group-telegram.com/mohsenahmadvandi/4089
Last Update:
🗒یادداشت
🔺تولستوی و تمثیلِ مردِ آویزان در چاه (بخش اول)
✍محسن احمدوندی
تولستوی (۱۸۲۸ ـ ۱۹۱۰) در بخشی از کتاب «اعتراف من»، وقتی به مرگ میاندیشد و خوشیهای زندگی را در مقابل تلخیِ مرگ، پوچ و بیارزش مییابد، مینویسد:
در دل میگفتم تمامی این ماجراها را همگان از سر میگذرانند. امروز یا فردا، درهرحال پیش خواهد آمد. آری، بیماری و مرگ به سراغ تو، ای انسان دوستداشتنی، خواهد آمد و هیچچیز جز تباهی و کرمهایی برجای نخواهد ماند. [...] تنها به شرطی میتوان این زندگی را ادامه داد که مست باشی؛ امّا همینکه مستی از سر بپرد، باز هم چشم خواهی گشود و خواهی دید که این مستی نیز جز فریب، فریبی ابلهانه، نبودهاست؛ امّا پسِ پردۀ حقیقت هیچ هزل و طنزی نهفته نیست. آری، زندگی سراسر خشونت و آکنده از حماقت است (تولستوی، ۱۳۸۵: ۹۰ ـ ۹۱).
او در ادامه برای تأیید سخنش، تمثیلی نقل میکند که برای کسانی که آثار کلاسیک فارسی را خواندهاند تمثیلی آشناست:
آن حکایت کهن شرقی در یادم زنده میشود؛ حکایت آن مسافری که حیوان درندهای در بیابان در پی شکار او بود. مسافر برای رهایی از چنگال آن درنده در چاهی فرورفت، امّا بر کف چاه اژدهایی نشسته و دهان گشوده بود تا او را ببلعد. مسافر نگونبخت که از سرِ ترس از آن درنده، پروای بالا رفتن از چاه را نداشت و از فروافتادن به قعر چاه هم به دلیل اژدها بس میهراسید، به ریشههای درختی چنگ زد که از دیوارۀ چاه سر برآورده بود. دستانش دیگر تاب نمیآورد و خود نیز باور کرده بود که دیری نمیپاید تا به قعر چاه فروافتد. در همین حالِ زار، دید که دو موش، یکی سیاه و دیگری سپید، به آنجا آمدند و ریشۀ آن درخت را میجویدند. مسافر شاهد تمامی این ماجرا بود و خود نیک میدانست که دیگر نجاتی نیست. در این بین به برگهای آن درخت نگریست که از ریشههای آن روییده بودند. چند قطره شهد بر برگها دید و شادمانه آن شهد را با زبان لیسید. آری، من نیز چنین به زندگی چسبیده بودم و میدانستم که از اژدهای مرگ هیچ گریزی نیست. این اژدها دهان گشودهاست تا مرا در کام خویش کشد. خود نیز نمیفهمیدم چرا باید در چنین بلندایی یکسره رنج ببرم. میکوشیدم تا این شهد را بنوشم و از آن نیرویی دوباره گیرم، امّا دیگر این شهد برایم شیرین نبود و آن دو موش سپید و سیاه یکسره در پی جویدن آن ریشه بودند. تنها به اژدها که سرنوشت ناگزیرم بود و آن دو موش مینگریستم. آنچه بازگفتم حکایت نیست، حقیقتی ناب و خللناپذیر است و همگان از آن آگاهی دارند. دیگر فریفتۀ آن دامی نمیشوم که با شادکامیهای زندگی برایم گستردهاند و دیگر هیچگاه کام چنین اژدهایی خواب را به چشم من راه نخواهد داد (همان: ۹۱ـ۹۲).
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
BY شعر، فرهنگ و ادبیات
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/mohsenahmadvandi/4089