group-telegram.com/Afa_Gh/5906
Last Update:
#داستان_کوتاه
#پاکتها
#ریموند_کارور
#قسمت_پنجم
«بعدش را درست به خاطر نمیآرم. از او پرسیدم قهوه میخوره. گفتماش تازه یک قوری درست کردهام. گفت دیگه باید بره. گفت شاید برای یک فنجان وقت داشته باشه. رفتم توی آشپزخانه و صبر کردم تا قهوه گرم شود. لس، این رو میخوام بگم، به خداوند قسم میخورم در تمام مدتی که من و مادرت زن و شوهر بودیم هرگز حتی یکبار هم به مادرت خیانت نکرده بودم. حتی یکبار. با اینکه بارها دلام میخواست و فرصتاش هم پیش آمده بود. این را بهات بگم که تو مادرت را مثل من نمیشناسی.»
گفتم: «مجبور نیستی دربارهٔ اون قضیه هر چی میدونی بگی.»
«قهوهاش را براش بردم، حالا دیگه کتاش را هم درآورده بود. با فاصلهای از او روی انتهای دیگر کاناپه نشستم و شروع کردیم به زدن حرفهای خصوصیتر. گفت دو تا بچه داره که توی دبستان ابتدایی روزولت درس میخونند، و شوهرش لاری هم راننده است و گاهی یکی دو هفته خانه نیست. یا بالا میره به سمت سیاتل و یا میره پایین به طرف لوسآنجلس. گاهی هم تا فینیکس میره. همیشه یکجاست. گفت وقتی دبیرستان میرفتند با لاری آشنا شده. گفت به این حقیقت که سراسر زندگیاش را درست طی کرده افتخار میکند. خوب، چیزی نگذشت که به حرفهایی که میزدم لبخند میزد. این چیزی بود که میشد دو تا برداشت ازش کرد. بعد پرسید لطیفهٔ کفشفروش سیاری را که به دیدن زن بیوهای رفته شنیدهام. هردومون به لطیفهاش خندیدیم و بعد هم من یک لطیفهٔ کمی بدتر تعریف کردم. بعد او به شدت خندید و سیگار دیگری کشید. خلاصه حرف حرف آورد، این چیزی بود که اتفاق افتاد، میدونی که چی میگم؟»
«خوب، بعد بوسیدماش. سرش را روی کاناپه عقب بردم و بوسیدماش. میفهمی چی دارم میگم؟ مردی که توانسته بود در زندگیاش تمام اصول و اخلاق را رعایت کند ناگهان داشت به همهچیز پشت پا میزد. خوشبختیاش داشت از دستاش میرفت. میدونی که چی میگم؟ همهٔ این چیزها در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد. بعد گفت، «لابد فکر کردهای من هرزه و یا یه چیزی توی این مایههام»، بعد هم از خانه زد بیرون.
«خیلی هیجانزده بودم. میفهمی که؟ کاناپه را مرتب کردم و کوسنها را گذاشتم سر جاشان. روزنامهها را تا زدم و حتی فنجانهایی را که تویشان قهوه خورده بودیم، شستم قوری قهوه را خالی کردم. در همهٔ این مدت به این فکر میکردم که چهطور توی صورت مادرت نگاه کنم. ترسیده بودم.»
«خوب، قضایا این طوری شروع شد. من و مادرت مثل سابق با هم زندگی میکردیم اما من مرتب سراغ اون زن میرفتم.»
ادامه دارد...
#باهم_کتاب_بخوانیم
https://www.group-telegram.com/us/Afa_Gh.com
BY آفاق

Share with your friend now:
group-telegram.com/Afa_Gh/5906