group-telegram.com/roman_vasvasehayeshourangiz/6
Last Update:
قسمت #یک
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
@roman_vasvasehayeshourangiz
فروشگاه اصلی
@baghstore
«بسم النور»
عقب عقب رفتم به اولین مبلی که رسیدم خودمو رها کردم روش با حرص گفتم:
- مرتیکه منتالی رو نگاه، مَردم مگه قر میده؟
به منصور نگاه کردم،کنارم دست به سینه نشسته بود و با هیچ کس قدر اون راحت نیستم، دوست باباست ،بیشتر اوقات میگم «عمو منصور» اما یه وقتایی که خیلی از دست مامان اینا حرصم میگیره وسطاش دیگه عمورو وامیدم ،میشه منصور...انگار نه انگار هفده سال از من بزرگتره؛ بهش نگاه کردم، اون چشمای آبی مهربونش و موها و ریشای مرتبش با هم هماهنگی ایجاد میکرد که به من حس اعتماد و امنیت میداد؛ همیشه یه لبخند رو لبش بود که خیلی از اون خنده خوشم میومد، انگار خیالش بابت زندگی راحته!
به کسری اشاره کردم و گفتم: ترو خدا عمو منصور نگاه کن، مرتیکه بی جربُزه رو داره پا به پای دخترا قر میده.
منصور با همون لبخندی که از خنده رو لبش بود، همون مدلی باز حرف زد که انگار موقع حرف زدن کمی لبشو جلو میده که برعکس جذابش میکنه! و گفت:
- خب تو هم برو برقص.
- با اینا؟! «پوزخندی زدم و گفتم» مرتیکه دوست دخترای سابقشم دعوت کرده.
منصور با همان لبخند مطمئن رو لبش گفت: ازش بدت میاد.
به کسری نگاه کردم و تنم لرزید و گفتم: اَی! مرده شور ریختشو ببرن عمو منصور، معلومه که بدم میاد ازش حالم ازش بهم میخوره «در حالی که همیشه همین مدلی حرف میزدم یعنی شونههامون بالا گرفتم و پنجههای دستمو جلوی دهنم جمع میکردم گفتم: اصلاً نمیتونم تحملش کنم، نگاه کن به دستم اشاره کردم و گفتم: مور مور شد دیگه منصور باز اون لبخند ژکوندش رو لبش بود و بیشتر به طرفم چرخید و روبروم شد و آروم و شمرده گفت:
- پس چرا باهاش ازدواج کردی؟
با تعجب دوباره شونههامون بالا دادم و پنجهی دستامو جمع کردمو مقابلم در حال ادای حرفای تکونشون میدادم. گفتم: من؟ من غلط بکنم اینو انتخاب کنم، منو وادار کردن منصور «با حرص گفتم»: تو چطوری خبر نداری تو صمیمی ترین دوست بابایی! این گنده بک گولاخ انتخاب منه؟! تنم باز لرزید،به کسری نگاه کردم...حالم ازش بهم میخورد! نگاش کن شبیه فیلم ترسناکه ،با غصه منصورُ نگاه کردم و منصور برعکس همیشه لبخند از لبش محو شد و جدی نگام کرد و با اون صدای بمش گفت:
- یعنی چی وادارت کردند؟ یعنی چی وادار شدی؟! داریوش حرفی نزد یهو اومد گفت مایا رو شوهر دادیم رفت.
با حرص و یه بغض پنهان گفتم:
- نزده چون شما ایران نبودی، عمو منصور این گنده بک شَتَر شلخته وارد کننده داروهای ، مرتیکه ی دزد با خیلی از دکترا قرارداد داره که به مریضهایی که حتی یکی دو تا علائم دارند و ممکنِ که اصلاً هم نباشه،اما چون با دکترا قرارداد داره که اونا تشخیص بدن و بفرستند برای تهیه دارو که این آقای بی شرف کثافت داروهاشو بفروشه، منصور حالم ازش بهم میخوره، من با این عوضی آشغال برای چی باید زندگی کنم؟ به خاطر پول با جون مردم بازی میکنه، بعد میتونه راحت اینجا این وسط قر بده؟! بعد بابای من میخواد بزنه تو این کار به این...
منصور همینطور هاج و واج نگام میکرد گفتم: «گوش میدی منصور؟»
با حرص گفتم: منو فروختن انگار، معامله کردن گفتن مایا واسه تو ،یه جا برای من باز کن؛ منصور از دست مامان و بابام کجا فرار کنم؟ آخه کی گفت این دو تا بچه دار بشن؟ اون از زندگیشون که شبیه فیلم فانتزیه اینم از شوهر دادن من.
«شونه هامو بالا دادم و باز با حرص گفتم»: اصلاً من نمیخواستم ازدواج کنم من تازه ارشد قبول شدم، خودمو کشتم، هدف دارم گند زدن تو هدف های من...
منصور با تعجب گفت: مایا تو فسقلی چطوری زیر بار این حرف رفتی؟ چطوری قبول کردی عقد کنید؟
- منصور نبودی، نبودی دیگه، اصلاً چه موقعه سفر بود، این زن و شوهر پدر منو درآوردن، منصور منو با گریه... با گریه ها، عقد کردن، عاقد، عاقد که یه غریبه است میگفت «بابا جان، عقد با نارضایتی قبول نیست منصور زیر کل امضاهام فحش نوشتم». «منصور وسط تعجب و ناراحتی خندهاش گرفت و گفتم: «به خدا نوشتم لعنت به داماد، کله ی پدر داماد...»«منصور زد زیر خنده و با بغض گفتم»: عمو منصور نخند، تو رو خدا تو درکم کن. به خدا من یه روزم با این لش نمیرم زیر یه سقفا،چندشم میشه نگاش میکنم.
«منصور اخم کرده بود و جدی گفت»:داریوش آدم این حرفا نیست!
- نیست؟ نیست؟!!! نبود! شده! طمع عمو منصور، طمع داره پدر و مادر منو میکشه، منصور به خاطر پول زیر آب همو میزنند آخه این زندگی که شما دو تا دارید حاضرم قسم بخورم مادربزرگ پدربزرگام گفتن شما دو تا بچه دار بشید که زندگی کنید،ما پول میدیم به شما اینا هم همون شب دست به کار شدن...
❇️ فایل کامل این رمان #فروشی است،این پست ها(نهایتا تا نصف رمان) صرفا برای معرفی و عیارسنجی منتشر می شوند. ❇️
دانلود فایل کامل :
http://nilufar-ghaemifar.blogfa.com/post/15/
BY دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/roman_vasvasehayeshourangiz/6