده بود و آلت کسب نان و مقام. این در حالی بود که هنوز برخی از صحابی آورنده‌ی همان دین در قید حیات بودند و به چشم خود می‌دیدند که چطور رانده‌شدگان رسول الله برگشته‌اند و متوّلیان دین شده‌اند و نزدیکان و عزیزان وی تبعید و مظلوم و در به در گشته‌اند.
حسین بن علی همان روزها گفته بود: اِنَّ النّاسَ عَبيدُ الدُّنْيا وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ. "این مردمان که می بینید [بجای اینکه بندگان خدا باشند] بَردگان دنیا شده اند و دین [بجای اینکه در جان شان نشسته باشد] لقلقه‌ی زبان‌شان شده است."
لقلقه در زبان عربی به آوازی گفته می‌شود که لک‌لک از دهانش در می‌آورد- کاری عبث و به درد نخور. این یعنی بازیچه کردن دین! به عبارت دیگر دل خوش‌کردن به قِشر و پوسته‌ی دین و مغفول گذاشتن مغز و گوهر آن. خطر ظاهرگرایی و آسیبی که می‌تواند به حیات فکری و اجتماعی انسان‌ها بزند به قدری نگران کننده بوده که از قول پیامبر روایت شده است که: إِنَّ اللهَ لايَنظُرُ اِلَى صُوَرِكُم وَ لَا اِلَى اَموَالِكُم وَ لَكِن يَنظُرُ اِلَى قُلُوبِكُم وَ اَعمَالِكُم.(خداوند به شكل و شمایل شما و به دارایی‌های شما نظر نمى كند بلكه به دلها و کارهای شما می‌نگرد.)

در مقابل، باطن یا گوهر دین به جنبه‌های معنوی دین اطلاق می‌شود، از قبیل اخلاق کریمانه، انصاف، عدالت، اخلاص، مهرورزی و نرم‌خویی، به یاد خدا و آخرت بودن، و در یک کلمه: داشتن زیستِ مؤمنانه.

اما چسبیدن به ظاهر و احکام دین[ بدون التفات به روح و معنویت آن] بدین معنی است که آدم‌ها ظاهرشان چیزی بگوید و باطن‌شان چیزی دیگر، که به تعبیر صاف و ساده می‌شود همان دورویی. در چنین رویکردی باورهای دینی و اعتقادی به جای آن‌که به باطن و قلب آدمیان فرو برود در ظاهرشان متوقف و معطّل می‌ماند.
حسین بن علی که درود خدا بر وی باد، قربانی چنین جامعه‌ای شد؛ جامعه‌یی حسین کُش. فَتَأمِّل تأَمُّلاً جَیّداً!
@golhaymarefat
ما و امام‌حسین(ع)

امام حسین و اهل بیت‌ او می‌گفتند در جامعه‌ای که انسان‌ها حق انتخاب و اعتراض نداشته باشند و حقوق اولیه‌ی آنها زیر پا برود، و به زن و کودک رحم نشود، و باطل لباس حق بپوشد، و حق سر بریده شود، زنده ماندن پشیزی نمی‌ارزد.
بنابراین مرگِ آگاهانه بر سرِ کوی دوست را برگزیدند و زنده‌ی ابد شدند.

زنده کدام است برِ هوشیار؟
آن که بمیرد به سرِ کوی یار

@golhaymarefat
نغمه
علیزاده، عندلیبی
آلبوم نینوا
ساخته حسین علیزاده
نوازنده نی: زنده‌یاد جمشید عندلیبی
عصرِ عاشورا و نسیمِ خوشِ بهاری

سپیده‌ی صبحِ عاشورا در حال سر زدن بود و افق هر لحظه سرخ و سرخ‌تر می‌شد. حسین تصمیم‌اش را گرفته بود، عمر سعد نیز. حسین دو راه بیشتر نداشت: دست بیعت بسوی یزید دراز کند و به درازای ابد در خواری و سرافکندگی بزیَد یا در راه عزت و آزادی از همه چیزش بگذرد. و حسین دومی را برگزید و زنده ی جاوید شد. عمر سعد هم دو راه بیش نداشت: یا حسین را به تسلیم و تمکین وادارد که نتوانست، یا او را و یاران اندکش را به خاک و خون کشد که کشید.

تا ظهر عاشورا همه‌ی گل‌های دشت آزادی و آزادگی زیر سُمّ سُتوران توحّش و جاهلیت پرپر و لگد کوب شدند. ولی عمر سعدِ سرمست از پیروزی و یاران بی‌شمارش در عصر همان روز، بعد از آنکه اسب ها دواندند و شادی‌ها کردند، به چشم خود دیدند که نسیم بهاری وزیدن گرفته است و از کنار تن‌های پاره پاره و پیراهن‌های سرخ، گُل های تر و تازه در حالِ شکافتنِ خاک و شکفتن هستند. بوی بهار دلنشین همه جا را فراگرفته بود و دشمن با همه‌ی تلاش و تقلّایش نتوانسته بود مانع آمدن بهار شود. و بهار آمده بود و خاک آغشته به خون را شکافته بود و گل‌ها و سبزه‌ها دمیده بودند.
🌹🌹🌹
حسین مختاری
@golhaymarefat
🔸پرده‌ی اوّل

فرشتگان چنگ می‌نواختند و روح، بال‌گستر و باوقار فرود می‌آمد. گویی زمین و زمان از حرکت بازمانده بود و آفرینش به تماشا ایستاده بود.
فرشته‌ها همچنان، با شور و نوا، می‌نواختند و با نیرویی نامرئی روح را بسوی یک تلاقی عظیم، به جانب یک میقات بزرگ، پیش می‌راندند.
اینک بر روی خاک سورسات جشنی باشکوه تدارک دیده شده و افلاک به تماشا چشم دوخته است. لحظه‌‌ی شگرف و سرنوشت‌سازی است. روح نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، و کالبدِ خاکی آماده است تا پذیرای مهمانی زَفت و عزیز گردد. ترس از ویرانی جسم نفس‌ها را در سینه حبس کرده است. اما فرشته‌ها در نواختن چنگ سِحر می‌کنند، نوای جادُوانه‌ی چنگ روح را عاشق‌وار بسوی جسم می‌راند. لمحه‌ای در آستانه می‌ایستد و سپس با تواضع تمام سر فرو می‌آورد و داخل می‌شود. آفرینش، یکپارچه، به جنب و جوش درمی‌آید، افلاک سماع آغاز می‌کند و فرشتگان در آغوش هم فرو می‌روند.

🔹پرده‌ی دوم

از آسمانِ شب ستاره می‌بارد و در ورای ستاره‌ها جشن و سُروری برپاست. جانوران در دلِ تاریکی از لانه‌ها و پناه‌گاه‌های خود بیرون خزیده، خیره به آسمانِ صاف گوش خوابانده‌اند. اسبِ کهر بی‌سواری چهار نعل می‌تازد و  بخار نفَس‌هایش در تاریکی شب گم می‌شود. روحِ مرد در میان دو فرشته‌ی نگهبان، آسمان شب را در می‌نوردد و خبر ندارد که اسبِ کهرش در آن دشتِ بی‌فریاد بر لبه‌ی هیچ پرتگاهی درنگ نخواهد کرد.

حسین مختاری

@golhaymarefat
مشکاتیان
پرویز مشکاتیان
سرو آزاد
پرویز مشکاتیان

ای میهن، ای داد!
از آشیانت بوی خون می‌آورد باد!
بر بال سرخ‌ کشکرک پیغام شومی‌ست،
آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟
جوجه‌ها پَر درآورده
و رفته‌اند
لانه در هجومِ بادها
تنهاست

اندوه باز آمده است و
دهانم باز مانده است
پوسته‌‌‌ی تخم‌ها
به خالیِ دهانم می‌خندند

طبیعت صِله‌هایش را باز می‌ستانَد
در روزگارِ گلوله و قانون
همه چیز به آسانی می‌شکند!

حسین مختاری

@golhaymarefat
تمثیلات و تأمّلات عرفانی مولانا(۱)


ای بسا شیرین که چون شکَّر بوَد
لیک زهر اندر شکَر مُضمَر بوَد
آن‌ که زیرک‌تر، به بو بشناسدش
و آن دگر چون بر لب و دندان زدش
پس لبش ردّش کند پیش از گلو
گرچه نعره می‌زند شیطان: "کُلوا"
و آن دگر را در گلو پیدا کند
و آن دگر را در بدن رسوا کند
و آن دگر را در حَدَث سوزَش دهد
ذوقِ آن زخمِ جگر دوزَش دهد
و آن دگر را بعدِ ایّام و شهور
وان دگر را بعدِ مرگ از قعرِ گور
ور دهندش مهلت اندر قعرِ گور
لابُد آن پیدا شود یَومَ النُشُور!

هر نبات و شکَّری را در جهان
مهلتی پیداست از دَورِ زمان
سال‌ها باید که اندر آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب
باز ترّه در دو ماه اندر رسد
باز تا سالی گُلِ احمر رسد

این شنیدی، مو به مویت گوش باد
آبِ حیوان است، خوردی، نوش باد
آبِ حیوان خوان، مخوان این را سخن
روحِ نو بین در تنِ حرفِ کهن

دفتر اول مثنوی، تصحیح استاد موحد،
ابیات ۲۶۰۵ -۲۵۹۳
@golhaymarefat
گل های معرفت
تمثیلات و تأمّلات عرفانی مولانا(۱) ای بسا شیرین که چون شکَّر بوَد لیک زهر اندر شکَر مُضمَر بوَد آن‌ که زیرک‌تر، به بو بشناسدش و آن دگر چون بر لب و دندان زدش پس لبش ردّش کند پیش از گلو گرچه نعره می‌زند شیطان: "کُلوا" و آن دگر را در گلو پیدا کند و آن دگر را…
.
مولانا در اینجا به ما انذار می‌دهد که هوش و حواس‌مان به چیزهایی که از راه گوش و چشم و دهان دریافت می‌کنیم، باشد. ما هر روز به صداها و نواهایی گوش می‌سپاریم، به مناظری نگاه می‌کنیم و خوردنی‌ها و نوشیدنی‌هایی را میل می‌کنیم. اما آیا همه‌ی اینها برای ما مفیدند؟ آیا نتیجه‌ی این خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها و کوشیدنی‌ها عاقبت دامنِ ما را نخواهند گرفت؟
مولانا می‌گوید تشخیص درست از نادرست و خیر از شرّ به این آسانی‌ها نیست. گاه ما می‌پنداریم غذای سالم و لذیذی تناول می‌کنیم غافل از اینکه زهری با آن درآمیخته است. بله آنچه می‌خوریم بظاهر نان است اما در اصل زهرمار و کاهش جان است.
قرآن (در سوره عبس آیه‌ی ۲۴) تاکید می‌کند که:
فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَىٰ طَعَامِهِ (پس انسان باید به خوراکش با تأمل بنگرد.)
اگر از نظر خداوند غذای جسم این قدر مهم و حیاتی است پس به طریق اولی غذای روح و جان از آن هم مهم‌تر و حیاتی‌تر باید باشد. مطالعات ما، اندیشه‌ورزی‌های ما و بطورکلی آبشخورهای فکری که دائم از آن‌ها قوت معنوی خود را برمی‌داریم در کمال اهمیت هستند.

اما چگونه باید نوش را از نیش تمییز داد؟ این کار البته نیازمند تزکیه و سیر و سلوک معنوی و استمداد از همت اولیا و آثار و رهنمودهای ایشان است؛ تا انسان به تدریج صاحبِ نور باطن گردد و از بندهای دست و پاگیر رها شود. در این صورت است که می‌تواند همه چیز را بهتر ببیند.

مولانا در دو بیت واپسین به ما هشدار می‌دهد که آنچه اکنون از من شنیدید حرف و صوت و کلمه نبود آبِ زندگانی بود، جان آفرین بود، روح نو و تر و تازه بود که در قالب حرف کهن گفته شد.

حسین مختاری

@golhaymarefat
Audio
افقِ خونین(۱۳۶۲)
شهرام ناظری
مشفق کاشانی
هوشنگ کامکار
شمس و لائوتسه

شمس تبریز در جای جای مقالات بر این نکته‌ی مهم تأکید می‌کند که طالب حقیقت باید آموزش‌های پیشین خود را فراموش کند، زیرا دفترِ سواد و حرف موجب مستور ماندنِ حقیقت از چشم سالکِ طالب می‌شود.
بنابراین " اول از این‌ها همه بیزار می‌باید شد. هر که فاضل‌تر دورتر از مقصود. هرچند فکرش عامض‌تر، دورتر است. این کوزه پُر است از آبِ شور، تو را می‌گویم آبِ رود هست! گفتی که بده، گفت: این[کوزه] را از این[آبِ شور] تمام تهی کن.
(مشهورتر از خورشید، حسین مختاری، نشر ورجاوند، ص۲۸۲)

"معروف است که فردی نزد لائوتسه[ از بنیانگذاران شناخته شده‌ترِ مکتب تائوئیسم] می‌آید و می‌گوید به راهنمایی و اندرز نیاز دارم، بگو چگونه زندگی کنم؟
لائوتسه می‌پرسد چرا او جمعیّتی از مردم را با خودش آورده است؟ وقتی آن شخص به پشت سرش نگاه می‌کند کسی را آنجا نمی‌یابد.
مقصود لائوتسه در اینجا این است که ما افکار، آموزش‌ها و توصیه‌هایی را که از والدین، آموزگاران، روحانی‌ها گرفته‌ایم همه جا همراه خود می‌بریم. بنابراین لائوتسه می‌گوید اگر می‌خواهی با هم سخن بگوییم تمام آنها باید از تو دور گردند؛ یعنی تمام آن افکار پیشین باید از ذهنت بروند و از هیچ شروع کنی."

(درس‌گفتارهای ادبیات جهان، گرنت ال. وات، مترجمان: مسعود فرهمند و دیگران، انتشارات نیلوفر، چ سوم، ص۸۰)
@golhaymarefat
Forwarded from مسافر فراسو
در سوگِ گذرِ دوران و کوچِ قافله‌سالارانِ هنر

شگفتا از این روزگارِ هنر سوز و آشنا ستیز! گویی تقدیر چنان رقم خورده است که جامِ وجودِ این سرزمین، ذره‌ذره از جوهرِ حکمت و زیبایی تهی گردد. پیش از این، آن حنجره‌ی ملکوتی، آن نواگرِ باغ‌هایِ عرفان، محمدرضا شجریان، قفسِ تن را گشود و "یادِ ایامی" را در ابدیت رها کرد. آوازی که تنها صوت نبود؛ بلکه ستونی از معنویت بود که از عمقِ تاریخِ این خاک برمی‌خاست و گوشِ جانِ ما را با "ربّنا"یِ افطار و نغمه‌یِ "مرغ سحر" زمانه می‌نواخت. با رفتنِ او، سکوتی بر موسیقیِ اصیلِ این دیار خیمه زد که طنینِ آن تا همیشه در حافظه‌ی ما باقی است. آن همه شکوه و جلال، آن همه تحریرِ فاخر که پلی بود میانِ زمین و آسمان، به خاطره پیوست.
و حال، این چرخِ کج‌رفتار، چشم به گنجینه‌ای دیگر دوخته است. چشم به آن سرانگشتانِ معجزه‌گری که رنگ را جان می‌بخشید و خیال را بر بومِ ابدیت ترسیم می‌کرد. استاد محمود فرشچیان، آن نگارگرِ چیره‌دستی که مینیاتورهایش نه فقط نقاشی، که پنجره‌هایی گشوده به عالمِ معناست. هر گردشِ قلمِ او، روایتی ازلی از عشق، عرفان و آن عقلانیتِ ژرفِ ایرانی است که در تلاقیِ اسطوره و حقیقت، خود را متجلی می‌سازد. از "ضامن آهو"یِ او، رأفت و پناه می‌تراود و از "عصر عاشورا"یش، اندوهی به وسعتِ تاریخ. او که عمری را وقفِ آفرینشِ زیبایی و تجسّمِ معنویت کرد، خود به یکی از آن نقش‌هایِ فاخر بدل شده است.
امان از این دوران! امان از این دستِ بی‌رحمِ زمانه که یکی پس از دیگری، ستاره‌هایِ آسمانِ فرهنگِ ما را می‌چیند. شجریان با آن الحانِ آسمانی‌اش رفت و حالا فرشچیان با آن نگاره‌هایِ بهشتی‌اش... اینان تنها هنرمند نبودند؛ تجسّمِ آن "ایرانِ معنوی" بودند که ریشه در عرفانِ حافظ و شورِ مولانا دارد. میراث‌دارانِ اصالتی که در هیاهویِ جهانِ مدرن، پناهگاهِ روح و ذهنِ ما بودند. با رفتنِ هر یک از این بزرگان، بخشی از هویتِ ما کمرنگ می‌شود و ما می‌مانیم و هراسی جانکاه از فردایی که شاید دیگر چنین قافله‌سالارانی برایِ هنر و اندیشه‌اش نداشته باشد.
Desert Soul
Peder B. Helland
کویر انتهای زمین است؛ پایان سرزمین حیات است؛ در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم و از آن است كه ماوراءالطبيعه ـ كه همواره فلسفه از آن سخن مي‌گويد و مذهب بدان می‌خواند ـ در کویر به چشم می‌توان دید، می‌توان احساس کرد.

#علی_شریعتی
#کویر
منظور شمس تبریزی کدام خانه است؟


گفت که دیوانه نِه‌ای
لایق این خانه نِه‌ای.
..
این خطاب شمس به مولاناست. می‌گوید از آنجا که تو دیوانه و شوریده نیستی سزاوار این خانه نمی‌باشی.
در اینجا بی‌درنگ این سوال به ذهن خطور می‌کند که "این خانه ‌چه خانه است" که شمس تبریزی مولانایِ فقیه و مُفتیِ محترم شهرِ قونیه را لایق آن نمی‌داند؟
پیش از تأمّل در باب این پرسش، جواب مولانا را بشنویم:
رفتم دیوانه شدم
سلسله بَندَنده شدم


می‌گوید چشم! هرچه تو بگویی همان می‌کنم، دیوانه می‌شوم و بر پای خود سلسله می‌بندم. ولی من از این خانه بیرون برو نیستم:
می‌نَرَوَم هیچ از این خانه من
در تکِ این خانه گرفتم وطن
خانه‌ی یار من و دارُالقَرار
کفر بُوَد نیّتِ بیرون شدن
سر نَهَم آن جا که سَرم مست شد
گوش نَهم سویِ تَنَن تنتنن
نکته مگو هیچ به راهم مکن
راهِ من این است تو راهم مزن
هر که در این خانه درآید وُرا
همچو منَش باز بمانَد دهن

(دیوان شمس، غزل ۲۱۰۸)

به نظر می‌رسد خانه‌ای که شمس از آن سخن می‌گوید خانه‌ی دنیای شمس است -به تعبیر دقیق‌تر جهانِ شادمانه‌ی شمس. جهان شمس جهانی فرحناک و فراخنای است. جهانی کاَندرو هر دل که یابی پادشا یابی/ جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی- به قول سنایی غزنوی.
استاد محمدعلی موحد در کتاب خواندنی شمس تبریزی فصلی را به جهان شادمانه‌ی شمس اختصاص داده و نکته‌های پر مغزی را در این باب بیان کرده است. شمس در مقالات همواره از کسانی که "شادی را رها کرده غم را می‌پرستند" انتقاد می‌کند.

مولانا از همان دیدارِ اول شیفته‌ی جهان شادمانه‌ی شمس شده بود. از گفتار و رفتار و وَجَنات او به وجد می آمد و می‌دانست که این‌ها همه حاصلِ شادی درونی و انفسی اوست. شمس نیز بخوبی می‌دید که مولانا در او واله مانده است، شیفته‌وار به او چشم دوخته و نمی‌تواند لحظه‌ای از او جدا شود. ولی به نظر شمس این‌ها کافی نبودند. مولانا باید از پسِ آزمون‌های سخت برآید. مولانایی که فقیه و دانشمندِ قونیه است. اما فقیهی جاه‌جوی است، و حاضر نیست جاهِ فقیهانه‌اش را ترک کند. شمس همه‌ی این‌ها را بدرستی درک می‌کند. و درست روی همین نکته هم انگشت می‌گذارد. او حکیمی حاذق است و درد مولانا را تشخیص داده است.
می‌گوید تا وقتی که دست از عافیت‌طلبی و محاسبه‌گری و حیثیت اجتماعی خود بر نداری نمی‌توانی قدم به این خانه بگذاری، این خانه لایق عبوسان و محبوسانِ غم نیست. باید جاه و خودی‌هایت را پشتِ در بگذاری و داخل شوی.
شمس اما نزدیک‌ترین راه را برای نیل به این مقصود سماع کردن می‌داند. مولانا باید در مدرسه و بازار، و بر سرِ میدان سماع کند تا خود را بشکند.

رقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رقص اندر خونِ خود مردان کنند
چون رهند از دستِ خود، دستی زنند
چون جَهَند از نقصِ خود  رقصی کنند
مطربان‌شان از درون دف می‌زنند
بحرها در شورشان کف می‌زنند
(مثنوی معنوی، دفتر سوم)

دف و دایره‌ای که ایشان را به رقص و پایکوبی می‌خواند از چوب و پوست نیست، و بلاشک صدای این دف نیز نه از بیرون که از شهرِ جانِ با فروغِ سماع‌کنندگان برمی‌خیزد.

حسین مختاری

@golhaymarefat
2025/08/28 06:33:28
Back to Top
HTML Embed Code: