اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِعْلَ الخَيْرَاتِ، وَتَرْكَ المُنْكَرَاتِ، وَحُبَّ المَسَاكِينِ، وَأَنْ تَغْفِرَ لِي وَتَرْحَمَنِي، وَإِذَا أَرَدْتَ فِتْنَةً فِي قَوْمٍ فَتَوَفَّنِي غَيْرَ مَفْتُونٍ، وَأَسْأَلُكَ حُبَّكَ وَحُبَّ مَنْ يُحِبُّكَ، وَحُبَّ عَمَلٍ يُقَرِّبُ إِلَى حُبِّكَ.
یا الله، از تو انجام امور خیر و ترک منکرات و دوست داشتن بینوایان را میخواهم و اینکه مرا ببخشی و به من رحم کنی؛ و چون خواستی قومی را آزمایش کنی، مرا در حالی بمیرانی که دچار فتنه نشدهام؛ و از تو محبت تو و محبت و دوست داشتن کسانی که تو را دوست دارند و محبت عملی را می خواهم که مرا به محبت تو نزدیک گرداند.🤲🌸
یا الله، از تو انجام امور خیر و ترک منکرات و دوست داشتن بینوایان را میخواهم و اینکه مرا ببخشی و به من رحم کنی؛ و چون خواستی قومی را آزمایش کنی، مرا در حالی بمیرانی که دچار فتنه نشدهام؛ و از تو محبت تو و محبت و دوست داشتن کسانی که تو را دوست دارند و محبت عملی را می خواهم که مرا به محبت تو نزدیک گرداند.🤲🌸
❤5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دانستنی های مفید برای معلومات اسلامی🌹❤️
🌿9 خوابی که در اسلام نباید نادیده بگیرید
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌿9 خوابی که در اسلام نباید نادیده بگیرید
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤7🔥1
🌸💘
غمگین نباش ای مومن!
🤩🤍ابن قیم رحمه الله می فرماید:
غم و اندوه، قلب را سست می کند و اراده را ضعیف می کند و هیچ چیز نزد شیطان محبوبتر از اندوه مؤمن نیست.!💙
آنچه گذشت با غم و اندوه دفع نمی شود، بلکه با رضایت ، حمد ، شکیبایی و ایمان به قضا و قدر و اینکه بنده بگوید: خداوند مقدر کرده و هر چه بخواهد انجام می دهد.🥰💖🌱
غمگین نباش ای مومن!
🤩🤍ابن قیم رحمه الله می فرماید:
غم و اندوه، قلب را سست می کند و اراده را ضعیف می کند و هیچ چیز نزد شیطان محبوبتر از اندوه مؤمن نیست.!💙
آنچه گذشت با غم و اندوه دفع نمی شود، بلکه با رضایت ، حمد ، شکیبایی و ایمان به قضا و قدر و اینکه بنده بگوید: خداوند مقدر کرده و هر چه بخواهد انجام می دهد.🥰💖🌱
👍10❤1
👈#حکم #گفتن
”#صبح بخیر و شب #بخیر“👇
»از شیخبنباز-رحمهالله- سوال شُد: برخی از برادران به جای *السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته* از *#صبح بخیر و شب #بخیر* استفاده می کنند، آیا #توجیهی دارد؟
🗣پاسخ دادند:👇
این نوع تحیت #جایز نیست، بلکه واجب است تا با سلام آغاز شود: «السّلام علیکم» و نگوید: #صبح بخیر و شب بخیر، بگوید: السّلام علیکم، و اگر #مزیداً گفت: «ورحمة الله وبرکاته»، #کاملتر و #افضلتر است، سپس بعد از این بگوید:
"صبح بخیر"، "الله متعال صبحتان را پرخیر بگرداند"، "الله متعال شبتان را پربرکت کُند"، "حالتان چطور است؟"، "اوضاع اهل و فرزندتان چگونه است؟" و امثال اینگونه زیادتها
، امّا حدّاقل میبایست با «السّلام علیکم» آغاز کند، و اگر «ورحمة الله وبرکاته» را اضافه کند، #زیباتر است، (زیرا) این سنّت و روش رسول الله -ﷺ- با یارانش میباشد،
👈 و یک روز مردی بر آنان وارد شد و گفت: "السّلام علیکم"، فرمود: « 10 »، یعنی ده #حسنه و نیکی، سپس مرد دیگری آمد و گفت: "السّلام علیکم ورحمة الله"، فرمود: « 20 »، یعنی بیست #حسنه و نیکی شامل #حالش شد، سپس دیگری وارد شد و گفت: "السّلام علیکم ورحمة الله وبرکاته"، پیامبر فرمود: « #30 »، یعنی سی #حسنه و نیکی برایش نوشته شد، و این فضل در این لفظ و عبارت است.
مارو همراهی کنید هرروز کلیپ هاومطالب مفیدو زیبا در کانال👇👇
❤️ @rehrovan 🌿
”#صبح بخیر و شب #بخیر“👇
»از شیخبنباز-رحمهالله- سوال شُد: برخی از برادران به جای *السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته* از *#صبح بخیر و شب #بخیر* استفاده می کنند، آیا #توجیهی دارد؟
🗣پاسخ دادند:👇
این نوع تحیت #جایز نیست، بلکه واجب است تا با سلام آغاز شود: «السّلام علیکم» و نگوید: #صبح بخیر و شب بخیر، بگوید: السّلام علیکم، و اگر #مزیداً گفت: «ورحمة الله وبرکاته»، #کاملتر و #افضلتر است، سپس بعد از این بگوید:
"صبح بخیر"، "الله متعال صبحتان را پرخیر بگرداند"، "الله متعال شبتان را پربرکت کُند"، "حالتان چطور است؟"، "اوضاع اهل و فرزندتان چگونه است؟" و امثال اینگونه زیادتها
، امّا حدّاقل میبایست با «السّلام علیکم» آغاز کند، و اگر «ورحمة الله وبرکاته» را اضافه کند، #زیباتر است، (زیرا) این سنّت و روش رسول الله -ﷺ- با یارانش میباشد،
👈 و یک روز مردی بر آنان وارد شد و گفت: "السّلام علیکم"، فرمود: « 10 »، یعنی ده #حسنه و نیکی، سپس مرد دیگری آمد و گفت: "السّلام علیکم ورحمة الله"، فرمود: « 20 »، یعنی بیست #حسنه و نیکی شامل #حالش شد، سپس دیگری وارد شد و گفت: "السّلام علیکم ورحمة الله وبرکاته"، پیامبر فرمود: « #30 »، یعنی سی #حسنه و نیکی برایش نوشته شد، و این فضل در این لفظ و عبارت است.
مارو همراهی کنید هرروز کلیپ هاومطالب مفیدو زیبا در کانال👇👇
❤️ @rehrovan 🌿
❤4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹دومین نقض کننده اسلام : دعا و توکل به غیر از الله
🌿درس دوازدهم
#شیخ_عثمان_خمیس حفظه الله
#سلسلة_عقیده_من
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌿درس دوازدهم
#شیخ_عثمان_خمیس حفظه الله
#سلسلة_عقیده_من
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🔥1
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت سوم› از آن حالتی که داشتم به حدِ جنون رسیده بودم. احساس خفگی میکردم. اگر صفیه راه بلند شدنم را سد نمیکرد، میدانستم حساب این خنزیز را چگونه کف ِدستش بگذارم. با این حس که صورتش خیس اشک شده، در دلم غوغایی به پا شد؛ نه ایبانوی مسلمان،…
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهارم›
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
ادامه دارد..
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهارم›
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
ادامه دارد..
❤3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اللّهم خیر و رزقی از طرف خودت✨🤲
پروردگارا مرا بررزقی بیدار کن که انتظارش را نداشتم و برآورده شدن آرزوهایم ....
🪻شب بخیر همراهان عزیز
التماس دعای خیر
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
پروردگارا مرا بررزقی بیدار کن که انتظارش را نداشتم و برآورده شدن آرزوهایم ....
🪻شب بخیر همراهان عزیز
التماس دعای خیر
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
👍2
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🪴اللَّهُمَّ اجْعَلْ فِى قَلْبِى نُورًا وَفِى لِسَانِى نُورًا وَاجْعَلْ فِى سَمْعِى نُورًا وَاجْعَلْ فِى بَصَرِى نُورًا وَاجْعَلْ مِنْ خَلْفِى نُورًا وَمِنْ أَمَامِى نُورًا وَاجْعَلْ مِنْ فَوْقِى نُورًا وَمِنْ تَحْتِى نُورًا. اللَّهُمَّ أَعْطِنِى نُورًا!.
«خدایا در دلم نور قرار ده و در زبانم نور قرار بده و در شنوایی ام نور قرار ده و در بینایی ام نور قرار ده و از پشت سرم نور قرار ده و از رو به رویم نور قرار ده و از بالای سرم نور قرار ده و از زیر پایم نور قرار ده، خدایا نور به من بده».❤️🤲
«خدایا در دلم نور قرار ده و در زبانم نور قرار بده و در شنوایی ام نور قرار ده و در بینایی ام نور قرار ده و از پشت سرم نور قرار ده و از رو به رویم نور قرار ده و از بالای سرم نور قرار ده و از زیر پایم نور قرار ده، خدایا نور به من بده».❤️🤲
❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
*زندگی میگذرد، گاهی باب دلت، گاهی برخلاف آرزوهایت...!*
*گاهی خوشحالی و درگیر آدم های زندگیت..!*
*گاهی میفتی در گرفتاری هایت که فقط خداوند یادت میاید....*
*یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمان بود.*
*چه برخلاف آرزوهای مان ، یادمان بماند که یکی*
*به اسم "خداوند همیشه هوای مارا دارد....*❤️
*السلام علیکم صبح تون بخیرررر🪻
«اﻟﻟَّﻫُﻣَّ ﺻﻟﯽ ﻭﺳَﻟَّﻢ ﻋﻟَﯽ نـَبـِیـنـَا ﻣُﺣﻣﺩﷺ»
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
*گاهی خوشحالی و درگیر آدم های زندگیت..!*
*گاهی میفتی در گرفتاری هایت که فقط خداوند یادت میاید....*
*یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمان بود.*
*چه برخلاف آرزوهای مان ، یادمان بماند که یکی*
*به اسم "خداوند همیشه هوای مارا دارد....*❤️
*السلام علیکم صبح تون بخیرررر🪻
«اﻟﻟَّﻫُﻣَّ ﺻﻟﯽ ﻭﺳَﻟَّﻢ ﻋﻟَﯽ نـَبـِیـنـَا ﻣُﺣﻣﺩﷺ»
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.
🦋
↶ '•🌿🦋•'
@rehrovan
❤6
🌹رهروان دین🌹
#آثـار_شـوم_گنـاه 🔶#قسمت_هشتم .. 🌻یکی از آثـارِ دیگر گناه کم شدن طــاعت و عــبادت است. .. 🍁واگر برای گناه عقوبتی جز این نبود که مانــع از عبادتی میشد که میتوانست به جای آن انجام گیرد[همین بس بود] .. 🍁و هر گناه به جای طاعتی که باید به جای آن انجام میشد قرار…
#آثـار_شـوم_گنـاه
🔶#قسمت_نهم 🌿
..
🍁از دیگر آثـارِ سوءِ گناه این است که،
گناه #عــمــر را کوتــاه میکند!
و بــرکت آن را از بین میبرد.
..
🌼یعنی همچنان که عملِ نیك ،
طولِ عمر را افــزایش میدهد ،
گناه از آن میـکاهد.
..
امّــــا، در این مورد اختلاف وجود دارد:
..
🌻 ۱_ عده ای میگویند؛
نقصان عمر منظور،
از میــان رفتن بـرکـت عمر است!
و این حقیقت دارد و از جمله آثـار بد گناه است.
..
🌻 ۲_ عده ای دیگر میگویند؛
منظور کوتاه شدن واقـعی عمر است!
همچنان که با گناه #رزق کـم میشود!
..
..
🌻 ۳_ عده ای دیگر میگویند؛
منظور کوتاه شدن زندگی حقیـقی انسان است!
..
که همان حیـات قلب است
و به همین سبب خداوند کافران را مرده و غیر زنده میخواند.
#آیات✨
💠[ أَوَمَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا ۚ كَذَٰلِكَ زُيِّنَ لِلْكَافِرِينَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ]
﴿ سوره انعام آیه ۱۲۲ ﴾
آیا کسیکه مرده(دل) بود و زنده اش گردانیدیم و برای او نـوری پدید آوردیم تا در پرتو آن در میان مردم راه برود،
چون کسی است که گویی گرفتار در تاریکیهاست
و از آن بیرون آمدنی نیست
این گونه برای کافران آنچه انجام میدادند زینت داده شده است.
..
💠﴿ لِیُنْذِرَ مَن کَانَ حَیًّا وَیَحِقَّ ٱلْقَوْلُ عَلَي ٱلْکَافِرِیْن﴾
[ سوره یس آیه ۷۰ ]
..
تا هر که را (دلی) زنده است بیم دهد
و گفتار(الله) درباره کافران محقق گردد.
..
پس حیات واقعی حیات قلب است... 🍃
..
و عمر چیزی جز اوقاتی نیست که انسان به یاد الله زندگی کرده است...
..
#نـیکی، #تـقوی و #طاعـت
نیز لحظات یاد الله را _که همان زندگی واقعی است_ افزایش میدهند.✨
#ادامـه_دارد_ان_شــاءالله
🔶#قسمت_نهم 🌿
..
🍁از دیگر آثـارِ سوءِ گناه این است که،
گناه #عــمــر را کوتــاه میکند!
و بــرکت آن را از بین میبرد.
..
🌼یعنی همچنان که عملِ نیك ،
طولِ عمر را افــزایش میدهد ،
گناه از آن میـکاهد.
..
امّــــا، در این مورد اختلاف وجود دارد:
..
🌻 ۱_ عده ای میگویند؛
نقصان عمر منظور،
از میــان رفتن بـرکـت عمر است!
و این حقیقت دارد و از جمله آثـار بد گناه است.
..
🌻 ۲_ عده ای دیگر میگویند؛
منظور کوتاه شدن واقـعی عمر است!
همچنان که با گناه #رزق کـم میشود!
..
..
🌻 ۳_ عده ای دیگر میگویند؛
منظور کوتاه شدن زندگی حقیـقی انسان است!
..
که همان حیـات قلب است
و به همین سبب خداوند کافران را مرده و غیر زنده میخواند.
#آیات✨
💠[ أَوَمَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا ۚ كَذَٰلِكَ زُيِّنَ لِلْكَافِرِينَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ]
﴿ سوره انعام آیه ۱۲۲ ﴾
آیا کسیکه مرده(دل) بود و زنده اش گردانیدیم و برای او نـوری پدید آوردیم تا در پرتو آن در میان مردم راه برود،
چون کسی است که گویی گرفتار در تاریکیهاست
و از آن بیرون آمدنی نیست
این گونه برای کافران آنچه انجام میدادند زینت داده شده است.
..
💠﴿ لِیُنْذِرَ مَن کَانَ حَیًّا وَیَحِقَّ ٱلْقَوْلُ عَلَي ٱلْکَافِرِیْن﴾
[ سوره یس آیه ۷۰ ]
..
تا هر که را (دلی) زنده است بیم دهد
و گفتار(الله) درباره کافران محقق گردد.
..
پس حیات واقعی حیات قلب است... 🍃
..
و عمر چیزی جز اوقاتی نیست که انسان به یاد الله زندگی کرده است...
..
#نـیکی، #تـقوی و #طاعـت
نیز لحظات یاد الله را _که همان زندگی واقعی است_ افزایش میدهند.✨
#ادامـه_دارد_ان_شــاءالله
❤4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حب دوست داشتن رسول اللهﷺ را داریم ولی سنت هایش را بجا نمی آوریم🥀
کلیپ را با دقتتت ببینید ونشر دهید 💯
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
سنتهای رسول الله صلی الله علیه و سلم🌱
کلیپ را با دقتتت ببینید ونشر دهید 💯
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
👍1
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت چهارم› - ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟ - تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا... - امّا چی؟ - تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی…
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت پنجم›
بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدمزنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختیفَرتوت با برگهای سبز خودنمایی میکرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلمهایی؟
زیر آن تکیه زدم. در دل گفتم: چطوری باید با احمد تماس بگیرم؟ خدا کنه سالم باشه و خطش رو عوض نکرده باشه.
دست در جیب بردم تا فلشِاطلاعات را بیرون بیاورم. برای لحظهای خشکم زد. "استغفراللهای" گفتم و باز جیبهایم را وارسی کردم، امّا خالی بودند. عصبی شدم؛ یعنی چی؟ چرا نیست؟!
برقآسا بلند شدم. وقتی کلافه میشدم، دستم را با شدت در موهایم فرو میکردم. بهم ریخته بودم و به اطراف جستجوگرانه نگاه میکردم: یعنی چی که نیست؟! پس کجا افتاده؟!
باشتاب وارد خانه شدم، مستقیم به اتاق رفتم و پتوها را کنار زدم، شاید وقت خواب آنجا افتاده باشد. امّا نبود! گویا آب شده و زیر زمین رفته بود! داشتم دیوانه میشدم...
- دنبال این میگردین؟
دست از تلاش برداشتم و به سمت صدا برگشتم. فلش در دستان او چهکار میکرد؟ بُهت زده به او نگاه کردم. چشمانش را دزدید و ادامه داد:
- وقتی بیهوش پیداتون کردم، داشتم اینجا میاوردمتون که ازجیبتون افتاد... فکر کردم باید چیز مهمّی باشه برای همین برداشتمش. خواستم بهتون بدم... ببخشید که دیر شد.
جلو رفتم و گفتم: تو میدونی این چیه؟ کاش زودتر بهم میدادی، من داشتم دیوونه میشدم. این اطلاعات مهمّیه اگه گُم میشد هممون...
حرفم تمام نشده بود که فلش را در مقابلم قرار داد، سر به زیر گفت: ببخشید من...
دیگر چیزی نگفت و با سرعت از مقابل چشمانم غایب شد.
فلش را برداشتم. نفسی عمیقی کشیدم و از اینکه این اطلاعات گم نشده بود "الحمدلله" گفتم.
رفتار چند دقیقه قبل، مقابل چشمانم آمد، روی زانوهایم نشستم. با شماتت گفتم: آه فائز! خیلی تند برخورد کردی... چرا این روزها اینطوری شدم؟!... افکارم خیلی خستهست، رفتارم باعث رنجوندن بقیه میشه... من که اینطور اخلاقی نداشتم... باید ازش عذرخواهی کنم.
فلش را در جیبم قرار دادم. با طُمانینهٔ قدمهایم را برداشتم از اتاق خارج شدم. در خانه خبری از او نبود. به بیرون رفتم. صدای شُرشُر آب توجهام را به خود جلب کرد. صدا را دنبال کردم تا به یک رودخانهکوچک که آبزلالی داشت رسیدم. چند کودک کنار آب بازی میکردند. از خندههای شاد آنها لبخندی بر لبهایم نقش بست. محو تماشای کودکان مظلوم فلسطین شدم. نگاهم را به اطراف چرخاندم، چشمم به آن دختر معصوم افتاد که در کنار آب نشسته به آب خیره شده بود. چیزی که در دستانش بود توجهام را به خود جلب کرد. خوب که دقّت کردم همان چادر فلسطینی را دیدم!
آرام نزدیکش شدم. سرفهای کردم تا متوجّه حضورم شود، امّا نشد. سرفهای دیگر، باز هم مؤثر واقع نشد. ظاهرأ در عالمی دیگر بهسَر میبُرد. به اطراف نگاه کردم کسی متوجّه ما نبود. بلند گفتم: الله اکبر.
ناخودآگاه از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد. اندکی شرمنده شدم ولی مجبور بودم...
صفیه: ببخشید متوجّه حضورتون نشدم چیزی لازم داشتید؟
چشمانم بر روی چادر که با خونهای دستم رنگین شده بود و هنوز روی آن قرار داشتند ثابت ماند.
نگاهم را دنبال کرد و متوجّه شد. به سرعت گفت:
اومده بودم بشورمش، آخه خونی بود.
- نه چیزی لازم ندارم... فقط بخاطر اخلاق بد چند دقیقه پیشم عذر خواهی میکنم. این چند روز حال خوبی ندارم... شهادت دو تا از برادرام، بیخبری و زخمی شدن چند نفر دیگه کلافهام کرده....بازم معذرت میخوام.
- نه من ناراحت نیستم، درکتون میکنم. خداببخشه.
- آمین. بهتره که من برگردم شاید عمویعقوب اومده باشه. بااجازه.
- بفرمایین.
از آنجا دور شدم. هنوز به خانه نرسیده بودم که یعقوب باانرژی خود را به من رسانید و گفت: فائز، خبرخوشی برات دارم.
لبخندِ خوشحالی برچهرهام نمایان شد. گفتم: همیشه خوشخبر باشید... حالا خبر چیه؟
خندید و جواب داد: چقدر تو عجولی پسر! راه بیوفت داخل تا برات بگم.
با سرعت وارد خانه شدیم گفتم:
خب؟
گوشی در دستش بود. در مقابلم قرار داد و گفت:
برات یه گوشی پیدا کردم تا بتونی با دوستت تماس بگیری. در ضمن اینم بگم که این گوشی دیگه مال توئه تا کارهات رو به راحتی باهاش انجام بدی.
هم متعجب بودم و هم از خوشی در پوستِ خود نمیگنجیدم، گفتم:
چطوری؟
- از یکی از دوستانم که تو فلسطینه گوشی رو گرفتم. از دوستان بیست سالهایم، بهش اعتماد کامل دارم. جریان تو رو که براش تعریف کردم، گوشی خودش رو داد و گفت که خوشحال میشه که در راه الله کمکی کرده باشه...
یعقوب را محکم به آغوش گرفتم. زمزمهوار گفتم: معاذ، منتظر باش اخی، مأموریتم که تموم شد منم پیشتون میام.
ادامه دارد...
#چادر_فلسطینی
‹قسمت پنجم›
بعد از وضو، دست و صورتم را خشک کردم. بیرون از خانه، قدمزنان، منتظر یعقوب بودم. در مجاور خانه درختیفَرتوت با برگهای سبز خودنمایی میکرد. دست بر تَنه ضخیمش کشیدم و با آه گفتم: چند وقته شاهد این ظلمهایی؟
زیر آن تکیه زدم. در دل گفتم: چطوری باید با احمد تماس بگیرم؟ خدا کنه سالم باشه و خطش رو عوض نکرده باشه.
دست در جیب بردم تا فلشِاطلاعات را بیرون بیاورم. برای لحظهای خشکم زد. "استغفراللهای" گفتم و باز جیبهایم را وارسی کردم، امّا خالی بودند. عصبی شدم؛ یعنی چی؟ چرا نیست؟!
برقآسا بلند شدم. وقتی کلافه میشدم، دستم را با شدت در موهایم فرو میکردم. بهم ریخته بودم و به اطراف جستجوگرانه نگاه میکردم: یعنی چی که نیست؟! پس کجا افتاده؟!
باشتاب وارد خانه شدم، مستقیم به اتاق رفتم و پتوها را کنار زدم، شاید وقت خواب آنجا افتاده باشد. امّا نبود! گویا آب شده و زیر زمین رفته بود! داشتم دیوانه میشدم...
- دنبال این میگردین؟
دست از تلاش برداشتم و به سمت صدا برگشتم. فلش در دستان او چهکار میکرد؟ بُهت زده به او نگاه کردم. چشمانش را دزدید و ادامه داد:
- وقتی بیهوش پیداتون کردم، داشتم اینجا میاوردمتون که ازجیبتون افتاد... فکر کردم باید چیز مهمّی باشه برای همین برداشتمش. خواستم بهتون بدم... ببخشید که دیر شد.
جلو رفتم و گفتم: تو میدونی این چیه؟ کاش زودتر بهم میدادی، من داشتم دیوونه میشدم. این اطلاعات مهمّیه اگه گُم میشد هممون...
حرفم تمام نشده بود که فلش را در مقابلم قرار داد، سر به زیر گفت: ببخشید من...
دیگر چیزی نگفت و با سرعت از مقابل چشمانم غایب شد.
فلش را برداشتم. نفسی عمیقی کشیدم و از اینکه این اطلاعات گم نشده بود "الحمدلله" گفتم.
رفتار چند دقیقه قبل، مقابل چشمانم آمد، روی زانوهایم نشستم. با شماتت گفتم: آه فائز! خیلی تند برخورد کردی... چرا این روزها اینطوری شدم؟!... افکارم خیلی خستهست، رفتارم باعث رنجوندن بقیه میشه... من که اینطور اخلاقی نداشتم... باید ازش عذرخواهی کنم.
فلش را در جیبم قرار دادم. با طُمانینهٔ قدمهایم را برداشتم از اتاق خارج شدم. در خانه خبری از او نبود. به بیرون رفتم. صدای شُرشُر آب توجهام را به خود جلب کرد. صدا را دنبال کردم تا به یک رودخانهکوچک که آبزلالی داشت رسیدم. چند کودک کنار آب بازی میکردند. از خندههای شاد آنها لبخندی بر لبهایم نقش بست. محو تماشای کودکان مظلوم فلسطین شدم. نگاهم را به اطراف چرخاندم، چشمم به آن دختر معصوم افتاد که در کنار آب نشسته به آب خیره شده بود. چیزی که در دستانش بود توجهام را به خود جلب کرد. خوب که دقّت کردم همان چادر فلسطینی را دیدم!
آرام نزدیکش شدم. سرفهای کردم تا متوجّه حضورم شود، امّا نشد. سرفهای دیگر، باز هم مؤثر واقع نشد. ظاهرأ در عالمی دیگر بهسَر میبُرد. به اطراف نگاه کردم کسی متوجّه ما نبود. بلند گفتم: الله اکبر.
ناخودآگاه از جایش پرید و به پشت سر نگاه کرد. اندکی شرمنده شدم ولی مجبور بودم...
صفیه: ببخشید متوجّه حضورتون نشدم چیزی لازم داشتید؟
چشمانم بر روی چادر که با خونهای دستم رنگین شده بود و هنوز روی آن قرار داشتند ثابت ماند.
نگاهم را دنبال کرد و متوجّه شد. به سرعت گفت:
اومده بودم بشورمش، آخه خونی بود.
- نه چیزی لازم ندارم... فقط بخاطر اخلاق بد چند دقیقه پیشم عذر خواهی میکنم. این چند روز حال خوبی ندارم... شهادت دو تا از برادرام، بیخبری و زخمی شدن چند نفر دیگه کلافهام کرده....بازم معذرت میخوام.
- نه من ناراحت نیستم، درکتون میکنم. خداببخشه.
- آمین. بهتره که من برگردم شاید عمویعقوب اومده باشه. بااجازه.
- بفرمایین.
از آنجا دور شدم. هنوز به خانه نرسیده بودم که یعقوب باانرژی خود را به من رسانید و گفت: فائز، خبرخوشی برات دارم.
لبخندِ خوشحالی برچهرهام نمایان شد. گفتم: همیشه خوشخبر باشید... حالا خبر چیه؟
خندید و جواب داد: چقدر تو عجولی پسر! راه بیوفت داخل تا برات بگم.
با سرعت وارد خانه شدیم گفتم:
خب؟
گوشی در دستش بود. در مقابلم قرار داد و گفت:
برات یه گوشی پیدا کردم تا بتونی با دوستت تماس بگیری. در ضمن اینم بگم که این گوشی دیگه مال توئه تا کارهات رو به راحتی باهاش انجام بدی.
هم متعجب بودم و هم از خوشی در پوستِ خود نمیگنجیدم، گفتم:
چطوری؟
- از یکی از دوستانم که تو فلسطینه گوشی رو گرفتم. از دوستان بیست سالهایم، بهش اعتماد کامل دارم. جریان تو رو که براش تعریف کردم، گوشی خودش رو داد و گفت که خوشحال میشه که در راه الله کمکی کرده باشه...
یعقوب را محکم به آغوش گرفتم. زمزمهوار گفتم: معاذ، منتظر باش اخی، مأموریتم که تموم شد منم پیشتون میام.
ادامه دارد...
❤5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👌هفتاد و پنج حدیث از رسول اکرمﷺ که اندازه هزار کتاب معلومات و حکمت میباشد
🌸حدیث اول
🌿«عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اَللهُ عَنْهُ
عَنِ النَّبِيِّ ﷺ
قَالَ: «يَسِّرُوا وَلا تُعَسِّرُوا وَبَشِّرُوا وَ لا تُنَفِّرُوا»».
🌿درامور دین آسان بگیرید و سختگیر نباشید مژده دهید و بیزار نکنید.
(بخاری69)
کپی حلال نشر دهید جزاکم الله خیرا 💯
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
🌸حدیث اول
🌿«عَنْ أَنَسٍ رَضِیَ اَللهُ عَنْهُ
عَنِ النَّبِيِّ ﷺ
قَالَ: «يَسِّرُوا وَلا تُعَسِّرُوا وَبَشِّرُوا وَ لا تُنَفِّرُوا»».
🌿درامور دین آسان بگیرید و سختگیر نباشید مژده دهید و بیزار نکنید.
(بخاری69)
کپی حلال نشر دهید جزاکم الله خیرا 💯
عضو کانال بشید تا بقیه قسمت ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤3
🌹رهروان دین🌹
گاهی میگفتم حتمن من چیزی بی خیری از خداوندم خواستم که حالی این قسم باید درد بکشم یک هفته از دعوای من و عبدالله گذشته بود در این یک هفته اصلا برایم زنگ نزده بود هر روز همرای مادرم شان میرفتم به خرید هر چی دوست داشتم برایم گرفت مادرم روز ها در گذر بود و من…
☆ ☆
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت : پنجم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤
نزدیک های عروسی من بود که پشت خواهرم رویا خواستگاری آمدن بیحد شله بودن اما مادرم گفت فعلا ما را وقت بتین چون من عروسی دخترم است بعدش تصمیم خواهد گرفتیم
گاهی وقت من شوخی میکردم با خواهرم که بخیر اینه تو هم عروسی میکنی میروی خانه بختت رویا بعدش صورتش سرخ میشد میگفت این قسم نگو خواهر
از طی دلم برای خواهرم دعا میکردم که خوشبخت شود کسی باشد که عاشق خواهرم باشد او را دوست داشته باشد متوجه اش باشد
چون از من قسمی که میخواستم نشد
دو هفته به عروسی من مانده بود که مادر عبدالله زنگ زد که فردا میایم پشتت بیا بریم لباس سفید و نکاح ات را بگیر
برایم بی تفاوت بود اصلا دوست نداشتم هیچ لباسی بگیرم
فردا صبح همرای خانم برادر بزرگم و خواهرم رفتیم خرید
عبدالله بود مادرش یک خواهر بزرگ و خانم برادرش رفتیم
مثل همیشه نه نگاهی برایم میکرد هیچی حتی مادرش چندین بار گفت که چرا این قسم لاغر شدی دخترم این قسم که نبودی
لبخندی زدم چیزی نگفتم که یکبار خانم برادرم گفت هر دختر نزدیک عروسی اش همین قسم میشود
خواهر عبدالله گفت درست است که برای یک دختر سخت است ترک بکند خانه مادرش را اما نباید زیاد نرگس جان ناراحت باشد چون هر وقت بخواهد عبدالله جان میبریش خانه پدرش یا خانه ما دق نمیاره
عبدالله پوزخندی زد گفت بلی اگر خواست به همیشه میتواند باشد خانه پدرش
که یکبار مادرش به تعجب طرفش نگاه کرد همه سوکت کرد من که عادت کرده بودم به حرف هایش چیزی نگفتم به بیرون نگاه کردم چیزی نگفتم که خواهرش گفت عبدالله برادرم یکبار همین قسم ساکت است یکبار بیبینی باز این قسم شوخی میکند
عبدالله معلوم بود که هیچ از حرف خودش پشیمان نبود
به راننده گی خود ادامه داد اما یک سوکتی خاصی در موتر حاکم شده بود
تا رسیدیم به لباس فروشی چندین لباس ها را خوش کردیم خیلی زیبا زیبا بود
عبدالله سرش به مبایلش پایین بود مصروف مبایل خود بود تا خواهرش میگفت این چطور است بعدش میگفت من نمیدانم برای من که نمیگرین باید نرگس انتخاب کند چون او قرار است بپوشد
نگاه هایش پر اس نفرت بود که طرفم نگاه میکرد آخر با خودم گفتم که چرا این قسم خودم را زجر میدهم چرا باید به پای کسی بسوزم که اصلا توجه ایی برایم ندارد
شیطان هزار حرف را به فکرم میآورد میگفتم همین حالی همه چیز را تمام کن برو خانه
خیلی حوصله میکردم یا هم بی توجه او و حرف هایش میشدم
خرید همه چیز ما تمام شد رفتیم به نان خوردن
او اصلا با ما نیامد بهانه کرد گفت کار دارم نیم ساعت بعد میایم تا او وقت شما غذای تان را تمام کنین
خانم برادرم و خواهرم رنگ از صورت شان پریده بود اصلا غذای خود را نخوردن
بعد از تمام شدن یک راست آمدیم خانه تا همین که خانه رسیدیم خواهرم به یک سر صدا شد گفت شما به چی این پسر دل تان رفته بود که خواهرم را دادین
مادرم بیچاره رنگ از صورت پریده ار آشپزخانه آمد گفت خداوند مرگم بدهد چی شده چرا این قسم سر صدا دارین
خواهرم گفت چی باید شود مادر چی من بع اندازه آخر امروز کم آمدم پیش همین زن بیدر چی گفته زندگی نرگس را خراب کردین چرا دادین این دختر را
مادرم گفت بگو چی شده قلبم ایستاده میشود
خواهرم همه چیز را تعریف کرد به مادرم
همگی همین قسم ساکت بودن چیزی نمیگفتن
مادرم گفت تو بگو نرگس چی شده عبدالله ترا ناراحت میکند
دلم میخواست داد بزنم فریاد بزنم بلی ناراحت میکند اشک از چشم هایم جاری شد گفتم نخیر مادر جان چیزی نیست فقط با هم دعوا کردیم به همین خاطر این قسم گفت
چون من همرایش دعوا کردم گفتم که چیی کنم خانه شما را میباشم خانه پدرم
او را عصبی شد گفت هیچ نیاز نیست عروسی بکنی میخواهی باش خانه پدرت
مادرم گفت دختر تو چی وقت آدم میشوی کلان دختر شدی این چی قسم حرف زدن همرای شوهرت است بگو
من میدانم او پسر این قسم حرف ها نمیزند فامیل خوب هستن
همه گناه از خواهرت است با ای اخلاق خود چی قسم میخواهی خانه شوهرت بروی یک روز دو روز روز سوم میگه برو تو نی یکی دیگرت
اشک هایم جاری بود چیزی نگفتم رفتم به اتاقم گریه کردم اصلا پایین نرفتم حتی به نان خوردن عبدالله هم که مثل همیشه نه زنگ میزد نه پیام
اصلا معلوم نمیشد که من نامزد شده باشم اصلا
آخر از چی معلوم میشد که من نامزد شده باشم
آذان صبح را داد بیدار شدم نمازم را خواندم همین قسم مبایلم را گرفتم فیسبوک را نگاه میکردم
تا ساعت هفت شد مادرم شان هم بیدار شدن
خوابم بودم که خواهر بزرگم آمد گفت جان خواهر بیدار شدی گفتم بلی بیا خواهر جان
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت : پنجم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤
نزدیک های عروسی من بود که پشت خواهرم رویا خواستگاری آمدن بیحد شله بودن اما مادرم گفت فعلا ما را وقت بتین چون من عروسی دخترم است بعدش تصمیم خواهد گرفتیم
گاهی وقت من شوخی میکردم با خواهرم که بخیر اینه تو هم عروسی میکنی میروی خانه بختت رویا بعدش صورتش سرخ میشد میگفت این قسم نگو خواهر
از طی دلم برای خواهرم دعا میکردم که خوشبخت شود کسی باشد که عاشق خواهرم باشد او را دوست داشته باشد متوجه اش باشد
چون از من قسمی که میخواستم نشد
دو هفته به عروسی من مانده بود که مادر عبدالله زنگ زد که فردا میایم پشتت بیا بریم لباس سفید و نکاح ات را بگیر
برایم بی تفاوت بود اصلا دوست نداشتم هیچ لباسی بگیرم
فردا صبح همرای خانم برادر بزرگم و خواهرم رفتیم خرید
عبدالله بود مادرش یک خواهر بزرگ و خانم برادرش رفتیم
مثل همیشه نه نگاهی برایم میکرد هیچی حتی مادرش چندین بار گفت که چرا این قسم لاغر شدی دخترم این قسم که نبودی
لبخندی زدم چیزی نگفتم که یکبار خانم برادرم گفت هر دختر نزدیک عروسی اش همین قسم میشود
خواهر عبدالله گفت درست است که برای یک دختر سخت است ترک بکند خانه مادرش را اما نباید زیاد نرگس جان ناراحت باشد چون هر وقت بخواهد عبدالله جان میبریش خانه پدرش یا خانه ما دق نمیاره
عبدالله پوزخندی زد گفت بلی اگر خواست به همیشه میتواند باشد خانه پدرش
که یکبار مادرش به تعجب طرفش نگاه کرد همه سوکت کرد من که عادت کرده بودم به حرف هایش چیزی نگفتم به بیرون نگاه کردم چیزی نگفتم که خواهرش گفت عبدالله برادرم یکبار همین قسم ساکت است یکبار بیبینی باز این قسم شوخی میکند
عبدالله معلوم بود که هیچ از حرف خودش پشیمان نبود
به راننده گی خود ادامه داد اما یک سوکتی خاصی در موتر حاکم شده بود
تا رسیدیم به لباس فروشی چندین لباس ها را خوش کردیم خیلی زیبا زیبا بود
عبدالله سرش به مبایلش پایین بود مصروف مبایل خود بود تا خواهرش میگفت این چطور است بعدش میگفت من نمیدانم برای من که نمیگرین باید نرگس انتخاب کند چون او قرار است بپوشد
نگاه هایش پر اس نفرت بود که طرفم نگاه میکرد آخر با خودم گفتم که چرا این قسم خودم را زجر میدهم چرا باید به پای کسی بسوزم که اصلا توجه ایی برایم ندارد
شیطان هزار حرف را به فکرم میآورد میگفتم همین حالی همه چیز را تمام کن برو خانه
خیلی حوصله میکردم یا هم بی توجه او و حرف هایش میشدم
خرید همه چیز ما تمام شد رفتیم به نان خوردن
او اصلا با ما نیامد بهانه کرد گفت کار دارم نیم ساعت بعد میایم تا او وقت شما غذای تان را تمام کنین
خانم برادرم و خواهرم رنگ از صورت شان پریده بود اصلا غذای خود را نخوردن
بعد از تمام شدن یک راست آمدیم خانه تا همین که خانه رسیدیم خواهرم به یک سر صدا شد گفت شما به چی این پسر دل تان رفته بود که خواهرم را دادین
مادرم بیچاره رنگ از صورت پریده ار آشپزخانه آمد گفت خداوند مرگم بدهد چی شده چرا این قسم سر صدا دارین
خواهرم گفت چی باید شود مادر چی من بع اندازه آخر امروز کم آمدم پیش همین زن بیدر چی گفته زندگی نرگس را خراب کردین چرا دادین این دختر را
مادرم گفت بگو چی شده قلبم ایستاده میشود
خواهرم همه چیز را تعریف کرد به مادرم
همگی همین قسم ساکت بودن چیزی نمیگفتن
مادرم گفت تو بگو نرگس چی شده عبدالله ترا ناراحت میکند
دلم میخواست داد بزنم فریاد بزنم بلی ناراحت میکند اشک از چشم هایم جاری شد گفتم نخیر مادر جان چیزی نیست فقط با هم دعوا کردیم به همین خاطر این قسم گفت
چون من همرایش دعوا کردم گفتم که چیی کنم خانه شما را میباشم خانه پدرم
او را عصبی شد گفت هیچ نیاز نیست عروسی بکنی میخواهی باش خانه پدرت
مادرم گفت دختر تو چی وقت آدم میشوی کلان دختر شدی این چی قسم حرف زدن همرای شوهرت است بگو
من میدانم او پسر این قسم حرف ها نمیزند فامیل خوب هستن
همه گناه از خواهرت است با ای اخلاق خود چی قسم میخواهی خانه شوهرت بروی یک روز دو روز روز سوم میگه برو تو نی یکی دیگرت
اشک هایم جاری بود چیزی نگفتم رفتم به اتاقم گریه کردم اصلا پایین نرفتم حتی به نان خوردن عبدالله هم که مثل همیشه نه زنگ میزد نه پیام
اصلا معلوم نمیشد که من نامزد شده باشم اصلا
آخر از چی معلوم میشد که من نامزد شده باشم
آذان صبح را داد بیدار شدم نمازم را خواندم همین قسم مبایلم را گرفتم فیسبوک را نگاه میکردم
تا ساعت هفت شد مادرم شان هم بیدار شدن
خوابم بودم که خواهر بزرگم آمد گفت جان خواهر بیدار شدی گفتم بلی بیا خواهر جان
😢5
🌹رهروان دین🌹
☆ ☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت : پنجم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 نزدیک های عروسی من بود که پشت خواهرم رویا خواستگاری آمدن بیحد شله بودن اما مادرم گفت فعلا ما را وقت بتین چون من عروسی دخترم است بعدش تصمیم خواهد گرفتیم گاهی وقت من شوخی میکردم با خواهرم که بخیر…
گفت دیشب نشد بیایم پیشت حالی بگو بیبینم عبدالله ترا ناراحت میکند اگر این قسم است برایم بگو تا نشود بدتر شود یک روز شود که پشیمان شده بیایی اما کاری از دست ما نیاید همین حالی بگویی بهتر است گفتم نخیر چیزی نیست خواهر دلت جمع جنگ اینا خو است خودت بهتر میدانی خواهر
گفت بلی میدانم اما اگر چیزی است برایم بگو تا نشود فردا دیر شود از همین حالی میگویم
گفتم نخیر نیست خواهر دلت جمع دل جمعی به خواهرم دادم اما معلوم میشد باورش نشده بود من بخاطر فامیلم کوشش میکردم که بخندم ک خوشحال باشم آما نمیشد
آهسته آهسته به عروسی ام نزدیک میشدم آرایشگاه و همه چیز را گپ زده بودن یک شب از عروسی ام شب حنا مادرم برایم گرفته بود د خانه ما فقط بین فامیل ها بود بس کسی را خبر نکرده بودیم
همان شب تا توان داشتم گریه کردم چون آخرین شب خانه پدرم بود دیگر فکر میکردم به او خانه من بیگانه میشوم دیگر باید مثل یک مهمان به خانه پدرم میامدم نه مثل یک صاحب خانه
صبح به نماز بیدار شدم نمازم را خواندم دعا کردم که خداوند هرچی در قسمت من کرده پیش رویم قرار بدهد بعد این روزگارم با عبدالله خوب شود
عبدالله دنبالم نیامد که من را ببرد آرایشگاه با صد بهانه گفت که کار دارم باید بروم لباس هایم را بگیرم برادرش را فرستاده بود
باز هم چیزی نگفتم گفتم مشکل نیست
اما خواهرم معلوم بود ناراحت بود عبدالله مبایل را خیلی وقت قطع کرده بود اما بخاطر که خواهرم بفهمه که بین ما همه چیز خوبست میخندیدم حرف میزدم بعدش مبایل را گذاشتم
باخوتوادم خدا حافظی کردم به طرف آرایشگاه رفتم
آنجا رسیدم آرایشگر کار خود را شروع کرد من تو فکر بودم مثل همیشه اصلا نفهمیدم که کار آرایش صورتم چه وقت تمام شد
یک وقت خودم را به اینه دیدم که درست مثل یک عروسک شده بودم لاغر قد بلند گفته بودم آرایش من را خیلی ساده بکنین بیحد
خواهر های عبدالله از من تعریف میکردن
من بی صبرانه منتظر عبدالله بودم میگفتم شاید با دیدن من به این لباس چیزی در قلبش برایم پیدا شود
ساعتی گذشت بعد از زنگ زدن زیاد که خواهرش زنگ زد بالاخره عبدالله آمد
وقتی که داخل آمد او را با لباس دامادی دیدم بیشتر به قلبم عزیز شد
اما او صورت زیباش هیچ دردی من را دوا نمیکرد
سلام کرد گفت آماده هستین که برویم
فقط بمن نگاه کرد بس یک لحظه گفت قشنگ شدی جمله زیبای که از او شنیدم همین بود قشنگ شدی
وقتی که اتو گفت گلویم گرفت گفتم خدایا شکرت ان شاءالله خوب میشود عبدالله
رفتیم به طرف هوتل عبدالله دستم را نمیگرفت به یک شکل خودش را مشغول میکرد
وقتی که دیدم او دور میکرد خود را من دستش را گرفتم چون همه سیل بین بودن همگی
او اصلا خوشحال به نظر نمیرسد
تمام مجلس عروسی را با خون دل سپری کردم
شب عروسی که بهترین شب برای همه دخترا است اما برای من نبود برای من مثل شب مرگم بود 😔😔
وقتی که محفل تمام شد آمدیم خانه
من را بردن اتاقم اتاق را هدیه خیلی زیبا درست کرده بود
هدیه و خواهرش همراهم بود از شان خواستم تا کمک کند در لباس تبدیل کردن لباس هایم را عوض کردم رفتم وضو کردم
منتظر عبدالله بودم تا بیاید نماز بخوانیم هر دو
هدیه و خواهرش رفت هر دو چند دقعه بعد از رفتن اونا دیدم عبدالله آمد سرش پایین داخل اتاق شد رفت دستشویی لباس های خود را عوض کرد من همین قسم نگاه میکردم منتظر بودم او برايم بگوید که بیا نماز بخوانیم که دیدم بالشت همه چیز خود را گرفت میخواست بخوابد
گفتم عبدالله نمیخواهی نماز بخوانی
طرفم دید گفت نماز بخاطر چی بخوانم بخاطر برباد زندگیم بخاطر بدبخت شدنم بخاطر چی من نماز بخانم
مگم من خیلی خوشحال هستم در چهره من معلوم میشود که من خوشحال هستم
چرا قسمی رویه میکنی که از هیچ چیزی نمیفامی من گفتمت که نمیخایمت کوشش کن به حد خود باشی من ترا خانم خودم قبول ندارم و هیچ وقت قبولت هم نمیکنم وقتی که ترا فامیلم گرفته پس خدمت اونا را بکن از من دور باش و ها هیچ وقت در وسایل شخصی من دست نزنی هیچ وقت کارهای که مربوط تو میشود بکن در غیر او هیچ وقت کوشش به انجام دادن شان نکن
کافی است ازم دور باشی حرف هایش درست مثل یک خنجر به قلبم فرو میرفت فقط دیده میرفتم بس چهره اش خشمگین شده بود من فقط نگاه میکردم بعدش چشمش به حلقه که به انگشتم کرده بود از دستم کشید گفت تو لایق این انگشتر را نداری نمیدانم تو باداش کدام گناه من هستی
بعدش زمزمه کرده زیر زبان گفت که بیا نماز بخوان عجب آدمی رفت خوابید
من همین قسم ایستاده مانده بودم اشک هایم جاری شد یک آهی از قلبم بیرون شد دوباره توبه کردم گفتم خدایا من را ببخش
باجود این همه حرف های بدش باز هم بد روا دار او نبودم
رفتم نمازم را خواندم خوابیدم....
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
گفت بلی میدانم اما اگر چیزی است برایم بگو تا نشود فردا دیر شود از همین حالی میگویم
گفتم نخیر نیست خواهر دلت جمع دل جمعی به خواهرم دادم اما معلوم میشد باورش نشده بود من بخاطر فامیلم کوشش میکردم که بخندم ک خوشحال باشم آما نمیشد
آهسته آهسته به عروسی ام نزدیک میشدم آرایشگاه و همه چیز را گپ زده بودن یک شب از عروسی ام شب حنا مادرم برایم گرفته بود د خانه ما فقط بین فامیل ها بود بس کسی را خبر نکرده بودیم
همان شب تا توان داشتم گریه کردم چون آخرین شب خانه پدرم بود دیگر فکر میکردم به او خانه من بیگانه میشوم دیگر باید مثل یک مهمان به خانه پدرم میامدم نه مثل یک صاحب خانه
صبح به نماز بیدار شدم نمازم را خواندم دعا کردم که خداوند هرچی در قسمت من کرده پیش رویم قرار بدهد بعد این روزگارم با عبدالله خوب شود
عبدالله دنبالم نیامد که من را ببرد آرایشگاه با صد بهانه گفت که کار دارم باید بروم لباس هایم را بگیرم برادرش را فرستاده بود
باز هم چیزی نگفتم گفتم مشکل نیست
اما خواهرم معلوم بود ناراحت بود عبدالله مبایل را خیلی وقت قطع کرده بود اما بخاطر که خواهرم بفهمه که بین ما همه چیز خوبست میخندیدم حرف میزدم بعدش مبایل را گذاشتم
باخوتوادم خدا حافظی کردم به طرف آرایشگاه رفتم
آنجا رسیدم آرایشگر کار خود را شروع کرد من تو فکر بودم مثل همیشه اصلا نفهمیدم که کار آرایش صورتم چه وقت تمام شد
یک وقت خودم را به اینه دیدم که درست مثل یک عروسک شده بودم لاغر قد بلند گفته بودم آرایش من را خیلی ساده بکنین بیحد
خواهر های عبدالله از من تعریف میکردن
من بی صبرانه منتظر عبدالله بودم میگفتم شاید با دیدن من به این لباس چیزی در قلبش برایم پیدا شود
ساعتی گذشت بعد از زنگ زدن زیاد که خواهرش زنگ زد بالاخره عبدالله آمد
وقتی که داخل آمد او را با لباس دامادی دیدم بیشتر به قلبم عزیز شد
اما او صورت زیباش هیچ دردی من را دوا نمیکرد
سلام کرد گفت آماده هستین که برویم
فقط بمن نگاه کرد بس یک لحظه گفت قشنگ شدی جمله زیبای که از او شنیدم همین بود قشنگ شدی
وقتی که اتو گفت گلویم گرفت گفتم خدایا شکرت ان شاءالله خوب میشود عبدالله
رفتیم به طرف هوتل عبدالله دستم را نمیگرفت به یک شکل خودش را مشغول میکرد
وقتی که دیدم او دور میکرد خود را من دستش را گرفتم چون همه سیل بین بودن همگی
او اصلا خوشحال به نظر نمیرسد
تمام مجلس عروسی را با خون دل سپری کردم
شب عروسی که بهترین شب برای همه دخترا است اما برای من نبود برای من مثل شب مرگم بود 😔😔
وقتی که محفل تمام شد آمدیم خانه
من را بردن اتاقم اتاق را هدیه خیلی زیبا درست کرده بود
هدیه و خواهرش همراهم بود از شان خواستم تا کمک کند در لباس تبدیل کردن لباس هایم را عوض کردم رفتم وضو کردم
منتظر عبدالله بودم تا بیاید نماز بخوانیم هر دو
هدیه و خواهرش رفت هر دو چند دقعه بعد از رفتن اونا دیدم عبدالله آمد سرش پایین داخل اتاق شد رفت دستشویی لباس های خود را عوض کرد من همین قسم نگاه میکردم منتظر بودم او برايم بگوید که بیا نماز بخوانیم که دیدم بالشت همه چیز خود را گرفت میخواست بخوابد
گفتم عبدالله نمیخواهی نماز بخوانی
طرفم دید گفت نماز بخاطر چی بخوانم بخاطر برباد زندگیم بخاطر بدبخت شدنم بخاطر چی من نماز بخانم
مگم من خیلی خوشحال هستم در چهره من معلوم میشود که من خوشحال هستم
چرا قسمی رویه میکنی که از هیچ چیزی نمیفامی من گفتمت که نمیخایمت کوشش کن به حد خود باشی من ترا خانم خودم قبول ندارم و هیچ وقت قبولت هم نمیکنم وقتی که ترا فامیلم گرفته پس خدمت اونا را بکن از من دور باش و ها هیچ وقت در وسایل شخصی من دست نزنی هیچ وقت کارهای که مربوط تو میشود بکن در غیر او هیچ وقت کوشش به انجام دادن شان نکن
کافی است ازم دور باشی حرف هایش درست مثل یک خنجر به قلبم فرو میرفت فقط دیده میرفتم بس چهره اش خشمگین شده بود من فقط نگاه میکردم بعدش چشمش به حلقه که به انگشتم کرده بود از دستم کشید گفت تو لایق این انگشتر را نداری نمیدانم تو باداش کدام گناه من هستی
بعدش زمزمه کرده زیر زبان گفت که بیا نماز بخوان عجب آدمی رفت خوابید
من همین قسم ایستاده مانده بودم اشک هایم جاری شد یک آهی از قلبم بیرون شد دوباره توبه کردم گفتم خدایا من را ببخش
باجود این همه حرف های بدش باز هم بد روا دار او نبودم
رفتم نمازم را خواندم خوابیدم....
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
😢8❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌙در دل شب لذتی وجود دارد که آن را جز کسانی که آن را برپا می دارند نمی چشند ...
🌹درهای آسمان باز شده برای پذیرش توبه و #دعاهایت ,,, پس بشتاب
💗نماز وتر بهشت قلبها
اللَّهُــمَّ صَلِّ وَسَـــلِّمْ وَبَارِكْ على نَبِيِّنَـــا مُحمَّد
🌹درهای آسمان باز شده برای پذیرش توبه و #دعاهایت ,,, پس بشتاب
💗نماز وتر بهشت قلبها
اللَّهُــمَّ صَلِّ وَسَـــلِّمْ وَبَارِكْ على نَبِيِّنَـــا مُحمَّد
🥰7
