group-telegram.com/shavandanpage/5041
Last Update:
✅زمین چادر ِسبز در پوشدا
✍️دکتر نصرالله مسعودی
یکی از بنمایههای برانگیزاننده که گاه در ادبیات فارسی موجد آثاری نامیرا بوده و هست، موضوع فرا رسیدن نوروز و رخ نمایی بهار است وُ بهاریهسراییهای شاعران.
عنصر مشترک این بهاریهسراییها همه عشق است وُ بهره برگرفتن از بود ِنمود ِ دو روزهی گل و گیاه و باغ و راغ که مستعجل بودشان ِهمیشه داغ بیقراری میشود. چه شباهتی دارند بهار و شباب ِعمر! دو موضوع ازلی – ابدی که گریز پایی پُرهراسشان، دل دُردانهی شیراز را به ساحتی این سان اندوهزا میکشاند: «صبح است ساقیا قدحی پُر شراب کن/ دور فلک درنگ ندارد شتاب کن» تا آنجا که من خواندهام و بضاعت ناچیزم اجازه میدهد دریافتهام، هر شاعری مستقیم یا غیرمستقیم، زیباییهای بهار را عاشقانه به آغوش کشیده، و با ادراکی تلختر از شوکران، دریغاگوی این دولت زودگذر بوده است. اشارهی به همه بهاریهها، قطعن کتاب حجیمی را طلب میکند که جایش اینجا نیست و اما، واژهی بهار بهعنوان دال و یا عینیت آن به عنوان مدلول، برای من تداعیساز خاطراتی است زیبا و زشت که در جانِ به جان آمدهام غلغله برپا میکنند. از ترانهی آن زیبا صدای زیبا روی سربه هوا «پوران شاپوری» که میخواند:« گل اومد، بهار اومد میرم به صحرا» تا شعرِ فریدون مشیری: که تنگ دلانه سرود: «بهارم دخترم از خواب برخیز / شکر خندی بزن شوری برانگیز / گل ِاقبال ِمن ای غنچهی ناز/ بهار آمد تو هم با او در آمیز»؛ تا شرحه شرحه شدن قالیِ بهارستانِ قصر تیسفون که با تیزی شمشیر وُ قمه وُ هر چه برنده بود و میبرید، از دَم ِهزار تیغ گذشت. در مورد همین قالی، ابوجعفر محمد جریر طبری (۲۵۵- ۳۱۱ ) میگوید: طول قالی ۴۵۰ قدم و عرض آن ۹۰ قدم بوده است. من حتا یادِ بهار میافتم که نام بانوی نازنینی بود دانشور که نه باد، که نشتِ گاز، شبی او را با خود برد. و به رسم تراژدی، بابک و دو فرزندش را در بیپناهی این جهان رها کرد و رفت. و هم یاد بهارِ پراگ( Spring of Prague ) میافتم در چکسلواکی برژنف زده. اینها همه از چهار سو، به سمت وُ سویِ خرابآبادی که منم خیز برمیدارند.
و اما، در این روزها، در این روزهای خوف و رجا که دغل کاری و سیاه بازی آن سیاست بازِ کرملیننشین، که حالی سر خیلِ شیادانِ جهان شده است برآنم که از بهار پراگ بنویسم که مرتبط با عزیزکردگان کا گ ب. از بهارِ برباد رفتهی آزادی بیان. از نشریاتی که در کورههای سفلهپروری وُ پر روی وُ سفاهت، واژه به واژه سوختند.
در طول تاریخ، تمامیتخواهان اگر از خون ابویشان گذشته باشند، اگر با سنگ و آهن و آتش به شیوهی نرمافزاری به تعامل درآمده باشند اما هرگز و هرگز نشده است که در مقابله با آزادی بیان و آزادی نشریات و احزابِ مستقل به اندازهی یک ارزن پس نشسته باشند. در سال ۱۹۶۸ در انتخابات ِکمیتهی مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی «آنتونن نوونتی Antonin Novonty» که پادوی بیچون و چرای تفکر ِ استالینی و مجری بیکم و کاست فرامین ِانسانیت کش برژنف بود، در اقلیت قرار گرفت. به جایش الکساندر دوبچک Alexander Dubcek رهبری حزب و کشور ِچکسلواکی را به دست گرفت. طرح و برنامهی دوبچک، عژت و احترام ِ به فردیت خلاق انسان بود؛ و هم و غماش سوسیالیسمی«با چهرهی انسانی». در آن هفت هشت ماه رهبری او، سانسورِ تهوعآور استالینی کاهش یافت. آزادی بیان در دستورِ کار قرار گرفت و به اجرا در آمد. دوبچک مجدانه تلاش کرد چکسلواکی را از قید تک حزبی برهاند و مردم را از تارعنکبوت ِ مترسک مانندگی جدا کند. نشریات فرصت بیشتری پیدا کردند تا به نیازهای اساسی و واقعی مردم بپردازند. دوبچک چون ورود نشریات خارجی را برای ارتقا و تعامل دیدگاهها مفید میدانست، قوانین را به نفع این نوع نگاه تغییر داد. و اما، مگر خودکامگان چنین مواضعِ آگاهیبخشی را برتافتند. حکومتِ برژنف که اساساش بر ناآگاهی مردم و ترسخوردگی آنان استوار بود، چنان کرد که راه و رسم همهی تمامیتخواهان است. و چون ایدئولوژی و فراروایتِ ساختگی حزب را حق مطلق تلقی میکرد، دوبچک را خائن خواند. نهایتن نیروهای نظامی کشورهای پیمان ورشو در ۴ صبح (بهوقت محلی) ۲۱ اگوست سالِ ۱۹۶۸ با ۲۰۰۰ تانک و ۲۵۰ هزار نظامی به پراگ و بهارش حمله کردند تا بهارِ آزادی بیان و بهارِ نشریات را در زیرِ زنجیر ِتانکها نابود کنند. پس از این حملهی هول، ۳۰۰ هزار نفر که اکثرشان از اقشار تحصیلکرده و متخصص بودند به ناگزیر کشورِ خوف زده خودشان را رها کردهاند و با بالِ شکستهی به سوی غربت پر گشودند. و ماند گروهی گوش به فرمان که نظامیان و اربابانِ اسحله، در راس آنها قرار گرفتند. دروغ و تباهی ترس حاکم شد……
متن کامل و ادامهی این یادداشت را در تارنمای آوای سیمره بخوانید:👇👇
https://avayeseymare.ir/?p=28080
BY برگه تخصصی ادبیات و فلسفه شوَندان

Share with your friend now:
group-telegram.com/shavandanpage/5041