group-telegram.com/asmaaneh/6849
Last Update:
🔖به یاد پروانه اعتمادی (۱۳۲۶- ۱ فروردین ۱۴۰۴)
گزیدهای از گفتوگوی علی بختیاری با پروانه اعتمادی در «کتاب پروانه، گزیده آثار پروانه اعتمادی»
[...]
ـ آل احمد چی؟
ـ او هم ادبیات [تدریس میکرد]. آقای آل احمد فقط سال پنجم آمد و با ما ادبیات کار کرد.
ـ آشنایی و معرفی شما به بهمن محصص از طریق جلال آل احمد صورت گرفت؟
ـ من سر کلاس پرترهای رو روی حاشیهی کتاب درسی کشیده بودم. پرتره اونقدر شبیه آل احمد شده بود که تا دید، رفت و با محصص صحبت کرد که بیاد خونهی ما بهم درس بده. به محصص گفته بود که یک بچه پولدار گیر آوردم (میخندد)؛ بچهی وکیل مجلس، بیا برو سرخونه بهش درس بده. اون هم از این اریستوکراتبازیها خوشش میاومد که بره سر خونه به یه دختری درس بده. روز اول که آمد، من بودم و پدرم و نشستیم در سالن پذیرایی منزل ما. خونههای مردم اون موقع سالن پذیرایی هم داشت (میخندد). آمد و نشست و چشمش افتاد به دو تا نقاشی خیلی بد... الان میگم خیلی بد.... اون موقع خیلی هم الهامبخش بود. دو تا نقاشی رنگ روغن روی مخمل که نمیدونم بابام از کجا آورده بودشون، نمیدونم کی بهش داده بود. شاید هم خودش سفارش داده بود. چشم محصص که به اونها افتاد عصاش رو بلند کرد و گفت: «این دوتا رو از روی دیوار بردارید و ببرید آتش بزنید که چشم این دختر به اینها نیفته». خلاصه... فرداش دیدم نیست. آتش زده نشد ولی جمع شد. یه اتاق خواب مهمان داشتیم که اون رو به من دادن برای آتلیه. کلاس پنجم دبیرستان بودم و با همون اتاقی که دادن اولین آتلیهی رسمی به من اعطا شد و تخم لق هنرمند بودن در منزل ما شکسته شد. کف اتاق رو مکالئون کردن که بشه رنگ روغنهای روشن رو تمیز کرد و اینها. سه پایه اومد و بقیهی خرت و پرتهای یک آتلیه. بهمن به من گفت برو مجسمهی ونوس هم بخر بیار. حالا من اصلاً عقلم نمیرسید از کجا میشه ونوس گیر آورد (میخندد). او فکر میکرد بنده چه امکاناتی دارم که میتونم برم ونوس دمیلو رو بیارم. رفتم تمام مغازههای لالهزار و استانبول و نادری و منوچهری رو گشتم، آخر سر یه مجسمهی ونوس اینقدری پیدا کردم... (با دست اندازهی کوچکی را نشان میدهد)... کیچ!... آوردم گذاشتم جلوی محصص. خوب شد از پنجره پرتش نکرد پایین. گفت: «نه نمیخواد. برو کاسه کوزهی سفالی بگیر». فهمید که من اصلاً درک نکردم ونوس کیه و رفت کتابهایی آورد که این کلاسیکها توش بودن. بعد من تازه فهمیدم و از خجالت مردم که منظور استاد از ونوس چی بوده (میخندد). جلسهی اول از روی کاسه و کوزه طراحی کردم و از جلسهی دوم سوم دیگه یا کلفت و نوکر میکشیدم یا دوستهای استاد رو... . گاهی هم خود آقای محصص می آمدند و مدل میشدند و من هم خیلی خوب پرتره کار میکردم. او مینشست و فقط نگاه میکرد. پشت دست من مینشست و نگاه میکرد. یا آخر سر میگفت این خطی که تو به طرف بالا دیدی، در واقع به طرف پایین هست. بعد من چک میکردم و میدیدم آره. از خودم ناراضی میشدم و تا دفعهی بعد که بیاد صد دفعه میکشیدمش. بعد که بهش نشون میدادم میگفت همون موقع که بهت گفتم حل شد. اصلاً سختگیر و بداخلاق نبود و در عالم خودش بود. یه بار از جاش بلند شد و گفت: «شبیه دختران دورهی رنسانس هستی». بعد موهای من رو یادمه بلند بود و برس کشیده بودم- موهام بلند تا اینجا (با دست کمرش را نشان میدهد). دو تا گیس برام بافت و گفت سنجاق سر بده و از این ور به اون ور بست و مثل شاهزادههای قرن شانزدهمی گیسها رو جمع کرد بالای گوشم و گفت: «این هم مدل موی شما». گیسهای من هم تا مدتها همونطوری موند.[...]🔻
#گزیده #پروانه_اعتمادی
@asmaaneh
BY آسمانه
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/asmaaneh/6849