دوست داشتنم خیلی کسینوسی شده. یه بار اون آدم رو خیلی دوست میدارم، یه بارم منفی یک میشم قشنگ.
با هرکی مجازی و غیرمجازی تا کمی حرف میزنم، انگار روش فشاره. زن و مرد. جدیدا در قبال تعدادی از آدمها احساس میکنم علاوه بر اون نسبتی که باهم داریم، دارم نقش تراپیست رو هم براشون ایفا میکنم. چون با کمی خوب گوش دادن، خیلیها خیلی زود از حال بد و عدم رضایت از روند زندگیشون میگن. یکی دلتنگه عجیب، یکی بهش توجه نمیشه، یکی از تنهایی خسته شده، یکی از اینکه هر کاری میکنه به نتیجهای نمیرسه گلایه میکنه. کلی منظورمه؛ آدمها اهل گله کردن و درگیر غم بودن شدن؟ یا واقعا دنیا داره به این سمتی میره؟ یا گزینهی سومش اینکه من فکر میکنم که وضعیت همه اینجوری شده و اغراقی بیش نیست؟!
فرق بین محبت و بیحرمتی رو میدونم. معیار نزدیکی و یا فاصله گرفتنم از آدما هم همین شده تقریبا.
خیلی مدل گوگلی شدم. یکی حالش خوب باشه رو مود خودش حال خوبم رو نشون میدم. یکی هم حالش بد باشه، رو مود خودش از حال بد و آدمای نامرد و نابسامانیِ این زندگی کثیف میگم براش. حالا شانس بیاره تهش بهش نگم: امکانش هست سرطان داشته باشی ها!
از لحاظ روحی نیاز دارم سگ یکی بشم. منظورم از این حیوون خونگیهای پتی متی که مامانش یه دختر خوشگل بلاگره که منو با خودش همه جا میبره.
این داستان: توجه به مورد علاقههایی که بهشون کم توجه کردی. یا شایدم اصلا نکردی.
با آدمهای له شده زیر فشار زندگی که هنوز هم لبخند گرمی دارن، بیشتر ارتباط برقرار میکنم.