Telegram Group Search
داستان اول :

قبل از دوره‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، چهار خورشید ایجاد و نابود شده بودند. پس از نابودی خورشید چهارم، دنیای جدیدی خلق شد، اما خدایان تنها صداهایی در تاریکی بی‌وقفه بودند که خورشید یا ماهی نداشتند. پس از ۲۶ سال زندگی در تاریکی، پس از یک شب مصرف مسکال، خدایان تصمیم گرفتند که بهترین راه این است که یکی از آنها به درون توده‌ای از آتش بپرد. اما دو خدا برای این کار داوطلب شدند: تکوسیزتکاتل و ناناهواتزین. اکنون تکوسیزتکاتل مردی خوش‌قیافه بود. از سوی دیگر، ناناهواتسین خدایی آبله رو بود. وقتی لحظه‌ی قربانی فرا رسید، تکوسیزتکاتل ابتدا برای انداختن خود به درون آتش هجوم برد، اما وقتی گرمای کامل شعله‌ها را احساس کرد، از وحشت تلوتلو خورد. سپس ناناهواتزین قدم به جلو گذاشت و بدون لحظه‌ای تردید، مستقیماً به درون شعله‌ها رفت. تکوسیزتکاتل از بابت ترسش شرمنده شد و تصمیم گرفت خود را به درون شعله‌ها بیندازد. با قربانی شدن دو خدا، خورشید و ماه ایجاد شدند.


داستان دوم :

توده‌ای از غبار در گوشه‌ای از کیهان در اثر نیروی گرانش جمع شده بود. در اثر این نیروی گرانش به سمت مرکز، کم کم غبار بیشتری در مرکز جمع شد و همچنان در اثر این نیرو به دور یک نقطه‌ی مرکزی می‌چرخیدند. رفته رفته یک کره‌ی عظیم تشکیل شد. آنوقت از بابت جرم بالای آن، یک نیروی گرانش عظیم به وجود آمد و این کره در اثر این گرانش جمع‌تر و جمع‌تر شد. برای غلبه به این گرانش عظیم، واکنش‌های هسته‌ای در این جرم آغاز شد، چون کره دیگر نمی‌توانست از این کوچک‌تر شود. این واکنش‌های هسته‌ای باعث می‌شد که این کره گرم شود و انبساط حاصل از این گرما، بر گرانش عظیم این جسم غلبه می‌کرد. این جرم عظیم خورشید است. اما در اطراف این جرم هنوز مقادیری غبار وجود داشت. این غبار نیز گرد هم جمع شدند و در جای جای این منظومه، سیارات را تشکیل دادند. گرانش به آن‌ها نیز شکل کروی داد. اما چون گرانش خیلی عظیم نبود، واکنش‌های هسته‌ای در این سیارات آغاز نشد و آن‌ها ستاره نشدند. یک وقتی هم یک جرم بزرگ با زمین برخورد کرد و مقدار زیادی از جرم زمین از آن جدا شد. باز بر اثر گرانش، این جرم کره‌ای را تشکیل داد که این کره همان ماه است.


مقایسه:

داستان اول، افسانه‌ی آفرینش خورشید و ماه است که در بین آزتک‌ها یا همان سرخپوستان مکزیک کنونی رایج است. داستان دوم اما داستانی‌ست که علم از پیدایش خورشید و ماه به ما می‌گوید. داستان دوم از قوانین ثابتی پیروی می‌کند و منطقی پشت آن است. داستان اول کاملا تخیلی‌ست و منطقی ندارد. مثلا اگر آن خدا شجاعت این را داشت که به درون آتش بپرد، ما الان ماه نداشتیم. اگر داستان اول را به عنوان روایت درست بپذیریم، بایستی برای هر ستاره‌ی دیگری، روایت دیگری نیز خلق کنیم. مثلا ستارگان دیگر همه حاصل پریدن خدایان دیگر به درون آتش‌های‌ دیگر بوده اند. اما اگر داستان دوم را ببینیم، یک قانون کلی به ما می‌دهد که با آن می‌توانیم راجع به هر ستاره و سیاره‌ی دیگری سخن بگوییم، حتی آن‌هایی که ندیده ایم. داستان دوم به ما از قوانینی می‌گوید که بر تمام جهان حاکم است. اگر موبایل خودتان را رها کنید، موبایل شما طبق همان قانون گرانشی به زمین می‌افتد‌ که خورشید طبق آن ایجاد شده است. داستان دوم برخلاف داستان اول می‌تواند آینده را دقیقا پیش‌بینی کند. داستان دوم واقعیت جهان هستی و داستان اول تخیل انسان است. واقعیت جهان هستی خود زیبا و جذاب است و برای این جذابیت نیازی به خیال‌پردازی و افسانه بافی ندارد.



- ابا اباد


@AbaEbad
👍4
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
آینده قطعیتی ندارد؟ بله ندارد.


ما می‌توانیم آینده را صد در صد پیش بینی کنیم؟ خیر نمی‌توانیم.


آیا چون ما از آینده خبر نداریم و قطعیتی وجود ندارد، نباید برنامه ریزی کنیم؟ خیر، ما باید برنامه ریزی کنیم.


بخش بزرگی از مشکلات ما در همه‌ی سطوح، همین استدلال است. آینده قطعیتی ندارد و ما قادر نیستیم آینده را به طور صد درصد پیش‌بینی کنیم، پس به جای برنامه ریزی بهتر است که با سیستم ویژه‌ی "از این ستون به آن ستون فرج است"، پیش برویم. حتی اگر بسیاری از ما این جملات را به زبان نیاوریم، اما در ته ذهنمان به این استدلال چنگ می‌اندازیم. یک سیاستمدار فکر می‌کند که چون آینده معلوم نیست، ما نمی‌توانیم برنامه ریزی داشته باشیم، پس همینطوری پیش برویم. یک مدیر اجرایی می‌گوید چون آینده قابل پیش ‌بینی نیست، ما باید همینکاری که اکنون به ذهنمان می‌رسد را بکنیم و خیلی به آینده فکر نکنیم. فردی در زندگی شخصی‌اش می‌گوید، خدا رو چه دیدی، شاید اگر این کار را بکنیم ناگهان معجزه شود و زندگی‌مان زیر و رو شود و اتفاقا بدون برنامه ریزی آن کار را می‌کند و خودش و اطرافیانش را به خاک سیاه می‌نشاند. این قضیه مخصوصا برای ما ایرانیان که زندگی‌مان مرتبا بالا و پایین داشته، خیلی نمود دارد و ما تبدیل به آدم‌هایی شده‌ایم که اصلا نمی‌توانیم برای فردای خودمان برنامه ریزی کنیم.


اما ریشه‌ی این بی‌برنامگی در کنار اینکه شرایط به شدت متغیر زندگی ما بوده، عدم درک درست ما از قانون احتمال بوده است. احتمال یک اصل اساسی در طبیعت است. ما حتی با دانستن احتمال یک چیز، می‌توانیم و باید برنامه ریزی را آغاز کنیم و لازم نیست برای برنامه ریزی منتظر قطعیت باشیم. اجازه دهید این مساله را با یک مثال بررسی کنیم. فرض کنید که شما با توجه به توانایی خودتان می‌دانید که اگر در فلان مسابقه شرکت کنید، با احتمال ۶۰ درصد پیروز می‌شوید. آیا اینکه شما با احتمال ۶۰ درصد پیروز می‌شوید، مانع این می‌شود که شما در مسابقه شرکت کنید؟ آیا باید صبر کنید که روزی برسد که بدانید با احتمال ۱۰۰ درصد در مسابقه پیروز می‌شوید؟ فرض کنید در این مسابقه اگر شما ببرید، ده میلیون نصیبتان می‌شود و اگر ببازید، ده میلیون از جیبتان می‌رود. اگر آن کسی که مسئول مسابقه است این موضوع را بداند و بداند که شما با احتمال ۶۰ درصد می‌برید، اجازه نمی‌دهد‌ در این مسابقه شرکت کنید. چرا؟ چون او قانون احتمال را خیلی خوب می‌داند.


شما دور اول شرکت می‌کنید. آیا احتمال ۶۰ درصد پیروزی یعنی اینکه شما ۶ میلیون می‌برید و چهار میلیون می‌بازید؟ خیر. شما وقتی یک بار شرکت می‌کنید یا ده میلیون می‌برید یا ده میلیون می‌بازید و عددی بین این دو وجود ندارد. فرض کنید روز اول باختید. حالا چون به احتمال باور دارید، ۹ دور دیگر هم در مسابقه شرکت می‌کنید. می‌دانید بعد از ده دور چه اتفاقی می‌افتد؟ بعد از ده دور، احتمالا شما ۶ دور برده اید و ۴ دور باخته اید. برآیند آن یعنی در مجموع شما ۲ به هیچ از حریف پیش افتاده اید و ۲۰ میلیون برده اید. البته ممکن است این احتمال خودش را در ده دور نشان ندهد. اما اگر این اتفاق در ده دور نیفتد، در صد دور می‌افتد. در صد دور، شما نزدیک به ۶۰ دور برده اید و نزدیک به ۴۰ دور باخته اید. این یعنی در مجموع ۲۰ دور بیشتر از حریفتان برده اید و ۲۰۰ میلیون نصیبتان شده است. برنامه ریزی‌ها نه با قطعیت، بلکه با همان احتمال صورت می‌گیرد. چون احتمال یک قانون است و دانستن احتمال یک پدیده به اندازه‌ی دانستن آن پدیده باقطعیت، باارزش است.


- ابا اباد


@AbaEbad
👏5
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
یک متخصص زمین شناسی یا یک متخصص زلزله شناسی، نمی‌داند که در این منطقه دقیقا کی قرار است که زلزله بیاید. پیچیدگی سیستم زمین، مانع این می‌شود که زلزله به طور قطعی پیش‌بینی شود. اما همان متخصص زلزله شناسی اعلام می‌کند که در این منطقه یک گسل بسیار فعال وجود دارد که به احتمال بالا، در آینده فعال خواهد شد. آنوقت متخصص شهرسازی در شهرداری، همه را اقناع می‌کند که بایستی به خاطر احتمال بالای زلزله در این منطقه، استانداردهای بالاتری برای ایمنی ساختمان‌ها لحاظ شود. سیاستمداری با توجه به هشدارهای متخصصین زلزله شناسی و از بیم گسل فعال در یک منطقه، دیگر سیاستمداران را قانع می‌کند که بایستی پایتخت کشور را تغییر دهیم و به نقطه‌ی امنی منتقل کنیم. وگرنه با این پیش‌بینی که متخصصین کرده‌اند، احتمال وقوع زلزله‌ی مهیبی در منطقه وجود دارد. آیا متخصص زلزله شناسی می‌تواند با قطعیت بگوید که تا ده سال دیگر یا یک سال دیگر یا یک هفته‌ی دیگر یا یک ساعت دیگر زلزله می‌آید؟ خیر نمی‌تواند. اما ما برای همان پیش‌بینی احتمالی که او می‌کند، ارزش قائلیم.


پس دانش و معرفت احتمالی همچون دانش و معرفت قطعی و یقینی، ارزشمند و محل توجه است. اما آیا می‌توان بر مبنای آن دست به هر عملی زد؟ من در اینجا قصد دارم که مقداری از کلیت ادعای قبلی‌ام بکاهم. مثلا آیا بر مبنای احتمال می‌توان یک مظنون را محاکمه کرد؟ مثلا محاسبات آماری به ما بگوید که به احتمال ۹۹/۹۹۹ درصد، این شخص قاتل است. آیا یک قاضی می‌تواند بر مبنای این احتمال، مظنون را مجازات کند؟ چنین شرایطی واقعا در تاریخ قضاوت دنیا پیش آمده است که یک قاضی بخواهد بر مبنای صرفا آمار حکم صادر کند. در سال ۲۰۰۱، در یک بیمارستان در هلند، تعداد مرگ و میر کودکان به طرز عجیب و غریبی بالا رفته بود. عده‌ای به این موضوع شک کردند و شیفت‌های‌ حضور پرسنل در بیمارستان و ساعت مرگ آن کودکان را بررسی کردند. با مقایسه‌ی این دو داده، آن‌ها به یک نام رسیدند : لوسیا د برک (تصویر زیر). پرستاری که شخصیت خاصی داشت و معمولا شیفت‌های بسیار طولانی کار می‌کرد. به طرز عجیبی، مرگ و میر کودکان در همان زمان‌هایی رخ می‌داد که لوسیا در محل کارش بود. اما نه کسی لوسیا را در حین ارتکاب قتل دیده بود و نه شواهد پزشکی چنین چیزی را نشان می‌داد.


هیچ مدرکی به جز آمار و احتمال وجود نداشت. محاسبات آماری با توجه به نوع مرگ کودکان نشان می‌داد که احتمال اینکه این مرگ‌ها به صورت تصادفی در شیفت‌های کاری لوسیا رخ داده باشد، یک در ۳۴۲ میلیون است. اما تکرار می‌کنم، به جز این محاسبه‌ی آماری، هیچ مدرک دیگری وجود نداشت. حالا لوسیا بر لبه‌ی یک تیغ راه می‌رفت. او یا کاملا بیگناه بود و یا بدترین قاتل زنجیره‌ای تاریخ هلند بود. آیا اینکه احتمال حضور لوسیا به صورت تصادفی در محل کارش در زمان وقوع قتل‌ها یک در ۳۴۲ میلیون بود، می‌توانست دلیل محکمی باشد که او قاتل است؟ این احتمال اگرچه خیلی پایین است، اما صفر نیست. یعنی باز هم ممکن است که لوسیا به طور تصادفی در محل قتل‌ها حضور داشته باشد. دادگاه در سال ۲۰۰۴، با استناد به همین محاسبات آماری احتمالاتی، لوسیا را از بابت ۷ فقره قتل و ۳ تلاش ناموفق برای قتل، مجرم شناخت و محاکمه کرد. اما افکار عمومی نمی‌پذیرفت که کسی بدون هیچ مدرک و شواهدی، صرفا براساس آمار و احتمال محاکمه شود. سرانجام در سال ۲۰۱۰، از بابت نبود مدرک دیگر، لوسیا از اتهام قتل کاملا تبرئه شد. مورد لوسیا یکی از جاهایی را نشان می‌دهد که نمی‌توان به معرفت احتمالاتی تکیه کرد.


- ابا اباد


@AbaEbad
👍6
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
اگر اکنون کسی از شما بپرسد که پارسال همین موقع چه کار می‌کردید، شما چه پاسخی خواهید داد؟ مطمئنا چیزی که از پارسال خواهید گفت، روزمرگی‌هایتان نیست. حتی اگر بخواهید به این فکر کنید که روزمرگی‌هایتان چگونه گذشته است باز هم چیز زیادی به خاطر نمی‌آورید. اما لحظات خاصی خیلی خوب در ذهنتان ثبت شده است. مثلا مسافرتی که همانموقع‌ها رفته بودید یادتان می‌آید. یا مهمانی یا کنسرتی که همان ماه رفته بودید را خیلی خوب به خاطر می‌آورید. یا مثلا اگر کار جدید و متفاوتی از روزمرگی‌هایتان را آغاز کرده بودید، یادتان می‌آید. یا اتفاقی که کلی به آن خندیده‌اید و برایتان تبدیل به یک خاطره‌ی خوش شده است. حتی ممکن است این خاطرات تلخ بوده باشد. مثلا اگر همانوقت‌ها عزیزی را از دست داده بودید یا مثلا اگر در کاری شکست خورده بودید یا هر اتفاق بد دیگری. اما مثلا یادتان نمی‌آید که در محل کار چه کاری می‌کرده‌اید. چون آن کار را به صورت روزمره انجام می‌داده‌اید و برایتان چندان ویژه نبوده است که حتی توی ذهنتان پررنگ باقی مانده باشد.


انگار که عمر آدم براساس تعداد خاطراتی‌ست که در ذهنش ثبت شده است و نه براساس روزهایی که از عمرش گذشته است. شما وقتی در کنار افراد مسن می‌نشینید، آن‌ها نیز همین خاطرات را برایتان تعریف می‌کنند. مثلا می‌گوید فلان سال که رفته بودیم به فلان جا، فلان شد و بهمان شد. اما نمی‌گوید که آن سال که من به کلاس درس رفتم درس دادم و بعد زنگ خورد و برگشتم خانه و کارهای معمولم را کردم و بعد هم خوابیدم. او حتی اگر بخواهد باز هم چنین روزی را یادش نمی‌آید. اما این آدم مسن در آخر عمرش، یک کوهی از آن خاطرات تلخ و شیرین است. حالا این خاطرات یا تصاویر لحظات خاص است، یا یک بوی خاص و معطر و ویژه است یا صداهای گوش نواز است یا صداهای ترسناک است، یا چیزهایی‌ست که او خوانده و … همه‌‌ی این خاطرات به صورت اطلاعاتی در مغز او ثبت شده است. اگر شما این حافظه را از این شخص بگیرید، دیگر این شخص همان شخص نیست و صرفا یک ماشین زیستی متحرک خواهد بود. دقیقا مثل کسی که آلزایمر گرفته است. اگر این فرد از دنیا برود و بعدا شما به کمک روش‌های زیستی، موفق شوید بدن او را دوباره بسازید، این بدن جدید اگر آن خاطرات را نداشته باشد، دیگر هیچ ربطی به آن شخص ندارد و صرفا شبیه اوست.


اما اگر این خاطرات جایی باقی بماند، حتی اگر بدن او هم نمانده باشد، انگار این شخص همچنان زنده است. مثلا فرض کنید تمام حافظه‌ی یک فرد مسن که در حال مرگ است را به یک کامپیوتر منتقل کنیم و مثلا با آن، یک الگوریتم هوش مصنوعی را train کنیم، آنوقت این الگوریتم که با حافظه‌ی آن شخص آموزش دیده، همه‌ی آن خاطرات و همینطور نحوه‌ی حرف زدن و فکر کردن آن شخص را در خودش دارد. آنوقت وقتی شما از این الگوریتم بپرسید که مثلا ننه جون حالتان چطور است؟ الگوریتم دقیقا مثل ننه جون با همان صدا و با همان لحن و با همان منطق پاسخ می‌دهد و مثل ننه جون قربان صدقه‌ی شما می‌رود و بعد همان قصه‌ها و خاطرات شیرین ننه جون را برایتان با همان صدای گرمش تعریف می‌کند. گویی که ننه جون بعد از ترک این دنیا، در یک دنیای دیجیتال به حیات خودش ادامه می‌دهد. اگر این روند برای هرکسی که در حال مرگ است تکرار شود، بعد از مدتی ما دو دنیا خواهیم داشت: دنیای زنده‌ها و دنیای زنده‌های با حیات دیجیتال. حالا اگر بعدا بتوان این حافظه و الگوریتم را روی یک ربات انسان‌نما هم بارگذاری کرد، می‌توان آن شخص را باز هم در دنیای واقعی ملاقات کرد و از بودنش بهره مند شد.



- ابا اباد


@AbaEbad
👏2
آیا حاضرید عزیزان از دنیا رفته‌تان را برای ادامه‌ی زندگی، به یک دنیای دیجیتال منتقل کنید؟
Anonymous Poll
24%
بله
76%
خیر
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
خب چند دهه‌ای‌ست که ما نسبت به صنعتی شدن به شدت مقاومت می‌کنیم. مثلا فرآورده‌های غذایی محلی و سنتی را به فرآورده‌های غذایی صنعتی و به اصطلاح رایج، کارخانه‌ای ترجیح می‌دهیم. البته در سال‌های اخیر این فرآورده‌های محلی و سنتی به صورت خودجوش، از اصطلاحات جدیدتر مثل طبیعی و ارگانیک هم استفاده می‌کنند. از طرف دیگر ما هم به سیستم نظارت به شدت مشکوکیم و فکر می‌کنیم که بر کارخانه‌های مواد غذایی هیچگونه نظارت کافی وجود ندارد و این کارخانجات انواع و اقسام مواد شیمیایی و سموم را وارد محصولاتشان می‌کنند و به خورد مردم می‌دهند و هیچکس هم جلوی اینها را نمی‌گیرد و معمولا اگر بازرسی وجود داشته باشد، این بازرسی‌ها چندان موثر و بازدارنده نیست و مانع این نمی‌شود که کارخانجات دست به تقلب نزنند و مواد آلوده را به خورد مردم ندهند. داستان‌هایی مانند پیدا شدن موش داخل روغن و شیر و بازگرداندن محصولات تاریخ مصرف گذشته به چرخه‌ی مصرف هم دهان به دهان می‌چرخد. اما یک چیزی را باید این وسط روشن کرد.


ما از یک طرف با کارخانجاتی روبرو هستیم که به هر حال آزمایشگاه‌های کنترل کیفی دارند و حداقل نظارتی بر آن‌ها وجود دارد و وقتی وارد این کارخانجات می‌شویم یک سری دستگاه می‌بینیم که به ظاهر در حال آزمایش هستند و حداقل اگر روزی اشتباهی کنند، می‌توان متوجه این اشتباهات شد. مثلا اگر یک نفر یک قاشق روغن تولیدی یک کارخانه‌ی روغن را در غذا استفاده کرد و غذا را خورد و مُرد، می‌توان رفت و آن محصول را در یک آزمایشگاه معتبر آزمایش کرد و بعد نتیجه‌ی این آزمایش را با نتایج آزمایشات آزمایشگاه کنترل کیفی همان کارخانه که حتما جایی برای خودشان ثبت کرده‌اند، مقایسه کرد. آنوقت می‌توان فهمید که این کارخانه محصول نامرغوبی به بازار می‌دهد و می‌توان پیگیری قضایی کرد یا حداقل آن برند را بی آبرو کرد. جدای همه‌ی اینها، حداقل آن کارخانجات خودشان می‌دانند که داخل محصولشان چه چیزی هست‌ و اگر خیلی خطرناک باشد، آن را روانه‌ی بازار نمی‌کنند. اما فرض کنید به سراغ یک مغازه‌ی روغن فروشی رفتید، از اینها که اتفاقا تعدادشان خیلی زیاد شده و یک دستگاه گذاشته‌ و روغن کنجد و کلزا و آفتابگردان و روغن‌های‌ دیگر می‌فروشد.


فروشنده اتفاقا آدم قابل اعتمادی‌ست و اصلا هم دروغ توی کارش نیست و کسبه‌ی آن راسته، روی صداقت و شرافتش قسم می‌خورند. خودش هم می‌گوید به همه چیز قسم که محصول من کاملا ارگانیک است و واقعا هم اهل دروغ و دغل نیست. اما یک اشکالی وجود دارد. او در مغازه‌اش یک دستگاه جی سی مس ندارد که روغن‌های تولیدی‌اش را به صورت رندوم آزمایش کند. او اصلا نمی‌داند که باقیمانده‌ی سموم چیست و حد استاندارد آن چقدر است. او صرفا کلزا را از کشاورز معتمدش خریده که آن کشاورز گفته من از هیچ سمی استفاده نکرده‌ام. اما آن کشاورز هم خبر ندارد که سمی که زمین کشاورز بغلی استفاده کرده، از طریق آب و باد وارد زمین او شده و اتفاقا همان قسمتی که درو کرده باقیمانده‌ی سموم بالایی دارد. می‌بینید بحث اعتماد نیست، بحث این است که آن محصول سنتی و محلی و به گفته‌ی خودشان ارگانیک و طبیعی، اصلا آزمایش نشده که مشخص شود همینقدر سالم است یا نه. آن روغن‌فروش و آن کشاورز، صد هم که قابل اعتماد باشند، هیچ روش آزمایش دقیقی ندارند که درستی ادعایشان را پشتیبانی کند. پس خواهشا با این برچسب‌ها گول نخورید و با جان خودتان و دیگران بازی نکنید. محصول ارگانیک تعریف کاملا دقیق و مشخصی دارد و هرچیزی که به صورت خانگی تهیه شده باشد، ارگانیک نیست.



- ابا اباد


@AbaEbad
👍6👏3
تصویر: از رساله انسان اثر رنه دکارت، برداشت او از ذهن و بدن را به عنوان موجوداتی که از طریق غده‌‌ی پینه آل در تعامل اما جدا از هم هستند، توصیف می‌کند.


@AbaEbad
ما اگر نتوانیم درستی چیزی را اثبات کنیم، راجع به آن حدس می‌زنیم. می‌توانیم بگوییم که این حدس ما بر فلان اساس استوار است، اما اکنون نمی‌توانیم آن را اثبات کنیم. مثلا ما می‌توانیم اکنون حدس‌هایی راجع به ماده‌ی تاریک بزنیم، اما هنوز روشی برای آزمایش این حدسیات نداریم که درستی یا نادرستی حدس‌هایمان را بسنجیم. اما آیا حدس‌های ما بی ارزش است؟ نه ابدا. همین حدس‌هایی که ما اکنون می‌زنیم می‌تواند مسیرهای تحقیقاتی را برای آیندگان مشخص کند. آیندگان سعی می‌کنند حدس‌های ما را با روش‌هایی که در آینده در اختیار دارند، بسنجند. آنوقت یا حدس ما تایید می‌شود و حدس ما به یک تئوری منتهی می‌شود. یا اینکه حدس ما رد می‌شود و آیندگان باید به دنبال حدس‌های دیگری بروند. حدس‌ها اگرچه خود از آن جهت که اثبات نشده اند، قابل اتکا نیستند، اما تا حدی چراغ راه مسیر تحقیقاتی ما خواهند‌ بود. ما این حدس‌ها را در شاخه‌های مختلف می‌بینیم. مثلا در ریاضیات می‌بینید که می‌گویند حدس پوانکاره یا poincare conjecture.


یعنی پوانکاره یک حدسی زده ولی نتوانسته اثباتی بر آن ارائه دهد. اما چند قرن بعد ما توانسته‌ایم اثباتی برای حدس او پیدا کنیم و حدس پوانکاره را به تئوری تبدیل کنیم. حالا پوانکاره فرانسوی چطور توانسته به آن حدس برسد؟ او یا شبه استدلالی برای این حدس ارائه کرده و یا اینکه صرفا از طریق الهام یا intuition به ذهنش خطور کرده که باید اینطور باشد. البته این موضوع مختص ریاضیات نیست. مثلا می‌بینید که در فلسفه هم حدس‌های زیادی زده شده و بعدا با پیشرفت علم، این حدس‌ها مورد آزمایش قرار گرفته است. یکی از جالب‌ترین این حدس‌ها در حوزه‌ی فلسفه را رنه دکارت زده است. دکارت کسی بود که بسیار به دوگانه گرایی ذهن و بدن یا mind body dualism باور داشت و نظرات زیادی در این رابطه نیز دارد. یعنی اینکه ما یک بدن مادی داریم و یک ذهن غیرمادی که این ذهن غیرمادی، بدن مادی ما را کنترل می‌کند. هرچند که نقدهای بسیار جدی بر این نظریه وارد است. آنوقت دکارت با یک سوال مواجه بود. اینکه این ذهن یا همان روح غیرمادی از نظر او، به یک شکلی و از یک جایی در این بدن مادی، بایستی که کنترل این بدن را برعهده بگیرد.


از طرف دیگر دکارت به آناتومی هم بسیار علاقه داشت و در این حوزه هم بسیار فعال بود. او می‌دانست که کنترل بدن تا حد زیادی در اختیار مغز است. اما سوال بعدی این بود که آن روح از کجای‌ مغز با بدن در ارتباط است. اینجا دکارت دست به استدلال زد و براساس آن استدلال حدسی زد. او استدلال کرد که در مغز ما، از هرچیزی یک جفت دوتایی وجود دارد به جز غده‌ی پینه آل یا صنوبری که فقط یکی از آن وجود دارد. از آنجایی که حواس ما دو گانه نیست و یگانه است، مثلا با اینکه ما دو چشم داریم ولی ما دو تصویر نمی‌بینیم بلکه یک تصویر می‌بینیم، یا مثلا با اینکه دو گوش داریم، یک صدا می‌شنویم نه دو صدا و در کل ما یک فکر داریم نه دو فکر، پس روح ما بایستی در جایی باشد که یگانه است نه دوگانه و تنها قسمتی از مغز که یگانه است، همین غده‌ی پینه آل است. پس این غده محل اصلی روح یا principle seat of the soul است. البته که بعدا و با پیشرفت علوم اعصاب، ما فهمیدیم که این غده نقش کنترل بدن را برعهده ندارد و حدس دکارت نادرست از آب درآمد. اما استدلال او در این رابطه بسیار جالب بود.



- ابا اباد



@AbaEbad
4👍2
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
غنی سازی اورانیوم به شکل خیلی ساده یعنی جداسازی اورانیوم ۲۳۸ از اورانیوم ۲۳۵. اورانیوم در طبیعت به طور عمده به صورت دو ایزوتوپ ۲۳۸ و ۲۳۵ یافت می‌شود. این اعداد مجموع پروتون‌ها و نوترون‌های هر ایزوتوپ را نشان می‌دهد. در طبیعت و در معادن اورانیوم، ایزوتوپ ۲۳۸ به وفور یافت می‌شود. اما این ایزوتوپ اورانیوم به درد واکنش‌های شکافت هسته‌ای نمی‌خورد. علت این موضوع این است که ایزوتوپ ۲۳۸ بسیار پایدار است. اصلا علت اینکه در معادن اورانیوم، ایزوتوپ ۲۳۸ تا ۹۹/۳ درصد یافت می‌شود همین است. چون ایزوتوپ ۲۳۵ ناپایدار بوده است و نیمه عمر آن بسیار پایین‌تر از ایزوتوپ ۲۳۸ بوده، رفته رفته به عناصر پایدارتر تجزیه شده است و حالا غلظت آن پایین است. اما ایزوتوپ ۲۳۸ پایدار بوده است و به همین علت، در گذشت زمان اتفاق خاصی برای آن نیفتاده است. در واقع نیمه عمر ایزوتوپ ۲۳۸ حدود ۴/۵ میلیارد سال و نیمه عمر ایزوتوپ ۲۳۵ حدود ۷۰۰ میلیون سال است. حالا کسی که می‌خواهد به واکنش‌های هسته‌ای دست پیدا کند، مجبور است آن ۰/۷ درصد باقیمانده از ایزوتوپ ۲۳۵ را از ایزوتوپ ۲۳۸ جدا کند.


اما یک نکته‌ی جالب اینجا وجود دارد. اینکه می‌توانیم انتظار داشته باشیم که در گذشته، غلظت ایزوتوپ ۲۳۵، در نقاطی از زمین بسیار بالاتر و در حد مناسب برای آغاز واکنش‌های شکافت هسته‌ای بوده باشد. اگر در گذشته‌ی زمین در نقطه‌ای چنین غلظتی از ایزوتوپ ۲۳۵ اورانیوم وجود داشته، می‌توانیم انتظار داشته باشیم که تحت شرایط خاصی ما راکتورهای هسته‌ای روبازی روی زمین داشته ایم. ما می‌دانیم که غلظت ۳ درصد اورانیوم ۲۳۵، برای شروع واکنش‌های شکافت هسته ای کافی‌ست. از طرف دیگر، می‌دانیم که نیمه عمر ایزوتوپ ۲۳۵ معادل یک ششم نیمه عمر ایزوتوپ ۲۳۸ اورانیوم است. ما می‌دانیم نیمه عمر ایزوتوپ ۲۳۸، حدود ۴ و نیم میلیارد سال است. یعنی ۴ و نیم میلیارد سال طول می‌کشد که نیمی از جرم ایزوتوپ ۲۳۸ به عناصر دیگر تجزیه شود. پس اگر دو میلیارد سال به عقب بازگردیم، میزان اورانیوم ۲۳۸، حدودا ۴۰ درصد از میزان فعلی بیشتر بوده است که رفته رفته تجزیه یا دقیق‌تر بگوییم دچار واپاشی شده است. اما چون نیمه عمر اورانیوم ۲۳۵، یک ششم نیمه عمر اورانیوم ۲۳۸ است، میزان اورانیوم ۲۳۵ در آن زمان حدود هشت برابر میزان فعلی بوده است.


اما این اعداد یعنی چه؟ این یعنی حدود ۲ میلیارد سال قبل، غلظت اورانیوم ۲۳۵ حدود ۳ درصد بوده که همان میزانی‌ست که برای شروع واکنش‌های شکافت هسته‌ای مناسب است. پس آیا اگر ما ۲ میلیارد سال به عقب باز گردیم، چنین چیزی را می‌یابیم؟ بله تحت شرایط بسیار خاصی این احتمال وجود داشته است. در سال ۱۹۷۲، وقتی فرانسوی‌ها در غرب آفریقای مرکزی در کشور جمهوری گابن مشغول استخراج اورانیوم از یک معدن (تصویر زیر) بودند، مشاهده کردند که در این معدن، غلظت اورانیوم ۲۳۵ حدود ۰/۷۱۷۱ درصد است. در حالیکه در تمام معادن دیگر اورانیوم در نقاط دیگر جهان، غلظت اورانیوم ۲۳۵ به صورت طبیعی حدود ۰/۷۲۰۲ درصد است. این موضوع برای محققان فرانسوی خیلی شک برانگیز شد. چرا باید غلظت اورانیوم ۲۳۵ در این معدن خاص، از سایر معادن دنیا کمتر باشد. آیا اتفاق خاصی در اینجا افتاده است؟ آن‌ها می‌دانستند که باید توضیحی وجود داشته باشد. آن‌ها وقتی که غلظت عناصر دیگر در این معدن را بررسی کردند، فهمیدند که بله در گذشته واکنش‌های شکافت هسته‌ای در اینجا رخ داده و به همین علت، غلظت اورانیوم ۲۳۵ در اینجا کمتر از حد معمول است، چون این ایزوتوپ در آن واکنش‌ها مصرف شده است.



- ابا اباد


@AbaEbad
3👍2
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
😁2
ما یک زمانی یک معلم فیزیکی در مدرسه داشتیم که خیلی روی این تاکید داشت که ما اول باید مساله را خوب بفهمیم و بعد به سراغ حل آن برویم و همیشه‌ی‌ خدا هم تکه کلامش این بود که "فهم السوال، نصف الجواب". این را هم خیلی با لهجه‌ی غلیظی می‌گفت و فکر می‌کرد که استاد عربی شده و از عرب‌ها بهتر این جمله را می‌خواند. بعد موقع امتحان وقتی از او سوالی می‌پرسیدیم، تنها کمکی که میکرد این بود که سعی می‌کرد مساله را دوباره برای ما توضیح دهد. اما این چندان هم درست نیست. یعنی اینکه ما مساله را خوب متوجه بشویم، هیچ تضمینی به ما نمی‌دهد که به نصف جواب برسیم. از طرف دیگر کسی نمره‌ای از بابت فهم السوال هم به ما نمی‌دهد. همه دنبال جوابند نه دنبال سوال. ما در زندگی‌مان هم خیلی از مشکلات را می‌شناسیم، اما قادر به حل آن‌ها نیستیم. اصلا خیلی از اوقات راه حل آن مشکل را هم می‌دانیم، اما نمی‌توانیم آنقدر برای حل آن هزینه کنیم. پس باید راه حلی که پیدا می‌کنیم قابل اجرا هم باشد. پس نه تنها بایستی راه حل را بدانیم، بلکه باید بتوانیم راه حل را اجرا هم بکنیم. شاید آن معلم فیزیک اگر معلم ریاضیات بود آن حرف را نمی‌زد.


اگر باور ندارید که من با یک مثال از حوزه‌ی علوم کامپیوتر، به شما اثبات می‌کنم که گاهی اوقات، فهم مساله خیلی راحت است، اتفاقا اولین راه حلی هم که به ذهن ما می‌رسد خیلی راحت و تابلو است و شاید به ذهن یک بچه هم برسد. اما رفتن سراغ این راه حل ما را به هیچ کجا نمی‌رساند. یا بهتر است بگوییم می‌رساند اما نه خیلی راحت. فرض کنید من یک مجموعه از اعداد طبیعی جلوی شما گذاشته‌ام. مثلا مجموعه‌ی {۴،۵،۷،۹،۳} و از شما می‌پرسم که آیا شما می‌توانید یک زیرمجموعه از اعضای این مجموعه پیدا کنید که جمع آنها عدد ۱۲ بشود؟ خب خیلی مساله‌ی ساده‌ای‌ست. شما یک نگاه سریع هم به این اعداد بیندازید، فورا متوجه می‌شوید که چه زیرمجموعه‌هایی از این اعداد، جمعشان ۱۲ می‌شود. مثلا {۷،۵} یا مثلا {۹،۳} یا مثلا {۵،۴،۳}. البته من از شما اصلا نخواستم که این زیرمجموعه‌ها را به من بگویید. من فقط پرسیدم که آیا چنین زیرمجموعه‌ای وجود دارد یا نه؟ شما بسیار لطف کردید و گفتید بله وجود دارد و چند مثال هم برای من آوردید که من از این بابت از شما سپاسگزارم.


آیا فهم این مساله سخت بود؟ تصدیق می‌فرمایید که نه خیلی مساله‌ی راحتی‌ست و مثل آب خوردن آن را حل کردید. سوال هم که خیلی ساده بود و فقط پرسیدیم که آیا چنین زیرمجموعه‌ای وجود دارد یا نه؟ جواب هم خیلی ساده بود. شما چند بار اعداد را سریع توی ذهنتان جمع کردید و پاسخ دادید. اما اگر بخواهید با همین راه حل به سراغ مجموعه‌ی بزرگتری بروید، مثلا مجموعه‌ای که از ۱۰۰ عدد تشکیل شده است، برای پاسخ به همان سوال، شما بایستی ۱۰۰ ضربدر ۲ بتوان ۱۰۰ مرحله محاسبات انجام دهید. اگر تعداد اعداد مجموعه‌ی شما n باشد و اگر شما یکی یکی بخواهید زیرمجموعه‌های این مجموعه را بسازید، بایستی ۲ بتوان n زیرمجموعه را چک کنید و در بدترین حالت، هر بار هم n عدد را جمع کنید. شما مساله را می‌دانستید، راه حل خیلی خوب و محکمی هم در ذهنتان داشتید، اما اگر این راه حل را به سریع‌ترین ابررایانه‌ی دنیا یعنی فوگاکو در ژاپن بدهید، حدود ده میلیون سال طول می‌کشد تا با الگورتیم شما به پاسخ برسد. پس انگار که عملا جواب شما کارایی ندارد. به این مساله، مساله‌ی جمع زیرمجموعه‌ها یا SSP گفته می‌شود. این مساله ذیل دسته‌ی خاصی از مسائل در علوم کامپیوتر قرار می‌گیرد که به آن‌ها ان پی کامل می‌گویند.



- ابا اباد


@AbaEbad
👍5
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
3
امروز متوجه شدم که چند روزی‌ست که تعداد نوشتارهای صفحه‌ی ابا اباد از مرز ۱۲۰۰ نوشتار گذشته است. بیش از هرچیزی دوست دارم به دنبال کنندگان صفحات ابا اباد تبریک بگویم. نه از این تبریک‌های پوپولیستی که هندوانه زیر بغل مخاطبشان می‌دهند تا افراد بیشتری آن‌ها را دنبال کنند یا از این تعریف‌های الکی و دم دستی که بسیاری برای رسیدن به مقاصدشان به آن‌ها چنگ می‌اندازند. یک تبریک و تشکر واقعی و دقیق. من تاکنون متاسفانه یا خوشبختانه خیلی به تعداد و کمیت مخاطبم توجهی نداشته ام. اساسا در زندگی‌ شخصی‌ام نیز هیچوقت به دنبال کمیت بالا نبوده ام. اصلا هیچوقت به یاد نمی‌آورم که کیفیت را فدای کمیت کرده باشم. من حتی چند سالی‌ست در روابط شخصی‌ام نیز به کیفیت رو آورده ام و انسان‌های بی کیفیت زیادی را علیرغم اینکه احتمالا کیفیت مادی زیادی داشته اند، از بابت نداشتن کیفیت معنوی، از اطراف خودم دور کرده ام. برای من انسان باید حس انسان بودن بدهد، چنانچه گل بوی گل می‌دهد، یکی مرد جنگی به از صدهزار. اما همین موضوع را می‌توانید در خط مشی فعالیت‌های من در زمینه‌ی عامه فهم سازی علم و فلسفه مشاهده کنید.


من حالا اما از این موضوع اطمینان دارم که مخاطبین من مخاطبین بسیار باکیفیتی هستند. در این دریای محتوای مزخرف و به درد نخور، یک نفر که وقت می‌گذارد و روزانه سه پاراگراف یا یک صفحه نوشته در حوزه‌های مختلف علم و فلسفه و تکنولوژی را می‌خواند، از دید من آدمی‌ست که با بقیه‌ی آدم‌ها تفا‌وت دارد. البته که هدف من عامه فهم سازی علم و فلسفه است و عدم استفاده از زبان پیچیده و دشوار همواره یکی از اصول اساسی فعالیت‌های من بوده و هست و خواهد بود. اگر کسی تاکنون موفق شده باشد، ۹۰ درصد نوشتارهای من را بخواند، گویی یک کتاب جامع هزار صفحه‌ای علم و فلسفه به زبان ساده را خوانده است. نوشتن این ۱۲۰۰ نوشتار حتما برای من کار زمان‌بر و انرژی‌بری بوده است و پشت آن ساعت ها مطالعه و شرکت در انواع و اقسام کلاس‌ها و همچنین ساعت‌ها تفکر وجود دارد. من به خوبی به این امر واقف هستم که انجام این کار از عهده‌ی هرکسی برنمی‌آید. اما از طرف دیگر به این موضوع نیز واقف هستم که مطالعه‌ی این ۱۲۰۰ نوشتار هم کار هرکسی نیست و هرکسی قادر نیست که وقت و انرژی بگذارد و در لابلای این دریای محتوا که اکنون اطراف ما را فراگرفته، به صورت پیوسته این مطالب را دنبال کند.


اما اینکه در این مدت چندین بار از من سوال شده که چرا روی محتوای بلند تاکید دارم، در حالیکه مردم حوصله ندارند و به دنبال دریافت سریع مطالب هستند؟ در پاسخ باید بگویم من همچنان معتقدم که انسان داستان‌ها را دوست دارد. اصلا زندگی ما حول این داستان‌ها شکل گرفته است. از همین بابت، هرچیزی که به فرم داستان ارائه شود نیز راحت‌تر در ذهن انسان نقش می‌بندد. من فکر نمی‌کنم یک ماه یا یک سال دیگر، کسی محتوای فست فودی و کوتاهی که در اینستاگرام یا هرجای دیگر دیده‌است را به یاد بیاورد، اما داستان‌ها در جان ما می‌نشیند و تاثیر آن ماندگار است. از طرف دیگر، در این دنیای فست فودی که شبکه‌های اجتماعی سعی دارند حتی فرصت اندکی صبر و تامل و تفکر را از آدم‌ها بگیرند، داستان‌هایی که من می‌نویسم فرصت بسیار خوبی‌ست برای تمرین بیشتر خواندن و بیشتر فکر کردن و بیشتر به خاطر سپردن. از همین بابت، من به آن دسته از دوستان و همراهان صفحه‌ی ابا اباد که موفق شده‌اند تاکنون بخش زیادی از مطالب این صفحه را دنبال کنند، بابت پشتکارشان تبریک می‌گویم و دستشان را به گرمی می‌فشارم.


- ابا اباد


@AbaEbad
5👍1
👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾


@AbaEbad
خیلی وقت بود می‌خواستم راجع به این موضوع بنویسم، اما نمی‌دانم‌ چرا تا به الان هیچوقت راجع به آن ننوشته‌ام. دو حالت وجود دارد: یا در مقابل موضوعات دیگر چندان مهم نبوده که به آن بپردازم و تمرکزم را روی موضوعات دیگر گذاشته‌ام، یا از این بابت که حجم مطالب زیاد شده و به موضوعات مختلف پرداخته‌ام، این موضوع لابلای موضوعات دیگر گم شده و مغفول مانده است. اما من این را یک خطا یا یک error می‌بینم و خطای من این بوده است که به هر دلیلی تاکنون راجع به این موضوع چیزی ننوشته‌ام و کلا به آن نپرداخته‌ام. اما فرض کنید که من خبط نمی‌کردم و یک یا چند بار به این موضوع پرداخته بودم. اما کسی قسم نخورده که صددرصد مطالب من همگی صحیح هستند. به لحاظ آماری هم که نگاه کنیم، حتما این احتمال وجود دارد که مطلبی که من قبلا در رابطه با آن موضوع نوشته‌ام، تا حدی بر سَبیل خطا بوده باشد (خودمانیم عجب اصطلاح مسخره‌ای بر سبیل خطا!!!). این هم بالاخره یک خطا یا همان error است. اینکه آدم چیزی بنویسد که تا حدی اشتباه باشد، خودش یک نوع خطاست. نمی‌دانم آیا شما هم تفاوت این دو نوع خطا را حس می‌کنید یا نه؟


در حالت اول، خطای من این بود که راجع به آن مطلب اصلا چیزی ننوشتم و آن را عمدا یا غیرعمد، نادیده گرفتم و مانع این شدم که دانش ما حول این موضوع کامل باشد و مانند تصویر زیر آن را به زیر فرش دادم. در حالت دوم اما من راجع به این موضوع نوشتم و اتفاقا چند بار هم نوشتم، اما هر بار کمی به راه خطا رفتم. حالت اول را اسمش را می‌گذارم حالت “نشستن باطل” و حالت دوم را اسمش را می‌گذارم “به راه بادیه رفتن”. آیا حالا می‌توانم بگویم «به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل”؟ نه اصلا. ممکن است اگر من کلا هیچ چیزی راجع به آن موضوع ننوشته بودم، بهتر بود تا اینکه یک چیز خیلی پرت و اشتباهی بگویم. اگر به بادیه برویم و در بادیه نابود شویم، کجای آن بهتر از این است که به بادیه نرویم و باطل بنشینیم؟ ما در عوض چه کار می‌کنیم؟ ما بین این دو نوع خطا، تفکیک قائل می‌شویم و هر بار تصمیم می‌گیریم که آیا اکنون به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل است یا نه؟ اگر خیلی از این موقعیت‌ها در زندگی‌مان پیش بیاید، ما یک مجموعه‌ای از نمونه‌ها و در نتیجه یک سیستم آماری خواهیم داشت.


ما در آمار به آن خطای اولی یا خطای نشستن باطل، خطای سیستماتیک یا systematic error می‌گوییم. یعنی ما به صورت سیستماتیک از در نظر گرفتن یا اندازه‌گیری یک سری از نمونه‌ها صرف نظر کرده‌ایم و آن‌ها را در نظر نگرفته‌ایم. همچنین در آمار، ما به خطای دومی یا خطای به راه بادیه رفتن، خطای آماری یا statistical error یا خطای رندوم می‌گوییم. یعنی ما آن نمونه را در نظر گرفته‌ایم و یا آن را اندازه‌گیری کرده‌ایم، اما اندازه‌گیری ما همراه با خطا بوده است. حالا وقتی با یک نمونه مواجه می‌شویم، می‌پرسیم آیا اگر ما این نمونه را در نظر بگیریم بهتر است یا نه؟ آیا باید این نمونه را بدهیم زیر فرش یا که نه آن را بگیریم جلوی چشمانمان و اندازه‌گیری‌اش کنیم؟ اگر آن را در نظر نگیریم، یک خطای سیستماتیک داریم. اگر آن را اندازه بگیریم، یک خطای آماری داریم. باید ببینیم که کدامیک بزرگتر است؟ اگر خطای سیستماتیک بزرگتر است، بهتر است آن نمونه را اندازه گیری کنیم، اگر خطای آماری بزرگتر است، بهتر است بیخیال اندازه گیری آن نمونه شویم. حالا در زندگی‌مان هم باید این سوال را بپرسیم که کدام خطا بزرگتر است، آن کار را اصلا نکردن، یا آن را با مقداری خطا کردن؟ ترجیح شما چیست؟


- ابا اباد


@AbaEbad
👏2👍1
2025/10/31 02:41:12
Back to Top
HTML Embed Code: