🌹رهروان دین🌹
مادرم طرف پدرم نگاه کرد به اشاره چشم گفت که اجازه بتی مادرم گفت باشه حرف بزنن مشکل نیست مادرم گفت نرگس جان برو جان مادر همرای عبدالله جان حرف بزن هر دو رفتیم به اتاق خودم خیلی استرس داشتم ترس خجالت میکشیدم سرم پایین بود گفت فقط چند کلمه گپ برایت میگویم…
☆☆
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : قسمت سوم
#عنوان : در انتظارعشق 🖤💔
همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم میشد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت
وقتی که طرف او نگاه میکردم دلم خون گریه میکرد چشم هایم پر از اشک شد دیگر نتوانستم آنجا باشم و او حالت عبدالله را بیبینم اصلا لبخندی به لب نداشت
از اتاق بیرون شدم با این حرکتم مادرم همه شان تعجب کردن اما مادر عبدالله گفت بگذار دختر است درک میکنم آسان نیست بالاخره قرار است خانه پدرش را ترک کرده بخیر بیاید خانه ما
رفتم اتاق تا توان داشتم گریه کردم قلبم به حد پر بود که اصلا نفهمیدم گریه کردم دعا کردم به دربار خداوندم که قسمت من را خوب کند آینده من را خوب کند
اصلا خودم نفهمیدم که چی قرار است سر من بیاید هیج از آینده ام خبری نداشتم آخر کی خبر دارد از آینده نامعلوم خود که من نفری دومی میبودم که خبر میداشتم
خیلی ترس داشتم که بالاخره چی خواهد شد آینده من با عبدالله
توکل به خداوند کردم گفتم آن شالله که همه خوب میشود فقط قلبم را به یک جمله که عبدالله برایم گفته بود تسلی داده بودم که برایم گفت از آینده خبری ندارم شاید قسمی که حالی است او وقت نباشد فقط این حرفش میتوانست قلبمم را آرام کند
من عاشق او شده بودم نه میتوانستم که جدا شوم این پیوند را از بین ببرم نه میتوانستم همرایش باشم سر دو راهی قرار گرفته بودم یک سو قلبم یک سو عقلم
همیشه قلب لعنتی کار خود را میکند گاهی به آتش ترا میندازه گاهی هم به آب
همین قسم گریه میکردم که خانم برادرم آمد گفت نرگس بیا خسرانت میرود پیش آنها خدا حافظی کن
دید که گریه میکنم آمد من را در آغوش گرفت او هم گریه کرد گفت آن شالله خوشبخت شوی
گریه نکن خوش باش بیا برویم پایین حالی مادر جان قهر میشود اصلا دوست نداشتم بروم پایین بالاخره رفتم اشک هایم را پاک کردم
که همه شان منتظر من بودن همرای همگی شان خدا حافظی کردم
عبدالله فقط یک خدا حافظی سرد همرایم کرد رفت حتی طرفم ندید به اندازه سر سوزن برایم ارزش نداد
خودم با این حرکتش خیلی خجالت کشیدم پیش فامیلم پیش خانم های برادرم
قسمی رفتار کرد گویا من خودم رفته باشم به خواستگاري او
باز هم چیزی نگفتم فقط در قلبم انداختم پس خدا حافظی کردن رفتن
قلبم قرار نداشت بعد از رفتن اونا مادرم گریه کرد خانم برادرم گفت مادر جان چرا گریه میکنی برایش دعا کن آن شالله خوشبخت شود دختر همین است بالاخره باید برود بیبین من هم خانه شما آمدم تا آخر که نمیشد دختر باشد خانه پدر اگر باشد هم باید حرف همگی را بشنود
چند دقعه همرای مادرم شان نشستم
بعدش رفتم اتاقم
همین قسم به فکر بودم موهایم را باز کرده بودم میخواستم که چوتی کنم که خواهرم آمد
گفت نرگس اصلا فکرم نشد فقط همین قسم دیده میرفتم بس و به حرف های عبدالله فکر میکردم که چطور برایم این قسم گفت
که رویا به پشتم زد گفت دختر چی شده چرا این قسم به فکر رفتی چی شده ترا بعد از حرف زدن همرای عبدالله چرا این قسم شدی تو چیزی گفته که تو ناراحت شدی
خواستم برای خواهرم بگویم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر این خیلی جالب بود اگر میگفتم هم خواهرم میگفت که مجبور نیستی او را بگیری
بعدش حرف عبدالله به گوش مادر و پدرم میرسید
چیزی نگفتم گفتم نمیدانم یک قسم شدیم دلم گرفته فقط دوست دارم گریه کنم بس
رویا گفت جان خواهرم میدانم خیره که چرا این قسم شدی اما باور کن خوشبخت هستی که خداوند این قسم خسران در قسمت تو کرده و این قسم شوهر مقبول و تحصیل کرده هر دختر همین قسم میخواهد
باش بیبینم که در قسمت من چی میباشد گفتم آن شالله در قسمت تو بهتر از من باشد کسی باشد که دوستت داشته باشد
رویا من را در آغوش گرفت بوسید
یکبار گفتم خوب حالی بیا موهایم را چوتی کن که بروم نمازم را بخوانم که نماز دیگر هم ماند از پیشم خندید موهایم را چوتی کرد بعدش من هم رفتم نمازم را خواندم
از شیرینی دادن من درست دو هفته گذشته بود در این مدت فامیل عبدالله خیلی میامدن تصمیم گرفتن که عروسی را زود کنن چند ماه بعد
واقعن خوشحال نبودم چون من میخواستم همین قسم نامزد باشیم تا شاید این قسم بیشتر یکی دیگر خود را بشناسم اما پدر عبدالله عجله به عروسی داشت
پدرم هم چیزی نگفت در مقابل حرف های آنها
دو هفته سه هفته گذشته بود از نامزدی من
البته نامزدی از دید فامیلم و دیگران بود از دید هیچی نبود جز درد و اشک که من میریختم
در این مدت عبدالله آمدن که چی حتی برایم زنگ نزده بود حتی یک پیام خالی هم نداده بود برایم
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : قسمت سوم
#عنوان : در انتظارعشق 🖤💔
همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم میشد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت
وقتی که طرف او نگاه میکردم دلم خون گریه میکرد چشم هایم پر از اشک شد دیگر نتوانستم آنجا باشم و او حالت عبدالله را بیبینم اصلا لبخندی به لب نداشت
از اتاق بیرون شدم با این حرکتم مادرم همه شان تعجب کردن اما مادر عبدالله گفت بگذار دختر است درک میکنم آسان نیست بالاخره قرار است خانه پدرش را ترک کرده بخیر بیاید خانه ما
رفتم اتاق تا توان داشتم گریه کردم قلبم به حد پر بود که اصلا نفهمیدم گریه کردم دعا کردم به دربار خداوندم که قسمت من را خوب کند آینده من را خوب کند
اصلا خودم نفهمیدم که چی قرار است سر من بیاید هیج از آینده ام خبری نداشتم آخر کی خبر دارد از آینده نامعلوم خود که من نفری دومی میبودم که خبر میداشتم
خیلی ترس داشتم که بالاخره چی خواهد شد آینده من با عبدالله
توکل به خداوند کردم گفتم آن شالله که همه خوب میشود فقط قلبم را به یک جمله که عبدالله برایم گفته بود تسلی داده بودم که برایم گفت از آینده خبری ندارم شاید قسمی که حالی است او وقت نباشد فقط این حرفش میتوانست قلبمم را آرام کند
من عاشق او شده بودم نه میتوانستم که جدا شوم این پیوند را از بین ببرم نه میتوانستم همرایش باشم سر دو راهی قرار گرفته بودم یک سو قلبم یک سو عقلم
همیشه قلب لعنتی کار خود را میکند گاهی به آتش ترا میندازه گاهی هم به آب
همین قسم گریه میکردم که خانم برادرم آمد گفت نرگس بیا خسرانت میرود پیش آنها خدا حافظی کن
دید که گریه میکنم آمد من را در آغوش گرفت او هم گریه کرد گفت آن شالله خوشبخت شوی
گریه نکن خوش باش بیا برویم پایین حالی مادر جان قهر میشود اصلا دوست نداشتم بروم پایین بالاخره رفتم اشک هایم را پاک کردم
که همه شان منتظر من بودن همرای همگی شان خدا حافظی کردم
عبدالله فقط یک خدا حافظی سرد همرایم کرد رفت حتی طرفم ندید به اندازه سر سوزن برایم ارزش نداد
خودم با این حرکتش خیلی خجالت کشیدم پیش فامیلم پیش خانم های برادرم
قسمی رفتار کرد گویا من خودم رفته باشم به خواستگاري او
باز هم چیزی نگفتم فقط در قلبم انداختم پس خدا حافظی کردن رفتن
قلبم قرار نداشت بعد از رفتن اونا مادرم گریه کرد خانم برادرم گفت مادر جان چرا گریه میکنی برایش دعا کن آن شالله خوشبخت شود دختر همین است بالاخره باید برود بیبین من هم خانه شما آمدم تا آخر که نمیشد دختر باشد خانه پدر اگر باشد هم باید حرف همگی را بشنود
چند دقعه همرای مادرم شان نشستم
بعدش رفتم اتاقم
همین قسم به فکر بودم موهایم را باز کرده بودم میخواستم که چوتی کنم که خواهرم آمد
گفت نرگس اصلا فکرم نشد فقط همین قسم دیده میرفتم بس و به حرف های عبدالله فکر میکردم که چطور برایم این قسم گفت
که رویا به پشتم زد گفت دختر چی شده چرا این قسم به فکر رفتی چی شده ترا بعد از حرف زدن همرای عبدالله چرا این قسم شدی تو چیزی گفته که تو ناراحت شدی
خواستم برای خواهرم بگویم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر این خیلی جالب بود اگر میگفتم هم خواهرم میگفت که مجبور نیستی او را بگیری
بعدش حرف عبدالله به گوش مادر و پدرم میرسید
چیزی نگفتم گفتم نمیدانم یک قسم شدیم دلم گرفته فقط دوست دارم گریه کنم بس
رویا گفت جان خواهرم میدانم خیره که چرا این قسم شدی اما باور کن خوشبخت هستی که خداوند این قسم خسران در قسمت تو کرده و این قسم شوهر مقبول و تحصیل کرده هر دختر همین قسم میخواهد
باش بیبینم که در قسمت من چی میباشد گفتم آن شالله در قسمت تو بهتر از من باشد کسی باشد که دوستت داشته باشد
رویا من را در آغوش گرفت بوسید
یکبار گفتم خوب حالی بیا موهایم را چوتی کن که بروم نمازم را بخوانم که نماز دیگر هم ماند از پیشم خندید موهایم را چوتی کرد بعدش من هم رفتم نمازم را خواندم
از شیرینی دادن من درست دو هفته گذشته بود در این مدت فامیل عبدالله خیلی میامدن تصمیم گرفتن که عروسی را زود کنن چند ماه بعد
واقعن خوشحال نبودم چون من میخواستم همین قسم نامزد باشیم تا شاید این قسم بیشتر یکی دیگر خود را بشناسم اما پدر عبدالله عجله به عروسی داشت
پدرم هم چیزی نگفت در مقابل حرف های آنها
دو هفته سه هفته گذشته بود از نامزدی من
البته نامزدی از دید فامیلم و دیگران بود از دید هیچی نبود جز درد و اشک که من میریختم
در این مدت عبدالله آمدن که چی حتی برایم زنگ نزده بود حتی یک پیام خالی هم نداده بود برایم
❤4
🌹رهروان دین🌹
☆☆ #داستان : واقعی نرگس #قسمت : قسمت سوم #عنوان : در انتظارعشق 🖤💔 همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم میشد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت وقتی که طرف او…
بعد دو سه هفته یک روز همرای فامیل خود آمد خانه ما من باوجود که او حرف هایش در قلبم جا گرفته بود درد میکشدم اما خوشحال بودم که بالاخره بعد چند مدت این را میبینم
خودم را آماده کردم لباس های قشنگ پوشیدم موهایم را چوتی نکردم همین قسم به پشتم بستم
وقتی که آمدن رفتم پیش روی شان عبدالله مثل دفعه قبل فقط یک سلام برایم داد بس لبخند برایش زدم
او هم لبخندی نه چندان از طی دلش برایم زد
باز هم چیزی نگفتم رفتم نشستم همرای خواهر و مادرش حرف زدم عبدالله همین قسم ساکت بود اصلا چیزی نمیگفت فقط یکبار به مبایلس خود نگاه میکرد یکبار به ساعت معلوم میشد که خیلی عجله به رفتن داشت
بعد مدتی عبدالله گفت ببخشی که دیر شد وقت نداشتم حقدرمصروف درس ها و کار بودم که کاملا فراموشم شده بود این مبایل را برایت آورديم همه چیزش را برایتف درست کردیم شماره همگی را ثبت کردیم امید خوشت بیاید
تشکری کرده از دستش گرفتم مادرش رنگ صورتش پرید گفت چون طرز حرف زدن عبدالله چندان خوب نبود قسمی حرف میزد که اصلا خوشحال نیست به زور این حرف ها را میزد
یکبار مادرش گفت دخترم عبدالله خودش رفت به خواست خود برایت مبایل گرفت خیلی این چند روز میخواست بیاید خانه تان نشد
میتوانستم این حرف های مادر عبدالله تمامش دروغ است اما باز هم دلم را به همین حرف هایش خوشحال کردم... ـــ.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
خودم را آماده کردم لباس های قشنگ پوشیدم موهایم را چوتی نکردم همین قسم به پشتم بستم
وقتی که آمدن رفتم پیش روی شان عبدالله مثل دفعه قبل فقط یک سلام برایم داد بس لبخند برایش زدم
او هم لبخندی نه چندان از طی دلش برایم زد
باز هم چیزی نگفتم رفتم نشستم همرای خواهر و مادرش حرف زدم عبدالله همین قسم ساکت بود اصلا چیزی نمیگفت فقط یکبار به مبایلس خود نگاه میکرد یکبار به ساعت معلوم میشد که خیلی عجله به رفتن داشت
بعد مدتی عبدالله گفت ببخشی که دیر شد وقت نداشتم حقدرمصروف درس ها و کار بودم که کاملا فراموشم شده بود این مبایل را برایت آورديم همه چیزش را برایتف درست کردیم شماره همگی را ثبت کردیم امید خوشت بیاید
تشکری کرده از دستش گرفتم مادرش رنگ صورتش پرید گفت چون طرز حرف زدن عبدالله چندان خوب نبود قسمی حرف میزد که اصلا خوشحال نیست به زور این حرف ها را میزد
یکبار مادرش گفت دخترم عبدالله خودش رفت به خواست خود برایت مبایل گرفت خیلی این چند روز میخواست بیاید خانه تان نشد
میتوانستم این حرف های مادر عبدالله تمامش دروغ است اما باز هم دلم را به همین حرف هایش خوشحال کردم... ـــ.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
❤9
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه190
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 26_21
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه190
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 26_21
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
❤3
🌹اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ خَیْرَ الْمَسْأَلَهِ،وَخَیْرَ الدُّعَاءِ، وَخَیْرَ النَّجَاحِ، وَخَیْرَ الْعَمَلِ،وَخَیْرَ الثَّوَابِ،وَخَیْرَ الْحَیَاهِ، وَخَیْرَ الْمَمَاتِ، وَثَبِّتْنِی،وَثَقِّل،مَوَازِینِی،وَحَقِّقْ إِیمَانِی، وَارْفَعْ دَرَجَاتِی، وَتَقَبَّلْ صَلاَتِی، وَاغْفِرْ خَطِیئَتِی، وَأَسْأَلُکَ الدَّرَجَاتِ العُلاَ مِنَ الْجَنَّهِ،
🌺خدایا بهترین درخواست و بهترین دعا و بهترین موفقیت، بهترین عمل، بهترین ثواب، بهترین حیات و بهترین مرگ را از تو درخواست مینمایم، و مرا استوار گردان، ترازوی نیکیهایم را سنگین گردان و ایمانم را ثابت گردان و درجاتم را رفیع گردان و دعا و نمازم را بپذیر و خطایم را ببخش و درجات عالیه بهشت را از تو درخواست مینمایم. 🤲🤲
🌺خدایا بهترین درخواست و بهترین دعا و بهترین موفقیت، بهترین عمل، بهترین ثواب، بهترین حیات و بهترین مرگ را از تو درخواست مینمایم، و مرا استوار گردان، ترازوی نیکیهایم را سنگین گردان و ایمانم را ثابت گردان و درجاتم را رفیع گردان و دعا و نمازم را بپذیر و خطایم را ببخش و درجات عالیه بهشت را از تو درخواست مینمایم. 🤲🤲
❤10😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#منو برگردونید 😢💔
خدایامنو برگردون به فرشته ها بگویید منو برگردونن 😭
دیگه وقتم هدر نمیدم...
نمازمیخونم...
برگشتی وجود نداره
حتمااا ببینید ونشر دهید 💯
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
خدایامنو برگردون به فرشته ها بگویید منو برگردونن 😭
دیگه وقتم هدر نمیدم...
نمازمیخونم...
برگشتی وجود نداره
حتمااا ببینید ونشر دهید 💯
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🔥2😢2
Audio
#نشیدآرامش 🫠🩷
درود و سلام بر تو باد
اللهم صل علی محمد و آل محمد 💗
جدیدترین اثروبسیار زیبا از
#محمدطارق و #محمدیوسف
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
درود و سلام بر تو باد
اللهم صل علی محمد و آل محمد 💗
جدیدترین اثروبسیار زیبا از
#محمدطارق و #محمدیوسف
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
❤2🥰1
🌹رهروان دین🌹
بعد دو سه هفته یک روز همرای فامیل خود آمد خانه ما من باوجود که او حرف هایش در قلبم جا گرفته بود درد میکشدم اما خوشحال بودم که بالاخره بعد چند مدت این را میبینم خودم را آماده کردم لباس های قشنگ پوشیدم موهایم را چوتی نکردم همین قسم به پشتم بستم وقتی که آمدن…
☆☆
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت :چهارم
#عنوان : در انتظار عشق 💔🖤
بعد از رفتن عبدالله شان یک راست رفتم به سمت اتاقم خیلی شوق زده بودم یک مبایل مقبول برایم با پوش همه چیز برایم گرفته بود دیدم شماره همگی را ثبت کرده بود اسم خودش را هم عادی نوشته بود عبدالله
او را گرفتم چنج کردم اسمش را زندگیم نوشتم
چشمم به مبایلم بود که حالی برایم پیام میدهد حالی بالاخره ساعت ده شب شد اما هیچ پیامی از عبدالله نیامد و نه زنگی
خواستم برایش پیام فرستادم دیدم آنلاین است پیامم رفت برایش اما اصلا ندید پیامم را دوباره همین قسم پیام دادم که مادر جان شان خوب هستن باز هم عین بی توجه ایی اصلا توجه نه بخودم نه به پیامم به هیچکدامش نکرد
خیلی دلم گرفت باز هم خودم را بازی دادم گفتم حتمن خوابش برده یا هم درس میخواند به همین قسم فکر کرده کرده خوابم برد
صبح بیدار شدم به نماز صبح دیدم که هنوز هم جوابم نداده بود فقط دیده بود بس
آهی کشیده بی خیال شدم منتظر ماندم که مادرم شان بیدار شون واقعن خیلی ترس داشتم که آینده من چی میشود
همین قسم دراز کشیدم د جایم که چشمم پت شد یکبار با صدای رویا بیدار شدم
نرگس نرگس بیدار شو دختر
بیدار شدم گفتم چی شده ترسیدم آدم همین قسم بیدار میکند بگو چی شده
گفت هیچ مادرم صدایت کرد بعدش هم صبحانه آماده است بیا دیگه
گفتم درست است میایم
خودم ره آماده کردم و رفتم پایین د خانه ما همگی مصروف خرید عروسی من بودن عروسی که هیچ رنگی برایم نداشت جز رنگ سیاهی🖤
هرچی مادرم برایم میگفت خانم های برادرم من اصلا فکرم نبود چون خیلی درگیر خودم بودم
گاهی میگفتم حالی سر وقت است باید منصرف شوم تمام بکنم عبدالله از حالی این قسم همرایم میکند وقتی که عروسی کنم خانه شان برم بدتر خواهد کرد
چندین بار کوشش کردم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر نزدیک های عروسی من بود همگی در خوشی بودن اگر میگفتم که من نمیخواهم همگی من را بد میگفتن که دختر بد است حتمن کسی را دوست داره
اما خداوندم همیشه شاهد حالم بوده من هیچ وقت با هیچ پسری حرف نزده بودم هیچ وقت به هیچ پسری فکر نکرده بودم
تا وقتی که عبدالله را دیدم وقتی که او را دیدم عاشق او شدم
مادرم رو به من کرد گفت میخواهی تمام جهزایه ات چی قسم باشد رنگش سر تختی پرده همه وسایلت را یک رنگ میگیری یا هم رنگ های متفاوت
گفتم نمیدانم هر قسم شما دوست دارین مادر جان
مادرم گفت دخترم تو قرار است استفاده بکنی باید رنگش را بگویی
یکبار رویا گفت میخواهیی به یازنه جان زنگ بزن بپرس چی رنگی دوست دارد باز بریم بخیر خرید کنیم نمیخواستم تماس بگیرم اما به اصرار زیاد رویا برایش زنگ زدم دو بار زنگ زدم جواب نداد
دیدم خودش زنگ زد احوال پرسی کرد بعدش پرسیدم که خرید کردن همرای مادرم شان میروم چی رنگ دوست داری که پرده سر تختی اینا را بگیریم بالاخره نمیشود فقط من انتخاب کنم
سوکت کرد گفت نمیدانم هر قسم که دوست داری بگیر از من نپرس اگر به دل من باشد همه اش را سیاه میکنم
به لهن خیلی جدی و بدی برایم گفت گفتم یعنی چی عبدالله چرا این قسم حرف ها میزنی
دیشب پیام دادم پیامم را دیدی اما جواب هم ندادی دیروز خانه ما آمدی او قسم سرد رویه کردی
مگم من پشت خانه تان آمده بودم که این قسم میکنی همرایم گناه من چیست خوش نبودی چرا آمدی پشت من
گفت کی آمده پشت تو کی آمده که میگی چرا پشت من آمدی مگم من آمدیم همان روز گفتمت که من به خواست فامیلم ترا گرفتیم نه خواست خودم گفتم شاید منصرف شوی اما نشدی
وقتی که منصرف نشدی دیکه هرچی شد به گردن خودت از من زیاد امید نداشته باش هر قسم میخواهی بکن از من بیشتر از این نخواه
مبایلم را قطع کرد مبایل از دستم افتاد سر دو زانو به اتاق افتادم
یعنی چقدر یک ادم بد زبان بوده میتواند که این قسم قلب یکی ره بشکنه
اشک هایم جاری بود همین قسم گریه میکردم گفتم خدایا جزای کدام کارم را برایم میدهی در شروع زندگی جدیدم این چی امتحانی است که ازم میگیری چرا این قسم میشود همرایم
همین قسم گریه میکردم که با صدای گریه من خواهرم آمد گفت چی شده نرگس بگو چرا گریه میکنی
چی شده عبدالله چیزی گفت گفتم چیزی نیست رویا برو من را بان تنها گفت نخیر بگو چی شده چرا گریه میکنی
سرش داد زدم گفتم برو چیزی نپرس ازم لطفا برو
رویا از اتاق رفت من همین قسم خودم را انداختم از دست گریه کردم چشم هایم سرخ شده بود
من دختری که بعد از نامزدی یک دختر افسرده شده بودم یک دختر شکسته یک دختری که اصلا امیدی به چیزی نداشتم شوق به عروسی نداشتم
شوق به هیچی نداشتم فقط میگفتم خداوند نفسم را بگیرد
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت :چهارم
#عنوان : در انتظار عشق 💔🖤
بعد از رفتن عبدالله شان یک راست رفتم به سمت اتاقم خیلی شوق زده بودم یک مبایل مقبول برایم با پوش همه چیز برایم گرفته بود دیدم شماره همگی را ثبت کرده بود اسم خودش را هم عادی نوشته بود عبدالله
او را گرفتم چنج کردم اسمش را زندگیم نوشتم
چشمم به مبایلم بود که حالی برایم پیام میدهد حالی بالاخره ساعت ده شب شد اما هیچ پیامی از عبدالله نیامد و نه زنگی
خواستم برایش پیام فرستادم دیدم آنلاین است پیامم رفت برایش اما اصلا ندید پیامم را دوباره همین قسم پیام دادم که مادر جان شان خوب هستن باز هم عین بی توجه ایی اصلا توجه نه بخودم نه به پیامم به هیچکدامش نکرد
خیلی دلم گرفت باز هم خودم را بازی دادم گفتم حتمن خوابش برده یا هم درس میخواند به همین قسم فکر کرده کرده خوابم برد
صبح بیدار شدم به نماز صبح دیدم که هنوز هم جوابم نداده بود فقط دیده بود بس
آهی کشیده بی خیال شدم منتظر ماندم که مادرم شان بیدار شون واقعن خیلی ترس داشتم که آینده من چی میشود
همین قسم دراز کشیدم د جایم که چشمم پت شد یکبار با صدای رویا بیدار شدم
نرگس نرگس بیدار شو دختر
بیدار شدم گفتم چی شده ترسیدم آدم همین قسم بیدار میکند بگو چی شده
گفت هیچ مادرم صدایت کرد بعدش هم صبحانه آماده است بیا دیگه
گفتم درست است میایم
خودم ره آماده کردم و رفتم پایین د خانه ما همگی مصروف خرید عروسی من بودن عروسی که هیچ رنگی برایم نداشت جز رنگ سیاهی🖤
هرچی مادرم برایم میگفت خانم های برادرم من اصلا فکرم نبود چون خیلی درگیر خودم بودم
گاهی میگفتم حالی سر وقت است باید منصرف شوم تمام بکنم عبدالله از حالی این قسم همرایم میکند وقتی که عروسی کنم خانه شان برم بدتر خواهد کرد
چندین بار کوشش کردم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر نزدیک های عروسی من بود همگی در خوشی بودن اگر میگفتم که من نمیخواهم همگی من را بد میگفتن که دختر بد است حتمن کسی را دوست داره
اما خداوندم همیشه شاهد حالم بوده من هیچ وقت با هیچ پسری حرف نزده بودم هیچ وقت به هیچ پسری فکر نکرده بودم
تا وقتی که عبدالله را دیدم وقتی که او را دیدم عاشق او شدم
مادرم رو به من کرد گفت میخواهی تمام جهزایه ات چی قسم باشد رنگش سر تختی پرده همه وسایلت را یک رنگ میگیری یا هم رنگ های متفاوت
گفتم نمیدانم هر قسم شما دوست دارین مادر جان
مادرم گفت دخترم تو قرار است استفاده بکنی باید رنگش را بگویی
یکبار رویا گفت میخواهیی به یازنه جان زنگ بزن بپرس چی رنگی دوست دارد باز بریم بخیر خرید کنیم نمیخواستم تماس بگیرم اما به اصرار زیاد رویا برایش زنگ زدم دو بار زنگ زدم جواب نداد
دیدم خودش زنگ زد احوال پرسی کرد بعدش پرسیدم که خرید کردن همرای مادرم شان میروم چی رنگ دوست داری که پرده سر تختی اینا را بگیریم بالاخره نمیشود فقط من انتخاب کنم
سوکت کرد گفت نمیدانم هر قسم که دوست داری بگیر از من نپرس اگر به دل من باشد همه اش را سیاه میکنم
به لهن خیلی جدی و بدی برایم گفت گفتم یعنی چی عبدالله چرا این قسم حرف ها میزنی
دیشب پیام دادم پیامم را دیدی اما جواب هم ندادی دیروز خانه ما آمدی او قسم سرد رویه کردی
مگم من پشت خانه تان آمده بودم که این قسم میکنی همرایم گناه من چیست خوش نبودی چرا آمدی پشت من
گفت کی آمده پشت تو کی آمده که میگی چرا پشت من آمدی مگم من آمدیم همان روز گفتمت که من به خواست فامیلم ترا گرفتیم نه خواست خودم گفتم شاید منصرف شوی اما نشدی
وقتی که منصرف نشدی دیکه هرچی شد به گردن خودت از من زیاد امید نداشته باش هر قسم میخواهی بکن از من بیشتر از این نخواه
مبایلم را قطع کرد مبایل از دستم افتاد سر دو زانو به اتاق افتادم
یعنی چقدر یک ادم بد زبان بوده میتواند که این قسم قلب یکی ره بشکنه
اشک هایم جاری بود همین قسم گریه میکردم گفتم خدایا جزای کدام کارم را برایم میدهی در شروع زندگی جدیدم این چی امتحانی است که ازم میگیری چرا این قسم میشود همرایم
همین قسم گریه میکردم که با صدای گریه من خواهرم آمد گفت چی شده نرگس بگو چرا گریه میکنی
چی شده عبدالله چیزی گفت گفتم چیزی نیست رویا برو من را بان تنها گفت نخیر بگو چی شده چرا گریه میکنی
سرش داد زدم گفتم برو چیزی نپرس ازم لطفا برو
رویا از اتاق رفت من همین قسم خودم را انداختم از دست گریه کردم چشم هایم سرخ شده بود
من دختری که بعد از نامزدی یک دختر افسرده شده بودم یک دختر شکسته یک دختری که اصلا امیدی به چیزی نداشتم شوق به عروسی نداشتم
شوق به هیچی نداشتم فقط میگفتم خداوند نفسم را بگیرد
❤4😢1
🌹رهروان دین🌹
☆☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت :چهارم #عنوان : در انتظار عشق 💔🖤 بعد از رفتن عبدالله شان یک راست رفتم به سمت اتاقم خیلی شوق زده بودم یک مبایل مقبول برایم با پوش همه چیز برایم گرفته بود دیدم شماره همگی را ثبت کرده بود اسم خودش را هم عادی نوشته بود عبدالله او…
گاهی میگفتم حتمن من چیزی بی خیری از خداوندم خواستم که حالی این قسم باید درد بکشم
یک هفته از دعوای من و عبدالله گذشته بود در این یک هفته اصلا برایم زنگ نزده بود
هر روز همرای مادرم شان میرفتم به خرید
هر چی دوست داشتم برایم گرفت مادرم
روز ها در گذر بود و من بدتر از هر روز میشدم بی توجه عبدالله من را کاملا آب کرده بود
وقتی که حرف هایش یادم میامد فقط یکبار او هم که مبایل برایم آورده بود آمده بود خانه ما دیگه اصلا نیامده بود
گاهی وقت خانم برادرم به شکل کنایه برایم میگفت خوش بحالت عبدالله خوبست حقدر نمیآید خانه ما به دیدنت
من که از دست بیدرت روز نداشتم یا زنگ میزد یا میامد خانه ما از تو خوبست نه میآید نه زنگ میزدند
قلبم تکه تکه میشد از این حرف های شان
بعدش رویا جواب میداد که همه چیز به زنگ زدن آمدن که نیست عبدالله بچه خوبست است عشق علاقه اش هم معلوم میشود در قلبش است
حتمن دوست ندارد بیاید
قلبم خون گریه میکرد بس چون فقط من میدانستم که عبدالله من را دوست ندارد
کسی دیگر 😔
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
یک هفته از دعوای من و عبدالله گذشته بود در این یک هفته اصلا برایم زنگ نزده بود
هر روز همرای مادرم شان میرفتم به خرید
هر چی دوست داشتم برایم گرفت مادرم
روز ها در گذر بود و من بدتر از هر روز میشدم بی توجه عبدالله من را کاملا آب کرده بود
وقتی که حرف هایش یادم میامد فقط یکبار او هم که مبایل برایم آورده بود آمده بود خانه ما دیگه اصلا نیامده بود
گاهی وقت خانم برادرم به شکل کنایه برایم میگفت خوش بحالت عبدالله خوبست حقدر نمیآید خانه ما به دیدنت
من که از دست بیدرت روز نداشتم یا زنگ میزد یا میامد خانه ما از تو خوبست نه میآید نه زنگ میزدند
قلبم تکه تکه میشد از این حرف های شان
بعدش رویا جواب میداد که همه چیز به زنگ زدن آمدن که نیست عبدالله بچه خوبست است عشق علاقه اش هم معلوم میشود در قلبش است
حتمن دوست ندارد بیاید
قلبم خون گریه میکرد بس چون فقط من میدانستم که عبدالله من را دوست ندارد
کسی دیگر 😔
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ترتیل با #ترجمه گویای فارسی
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه191
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 31_27
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
🔹قاری مشاری العفاسی
#صفحه191
🔘جزء 10
🔘سوره التوبه آیات 31_27
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🩵
❤4
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِعْلَ الخَيْرَاتِ، وَتَرْكَ المُنْكَرَاتِ، وَحُبَّ المَسَاكِينِ، وَأَنْ تَغْفِرَ لِي وَتَرْحَمَنِي، وَإِذَا أَرَدْتَ فِتْنَةً فِي قَوْمٍ فَتَوَفَّنِي غَيْرَ مَفْتُونٍ، وَأَسْأَلُكَ حُبَّكَ وَحُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ، وَحُبَّ عَمَلٍ يُقَرِّبُ إِلَى حُبِّكَ.
یا الله، از تو انجام امور خیر و ترک منکرات و دوست داشتن بینوایان را میخواهم و اینکه مرا ببخشی و به من رحم کنی؛ و چون خواستی قومی را آزمایش کنی، مرا در حالی بمیرانی که دچار فتنه نشدهام؛ و از تو محبت تو و محبت و دوست داشتن کسانی که تو را دوست دارند و محبت عملی را می خواهم که مرا به محبت تو نزدیک گرداند.🤲🌸
یا الله، از تو انجام امور خیر و ترک منکرات و دوست داشتن بینوایان را میخواهم و اینکه مرا ببخشی و به من رحم کنی؛ و چون خواستی قومی را آزمایش کنی، مرا در حالی بمیرانی که دچار فتنه نشدهام؛ و از تو محبت تو و محبت و دوست داشتن کسانی که تو را دوست دارند و محبت عملی را می خواهم که مرا به محبت تو نزدیک گرداند.🤲🌸
❤5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دانستنی های مفید برای معلومات اسلامی🌹❤️
🌿9 خوابی که در اسلام نباید نادیده بگیرید
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌿9 خوابی که در اسلام نباید نادیده بگیرید
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤6🔥1
🌸💘
غمگین نباش ای مومن!
🤩🤍ابن قیم رحمه الله می فرماید:
غم و اندوه، قلب را سست می کند و اراده را ضعیف می کند و هیچ چیز نزد شیطان محبوبتر از اندوه مؤمن نیست.!💙
آنچه گذشت با غم و اندوه دفع نمی شود، بلکه با رضایت ، حمد ، شکیبایی و ایمان به قضا و قدر و اینکه بنده بگوید: خداوند مقدر کرده و هر چه بخواهد انجام می دهد.🥰💖🌱
غمگین نباش ای مومن!
🤩🤍ابن قیم رحمه الله می فرماید:
غم و اندوه، قلب را سست می کند و اراده را ضعیف می کند و هیچ چیز نزد شیطان محبوبتر از اندوه مؤمن نیست.!💙
آنچه گذشت با غم و اندوه دفع نمی شود، بلکه با رضایت ، حمد ، شکیبایی و ایمان به قضا و قدر و اینکه بنده بگوید: خداوند مقدر کرده و هر چه بخواهد انجام می دهد.🥰💖🌱
👍9❤1
👈#حکم #گفتن
”#صبح بخیر و شب #بخیر“👇
»از شیخبنباز-رحمهالله- سوال شُد: برخی از برادران به جای *السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته* از *#صبح بخیر و شب #بخیر* استفاده می کنند، آیا #توجیهی دارد؟
🗣پاسخ دادند:👇
این نوع تحیت #جایز نیست، بلکه واجب است تا با سلام آغاز شود: «السّلام علیکم» و نگوید: #صبح بخیر و شب بخیر، بگوید: السّلام علیکم، و اگر #مزیداً گفت: «ورحمة الله وبرکاته»، #کاملتر و #افضلتر است، سپس بعد از این بگوید:
"صبح بخیر"، "الله متعال صبحتان را پرخیر بگرداند"، "الله متعال شبتان را پربرکت کُند"، "حالتان چطور است؟"، "اوضاع اهل و فرزندتان چگونه است؟" و امثال اینگونه زیادتها
، امّا حدّاقل میبایست با «السّلام علیکم» آغاز کند، و اگر «ورحمة الله وبرکاته» را اضافه کند، #زیباتر است، (زیرا) این سنّت و روش رسول الله -ﷺ- با یارانش میباشد،
👈 و یک روز مردی بر آنان وارد شد و گفت: "السّلام علیکم"، فرمود: « 10 »، یعنی ده #حسنه و نیکی، سپس مرد دیگری آمد و گفت: "السّلام علیکم ورحمة الله"، فرمود: « 20 »، یعنی بیست #حسنه و نیکی شامل #حالش شد، سپس دیگری وارد شد و گفت: "السّلام علیکم ورحمة الله وبرکاته"، پیامبر فرمود: « #30 »، یعنی سی #حسنه و نیکی برایش نوشته شد، و این فضل در این لفظ و عبارت است.
مارو همراهی کنید هرروز کلیپ هاومطالب مفیدو زیبا در کانال👇👇
❤️ @rehrovan 🌿
”#صبح بخیر و شب #بخیر“👇
»از شیخبنباز-رحمهالله- سوال شُد: برخی از برادران به جای *السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته* از *#صبح بخیر و شب #بخیر* استفاده می کنند، آیا #توجیهی دارد؟
🗣پاسخ دادند:👇
این نوع تحیت #جایز نیست، بلکه واجب است تا با سلام آغاز شود: «السّلام علیکم» و نگوید: #صبح بخیر و شب بخیر، بگوید: السّلام علیکم، و اگر #مزیداً گفت: «ورحمة الله وبرکاته»، #کاملتر و #افضلتر است، سپس بعد از این بگوید:
"صبح بخیر"، "الله متعال صبحتان را پرخیر بگرداند"، "الله متعال شبتان را پربرکت کُند"، "حالتان چطور است؟"، "اوضاع اهل و فرزندتان چگونه است؟" و امثال اینگونه زیادتها
، امّا حدّاقل میبایست با «السّلام علیکم» آغاز کند، و اگر «ورحمة الله وبرکاته» را اضافه کند، #زیباتر است، (زیرا) این سنّت و روش رسول الله -ﷺ- با یارانش میباشد،
👈 و یک روز مردی بر آنان وارد شد و گفت: "السّلام علیکم"، فرمود: « 10 »، یعنی ده #حسنه و نیکی، سپس مرد دیگری آمد و گفت: "السّلام علیکم ورحمة الله"، فرمود: « 20 »، یعنی بیست #حسنه و نیکی شامل #حالش شد، سپس دیگری وارد شد و گفت: "السّلام علیکم ورحمة الله وبرکاته"، پیامبر فرمود: « #30 »، یعنی سی #حسنه و نیکی برایش نوشته شد، و این فضل در این لفظ و عبارت است.
مارو همراهی کنید هرروز کلیپ هاومطالب مفیدو زیبا در کانال👇👇
❤️ @rehrovan 🌿
❤4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹دومین نقض کننده اسلام : دعا و توکل به غیر از الله
🌿درس دوازدهم
#شیخ_عثمان_خمیس حفظه الله
#سلسلة_عقیده_من
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌿درس دوازدهم
#شیخ_عثمان_خمیس حفظه الله
#سلسلة_عقیده_من
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🔥1
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت سوم› از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم. با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان،…
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهارم›
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
ادامه دارد..
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهارم›
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
ادامه دارد..
❤4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اللّهم خیر و رزقی از طرف خودت✨🤲
پروردگارا مرا بررزقی بیدار کن که انتظارش را نداشتم و برآورده شدن آرزوهایم ....
🪻شب بخیر همراهان عزیز
التماس دعای خیر
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
پروردگارا مرا بررزقی بیدار کن که انتظارش را نداشتم و برآورده شدن آرزوهایم ....
🪻شب بخیر همراهان عزیز
التماس دعای خیر
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
👍1
Forwarded from Tools | ابزارک
✰﷽✰
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
❀گـــروه نــــــــــاب ❀
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
❀گـــروه نــــــــــاب ❀
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
❤1
