group-telegram.com/asemasadi/1407
Create:
Last Update:
Last Update:
من فلسفه میخواندم در باغ، کسی خندید
دستی که مرا میچید از لرزش من ترسید!
او زمزمهگر میخواست، من همهمهگر بودم
بر همهمهی سرشار از وسوسه میخندید
من ساکن خود بودم، او جاری دورانها
من سایهی او بودم، جاماندهی در تردید..
ـ🔹ـ
دستی به زمین آمد، آیینه به دورم چید
آن وقت، کتابم را از زیر سرم دزدید
بر دشت گذر کردم، هر سنگ تو را میخواند
هر غنچه که میدیدم با نام تو میخندید
تا زمزمهات کردم با نغمهی هر مرغی
از شاخه فرود آمد بر دور سرم چرخید
خاشاکِ مرا بردی تا باطن دریاها
تاجی به سرش کردی از دانهی مروارید
در پیلهی تنهایی بالغ شد و بالا رفت
پروانهی محضی تا همسایگی خورشید
ـ🔹ـ
از تخت و کلاه جم بیبهره شدیم، اما
آیینهی ما کم نیست از آینهی جمشید
#عاصم_اسدی
[ زنجان _اردیبهشت ۱۳۷۴ ]
@asemasadi
BY عاصم اسدی(شعر،نقدادبی)
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/asemasadi/1407