Telegram Group Search
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۲۹۱

#حاجتى_كه_در_سرداب_گرفته_شد!!

🌷زیرزمین خانه‌ی ما خشت و گلی بود. وقتی به مرخصی می‌آمد، چراغ بغدادی را برمی‌داشت، می‌رفت توی زیرزمین و مشغول عبادت می‌شد. می‌گفتم: حداقل این دو روز مرخصی را پیش ما باش، از این سرداب تاریک چه می‌خواهی؟ اما فایده ای نداشت. از شب تا صبح توی سرداب با معبودش خلوت می‌کرد و حالات عجیبی داشت. عملیات والفجر ١٠ بود که زیر یک پل، اسیر عراقی‌ها شد. وقتی پیکر پاکش پیدا شد، استخوانی در بدن نداشت. عراقی‌ها تمام استخوان‌هایش را با سنگ خرد کرده، در نهايت هم تیر خلاص را زده بودند.

🌹خاطره اى به ياد شهید معزز محمد اسماعیلی

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۲۹۲

....#برنمی‌گردم!

🌷در عملیات رمضان در یک محور بچه‌های گردان مسیر را اشتباهی، حدود پانزده، بیست کیلومتر جلو رفته بودند. آقا مهدی یک نفر برداشت و رفت جلو. آقا عزیز جعفری آمد دم نفربر ما و گفت: «به مهدی بی‌سیم بزن برگرده. منطقه ناامنه اوضاع اصلاً مناسب نیست.» پیام را با بی‌سیم رساندم. چند بار دیگر آقا عزیز پیغام فرستاد که: «بگین مهدی برگرده!» دفعه آخر آقا مهدی پشت بی‌سیم به من گفت: «آقای الموسوی! تا تک تک بچه‌های مردم رو از این‌جا جمع نکنم، برنمی‌گردم عقب!» و تا جایی که توانسته بود، زخمی‌ها و شهدا را به عقب منتقل کرد.

🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
راوی: رزمنده دلاور مصطفی الموسوی
منبع: سایت نوید شاهد

و برنگشت!

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۲۹۳

#داد!!

🌷هر روز پيش از بيرون آمدن از برجک با دعای محسن كارمان را تمام می‌كريم. يكی از دعاهایش عجیب دلم را لرزاند: خدايا! مرگى بهمون بده كه همه حسرتش رو بخورن....

🌹 خاطره ای به یاد شهید معزز بی‌سر مدافع حرم محسن حججی

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۲۹۴

#خلاقیت_در_سنگر_اخلاق!

🌷در دوران دفاع مقدس، رزمنده‌ها فقط در خط مقدم نمی‌جنگیدند؛ در سنگر اخلاق هم پای کار بودند. برایشان مهم بود که جبهه، فقط میدان نبرد با دشمن نباشد، بلکه میدان تربیت نفس و ساختن انسان هم باشد. شهید مصطفی نساج برای همین، راه خلاقانه‌ای پیدا کرده بود: به بچه‌های گردان یاد داده بود اگر کسی وسط صحبت‌ها غیبت کرد، چیزی نگویید و بحث نکنید، فقط یک صلوات بفرستید. اگر باز ادامه داد، شما هم دوباره و دوباره صلوات بفرستید تا خودش متوجه شود.

🌷این روش هم باعث می‌شد کسی خجالت‌زده نشود، هم غیبت‌ها همان‌جا قطع شود. خیلی زود، همه‌ی گردان یاد گرفتند که غیبت در جمع جایی ندارد. نتیجه‌اش این بود که فضای رفاقت و سنگر، پاک و برادرانه باقی می‌ماند. اما امروز، در فضای مجازی، اوضاع برعکس شده؛ غیبت، تهمت و دروغ مثل نقل و نبات پخش می‌شود. کافی است گوشی‌ات را باز کنی تا ده‌ها نمونه ببینی. واقعاً اگر شهدا امروز کنار ما بودند، شاید باید مدام صلوات می‌فرستادند تا این سیل غیبت‌ها و قضاوت‌ها آرام شود.

🌷خاطره ای به یاد شهید معزز مصطفی نسـاج

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۲۹۵

#ننه‌مریم_زینب_زمان!

🌷«ننه‌مریم» مادری که وقتی خبردار شد پسرش برای پاکسازی شهر بر اثر انفجار مهمات شهید شده است به محل حادثه رفت و وقتی با بدن قطعه قطعه شده‌ی پسرش در خرمشهر مواجه شد، یک پتو آورد و اعضای بدن شهیدش را جمع کرد و همراه با رزمندگان او را به خاک سپرد.

🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمد پورحیدری

آن روضه را که ما شنیدیم دیده است
اینگونه صبر را زِ که تعلیم دیده است؟!

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۲۹۶

#قاعده‌ی_ازدواج!!

🌷شب بود، تو سنگر نشسته بودیم، حرف ازدواج شد، همه به هم تعارف می‌كردند، هركس سعی می‌كرد دیگری را جلو بیندازد. یكی‌ از برادران گفت: «ننه من قاعده‌ای دارد، می‌گوید هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون، موقع زن گرفتن است!» وقتی این حرف را می‌زد كه «علی‌ پروینی» فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود همه خندیدیم و یك‌ صدا گفتیم: «با این حساب وقت ازدواجِ برادر پروینی است.»

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۲۹۷

#همسنگر

🌷صحبت‌های ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تأکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر می‌خواهد. شاید کسی که به خواستگاری می‌رود بگوید همسر و همدم می‌خواهد اما مصطفی گفت که همسنگر می‌خواهد. بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت این‌که همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام می‌دهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند.

🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز مدافع حرم مصطفی صدرزاده
راوی: همسر گرامی شهید

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۲۹۸

#خواب_دیدن_ممنوع!

🌷نیمه شب بود که یکی از بچه‌های آسایشگاه با فریادی از خواب پرید. از شانس بد او، نگهبان هم که پشت پنجره قدم می‌زد صدا رو شنید و سرکی داخل انداخت و با صدای نکره‌ش داد زد: چی بود؟ دوست ما گفت: هیچی، خواب دیدم! سرباز عراقی اسم او را پرسید و روی یک برگه کاغذ نوشت. فردای آن روز به سراغ آن بنده خدا اومد و همه رو جمع کرد و پرسید: شما به چه حقی خواب دیده‌اید؟!

🌷بنده خدا گفت: دست خودم نبود، خواب می‌دیدم که از خواب پریدم! نگهبان که عصبی و ناراحت نشون می‌داد، با حالتی تهدیدآمیز گفت:‌ از این به بعد احدی حق خواب دیدن ندارد و اگر هم خواب دید، حق ندارد وسط خواب بپرد! با اعلام دستور جدید، یعنی «خواب دیدن ممنوع!» همین‌که پای نگهبان از آسایشگاه خارج شد. همه بچه‌ها خندیدند و تا مدت‌ها بعد هم این موضوع اسباب تفریح و سرگرمی ما بود.

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۲۹۹

....#چه_می‌خواهید_بکنید؟!

🌷در اردوگاه عراقی‌ها برای آزار دادن بچه‌ها مخزن دستشویی را خالی نمی‌کردند تا تمام محیط اردوگاه را کثافت بگیرد و این خود از بزرگترین آزار و اذیت آن‌ها بود که بعد از یک روز در باز می‌شد و با آن شرایط رقت‌بار روبرو می‌شدیم. نه آبی، نه حمامی، هر وقت دوست داشتند آب را باز می‌کردند و هر وقت می‌خواستند آب را می‌بستند. لحظه‌ای فکر کنید داخل حمام هستید و صابون به سر و صورت خود زده‌اید و آن‌ها آب را یک‌دفعه قطع می‌کنند و از طرفی بیم آن است که الان سوت آمار را خواهند زد. چه حالی به شما دست می‌دهد و چه می‌خواهید بکنید؟!

راوی: آزاده سرافراز فریدون احمدزاده

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۰

#شرط_تشییع_و_تدفین....

🌷عمليات والفجر دو، آخر خط دنياى «حاج عليرضا موحد دانش» بود؛ حاج على - كه چند روزى بود به خاطر بعضى دلشكستگی‌ها از فرماندهى تيپ كناره‌گيرى كرده بود - در اين عمليات با اصرار همرزمانش به عنوان فرمانده عمليات شركت كرد. چند ساعت قبل از شهادتش به رفيقش حسين گفت: «داش حسين! می‌شه ما هم اين‌دفعه بريم؟ خيلى هوايى شدم.» به كاظم رستگار هم گفت: «برادر كاظم! ديگه اين، دفعه‌ى آخره.» گفتن همانا و رفتن همانا، رفت كه رفت. گلوله‌ى دوشكا وريد بزرگ پايش را زد و خون گرم و باصفاى او ارتفاعات ۲۵۱۹ را در حاج عمران رنگين كرد.

🌷جنازه‌ى حاجى سه روز بعد يعنى ۱۶ مرداد ۶۲ از ارتفاعات ۲۵۱۹ پايين آورده شد و الآن در قطعه‌ى ۲۴، بالاى سر شهيد «كلاهدوز» و مجاور «شهيد چمران» به خاك سپرده شد. طبق وصيتش، هر كس اصل ۱۱۰ قانون اساسى - ولايت فقيه - را قبول نداشت، نبايد در تشييع و تدفينش حاضر می‌شد. بعد از شهادت او قسمت اعظم خيابان «فرمانيه» را «برادران موحد دانش» نامگذارى كردند. از حاج على، يك دختر به جا مانده كه چند ماه بعد از شهادت بابا به دنيا آمد.

🌹خاطره ای به یاد فرمانده، جانباز شهيد معزز حاج عليرضا موحد دانش
📚 نشريه "یا لثارات" ش ۸۹

 #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۱

#این‌طوری_خیال_راحت!

بیرون از‌سنگر‌ خوابیده بود. ممکن بود‌ بر اثر خمپاره‌های دشمن ‌آسیی به او‌ برسد. بیدارش کردم و گفتم‌: حاجی چرا این‌جا خوابیدی؟ وقی بیدار شد سؤالم رو‌ با این‌ قطعه شعر جواب داد: گر‌ نگهدار‌ من آنست که‌ من می‌دانم‌، شیشه را‌ در بغل سنگ‌ نگه می‌دارد.

🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار سید محمدرضا دستواره [قائم مقام لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)] برادر شهید معزز سیدحسین دستواره

#شهید‌‌سید‌محمدرضا‌‌دستواره

 #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۲

#کار_خوبه_خدا_درستش_کنه!

🌷یک‌بار که آقا نوید پیگیر کارهای اداری وام ازدواج‌مون بود، کار گیر کرده بود؛ بهش گفتم: «آشنایی نیست کارو درست کنه؟» گفت: «کار خوبه خدا درستش کنه؛ بنده‌ی خدا چه کاره است؟!» او همیشه برای انجام هر کاری تلاشش رو می‌کرد و قدمش رو برمی‌داشت؛ بقیه‌اش رو می‌سپرد به خدا و به معنای واقعی این کار رو می‌کرد.

🌷تکیه کلامش این بود که «کار، دست خداست.» سوریه که بود، می‌گفت: «دو_سه تا از بچه‌های این‌جا خیلی نورانی هستند؛ بهشون گفتم امروز فردا شهید می‌شوید!» منم گفتم: «عه! خب سفارش کن هواتو داشته باشن وقتی اونور رفتند.» نوید گفت: «از بنده‌ی خدا نمی‌خواهم. خدا، خدا رو عشقه! عاشق شوی، عاشقت می‌شود، شهیدت می‌کند.»

🌹 خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم نوید صفری
راوی: همسر گرامی شهید

 #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۳

#مأموریت_مهم‌تر!!

🌷می‌گن‌ وَسط‌ِ یک‌ عملیات یهو دیدن‌ حاج قاسم‌ دارن‌ می‌رن...! گفتن: حاجی‌ کجا می‌ری؟! مأموریت‌ داریما!! حاج‌ قاسم‌ فرمودن: مأموریتی‌ مهم‌تر از نماز نداریم...!!

🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید معزز حاج قاسم سلیمانی

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۴

#نیت_پاک

🌷برای دیدن پدر و مادر می‌رفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌ الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم....

🌷چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم. آن‌چه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری‌ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می‌آورند. من هم گفتم ان شاءالله.

🌹 خاطره ای به یاد شهید معزز بی‌سر مدافع حرم محسن حججی
📚 "دست نوشته شهید محسن حججی یادگار ۱۳۹۵"

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۵

#تنها_به_اندازه_یک_کف_دست!!

🌷يك روز سرد برفى بود. وقتى براى نمـاز بيدار شدم، هوا به قدرى تاريك بود كه هيچ چيز را نمی‌شد تـشخيص داد. من مثل روزهاى ديگر رفتم كنار رودخانه و وضو گرفتم. تشنه بـودم و كمى هم آب نوشيدم. اما احساس كردم مزه آب تلخ شده است. شايد تنها به اندازه يك كف دست آب خوردم، اما تأثير مواد شيميايى كـه آب را آلوده كرده بود، به قدرى زياد بود كه من شيميايى شدم. بعداً فهميدم، شب قبل، دشمن منطقه را بمباران شيميايى كـرده و تمـام آب‌ها آغشته به مواد شيميايى كشنده شده‌اند.

راوى: جانباز سرافراز رضا كهنوجى

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۶

#در_كورسوى_چراغ‌دستيها

🌷سال ۱۳۶۳ بود كه با دو تن از دوستان به نام‌های خـالقى و اسـدى از بردسير اعزام شديم. كار ما جاده‌سازى بود و آقاى خالقى راننده كمپرسى بود. بنده خدا همان روزهاى اول در جزيره مجنون تـركش خـورد و بـه اهواز اعزام شد. اما من و اسدى مانديم و تا مدت‌ها در جزيره مجنـون و ساير مناطق جنگى به جاده سازى ادامه داديم.

🌷روزها نمی‌توانستيم كار كنيم و ساعت كاريمان فقط شـب‌هـا بـود و مجبور بوديم بدون چراغ كار كنيم. به خـاطر تـاريكى هـوا چنـد اتفـاق ناگوار افتاده بود؛ به همين دليل يكـى از دوسـتان بـه نـام على ميرزايـى پيشنهاد كرد چراغ‌دستی‌ها را داخل لوله‌هاى خمپاره بگذاريم و كار كنيم. چون شدت نور چراغ كمتر مى‌شد، در كورسوى نورى كه از لوله خمپاره روى جاده می‌افتاد، بهتر می‌توانستيم كار كنيم. ابتكار جالب و كم خطر، بود كه همه از آن استقبال كردند.

راوى: رزمنده دلاور غلامرضا خسروى

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۷

#نفسی_که_شکست!!

🌷یک‌بار وارد مسجد شدم می‌خواستم به دستشویی بروم. چون دیدم چاه دستشویی گرفته، تصمیم گرفتم برای نماز به خانه بروم که ابراهیم وارد شد. وقتی ماجرا را فهمید آستینش را بالا زد و درب سرویس بهداشتی مسجد را بست. بعد از ربع ساعت بیرون آمد. بعد دیدیم که توی این ربع ساعت چاه را باز کرده و همه جا را تمیز شسته و.... بعد هم مشغول شستن دستان خودش شد. ابراهیم برای رضای خدا نفس خودش را می‌شکست. هیچ‌گاه در این موارد برای خودش شخصیتی قائل نبود.

🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى
📚 کتاب "سلام بر ابراهیم ۲"

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۸

#هر_دو_با_هم_بازگشتند!!

🌷عبـاس در به در دنبال سعید می‌گشت و از همه سراغش رو می‌گرفت. گفتم: «عبـاس! یه سر برو اون پتورو بزن کنار!» نگاهی به من کرد و سراسیمه رفت. پتـو را که کنـار زد، نـاله‌اش بلنـد شـد. محاصره شده بودیم. دستور بود که برگردیم. هرچه به عبـاس اصـرار کردیم نیومد. کنـار پیکـر سعید نشسته بود. جمـلاتش نامفـهوم بـود؛ فقـط هق هقش رو می‌شد فهـمید. عبـاس نیومد و مـا برگشتیم. هـر قـدمی که برمی‌داشتم، نگـاهی به اونـا می‌انداختـم.

🌷عبــاس سـر سعـید را بـه زانـو گـرفته بود و نوازشش می‌کرد و نالـه می‌زد. مـن برگشـتم و بچـه‌ها هـم. انفجار خمپاره‌ای در پشت سر، من و بقیه رو به خیز واداشت. در همان حالِ دراز کش، نگاهی به پشت سرم انداختم. دود و خاک همه جا رو گرفته بود. چیـزی دیـده نمی‌شد و صـدایی نمی‌اومد. حتـی هـق هـق گــریه عبــاس. پانـزده سـال بعـد؛ پیکـر استخوانی عبـاس و سعـید، هر دو با هـم بازگشتند.

🌹 خاطره ای به یاد شهید معزز سعید طوقانی و شهید معزز عباس دائم‌الحضور

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۰۹

#غرق_خدا

🌷در نماز جوری در یاد خدا غرق می‌شد که غیر قابل وصف بود. اصلاً عرفانی‌ترین حالات او را در نماز می‌شد دید. وقتی با خضوع و خشوعِ وصف ناشدنی وارد نماز می‌شد، دیگر کسی را نمی‌شناخت. اصولاً برخلاف سایر مواقع که شوخ طبعی می‌کرد، موقع حضور در پیشگاه الهی ابداً این‌طور نبود.

🌷هر وقت ازش می‌خواستی برایت دعا کند تا حاجتت برآورده شود، می‌گفت: «دو رکعت نماز بخون، حاجت می‌گیری.» کردستان که بودیم، مقید بود به نمازشب؛ نمی‌گذاشت ترک شود. حتی وقتی می‌رفت گشت و برمی‌گشت، جوری زمان را تنظیم می‌کرد که برای خواندن نمازشب توی اتاق باشد. در غیر این صورت در همان حال حرکت و گشت‌زنی، نمازش را می‌خواند. این را بار‌ها بچه‌ها دیده بودند.

🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کاظم عاملو
📚 کتاب "سه ماه رویایی"

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۱۰

#از_شهدا_بیاموزیم!!

🌷یکی از دوستان شهید هادی می‌گفت: در یکی از واحدهای جبهه، در یک اتاق خلوت با ابراهیم صحبت می‌کردم. بحث در مورد مسائل جبهه و جنگ بود. کمی بعد صحبت به مسائل شخصی کشیده شد. ابراهیم گفت: پاشو برویم بیرون پیش بچه‌ها، این‌جا چراغ بیت‌المال به خاطر ما روشن است و ما هم مشغول صحبت شخصی شده‌ایم و....

🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى

🌷در راهرو لامپ‌هایی داشتیم که شب هم روشن بود. هادی ذوالفقاری آن‌جا در سرما می‌نشست و درس می‌خواند. وقتی به او می‌گفتیم که چرا این‌جا درس می‌خوانی؟! می‌گفت: من این درس را برای خودم می‌خوانم، درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت‌المال پرداخت می‌شود استفاده کنم.

🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
2025/10/18 09:28:47
Back to Top
HTML Embed Code: