group-telegram.com/masumerezvani/509
Last Update:
روی دست هایش، لکه های سفید رنگی است. گوشه لبان و چشمانش اندکی جمع شده است. دقت که کنی از همان لکه های سفید روی صورتش هم هست.
انتحاری وقتی اتفاق افتاد که فرشته تازه پشت میکروفن جای گرفته بود. فرشته را و خیلی افراد دیگر را خودش به مراسم دعوت کرده بود. مدت ها بود که با آن ها کار کرده بود، از زمانی که دختری هجده ساله بود و تک و تنها از ایران آمده بود افغانستان. همراه دوستانش تمام کابل را که آن زمان شبیه برهوت بی بار و بری بود زیرپا گذاشته بود تا بلکه بتواند این زمین مرده را احیا کند.
سال ها گذشته بود و حالا هر کدام برای خودشان مدیران موفق و مدبری بودند و در سراسر افغانستان پراکنده شده بودند. این همایش می توانست فرصت خوبی برای دیدار مجدد یاران قدیمی باشد، زنانی که از اولین های افغانستان بودند.
بعضی ها امکان آمدن نداشتند اما اصرار که کرده بود، از سر رفاقت در ردیف های اول در اطرافش جایگیر شده بودند. مراسم داشت خوب پیش می رفت. با تلاوت قرآن شروع شده بود، دستاوردهای چندساله به حضار ارائه شده بود و اهداف و چشم اندازها ترسیم شده بود و آدمهای سرشناسی هم که دعوت شده بودند، سخنرانی شان را کرده بودند یا آماده می شدند برای سخنرانی. جمعیت زیادی در سالن همایش جمع شده بود.
فرشته که رفت پشت میکروفن یک دفعه همه چیز سیاه شد. صدایی مهیب تمام گوش ها را کر کرد و بعد انگار جهان به پایان رسید.
چشم که باز کرد اطرافش پر از تکه های گوشت و استخوان بود؛ سیاه مثل زغال با رگه هایی سرخ.
سروصدا و همهمه و ناله و فریاد در فضا موج می زد. انگار جهان دیگری بود. تمام وجودش می سوخت و نمی توانست تکان بخورد.
در شفاخانه که دوباره به هوش آمد فهمید تمام دوستانش شهید شده اند. جز تکه هایی از لباس های فرشته و قطعاتی از استخوان هایش هیچ نشان دیگری از او نتوانسته بودند پیدا کنند. آخر همان ها را داخل قبر گذاشتند.
سوزش و درد سوختگی ها کم کم فروکش کرد، جای زخم ها کم کم ترمیم شد اما آن انفجار هیچ وقت از او جدا نشد. سوالاتی که داخل سرش فریاد می زد هیچ وقت جوابی پیدا نکرد؛ چرا از بین آن همه آدمهای خیلی بهتر از خودش او باید زنده می ماند؟ چرا دوستانش را به آن مراسم دعوت کرده بود؟ چرا به آن ها اصرار کرده بود؟
خسته بود. بیست سال رنج افغانستان را به جان خریده بود و حالا در ایران بود و داشت برای منی که داشتم به دست هایش نگاه می کردم قصه می کرد. تو گویی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، تو گویی که همه چیز همچنان است که بود جز این سوالات بی پاسخ که:
چرا ما زنده مانده بودیم؟ چرا آن ها رفته بودند؟
BY نوشتههای معصومه رضوانی
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/masumerezvani/509