Telegram Group Search
زورِ سرنوشت بیشتر از زور آرزوست!
می‌توانی مرا بپوشی
و از هفت‌خوانِ افترا بگذری
من جوشنِ رستمم
و تو دیگر
هرگز خواب دیو نخواهی دید

#منوچهر_آتشی
افسانه‌ها میدانِ عُشاقِ بزرگ‌اند
ما عاشقانِ کوچکِ بی‌داستانیم

#منزوی
"نامه‌ام را می‌بری قاصد زبانی هم بگو
نامه را آهسته بگشا دل در آن پیچیده است"
                                                       ؟
تاکِ عزیزم! نمی‌دانم اکنون کجای جغرافیایی اما تاریخی که بر من می‌ر‌ود دوری و درد است. حالِ آبیِ من همان روزهایی بوده که در آسمانِ تو پر می‌گشودم. همان ‌شب‌هایی که موج می‌خوردم بر بی‌کرانگیِ دریات. حرفِ تازه‌ای نیست که بگویم بعد از تو... ای کاش می‌توانستم بگویم بعد از تو باز هم بخت با من یار بوده است چون روحِ باشکوهت دیگران را بدون شِکوه می‌خواهد. تو از تمام شعرهای من برای نوشتن واجب‌تری!
دیشب خوابِ شبی را دیدم که خواب دیده بودی گربه‌ی آبی پیدا کرده‌ای و بامداد بهانه‌ی گربه‌ی آبی گرفته بودی. یادت می‌آید؟ همه چیز از شهرآوردِ پاییزی پنج‌سال پیش آغاز شد. از کَل‌کَلِ سُرخ‌آبی. اما لب‌هایمان فراتر از رنگِ پیراهن‌‌های تیم محبوب‌مان به هم چسبید. هم رنگِ سرخِ عشق پیدا شده بود هم رنگِ آبیِ آشنایش!۱
خروس‌خوان از خواب بیرون آمدم و کورمال دستم را به سمتِ کتاب‌ها بردم حافظ را برداشتم و بی آنکه نیّتم را بگشایم ورق زدم: "چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر/ نکردی شُکر ایام وصالش؟". دلخور از قضاوت خواجه دیوان را بستم. ناشکرِ حضورش نبوده‌ام. "ز دستِ کوتهِ خود زیرِ بارم/ که از بالابلندان شرمسارم".۲ پنجره‌ی اتاقم را از طبقه‌ی پنجم گشودم همراه با نوازش سردِ نسیم در روزِ آخر پاییز به پابرجاییِ دماوند خیره شدم. و این ترانه را که نمی‌دانم از کی و از کِی؟ در پستوی حافظه‌ام جا مانده بود زمزمه کردم: "گفتم که پابندم/ کوهِ دماوندم/ تو رفتی و تنها/ با یادِ تو ماندم..." در سرخیِ بامدادِ بی‌خدا و شیطان به خاطره‌ها هُل خوردم. سوزِ سردِ نسیم، منزوی را بر زبانم راند: "جدا از آن بَر و آن دوش، سردی ای آغوش/ از آن بلورِ گدازان به نام تن چه خبر؟/ برای من پس از او هیچ‌کس کمال نداشت/ نسیمِ وسوسه! از آن تمام‌زن چه خبر؟" و بر خاطره‌ها اسکی کردم تاااا زیباییِ بی‌حصارِ آن روزِ برفی در فشَم که فریاد زدم خدایا دیگر توانِ هضمِ زیبایی بیشتر را ندارم و تو بلندبلند خندیدی. مزه ریختم که آرام‌تر بخند، صدای بلند بهمن را بیدار می‌کند. گفتی دوست دارم زیرِ آوارِ بهمنی بمانم که از خنده راه افتاده باشد نه از شیون! آن درختِ پناگاه‌مان ‌در باغ‌های لواسان و آن روز که از خنده غش کردی و پهنِ چمن‌ها شدی. نگاهِ چپ‌چپِ چوپان به ریسه‌‌های هر دومان. و پاسخ من وقتی میان خنده پرسیدی اگر چوپان بپرسد برای چه می‌خندید؟ یادت می‌آید؟ تقریبا از شدت خنده از حال رفتی و تا ماشین کول گرفتمت. آن روز چی؟ آن روز که تمامِ نِق‌هات را به جان خریدم و از میانِ سنگلاخ‌ها کشاندمت تا پای آن آبشار! پاداشِ آن همه بلَدراهی آغوشِ بازِ تو بود زیرِ شُرشُرِ آب...
دلتنگتم تاک، تاکِ قشنگم! دلتنگِ تو که از هیچ‌کس پنهانم نمی‌کردی!

#ﻣﺤﻤﺪ_ﻣﺼﺪﻕ
 
۱_ آی عشق آی عشق چهره‌ی سرخت پیدا نیست/ شاملو
۲_ حافظ

@m_mosadegh
دلم درد می‌کند
از جنگ‌های درونم خسته شده
به دنبالِ دهانی باز می‌گردد
که تمامِ جنوب را
تمامِ صلح‌های میانِ دو چیز را بزاید

#لیلا_زارع

زنده‌ای در هر گیاه سبز کز خاکت دمد...
۸ مرداد
تولدت مبارک همیشه رفیق
امیدوار باش به سرچشمه می‌رسیم
داریم می‌رسیم كه سركوب می‌شویم

#ابوالفضل_صمدی
 
گستاخی شاعرانه
 
زیبایی‌اش گستاخیِ شاعرانه‌ای داشت؛ با دو چشمِ میشیِ پروار که محفوظ به حیاییِ مخاطبانش را می‌چرید. و وقتی در تن‌اش طمع می‌کردی گرگِ محافظش از پوستین بیرون می‌جهید تا پنجه به ذهنِ منحرف بکشاند. بی‌آن‌که حرف بزند می‌گفت و بی‌آن‌که حرف بزنی می‌خواند. توانسته بود از خوانِ رستم‌کُشِ زن‌ها بگذرد و زیبایی‌اش را بالای صخره‌ی چهل و چند سالگی بکشاند. "دلفریبان نباتی همه زیور بستند/ دلبر ماست که با حسنِ خداداد آمد."۱ مصداقِ بارزِ همین بیت بود با موهای جوگندمی و بیشتر وقت‌ها بدون هیچ آرایشی! "فکرِ مشّاطه چه با حُسنِ خداداد کند؟"۲ هنوز در خمِ طُره‌اش شاعرانِ عهدِ بکارتش گرفتار مانده بودند و امروز که سرتا پا زن بود هم گرگورش خالی از گرفتارانِ ریز و درشت نبود. خدا از سرِ تقصیراتم بگذرد/ دوست داشتنش/ آخرین جرمی‌ست که مرتکب شده‌ام. کرشمه‌ی رقاصان آذری و متانتِ زنان کویری را با هم جمع زده بود. "دو چشم میشی تو گرچه رام و آرامند/ اراده اگر کنی شیر و شاه در دامند."۳ اما آن‌چه او را به این روایت کشانده زیبایی صورت و لوندی اندامش نیست که راوی این سطور در چهل و چند سال نظربازی زنِ زیبا و لوند کم ندیده است. زهره صورت و سیرت زیبا را توأم داشت. مشتری دائم کافه‌ی کاکو بود و نمی‌دانم چرا با آن همه شیرینی رفتار و گفتار، همیشه آن زهرِ ماری را سفارش می‌داد. : امریکانو لطفن!
زنی که شوپنهاور می‌خواند، سارتر و نیچه را می‌فهمد، عاشق داستایوفسکی و چخوف است.
زنی که نیما ورق میزند، منزوی می‌نوشد. رقص را عبادت می‌داند، و دیوار خانه‌اش را به جای تزئین  کردن با قاب‌های گرانِ توخالی، مزیّن به خطاطیِ شعرهای شمس و مولانا می‌کند "یک وسعتِ در حصار" است.۴ که خودش را از دسترسِ آدم‌های حقیر خارج کرده است. من اما شانس این را داشتم که با او هم‌کلام و هم‌قدم باشم. روزهایی که خوشحال از خانه بیرون می‌آمد غشِ خنده‌هاش او را از زنی چهل و چند ساله به کودکی دوساله تبدیل می‌کرد که راه رفتنِ مورچه هم اشکِ خنده‌هاش را در می‌آورد. و وقتی هیجانِ حرف زدن پیدا می‌کرد طنینِ رودخانه در گوش‌هات جاری می‌شد. و "آیا گوش دادن به صدای یک رودخانه دنیاهایی دفن شده را از زندگی بیرون نمی‌کشد؟"۵
از کفنِ بی‌تفاوتی بیرونم کشیده بود و خودکارِ کِپ کرده‌ام را با "های" گرمِ خویش در سینه‌ی سفیدِ کاغذها راه انداخته بود. روی پُلِ معلقی بر ارتفاعِ جاریِ این رودخانه ایستاده بودم اما دو دل؛ که باید از فراز به زیبایی این همه چشم‌انداز بسنده کنم یا ماهیِ شناور در جریان باشم؟ می‌خواستم دوازده ماژیکِ رنگی کودکی‌ام را از نوشت‌افزارها بگیرم و از پیشانی تا گلوگاهش، پهنای سفیدِ سینه‌اش، بلورِ پستان‌هاش، سرشانه و بازوها، ساعدش، پشت و کفِ دست‌هاش، شکم تاااا کفِ پاها... برش گردانم؛ گردن، کمر تااا سُرین و ران‌ها و ساق‌ها همه را با زیباترین شعرهای جهان از هر آنچه شاعر می‌شناسم بیارایم و هر جا که شعر از وصفش عاجز ماند شکل نُتی بلند بکشم اما ترسِ از دست دادنش با این پیشنهاد عاشقانه‌ی بی‌شرم لالم کرده بود. "چو مضمونِ بلند افتاده‌ام در خاطرِ لالی..."۶ و با اینکه مکنوناتِ قلبی‌ام را می‌دانست سرِ خر را کج می‌کرد. شاید تصور اشتباهم بود که می‌خواستم بر شعرِ مصوّرِ الهی تراوشاتِ بندگان را حک کنم. اوایل روزی دو بار به کافه می‌آمد. صبحم را منوّر می‌کرد و عصرم را دلپذیر. قدم می‌زدیم و از دریچه و دروازه‌های تلخ و شیرینی هستیِ جهان را مزه می‌کردیم. حلاوتِ گفتارش دل‌زده‌ام نمی‌کرد. اما همانطور که تاریخِ انقضای هر شادکامیی می‌رسد کُنسروِ این خوشی‌ها هم باد کرد و از روزی دو بار به ماهی یک‌بار کشیده شد. بی‌خبر می‌آمد و می‌رفت. مگر اتفاقی  بدیدمش؛ که او از سرِ اتفاق هم نمی‌دید. اوایل به حسابِ گرفتاری ساختنِ سازه‌اش می‌گذاشتم. اما ردِ گرگم به هواهایش را گرفته بودم دوست دیگری در این شهر ساحلی داشت که اوقاتِ خالی‌اش را به حساب او واریز می‌کرد. سوی چشم‌هام کم نشده بود سیاره‌ها را می‌دیدم. زهره دیگر نورش را به من نمی‌تاباند. با این همه هر بار می‌دیدمش آشوب می‌شدم. دوستش داشتم و فکر می‌کردم در این برهوتِ بی‌دوستی رفاقتِ آب است. اما فکرها همیشه آبی نمی‌شوند. دوباره به کاغذِ سپید و خودکارِ آبی پناه آوردم.
"از تو مرا امیدِ شفا نیست/ شاید امامزاده‌ی بعدی/
من زنده‌ام که دوست بدارم/ لطفن؛/ حرامزاده‌ی بعدی!"۷

#محمد_مصدق
۱ حافظ
۲ حافظ
۳علیرضا بدیع
۴ ؟
۵ شهرام شیدایی
۶ بیدل
۷ طاهره خنیا
بيايی و خانه بوی تو بردارد 
بيايی و آينه روی تو بردارد 
بيايی و نمانی و بماند بو 
بيايی و نمانی و بماند رو 
بيايی و نمانی و من آبيارِ درختی ناپيدا شوم به گلدانِ نامی
هر روز کاسه‌ی غزلی بريزم پاش
هر عصر قيچی بيتی بردارم و هرس بکنم حواشیِ آفتابی‌اش را 

بيايی و بارانی شود خانه از وزشِ تو 
بيايی و خانه توفانی شود از تپشِ من 
بيايی و مرزِ فصل‌ها بشکند و چار فصل يگانه شوند 
در يک تبسمِ دندان‌نما و يک کرشمه‌ی گيسويت 
بيایی و نمانی، نمانی و بگريزی و انکار کنی همه‌چيز را به واژه‌ی يک نه 
با معنی معطرِ هزار آری

بیایی و خانه بوی تو بردارد
بيايی و آينه روی تو بردارد 
بيايی و پای نازکت آب بدهد 
آهوی نخ‌نمای قالی را تا از پسِ پنجاه سال تشنگی
سيراب، موی نو برآورد و 
چالاک خيز بزند فرازِ چکاد و بايستد آن بالا
شاخ در شاخِ آفاق بامداد
 

#منوچهر_آتشی

@M_mosaddegh2 ارتباط با ادمین
https://www.group-telegram.com/m_mosadegh.com
و انقلاب
با نهیبِ زنی آغاز شد؛
کجاست غیرتتان؟

پسرها گلوله خوردند
دخترها گلوله خوردند
پدرها گلوله خوردند
و مادرها/ی های‌/های...
و آن‌ها که از پیله بیرون پریده‌اند
باز نخواهند گشت

#محمد_مصدق
@M_mosaddegh2
استاد #محسن_شریف
۵ آذر ۱۳۱۵
۸ مهر ۱۳۹۵
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت

#منزوی
دانی که چه‌ای از پسِ این دربدری‌ها؟
خوابِ سحری در پیِ کابوسِ شبانه!

#حسین_منزوی
زین ایزدی سخن بس مصحف ببند امید
حافظ نمی توان شد گیرم توان خدا شد

#اخوان_ثالث

گرامی باد 20 مهر نکوداشتِ حافظِ بی تکرار

@m_mosadegh
حق مگر؟
شاید با آن‌هاست که به دیدار حافظ صف می‌بندند
چون که خورشید در ابیات او به کسوف افتاده
و همه، بی دوربین ویژه
می‌توانند ببینند "حقیقت" را کامل
گرد و سرگردان مثل خودمان
(خاک و خاکستر - گیرم امسال شعله‌ور)

#منوچهر_آتشی
پاییز
ای فصلِ برگ‌ریز
ای همچو مرگ، خوب و رهاننده و عزیز
گویم اگر که دوست‌ترت دارم از بهار
باور نمیکنی!

#دکتر_کدکنی
2025/10/22 18:00:47
Back to Top
HTML Embed Code: