یک تلاش بزرگی کردم این چند سال.
خانه را تمیز نگه داشتم در هر شرایطی که بودم. شده با کمر دو تا شده
شده از مرد و بچه کمک گرفتم
شده کمک از بیرون آوردم
خلاصه نگذاشتم که سیال چسبنده روحم، آشفتگی خوابها یا تاریکی چراغ دلم، روی خانه اثر بگذارند.
مرتب به گلدانها رسیدم و سبزیجات را از پلاستیک درآوردم و در ظرفهای جدا در یخچال چیدم
وکوسنها را پف دادم و تختم را همیشه مرتب نگه داشتم و خاک را از رو و زیر اجسام زدودم
و غذای گرم روی میز گذاشتم. مرتب.
این شیوه مراقبت من بود از آدمهای خانه ام.
تمام وقتها که در دل و سرم طوفان بود (و هنوز هم هست گیرم نه هر ساعت)، مراقب محیط مألوف آنها بودم. مراقب اینکه آشوب من به عادات و نظم آنها حمله نکند.
روزی اگر کسی از من پرسید در روزگار بسیار سخت خودت، گواه عشق تو به این آدمها کو؟
من آدرس گلدانها و یخچال و قابلمه روی گاز و زیر فرش را میدهم.
خانه را تمیز نگه داشتم در هر شرایطی که بودم. شده با کمر دو تا شده
شده از مرد و بچه کمک گرفتم
شده کمک از بیرون آوردم
خلاصه نگذاشتم که سیال چسبنده روحم، آشفتگی خوابها یا تاریکی چراغ دلم، روی خانه اثر بگذارند.
مرتب به گلدانها رسیدم و سبزیجات را از پلاستیک درآوردم و در ظرفهای جدا در یخچال چیدم
وکوسنها را پف دادم و تختم را همیشه مرتب نگه داشتم و خاک را از رو و زیر اجسام زدودم
و غذای گرم روی میز گذاشتم. مرتب.
این شیوه مراقبت من بود از آدمهای خانه ام.
تمام وقتها که در دل و سرم طوفان بود (و هنوز هم هست گیرم نه هر ساعت)، مراقب محیط مألوف آنها بودم. مراقب اینکه آشوب من به عادات و نظم آنها حمله نکند.
روزی اگر کسی از من پرسید در روزگار بسیار سخت خودت، گواه عشق تو به این آدمها کو؟
من آدرس گلدانها و یخچال و قابلمه روی گاز و زیر فرش را میدهم.
❤130👍6😢6🥰3💯1
یازده سال پیش، بیست و دوم ماه اگوست، در هتل بنفش زیبایی اقامت کرده ایم، بعدتر خیابان شارلوت برلین را راه رفته ایم و غروب رسیده ایم به یک رستوران کوچک اسپانیایی. صاحبش مرد جذاب میان سالی بود بسیار شوخ و اهل گشت و گذار و ایران را میشناخت و اینکه من دانشجویی بودم که پدر و مادرش را از آنجا کشانده اینجا تا با هم وقت بگذارند و قدری دنیا را تماشا کنند، بسیار جالب بود. وقت رفتن، دست من و مادرم را بوسید.
ما خیلی خندیده ایم بعد این عکس.
مایی که در یک شب روشن اخرهای تابستان اروپا، با هم وعده دیدار داشته ایم در یک رستوران کوچک که من از آن دو عکس دارم. چون ته دلم می دانستم، صندلی های رستوران و آن لحظه و آن خنده، گذرا است.
ولی آنچه از آن شب در من مانده، مانده. یک پالت رنگ و عطر و صدا و تصویر که مرزهاشان در هم محو شده. شده یک پیکسل کوچک فشرده در جایی از مغزم یا شاید قلبم.
آدمها می روند و عکسها می مانند.
من میروم و کلماتم از آدمهای رفته، می مانند.
تا وقتی عکسها و کلمات هستند، کسی حقیقتا نمرده.
ما خیلی خندیده ایم بعد این عکس.
مایی که در یک شب روشن اخرهای تابستان اروپا، با هم وعده دیدار داشته ایم در یک رستوران کوچک که من از آن دو عکس دارم. چون ته دلم می دانستم، صندلی های رستوران و آن لحظه و آن خنده، گذرا است.
ولی آنچه از آن شب در من مانده، مانده. یک پالت رنگ و عطر و صدا و تصویر که مرزهاشان در هم محو شده. شده یک پیکسل کوچک فشرده در جایی از مغزم یا شاید قلبم.
آدمها می روند و عکسها می مانند.
من میروم و کلماتم از آدمهای رفته، می مانند.
تا وقتی عکسها و کلمات هستند، کسی حقیقتا نمرده.
❤73❤🔥27👍2
بعد از جنبش مهسا، وقتی همه جا دعوا بود، یادم مانده دختر جوانی یک نظری نوشته بود و مردی برای این نظر فحش نوشته بود که تو که اگر مادرت فلان نبود بسار. دختر خیلی ساده جواب داده بود: ولی مادر من سالهاست در این دنیا نیست.
مرد یک پاراگراف عذرخواهی نوشته بود، پاراگرافی که علیرغم تلاشش، هیچ کمکی به پاکسازی فضا نکرده بود، چنان که هنوز یاد من مانده.
چند روز پیش یک نکته کوتاهی گوش کردم از یک معلم زبانشناس ایرانی، آمده بود ریشه یک لغت آلمانی را با مشابه فارسی مقایسه کرده و نتیجه گرفته بود که این دو چرا علیرغم تشابه تلفظی به هم مربوط نیستند. صدایش سوخته و خش دار بود و خیلی آرام حرف میزد.
تعداد زیادی کامنت برایش گذاشته بودند که با لودگی، این صدا و خستگی را نشانه رفته اند.
یکی نوشته: استاد، قلقلی میزنی یا حب می اندازی بالا؟ (که فکر کنم منظورش مصرف حشیش و تریاک است)
معلم هم بین باقی کامنت های تمسخر، به همین یکی سرراست جواب داده: هیچکدام. سرطان دارم بزرگوار.
و طبعا نویسنده کامنت با لحن جدی آمده طلب حلالیت و عافیت و... که برای من ناظر ماجرا، از پوچی گس این معاشرت ناشایست، کم نکرد و یادم ماند.
خودم را گذاشته ام جای هر دو گروه. اول جای آنی که پشت گوشی لم داده، به در دیوار مجازی میخندد.
فکر کردم این آدم شاید که خیلی خوشحال و بیقید است یا اصلا خوشحال نیست و در قید تراما هاست، یا معاشرت سالم بلد نیست یا از خودش بیزار است که انتقام شیراز را از اصفهان میگیرد. در هر حال، آزاد و بی مرز، آنقدر راحت است که به هر که دلش میخواهد میگوید مادرش بدکاره است، پدرش نامعلوم است، چقدر چاق، زشت، پر لک و پیس، کچل، بد لباس، بدسلیقه، خسته، خش دار، .... و در نهایت کم ارزش، بی قدر و دوست نداشتی است. و شاید از این تراکنش، مقداری حرص و خشم به شکل ترانسمیترهای عصبی از سیناپسهای مغزش آزاد میشود و شاید برای لحظه ای حس خلسه و خشنودی میکند، حس سبکی. حس برتری و قدرت.
و بعد خودم را جای آدمهای گروه مقابل گذاشتم. فکر کردم انگار داری به سمت مقصدی راه میروی، از پشت سر کسی سرت فریاد بیربطی به راه و مقصدت میزند که فقط به تو ناکافی بودن و جالب نبودن و زیبا نبودنت را یادآوری کند. بهت بگوید آهای غریبه رهگذر، زیر چشمت دو کیسه آب است، پوستت چقدر لک دارد، شکم گنده، بدلباس، بدسلیقه، کاش پول داشتی، کاش خرید کردن بلد بودی...
و بعد تو در مقام عکس العمل، فقط یک دلیل برای «اینجور» بودنت که ناجور بقیه است بگویی:
چون داروی قوی مصرف میکنم، منتظر پیوند کلیه ام، دیروز از کار اخراج شده ام، در یک خانه آسیب دیده بزرگ شده ام، آدمم را از دست داده ام، ...
چون سرطان دارم بزرگوار.
همین تک جمله.
و سکوت بعدش.
و لودگی معطل مانده در هوا
و نیشخند ماسیده ای که مثل بومرنگ به مکان اول و نزد گوینده بازگشته ولی نقطه فرود ندارد چون فضا چنان چسبناک و سنگین است و اندوه لو رفته در قالب یک جمله ساده دارد همه را یکجا می بلعد.
کمی مهربان بودن، اندک تلاشی برای تصور موقعیت های سخت دیگران، موقعیتهایی که کلمه برای توصیفشان الکن است، آرزویی است که قرنها در هر زبانی برایش قصیده ها گفتند و ترانه ها سروده اند و داستانها نوشته اند و «همچنان دوره میکنیم شب و روز را...هنوز را»
مرد یک پاراگراف عذرخواهی نوشته بود، پاراگرافی که علیرغم تلاشش، هیچ کمکی به پاکسازی فضا نکرده بود، چنان که هنوز یاد من مانده.
چند روز پیش یک نکته کوتاهی گوش کردم از یک معلم زبانشناس ایرانی، آمده بود ریشه یک لغت آلمانی را با مشابه فارسی مقایسه کرده و نتیجه گرفته بود که این دو چرا علیرغم تشابه تلفظی به هم مربوط نیستند. صدایش سوخته و خش دار بود و خیلی آرام حرف میزد.
تعداد زیادی کامنت برایش گذاشته بودند که با لودگی، این صدا و خستگی را نشانه رفته اند.
یکی نوشته: استاد، قلقلی میزنی یا حب می اندازی بالا؟ (که فکر کنم منظورش مصرف حشیش و تریاک است)
معلم هم بین باقی کامنت های تمسخر، به همین یکی سرراست جواب داده: هیچکدام. سرطان دارم بزرگوار.
و طبعا نویسنده کامنت با لحن جدی آمده طلب حلالیت و عافیت و... که برای من ناظر ماجرا، از پوچی گس این معاشرت ناشایست، کم نکرد و یادم ماند.
خودم را گذاشته ام جای هر دو گروه. اول جای آنی که پشت گوشی لم داده، به در دیوار مجازی میخندد.
فکر کردم این آدم شاید که خیلی خوشحال و بیقید است یا اصلا خوشحال نیست و در قید تراما هاست، یا معاشرت سالم بلد نیست یا از خودش بیزار است که انتقام شیراز را از اصفهان میگیرد. در هر حال، آزاد و بی مرز، آنقدر راحت است که به هر که دلش میخواهد میگوید مادرش بدکاره است، پدرش نامعلوم است، چقدر چاق، زشت، پر لک و پیس، کچل، بد لباس، بدسلیقه، خسته، خش دار، .... و در نهایت کم ارزش، بی قدر و دوست نداشتی است. و شاید از این تراکنش، مقداری حرص و خشم به شکل ترانسمیترهای عصبی از سیناپسهای مغزش آزاد میشود و شاید برای لحظه ای حس خلسه و خشنودی میکند، حس سبکی. حس برتری و قدرت.
و بعد خودم را جای آدمهای گروه مقابل گذاشتم. فکر کردم انگار داری به سمت مقصدی راه میروی، از پشت سر کسی سرت فریاد بیربطی به راه و مقصدت میزند که فقط به تو ناکافی بودن و جالب نبودن و زیبا نبودنت را یادآوری کند. بهت بگوید آهای غریبه رهگذر، زیر چشمت دو کیسه آب است، پوستت چقدر لک دارد، شکم گنده، بدلباس، بدسلیقه، کاش پول داشتی، کاش خرید کردن بلد بودی...
و بعد تو در مقام عکس العمل، فقط یک دلیل برای «اینجور» بودنت که ناجور بقیه است بگویی:
چون داروی قوی مصرف میکنم، منتظر پیوند کلیه ام، دیروز از کار اخراج شده ام، در یک خانه آسیب دیده بزرگ شده ام، آدمم را از دست داده ام، ...
چون سرطان دارم بزرگوار.
همین تک جمله.
و سکوت بعدش.
و لودگی معطل مانده در هوا
و نیشخند ماسیده ای که مثل بومرنگ به مکان اول و نزد گوینده بازگشته ولی نقطه فرود ندارد چون فضا چنان چسبناک و سنگین است و اندوه لو رفته در قالب یک جمله ساده دارد همه را یکجا می بلعد.
کمی مهربان بودن، اندک تلاشی برای تصور موقعیت های سخت دیگران، موقعیتهایی که کلمه برای توصیفشان الکن است، آرزویی است که قرنها در هر زبانی برایش قصیده ها گفتند و ترانه ها سروده اند و داستانها نوشته اند و «همچنان دوره میکنیم شب و روز را...هنوز را»
❤120👍31💔21❤🔥3😢3🕊1
شهریورهای کودکیم که میفرستادندم رشت، وقت شالی پزان که هوا خفه و ساکن بود، خواب اجباری بعد از ناهار که تمام میشد و پدربزرگم لخ لخ کنان و آرام، چیزی زمزمه میکرد و کمربند میبست و میرفت مغازه (و تمام آن سالها یک بار نشد این مرد بدون کمربند چرمی و ادوکلن از در خانه بیرون برود)، گوشه چادر سفید با گلهای کوچک صورتی مانو را میگرفتم و مرا میبرد کنار کارخانه یخ سازی که از دل زمینش، آب چشمه میجوشید. دبه را پر آب یخ میکردیم که کمی بوی گوگرد میداد و مانو معتقد بود که «دوا» است.
دبه را در حیاط خلوت پاکیزه پشت خانه، خالی میکردیم در بطری های کوچک تر.
نم لباسهای روی طناب را چک میکرد. شوید و نعنا پهن شده زیر آفتاب را هم میزد. من هم مثل بچه گربه ای دنبالش اینور و اونور میرفتم.
بعد جوجه ام را میگرفتم می گذاشتم توی جعبه، و میرفتیم. میبردم زمین بایری حدود پانصد متری کوچه اش. که بعدها اداره درندشت کجی جایش ساختند بعنوان اوقاف و زمین شهری.
زمین بایر بود و سبز و بغایت خوشبو. پر از علفهای خودرو و گلهای بابونه. مینشینیم تا رفقایش دانه دانه می آمدند. زنهایی میانسال و مسن. از کبری خانم که آرایش گر (مشاطه) اش بود تا *زینب مار و یخسازه زن و بزرگی و ...
اسامی دوستانش را با شغل، نسبت یا فامیلیشان آدرس میداد. فقط خودش به اسم کوچک خودش عادت داشت. ه را حذف میکرد. رخسار خانم.
و مینشستند به درد دل. دل سبکی. هر غروب. شکایتی اگر بود، گله از زندگی، دلتنگی، خاطرات، دستور غذا، شرح بیماری، مداوای خانگی...
زنها حال هم را میفهمیدند. حرف و غم هم را. زنها دست می کشیدند روی زخمهای هم. انگار مادرانی که جز کودک خودشان، به هر کودک گرسنه ای شیر بدهند، در آغوش بگیرند و تیمار کنند.
ما جمع کودکانی بودیم با جوجه ها و خرگوشها و توپهامان. کنار امنیت قبیله ای از مادرها و مادربزرگها. نشسته زیر آفتاب غروب شهریورماه روی فرشی از گلهای خودرو. وقتی کمر گرما می شکست و صدای جیرجیرکها شروع میشد.
در سرزمینی که هنوز اینقدر دور و غیرقابل دسترس نبود.
هنوز غریب نبودم و هنوز معجزات اتفاق می افتادند. هنوز مداوای خانگی اثر میکرد و مادربزرگها همه جوابهای دنیا را می دانستند.
* مادر زینب
همسر (مرد) یخ ساز
@november25th
دبه را در حیاط خلوت پاکیزه پشت خانه، خالی میکردیم در بطری های کوچک تر.
نم لباسهای روی طناب را چک میکرد. شوید و نعنا پهن شده زیر آفتاب را هم میزد. من هم مثل بچه گربه ای دنبالش اینور و اونور میرفتم.
بعد جوجه ام را میگرفتم می گذاشتم توی جعبه، و میرفتیم. میبردم زمین بایری حدود پانصد متری کوچه اش. که بعدها اداره درندشت کجی جایش ساختند بعنوان اوقاف و زمین شهری.
زمین بایر بود و سبز و بغایت خوشبو. پر از علفهای خودرو و گلهای بابونه. مینشینیم تا رفقایش دانه دانه می آمدند. زنهایی میانسال و مسن. از کبری خانم که آرایش گر (مشاطه) اش بود تا *زینب مار و یخسازه زن و بزرگی و ...
اسامی دوستانش را با شغل، نسبت یا فامیلیشان آدرس میداد. فقط خودش به اسم کوچک خودش عادت داشت. ه را حذف میکرد. رخسار خانم.
و مینشستند به درد دل. دل سبکی. هر غروب. شکایتی اگر بود، گله از زندگی، دلتنگی، خاطرات، دستور غذا، شرح بیماری، مداوای خانگی...
زنها حال هم را میفهمیدند. حرف و غم هم را. زنها دست می کشیدند روی زخمهای هم. انگار مادرانی که جز کودک خودشان، به هر کودک گرسنه ای شیر بدهند، در آغوش بگیرند و تیمار کنند.
ما جمع کودکانی بودیم با جوجه ها و خرگوشها و توپهامان. کنار امنیت قبیله ای از مادرها و مادربزرگها. نشسته زیر آفتاب غروب شهریورماه روی فرشی از گلهای خودرو. وقتی کمر گرما می شکست و صدای جیرجیرکها شروع میشد.
در سرزمینی که هنوز اینقدر دور و غیرقابل دسترس نبود.
هنوز غریب نبودم و هنوز معجزات اتفاق می افتادند. هنوز مداوای خانگی اثر میکرد و مادربزرگها همه جوابهای دنیا را می دانستند.
* مادر زینب
همسر (مرد) یخ ساز
@november25th
❤98💔15👍4
یک ساله ام
امن و سیر و راضی در بغل مانویم.
در بیرون عکس لابد والدینم هستند و مرا صدا میزنند
و او گرم و محکم عروسکم و مرا در آغوش فشرده با مروارید دندانهایش و برق زندگی توی چشمهایش.
میدانست لبخندش زیباست. هر بار صدایش میزدی یا دوربین را میگرفتی جلوی صورتش، به پهنای چهره می خندید. می دانست زیباترین عضو چهره اش، لبخندش است.
در بذل لبخند بسیار سخاوتمند بود حتی وقتی ته چاه افسردگی و بیماری می خوابید ساعتها...
امن و سیر و راضی در بغل مانویم.
در بیرون عکس لابد والدینم هستند و مرا صدا میزنند
و او گرم و محکم عروسکم و مرا در آغوش فشرده با مروارید دندانهایش و برق زندگی توی چشمهایش.
میدانست لبخندش زیباست. هر بار صدایش میزدی یا دوربین را میگرفتی جلوی صورتش، به پهنای چهره می خندید. می دانست زیباترین عضو چهره اش، لبخندش است.
در بذل لبخند بسیار سخاوتمند بود حتی وقتی ته چاه افسردگی و بیماری می خوابید ساعتها...
❤144🔥8🕊5💔3
طعم گیلاس ۵
پدرش تماس گرفت که «بچه ام امشب میشود پیش شما بماند؟ جایی مهمانم».
تا الان در هر حال خوش و ناخوش که بوده ام، همیشه جوابم مثبت بوده.
بور فرفری را از تولد دوست مشترکی آورد خانه ما؛ که بچه من آنجا دعوت نبود، و وسایل خوابش را داد و رفت.
اینکه حواس هر دو کودک، جمع بود چندان حول این موضوع حساس و حسادتبرانگیز تولد مانور ندهند، یکی اصلا پیگیر نشود که تولد فلانی چطور بود و آن دیگری اصلا اعتراف نکند که چقدر بهش خوش گذشته، حس کردم این دو جوجه نوک طلا نوک سیاه، جلوی چشمهای من، از سه سالگی تا الان چه سریع قد کشیده اند و من چه غافلم از زمان.
برایشان پاستا درست کردم با سس ریحان و پنیر. سیب زمینی سرخ کردم و کنارش سالاد لبو گذاشتم.
از سر تجربه آزموده، رنگ بشقابها یکسان، غذا را اندازه زدم. مولکولهای آب را شمردم که یکی نگوید سهم آن یکی بیشتر شد و دبه کند و آخر زمان بیاید...
وقت شام، دخترک من به گوگل گفت فلان آهنگ را بگذار. و چون صدایش هنوز جیغجیغی و زیر است، گوگل نفهمید و موسیقی دیگری گذاشت که معمولا در پلتفرمها روی تصاویر دلتنگ کننده و نوستالژیک میگذارند.
یک لحظه برگشتم کنارشان و دیدم دخترک من اشک توی چشمهاش، می پرسد: نه که من بخواهم اینکار را کنم، فقط سوال دارم! کسی را که مرده میشود برگرداند؟ مثلا اوما؟
تا بیایم بگویم نه، دیدم آن یکی سر کوچک هم خم شده روی بشقاب.... گفت: من حال این را میفهمم. چون من هم هر روز دلم برای مامانم تنگ است....
انگار یکی گلویم را فشار میداد، به غذا نگاه کردم که دیگر حجم بدشکل و بدطعمی در نظرم میآمد. روی میز آشپزخانه و سر ما، انگار ابری آویخته معطل باران. که نه میرود نه میبارد.
سه جور بستنی چیدم و اجازه دادم انتخاب کنند. رفتند توی حیاط، تاب میخوردند و بستنی و صدای همهمه شان می آمد.
اجازه دادم فیلم ببینند. تا دیروقت. و اجازه دادم که یک ساعت در توالت معطل کنند. بعد مجبور شدم صدایم را بلند کنم و یکی را بفرستم پایین، یکی را بالا تا جریان مسواک حل شود.
و خوابیدند.
هنوز شب به نیمه نرسیده، بچه با عروسک در بغل آمد: داره گریه میکنه. هر چی بوسش میکنم آروم نمیشه...
رفتم بالا. آن حجم کوچک گلوله شده در خود و در پتو را بغل کردم: خودش و گریه اش را بلند رها کرد: من اگر برای مامانم مهم بودم، کنار من بود. اگر دوستم داشت....
حرف میزد رو به پنجره، تکیه به آغوش من. بچه گرگ کوچکی بود تنها و زخمی و رها شده، زوزه کشنده به سمت ماه.
چه مستأصل که من بودم.
بهش گفتم تو مهمترین آدم زندگی مادرت هستی. اگر بیمار است، تقصیر تو نیست. تقصیر او هم نیست. تقصیر بیماری است.
گفت «الان ولی دیگر در بیمارستان نیست. آمده بیرون. یک ماه است. مرا ندیده. چون هر بار قبل تر دیدمش، یک جوری بوده که ترسیدم». بچه ام با چشمهای گشاد شده، دوستش را ناز میکرد.
من همه را میدانستم. ولی چه باید میگفتم؟ از نظر یک بچه هشت ساله، آدمی به ابعاد من باید بتواند همه مشکلات جهان را حل کند. غذا را مساوی تقسیم کند و مشکل مکان مسواک زدن را حل کند و چند جور انتخاب بستنی داشته باشد و مادربزرگها را از آسمان به زمین بیاورد و مادرهای گم شده را از آپارتمانهای نامعلوم بیرون بکشاند و برگرداند سر زندگی. مهر بچه و شوق زندگی و شور هستی را برگرداند بهشان. وگرنه این آدم به چه درد میخورد؟
به چه دردی میخوردم؟
محکم توی بغلم فشردمش. گفتم: ببین، یادت باشد که تو مهمی. برای خیلی ها. برای ما. برای پدرت و مادربزرگ و پدربزرگت. و برای مادرت که تو را از همه جهان بیشتر دوست دارد، خودش به من گفته و تو می دانی که من دروغ نمیگویم. سر تکان داد.
دیگر سکسکه نمیکرد. با بچه دو تایی بغلش کرده بودیم.
گفتم مادرت، دوست من است و من میدانم که بسیار آدم خوبی است. آدم خوبی که مریض است. و تقصیر تو نیست. این را نباید یادت برود
بریده گفت، ...مامانم... آدم خوبی است.... دوستم دارد. برایش مهمم....مهمم...
شبی که به صبح رسید/ رساندم، بعد چند روز هنوز خستگی اش و درماندگیش در من است. علیرغم روال و عادتم، در فواصل روز چندین بار باید توی تختم دراز بکشم. حس میکنم شانه و سرم زیر بار آسمان خم می شوند و استراحت بیشتری نیاز دارم.
و تا استراحت کنم، اضطراب مرا از جا بلند میکند.
من تا اینجا، بزرگترین هنرم، مدیریت خودم بوده. با خودم کاری میکردم که احوالم را تغییر بدهم. خودم را بلد بودم. فکر کردم اینها را بنویسم، ذهنم مرتب بشود کمی، خودم را دوباره دست بگیرم. امروز میخواهم بروم پیاده روی طولانی. و شمع روشن کنم. و از باغ گل بچینم. و بچه از مدرسه بیاید و باهاش غذا بخورم.
حبلالمتین
@november25th
پدرش تماس گرفت که «بچه ام امشب میشود پیش شما بماند؟ جایی مهمانم».
تا الان در هر حال خوش و ناخوش که بوده ام، همیشه جوابم مثبت بوده.
بور فرفری را از تولد دوست مشترکی آورد خانه ما؛ که بچه من آنجا دعوت نبود، و وسایل خوابش را داد و رفت.
اینکه حواس هر دو کودک، جمع بود چندان حول این موضوع حساس و حسادتبرانگیز تولد مانور ندهند، یکی اصلا پیگیر نشود که تولد فلانی چطور بود و آن دیگری اصلا اعتراف نکند که چقدر بهش خوش گذشته، حس کردم این دو جوجه نوک طلا نوک سیاه، جلوی چشمهای من، از سه سالگی تا الان چه سریع قد کشیده اند و من چه غافلم از زمان.
برایشان پاستا درست کردم با سس ریحان و پنیر. سیب زمینی سرخ کردم و کنارش سالاد لبو گذاشتم.
از سر تجربه آزموده، رنگ بشقابها یکسان، غذا را اندازه زدم. مولکولهای آب را شمردم که یکی نگوید سهم آن یکی بیشتر شد و دبه کند و آخر زمان بیاید...
وقت شام، دخترک من به گوگل گفت فلان آهنگ را بگذار. و چون صدایش هنوز جیغجیغی و زیر است، گوگل نفهمید و موسیقی دیگری گذاشت که معمولا در پلتفرمها روی تصاویر دلتنگ کننده و نوستالژیک میگذارند.
یک لحظه برگشتم کنارشان و دیدم دخترک من اشک توی چشمهاش، می پرسد: نه که من بخواهم اینکار را کنم، فقط سوال دارم! کسی را که مرده میشود برگرداند؟ مثلا اوما؟
تا بیایم بگویم نه، دیدم آن یکی سر کوچک هم خم شده روی بشقاب.... گفت: من حال این را میفهمم. چون من هم هر روز دلم برای مامانم تنگ است....
انگار یکی گلویم را فشار میداد، به غذا نگاه کردم که دیگر حجم بدشکل و بدطعمی در نظرم میآمد. روی میز آشپزخانه و سر ما، انگار ابری آویخته معطل باران. که نه میرود نه میبارد.
سه جور بستنی چیدم و اجازه دادم انتخاب کنند. رفتند توی حیاط، تاب میخوردند و بستنی و صدای همهمه شان می آمد.
اجازه دادم فیلم ببینند. تا دیروقت. و اجازه دادم که یک ساعت در توالت معطل کنند. بعد مجبور شدم صدایم را بلند کنم و یکی را بفرستم پایین، یکی را بالا تا جریان مسواک حل شود.
و خوابیدند.
هنوز شب به نیمه نرسیده، بچه با عروسک در بغل آمد: داره گریه میکنه. هر چی بوسش میکنم آروم نمیشه...
رفتم بالا. آن حجم کوچک گلوله شده در خود و در پتو را بغل کردم: خودش و گریه اش را بلند رها کرد: من اگر برای مامانم مهم بودم، کنار من بود. اگر دوستم داشت....
حرف میزد رو به پنجره، تکیه به آغوش من. بچه گرگ کوچکی بود تنها و زخمی و رها شده، زوزه کشنده به سمت ماه.
چه مستأصل که من بودم.
بهش گفتم تو مهمترین آدم زندگی مادرت هستی. اگر بیمار است، تقصیر تو نیست. تقصیر او هم نیست. تقصیر بیماری است.
گفت «الان ولی دیگر در بیمارستان نیست. آمده بیرون. یک ماه است. مرا ندیده. چون هر بار قبل تر دیدمش، یک جوری بوده که ترسیدم». بچه ام با چشمهای گشاد شده، دوستش را ناز میکرد.
من همه را میدانستم. ولی چه باید میگفتم؟ از نظر یک بچه هشت ساله، آدمی به ابعاد من باید بتواند همه مشکلات جهان را حل کند. غذا را مساوی تقسیم کند و مشکل مکان مسواک زدن را حل کند و چند جور انتخاب بستنی داشته باشد و مادربزرگها را از آسمان به زمین بیاورد و مادرهای گم شده را از آپارتمانهای نامعلوم بیرون بکشاند و برگرداند سر زندگی. مهر بچه و شوق زندگی و شور هستی را برگرداند بهشان. وگرنه این آدم به چه درد میخورد؟
به چه دردی میخوردم؟
محکم توی بغلم فشردمش. گفتم: ببین، یادت باشد که تو مهمی. برای خیلی ها. برای ما. برای پدرت و مادربزرگ و پدربزرگت. و برای مادرت که تو را از همه جهان بیشتر دوست دارد، خودش به من گفته و تو می دانی که من دروغ نمیگویم. سر تکان داد.
دیگر سکسکه نمیکرد. با بچه دو تایی بغلش کرده بودیم.
گفتم مادرت، دوست من است و من میدانم که بسیار آدم خوبی است. آدم خوبی که مریض است. و تقصیر تو نیست. این را نباید یادت برود
بریده گفت، ...مامانم... آدم خوبی است.... دوستم دارد. برایش مهمم....مهمم...
شبی که به صبح رسید/ رساندم، بعد چند روز هنوز خستگی اش و درماندگیش در من است. علیرغم روال و عادتم، در فواصل روز چندین بار باید توی تختم دراز بکشم. حس میکنم شانه و سرم زیر بار آسمان خم می شوند و استراحت بیشتری نیاز دارم.
و تا استراحت کنم، اضطراب مرا از جا بلند میکند.
من تا اینجا، بزرگترین هنرم، مدیریت خودم بوده. با خودم کاری میکردم که احوالم را تغییر بدهم. خودم را بلد بودم. فکر کردم اینها را بنویسم، ذهنم مرتب بشود کمی، خودم را دوباره دست بگیرم. امروز میخواهم بروم پیاده روی طولانی. و شمع روشن کنم. و از باغ گل بچینم. و بچه از مدرسه بیاید و باهاش غذا بخورم.
حبلالمتین
@november25th
Telegram
November 25th
طعم گیلاس ۴. ( ۱ ، ۲، ۳ )
جواب تلفن رییس را دادم، یک قسمت از کاری که اتمامش را برای امروز گذاشته بودم، نیمه رها کردم و با کیسه آب داغ در بغل رفتم توی تخت.
تمام زورم را زده بودم که کوکوی سیب زمینی که بچه از دیروز دلش خواسته بود؛ با جزییات مخصوص خودش که…
جواب تلفن رییس را دادم، یک قسمت از کاری که اتمامش را برای امروز گذاشته بودم، نیمه رها کردم و با کیسه آب داغ در بغل رفتم توی تخت.
تمام زورم را زده بودم که کوکوی سیب زمینی که بچه از دیروز دلش خواسته بود؛ با جزییات مخصوص خودش که…
💔78❤38❤🔥4👍3😢2👏1👌1
زنجیره ای از مشکلات حرفه ای سر کارم، باعث شده یک هفته خیلی سخت را بگذرانم که به تقریب خوبی فعلا ادامه دارد.
با شناختی که از خودم دارم، چند وقت بعد می آیم اینجا و از سیر تا پیاز می نویسم که چه و چه و از کجا به کجا.
فی الحال، جهت مماشات و مراقبت از روانم، هر روز میروم بیرون و یک سر جاده ای را میگیرم و چندین کیلومتر راه میروم. از سه شنبه هفته گذشته تا الان حدود هشتاد کیلومتر راه رفته ام روی زمین خدا.
از آن بالا، از یک کره دیگر، شاید فضانوردی مرا دیده باشد که بی هدف ولی مصمم راه میروم که آرام بمانم.
و از آن بالا، فضانورد می بیند که لاک میزنم و کرم مرطوب کننده و هر روز همانجور که پای تلفن با همکارانم راه و چاره میجویم، سالاد مفصل کنار غذا میگذارم و یک پاکت آب نبات تافی، یادگار کودکی، هم برای خودم خریده ام که از من مراقبت کند.
امروز بچه ام بعد از ناهارش به من گفت قرار گذاشته با خودش تا یک هفته لب به هیچ نوع شیرینی نزند! یک پادکست کودکان گوش داده که در آن خانم پزشکی داشته میگفته آدم هر وقت میخواهد چیزی بخورد یا بخرد بهتر است دو بار از خودش سوال کند: واقعا لازمش دارم؟ آیا مطمئنم؟
و اینکه کنترل کردن پاسخ این سوال یک جوری آدم را قدرتمند میکند. مثل فستینگ!
و خودش اینجور نتیجه گرفته که شیرینی در یک هفته حذف بشود تا روی خودش کنترل داشته باشد. چون شیرینی را از همه خوراکیهای روزانه بیشتر دوست دارد.
این حرفها در خانه ای زده میشود که زن خانه تا حد ممکن خوراک گیاهی میپزد و شکر سفید و نوشابه و آب میوه پاکتی نمیخرد. در خانه ای که اعضایش یا میدوند یا در خانه ورزش میکنند. مرتب.
فستینگ هفته ای شیرینی برای کودک؟ واقعا چرا آخر؟ این همه راه و چاه زندگی به مثابه بیشمار راههای رسیدن به خدا که هر روز توی چشم ما فرو میکنند و به ما معرفی میشود و در گوش ما خوانده میشود، درحالیکه کوچکترین درکی از پستی بلندی های هر روز ما وجود ندارد، اینکه ما از خواب بیدار بشویم (تازه اگر خوب و عمیق خوابیده باشیم) همان سر صبح چه فکرهایی توی پیشانی ماه رژه میرود، چقدر سختمان است، چقدر کار نکرده یا گیر کرده داریم....بعد راه و چاه و روش نوین زیستن الان دیگر رسیده به سطح کودکان سری الف و ب!!! آنهم چه؟ آیا واقعا واقعا باید این یک تکه کیک را بخورم یا نه؟!
بهش گفتم کنترل روی خودت خیلی هم خوب است. قدرت تو را نشان میدهد. ولی لازم نیست برای تمرین و داشتنش اذیت بشوی. میخواهی ببینی کنترل داری یا نه؟ نگاه کن میتوانی یک صفحه تمرین را بدون اینکه ده بار بلند بشوی و بچرخی، انجام بدهی؟ نگاه کن میتوانی یک روز تمام قبل حرف زدن یک دقیقه فکر کنی؟ یا تمرین کنی خودت ساعت کلاس ورزش و موقع خواب را یادت بیاید، نگاه کن میتوانی یک روز کمدت را مرتب نگه داری یا سر دوستت داد نزنی.
این هم کنترل است. این هم قدرت است.
شکلات و شکر زیاد معلوم است که خوب نیست. وگرنه خود من هر روز سه تا بستنی دلم میخواهد. و نمیخورم. ولی نه اینکه دیگر اگر روزی یک تکه کیک ببینم و دلم بخواهدش، هی از خودم سوال بپرسم واقعا؟ واقعا؟
خب معلوم است که کیک شکلاتی را آدم دلش واقعا میخواهد. مثلا آخر این هفته، تولد پدربزرگت من کیک دلخواهش را بپزم، تو نمیخوری چون روزه کنترل کیک داری؟ خندید ... من هم خندیدم. (به چه روزی افتادیم واقعا...).
بهش گفتم از من گوش کن، این دنیا خودش به اندازه کافی سخت هست. اصلا روز خودت بعنوان یک بچه کوچک که باید با کیف سنگین مدرسه هر روز برود و کلی ساعت ساکت بماند و با انواع بچه های موجود سر و کله بزند و چیز تازه یاد بگیرد بعد بیاید خانه و ما بهش بگوییم دست بشور، لباس عوض کن، غذا بخور، تکلیف حل کن، کلاس برو.... اوووووه همه اینها آنقدر سخت هست و داری عالی انجامشان میدهی که من به تو میگویم هر وقت که در پی چنین روز شلوغی دلت یک تکه کیک و شکلات خواست، نوش جانت.
همیشه هم ورزشت را کن و نه در ورزش نه در شکلات نه در هیچ چیزی زیاده روی نکن و مسواک هم که چی؟
از حفظ بود: مسواک مشتی یادت نره.
این هم از این.
باشد که بزرگ و کوچک از شر شیطان رجیم و انقیادهای مضحک انسانی و مرزهای خودساخته اضافهکاری و انواع وسواس روان، به دور باشیم.
@November25th
با شناختی که از خودم دارم، چند وقت بعد می آیم اینجا و از سیر تا پیاز می نویسم که چه و چه و از کجا به کجا.
فی الحال، جهت مماشات و مراقبت از روانم، هر روز میروم بیرون و یک سر جاده ای را میگیرم و چندین کیلومتر راه میروم. از سه شنبه هفته گذشته تا الان حدود هشتاد کیلومتر راه رفته ام روی زمین خدا.
از آن بالا، از یک کره دیگر، شاید فضانوردی مرا دیده باشد که بی هدف ولی مصمم راه میروم که آرام بمانم.
و از آن بالا، فضانورد می بیند که لاک میزنم و کرم مرطوب کننده و هر روز همانجور که پای تلفن با همکارانم راه و چاره میجویم، سالاد مفصل کنار غذا میگذارم و یک پاکت آب نبات تافی، یادگار کودکی، هم برای خودم خریده ام که از من مراقبت کند.
امروز بچه ام بعد از ناهارش به من گفت قرار گذاشته با خودش تا یک هفته لب به هیچ نوع شیرینی نزند! یک پادکست کودکان گوش داده که در آن خانم پزشکی داشته میگفته آدم هر وقت میخواهد چیزی بخورد یا بخرد بهتر است دو بار از خودش سوال کند: واقعا لازمش دارم؟ آیا مطمئنم؟
و اینکه کنترل کردن پاسخ این سوال یک جوری آدم را قدرتمند میکند. مثل فستینگ!
و خودش اینجور نتیجه گرفته که شیرینی در یک هفته حذف بشود تا روی خودش کنترل داشته باشد. چون شیرینی را از همه خوراکیهای روزانه بیشتر دوست دارد.
این حرفها در خانه ای زده میشود که زن خانه تا حد ممکن خوراک گیاهی میپزد و شکر سفید و نوشابه و آب میوه پاکتی نمیخرد. در خانه ای که اعضایش یا میدوند یا در خانه ورزش میکنند. مرتب.
فستینگ هفته ای شیرینی برای کودک؟ واقعا چرا آخر؟ این همه راه و چاه زندگی به مثابه بیشمار راههای رسیدن به خدا که هر روز توی چشم ما فرو میکنند و به ما معرفی میشود و در گوش ما خوانده میشود، درحالیکه کوچکترین درکی از پستی بلندی های هر روز ما وجود ندارد، اینکه ما از خواب بیدار بشویم (تازه اگر خوب و عمیق خوابیده باشیم) همان سر صبح چه فکرهایی توی پیشانی ماه رژه میرود، چقدر سختمان است، چقدر کار نکرده یا گیر کرده داریم....بعد راه و چاه و روش نوین زیستن الان دیگر رسیده به سطح کودکان سری الف و ب!!! آنهم چه؟ آیا واقعا واقعا باید این یک تکه کیک را بخورم یا نه؟!
بهش گفتم کنترل روی خودت خیلی هم خوب است. قدرت تو را نشان میدهد. ولی لازم نیست برای تمرین و داشتنش اذیت بشوی. میخواهی ببینی کنترل داری یا نه؟ نگاه کن میتوانی یک صفحه تمرین را بدون اینکه ده بار بلند بشوی و بچرخی، انجام بدهی؟ نگاه کن میتوانی یک روز تمام قبل حرف زدن یک دقیقه فکر کنی؟ یا تمرین کنی خودت ساعت کلاس ورزش و موقع خواب را یادت بیاید، نگاه کن میتوانی یک روز کمدت را مرتب نگه داری یا سر دوستت داد نزنی.
این هم کنترل است. این هم قدرت است.
شکلات و شکر زیاد معلوم است که خوب نیست. وگرنه خود من هر روز سه تا بستنی دلم میخواهد. و نمیخورم. ولی نه اینکه دیگر اگر روزی یک تکه کیک ببینم و دلم بخواهدش، هی از خودم سوال بپرسم واقعا؟ واقعا؟
خب معلوم است که کیک شکلاتی را آدم دلش واقعا میخواهد. مثلا آخر این هفته، تولد پدربزرگت من کیک دلخواهش را بپزم، تو نمیخوری چون روزه کنترل کیک داری؟ خندید ... من هم خندیدم. (به چه روزی افتادیم واقعا...).
بهش گفتم از من گوش کن، این دنیا خودش به اندازه کافی سخت هست. اصلا روز خودت بعنوان یک بچه کوچک که باید با کیف سنگین مدرسه هر روز برود و کلی ساعت ساکت بماند و با انواع بچه های موجود سر و کله بزند و چیز تازه یاد بگیرد بعد بیاید خانه و ما بهش بگوییم دست بشور، لباس عوض کن، غذا بخور، تکلیف حل کن، کلاس برو.... اوووووه همه اینها آنقدر سخت هست و داری عالی انجامشان میدهی که من به تو میگویم هر وقت که در پی چنین روز شلوغی دلت یک تکه کیک و شکلات خواست، نوش جانت.
همیشه هم ورزشت را کن و نه در ورزش نه در شکلات نه در هیچ چیزی زیاده روی نکن و مسواک هم که چی؟
از حفظ بود: مسواک مشتی یادت نره.
این هم از این.
باشد که بزرگ و کوچک از شر شیطان رجیم و انقیادهای مضحک انسانی و مرزهای خودساخته اضافهکاری و انواع وسواس روان، به دور باشیم.
@November25th
❤115👍20👏11❤🔥5👎1🔥1
هر وقت عرصه زندگی بر من بسیار سخت میگیرد؛ که راه به جایی ندارم و "غریب شهرم و غریبه با همه کس"،
که یک قدم مورچه ای فاصله دارم تا افتادن و گیر کردن در دام نقش قربانی، میروم سراغ چند پیام قدیمی که هر سال، عمر فرستاده شدن و فاصله شان با من بیشتر میشود.
میروم سراغ این کلمات که مثل شولایی گرم و ضخیم، روح سرمازده ام را بپوشانند. باد گرم کلمات پوستم را بنوازد و وزن روی شانه هایم را شده برای چند لحظه بگذارم زمین.
در این کلمات، بچه خطاب شده ام. بچه ای که در عین بلوغ، هنوز می شود برایش لالایی گفت و بوسیدنی است و در آغوش جا می شود. کودک است و بزرگ است. همزمان عالی و کامل و قابل اعتماد است و مایه افتخار.
در لابلای این کلمات، هم عروسکم، هم تاج، هم نگین انگشتر. لایق دوست داشته شدنم و سزاوار چهره مهربان دنیا. در لابلای این کلمات، باعث غرور و مباهاتم و کاری نمانده که نکرده باشم....
اینها را دوباره میخوانم. لبخند میزنم و گریه میکنم و لبخندها و گریه ها، زخمهایم را التیام می دهند. انگار که جادوی آن کلمات، مهر آن جملات، خون و روح و جان باشد و پای من داربست بزنند که بایستم، با سر بالا، سینه سپر و بی شکایت رو به دنیای زشت.
و شمایی که فرزند و فرزندانی دارید،
گاهی نامه بنویسید. نامه ای که مثل حساب پس انداز یا جعبه جواهرات، بعد شما هنوز برای فرزندتان بماند.
نامه ای که وقتی خواند، مطمئن باشد که در چشم شما به اندازه کافی خوب و کافی و کامل است در جهانی بد و ناکافی و ناقص. که باور کند از عشق شما رویین تن شده و تیربار هستی را تاب می اورد. که در گردنه ها و سقوطها و از دست دادن ها؛ که همیشه هم در کمینند، پیوندی دارد همیشگی و ماندنی و ابدی. چون دو سر ناگسستنی حلقه ای، از مهر و اعتماد.
که هر وقت بعد از شما، زندگی را ادامه داد و جایی در طوفان گیر کرد، همین سکان و بادبانش میشود. آنقدر با صدای شما با خودش حرف میزند تا خودش را از گرداب بلا عبور میدهد.
@november25th
که یک قدم مورچه ای فاصله دارم تا افتادن و گیر کردن در دام نقش قربانی، میروم سراغ چند پیام قدیمی که هر سال، عمر فرستاده شدن و فاصله شان با من بیشتر میشود.
میروم سراغ این کلمات که مثل شولایی گرم و ضخیم، روح سرمازده ام را بپوشانند. باد گرم کلمات پوستم را بنوازد و وزن روی شانه هایم را شده برای چند لحظه بگذارم زمین.
در این کلمات، بچه خطاب شده ام. بچه ای که در عین بلوغ، هنوز می شود برایش لالایی گفت و بوسیدنی است و در آغوش جا می شود. کودک است و بزرگ است. همزمان عالی و کامل و قابل اعتماد است و مایه افتخار.
در لابلای این کلمات، هم عروسکم، هم تاج، هم نگین انگشتر. لایق دوست داشته شدنم و سزاوار چهره مهربان دنیا. در لابلای این کلمات، باعث غرور و مباهاتم و کاری نمانده که نکرده باشم....
اینها را دوباره میخوانم. لبخند میزنم و گریه میکنم و لبخندها و گریه ها، زخمهایم را التیام می دهند. انگار که جادوی آن کلمات، مهر آن جملات، خون و روح و جان باشد و پای من داربست بزنند که بایستم، با سر بالا، سینه سپر و بی شکایت رو به دنیای زشت.
و شمایی که فرزند و فرزندانی دارید،
گاهی نامه بنویسید. نامه ای که مثل حساب پس انداز یا جعبه جواهرات، بعد شما هنوز برای فرزندتان بماند.
نامه ای که وقتی خواند، مطمئن باشد که در چشم شما به اندازه کافی خوب و کافی و کامل است در جهانی بد و ناکافی و ناقص. که باور کند از عشق شما رویین تن شده و تیربار هستی را تاب می اورد. که در گردنه ها و سقوطها و از دست دادن ها؛ که همیشه هم در کمینند، پیوندی دارد همیشگی و ماندنی و ابدی. چون دو سر ناگسستنی حلقه ای، از مهر و اعتماد.
که هر وقت بعد از شما، زندگی را ادامه داد و جایی در طوفان گیر کرد، همین سکان و بادبانش میشود. آنقدر با صدای شما با خودش حرف میزند تا خودش را از گرداب بلا عبور میدهد.
@november25th
❤117👍12😢6🕊3
امروز راس ساعت ده، تمام گوشی های همراه، کامپیوترهای روشن وصل به سرورهای مختلف، بانکها و اماکن عمومی، آژیر خطر و اخطار قرمز دادند.
برای آزمایش. سالی یک بار، این مانور آزمایشی انجام می شود که هم آدمها بدانند در چه صورتی چه آژیری شنیده میشود و هم صحت دریافت سیگنالها و همزمانی دستگاهها تست شود و هم اینکه دستورالعملهای بعدش برای اخطار سیل، زلزله، آتش سوزی، حمله بیگانه،.... دوباره مرور بشود.
در مدارس هر سال به مدت همین چند دقیقه به بچه ها گوشزد میکنند که این چیست و برای چه موقعی به کار می آید و بعد هم دستورالعملهای ایمنی را در مورد عدم استفاده از آسانسور یا حفظ آرامش یا بهترین موقعیت پناه گرفتن و... مرور میکنند.
ساعت ده که آژیر قرمز را همزمان روی گوشی خودم و گوشی کارم و جای نامعلومی از خیابان شنیدم، همه فکرم حول آن دوازده روز هولناک گذشت. و حول کودکی رنجور خودم زیر بمبها. میرفتیم زیر زمین بتنی و مرا بغل میکردند و میگفتند بتن محکم است و در امانیم.
امروز را دائم فکر میکردم کشوری که دوستان کمی دارد و دشمنی زیاد میکند و شعار مرگ و کشتن و حذف از زبان روزمره سیاستش حذف نمیشود، کاش حداقل در طول اینهمه سال در هر شهر یکی دو پناهگاه درست میکرد. یک دستورالعملی یاد مردمش میداد. راه از چاه جدا میکرد. برای مردمش بود، حتی شده در حد ساختن چند تونل جانپناه. کاش همه چیز را به حرف و وعده و امان خدا و بیمه ابوالفضل نمی سپرد.
بعد همیشه اینجور وقتها به بیهودگی این فکرهای خودم میخندم راستش... که حالا من تا آخر عمرم هم یک کاسه ماست به دست جلوی دریا بایستم و بگویم ایکاش این کاسه را بریزم و معجزه دوغ حاصل شود؟
@november25th
برای آزمایش. سالی یک بار، این مانور آزمایشی انجام می شود که هم آدمها بدانند در چه صورتی چه آژیری شنیده میشود و هم صحت دریافت سیگنالها و همزمانی دستگاهها تست شود و هم اینکه دستورالعملهای بعدش برای اخطار سیل، زلزله، آتش سوزی، حمله بیگانه،.... دوباره مرور بشود.
در مدارس هر سال به مدت همین چند دقیقه به بچه ها گوشزد میکنند که این چیست و برای چه موقعی به کار می آید و بعد هم دستورالعملهای ایمنی را در مورد عدم استفاده از آسانسور یا حفظ آرامش یا بهترین موقعیت پناه گرفتن و... مرور میکنند.
ساعت ده که آژیر قرمز را همزمان روی گوشی خودم و گوشی کارم و جای نامعلومی از خیابان شنیدم، همه فکرم حول آن دوازده روز هولناک گذشت. و حول کودکی رنجور خودم زیر بمبها. میرفتیم زیر زمین بتنی و مرا بغل میکردند و میگفتند بتن محکم است و در امانیم.
امروز را دائم فکر میکردم کشوری که دوستان کمی دارد و دشمنی زیاد میکند و شعار مرگ و کشتن و حذف از زبان روزمره سیاستش حذف نمیشود، کاش حداقل در طول اینهمه سال در هر شهر یکی دو پناهگاه درست میکرد. یک دستورالعملی یاد مردمش میداد. راه از چاه جدا میکرد. برای مردمش بود، حتی شده در حد ساختن چند تونل جانپناه. کاش همه چیز را به حرف و وعده و امان خدا و بیمه ابوالفضل نمی سپرد.
بعد همیشه اینجور وقتها به بیهودگی این فکرهای خودم میخندم راستش... که حالا من تا آخر عمرم هم یک کاسه ماست به دست جلوی دریا بایستم و بگویم ایکاش این کاسه را بریزم و معجزه دوغ حاصل شود؟
@november25th
❤60👍16😢13👌5💔2❤🔥1🕊1
در میدان مسابقه گاوبازی، ماتادور (مات: با ریشه فارسی به معنی مرده. ماتار تغییر یافته مات در زبان اسپانیایی به معنی کشتن. ماتادور: کشنده)، ده دقیقه وقت دارد تا گاو خشمگین/زخمی را بکشد.
اگر موفق نشد، یا اگر گاو رفتار عجیبی مثل ترک مبارزه از خودش نشان داد، ماتادور موظف است که زمین را ترک کند (ادامه مسابقه توسط ماتادور دیگر یا مرخص کردن گاو، بعهده تصمیم داور است، ولی ماتادور شخصا دیگر به زمین نمی آید).
من دیگر آنقدری عمر کردم که به قول فرنگیها * اتاق را بخوانم.
وقت بحثهایی که کسی از قبل دانای کل است، کله اش از خدا بزرگتر است، برای قانع کردن همه جنبنده های حاضر و رد شدن از رویشان، بدن سازی کرده و قبل تمام شدن جمله تو دارد به جواب خودش فکر میکند، منبر خود را حتی در مورد آنچه حوزه تخصصی توست، به پشتوانه هوش مصنوعی و صفحات «علم در یک دقیقه» اینستاگرام، در جایی نزدیک سقف می بیند و تو را با هر پیشینه ای، حتی سالیان تحصیلت؛ جایی آن پایین زیر فرش،
قانون ده دقیقه طلایی؛ یا گاو را بکش یا زمین را ترک کن، راه نجات روان من است.
آمار غیررسمی خودم! میگوید که خروجی بحثهایی که یکی از قبل، در مغزش را با اطلاعات خودش بسته و هیچ فضایی برای تبادل پیام باقی نگذاشته، صرفا آدمهای کلافه ای هستند که اتاق را ترک میکنند.
از دید من، زمان؛ دقیقا مثل سلامتی، مهمترین و درعین حال قدرنادیده ترین پدیده ای است که باهاش مواجهیم. ما علیرغم تمام شعرها و شعارها و تصمیم های «از فردا» ، حقیقتا همانجور که قدر سلامت را نمی دانیم تا بیمار بشویم، زمانمان را ابدی فرض میکنیم تا برسیم به وقت تنگ و یک دقیقه آخر.
اتمسفر بحثهای فرساینده، یک نکته مثبت برای من داشته که هر بار به خودم نهیب بزنم: حیف وقتت... و زمین را ترک کنم. کمتر از ده دقیقه**.
*Read the room
understanding the overall atmosphere and how people in a group are responding.
**در گاوبازی، اگر گاو ماتادور را بکشد، ماتادور تازه نفسی به زمین می آید و گاو را بدون فرصت بازی دوباره، سلاخی میکند. بدن گاو مسابقه به دلیل بالا بودن هورمونهای استرس، چندان مورد استقبال نیست ولی برخی قصابیها و رستورانها و مراکز خیریه، گوشت این گاوها را قبول و مصرف میکنند.
سرنوشت گاو مسابقه، در هر حال مرگ است. مگر اینکه رفتار و رقصش متفاوت باشد، ماتادور به او حس ملاطفت داشته باشد یا داور، به او رحم بیاورد.
@november25th
اگر موفق نشد، یا اگر گاو رفتار عجیبی مثل ترک مبارزه از خودش نشان داد، ماتادور موظف است که زمین را ترک کند (ادامه مسابقه توسط ماتادور دیگر یا مرخص کردن گاو، بعهده تصمیم داور است، ولی ماتادور شخصا دیگر به زمین نمی آید).
من دیگر آنقدری عمر کردم که به قول فرنگیها * اتاق را بخوانم.
وقت بحثهایی که کسی از قبل دانای کل است، کله اش از خدا بزرگتر است، برای قانع کردن همه جنبنده های حاضر و رد شدن از رویشان، بدن سازی کرده و قبل تمام شدن جمله تو دارد به جواب خودش فکر میکند، منبر خود را حتی در مورد آنچه حوزه تخصصی توست، به پشتوانه هوش مصنوعی و صفحات «علم در یک دقیقه» اینستاگرام، در جایی نزدیک سقف می بیند و تو را با هر پیشینه ای، حتی سالیان تحصیلت؛ جایی آن پایین زیر فرش،
قانون ده دقیقه طلایی؛ یا گاو را بکش یا زمین را ترک کن، راه نجات روان من است.
آمار غیررسمی خودم! میگوید که خروجی بحثهایی که یکی از قبل، در مغزش را با اطلاعات خودش بسته و هیچ فضایی برای تبادل پیام باقی نگذاشته، صرفا آدمهای کلافه ای هستند که اتاق را ترک میکنند.
از دید من، زمان؛ دقیقا مثل سلامتی، مهمترین و درعین حال قدرنادیده ترین پدیده ای است که باهاش مواجهیم. ما علیرغم تمام شعرها و شعارها و تصمیم های «از فردا» ، حقیقتا همانجور که قدر سلامت را نمی دانیم تا بیمار بشویم، زمانمان را ابدی فرض میکنیم تا برسیم به وقت تنگ و یک دقیقه آخر.
اتمسفر بحثهای فرساینده، یک نکته مثبت برای من داشته که هر بار به خودم نهیب بزنم: حیف وقتت... و زمین را ترک کنم. کمتر از ده دقیقه**.
*Read the room
understanding the overall atmosphere and how people in a group are responding.
**در گاوبازی، اگر گاو ماتادور را بکشد، ماتادور تازه نفسی به زمین می آید و گاو را بدون فرصت بازی دوباره، سلاخی میکند. بدن گاو مسابقه به دلیل بالا بودن هورمونهای استرس، چندان مورد استقبال نیست ولی برخی قصابیها و رستورانها و مراکز خیریه، گوشت این گاوها را قبول و مصرف میکنند.
سرنوشت گاو مسابقه، در هر حال مرگ است. مگر اینکه رفتار و رقصش متفاوت باشد، ماتادور به او حس ملاطفت داشته باشد یا داور، به او رحم بیاورد.
@november25th
❤38👍13💯2
ایمیل رییس دپارتمان منابع انسانی را ساعت شش و نیم عصر روز جمعه دریافت کردم آنهم وقتی مرخصی استعلاجی هستم.
لحن نامه برخلاف معمول سرد و distanced بود. مثلا همیشه مینوشت خانم دکتر فلانی، امروز اسم و فامیلم را نوشته بود و متلک طور که امیدوار است این مدت کمی بهتر باشم! و بعد فشار حداکثری را با مارکرهای زرد فسفری وارد کرده بود.
اسم و فامیلم را دیدم اتاق را خواندم. درست مثل وقتی که بچه خانه را روی سر ما می آورد پایین و من با حرص اسم و فامیلش را کامل میگویم که بدو از تیررسم دور میشود. همان لحن بود منتها بدون محبت و نوازش بعدش که بچه هر بار دعوا بشود، بهش توضیح میدهیم و حرف میزنیم و هر دو از هم معذرت میخواهیم.
نامه را فوروارد کردم به مدیر برنامه های این روزهایم (مرد خانه)
(این روزها، روزهای عجیب و غیرقابل پیشبینی هستند. هر روز، همان روز را میروم تا شب، به دلایل مختلف که من در آن دخیل نیستم و به من وارد شده).
و در پی آن آمدم که تاکید کنم که دیدی چه جوری نوشته؟
گفت: بیا فکرت را دیگر سر لحن این آدم در دنیا نگذار!
گفتم فکر کن حتی برای یک ثانیه بیشتر از زمان این مکالمه، هرگز بهش فکر کنم. چون آدم باید بداند کی کجا ارزش ثانیه های فکر کردن و حرص خوردنش را دارد. و چنین مقام والایی مسلما نصیب رییس منابع انسانی با آن کراوات زرد و زلف ناجور و لحن از بالا به پایینش نمیشود آنهم کی؟ در آخرین روز هفته وقتی پزشک به من توصیه کرده بروم مدتی با پوشش بیمه یک جای خوش آب و هوا و ساکت!
بین این خطوط، صدها خط نانوشته نوشتم.
راستش ما هنوز در زمره سالخوردگان حساب نمیشویم. ولی به قول مگی اسمیت ، سالخوردگی یک مزیت بزرگی دارد؛ اینکه بدانی چه کسی عوضی است بدون آنکه هنوز حرف زده باشد.
و من تعریف از خود نباشد، در کمال فروتنی در این زمینه حس میکنم که صد و بیست ساله ام.
One of the best things about getting older: Knowing someone is an asshole before they even speak!
@november25th
لحن نامه برخلاف معمول سرد و distanced بود. مثلا همیشه مینوشت خانم دکتر فلانی، امروز اسم و فامیلم را نوشته بود و متلک طور که امیدوار است این مدت کمی بهتر باشم! و بعد فشار حداکثری را با مارکرهای زرد فسفری وارد کرده بود.
اسم و فامیلم را دیدم اتاق را خواندم. درست مثل وقتی که بچه خانه را روی سر ما می آورد پایین و من با حرص اسم و فامیلش را کامل میگویم که بدو از تیررسم دور میشود. همان لحن بود منتها بدون محبت و نوازش بعدش که بچه هر بار دعوا بشود، بهش توضیح میدهیم و حرف میزنیم و هر دو از هم معذرت میخواهیم.
نامه را فوروارد کردم به مدیر برنامه های این روزهایم (مرد خانه)
(این روزها، روزهای عجیب و غیرقابل پیشبینی هستند. هر روز، همان روز را میروم تا شب، به دلایل مختلف که من در آن دخیل نیستم و به من وارد شده).
و در پی آن آمدم که تاکید کنم که دیدی چه جوری نوشته؟
گفت: بیا فکرت را دیگر سر لحن این آدم در دنیا نگذار!
گفتم فکر کن حتی برای یک ثانیه بیشتر از زمان این مکالمه، هرگز بهش فکر کنم. چون آدم باید بداند کی کجا ارزش ثانیه های فکر کردن و حرص خوردنش را دارد. و چنین مقام والایی مسلما نصیب رییس منابع انسانی با آن کراوات زرد و زلف ناجور و لحن از بالا به پایینش نمیشود آنهم کی؟ در آخرین روز هفته وقتی پزشک به من توصیه کرده بروم مدتی با پوشش بیمه یک جای خوش آب و هوا و ساکت!
بین این خطوط، صدها خط نانوشته نوشتم.
راستش ما هنوز در زمره سالخوردگان حساب نمیشویم. ولی به قول مگی اسمیت ، سالخوردگی یک مزیت بزرگی دارد؛ اینکه بدانی چه کسی عوضی است بدون آنکه هنوز حرف زده باشد.
و من تعریف از خود نباشد، در کمال فروتنی در این زمینه حس میکنم که صد و بیست ساله ام.
One of the best things about getting older: Knowing someone is an asshole before they even speak!
@november25th
❤86👍22👏3❤🔥1
روغن زیتون ریختم توی تابه روی پیازهای خلال شده، زردچوبه فراوان ریختم. طلایی که شدند، قطعه های گوشت را اضافه کردم. تفت دادم و بعد آب ریختم. دارچین و فلفل قرمز. دو گوجه نیم شده از وسط. بادمجانها را جدا با کمی نمک و تکه های نازک سیب زمینی را با ادویه سیب زمینی سرخ کردم. محتویات هر دو ماهیتابه را برگرداندم توی قابلمه گوشتهای پخته. آب غوره و رب ریختم.
همزمان در ماهیتابه دیگر، قارچها را با آویشن و لیموی تازه تفت دادم. گوجه های گیلاسی را اضافه کردم. سرآخر نخودفرنگی که سبز بماند. چند دقیقه با آب قارچ پختند. نمک و فلفل و پودر سیر، و چند برگ ریحان که از گلدان پشت پنجره چیدم. روی اینها پنیر فتا خرد کردم و ماهیتابه را از روی حرارت برداشتم.
همه را گذاشتم خنک بشوند برای فردا.
یک تکه نان خشک ترد برداشتم. رویش پنیر مالیدم. به یاد صبحانه های معصومانه کودکی ام، روی پنیر عسل ریختم.
با لیوان آب داغ و چای کیسه ای با طعم کارامل، رفتم گوشه همیشگی ام در ته مبل، زیر پتویی که تازه شسته بودم.
چون هوا ابری بود و باران از دیشب می بارید و دلم میخواست با مادرم حرف بزنم.
@november25th
همزمان در ماهیتابه دیگر، قارچها را با آویشن و لیموی تازه تفت دادم. گوجه های گیلاسی را اضافه کردم. سرآخر نخودفرنگی که سبز بماند. چند دقیقه با آب قارچ پختند. نمک و فلفل و پودر سیر، و چند برگ ریحان که از گلدان پشت پنجره چیدم. روی اینها پنیر فتا خرد کردم و ماهیتابه را از روی حرارت برداشتم.
همه را گذاشتم خنک بشوند برای فردا.
یک تکه نان خشک ترد برداشتم. رویش پنیر مالیدم. به یاد صبحانه های معصومانه کودکی ام، روی پنیر عسل ریختم.
با لیوان آب داغ و چای کیسه ای با طعم کارامل، رفتم گوشه همیشگی ام در ته مبل، زیر پتویی که تازه شسته بودم.
چون هوا ابری بود و باران از دیشب می بارید و دلم میخواست با مادرم حرف بزنم.
@november25th
❤94💔33🕊7🤷1
نیمروز پاییزی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا، مدرس به میانه مبحث آن روز رسیده بود که دانشجوی خسته و خوابآلود رشته آمار و ریاضی، سرش را گذاشت روی نیمکت و عمیق تا آخر ساعت کلاس را خوابید و وقتی سراسیمه بیدار شد که روی تخته دو مسأله نوشته شده بود، استاد رفته بود و دانشجویان در حال ترک کلاس بودند. او گیج و منگ، فقط مسأله ها را رونویسی کرد و وسایلش را چنگ زد و از سالن خارج شد.
شب که با دقت به تکالیفش نگاه کرد، به نظرش چالش خیلی سختی آمد ولی طبعا حل تکالیف اجباری بود و چاره نبود.
کل هفته، ساعتها در کتابخانه با مسأله ها سر و کله زد و بالاخره حلشان کرد.
هفته بعد، در همان کلاس منتظر بود که استاد طبق روال به مسایل طرح شده هفته قبل برگردد ولی مدرس بدون اشاره ای به هفته گذشته درس را ادامه میداد. دانشجو، بی طاقت دست بلند کرد
- تکالیف هفته گذشته را حل نمیکنید؟
مدرس با تعجب گفت: کدام تکالیف؟
- همان مسئله هایی که روی تخته نوشته بودید؟
مدرس همچنان متعجب بود: کدام مسأله ها؟ من تکلیفی ندادم. هفته پیش هم فقط دو مثال مطرح کردم از مسائلی که تا به امروز لاینحل مانده اند!
اینبار وقت حیرت دانشجو بود: ولی ... من حلشان کردم! هر کدام را در چند صفحه!!
و کاغذهای سیاه شده را بالا آورد و جلوی چشمهای متعجب خودش و باقی دانشجویان گرفت...
مدتی بعد؛ مدرس کلاس، دکتر جرزی نیمن با نامه رسمی از انجمن ریاضی و آمار، پشت در اتاق دانشجویش، جورج دانتزیگ ایستاده بود: دانتزیگ! تو واقعا دو تا از پیچیده ترین سوالهای آمار و ریاضی را حل کرده ای پسر!!!
دکتر جورج دانتزیگ (۲۰۰۵- ۱۹۱۴)، کاشف الگوریتم سیمپلکس و روش حل برنامه ریزی خطی، تز دکترای ریاضی اش را در مورد اکتشاف فرمولهایی نوشت که از قبل اصلا نمی دانست لاینحل مانده اند. کسی به او هشدار نداده بود؛ یا حداقل او چنین هشداری را نشنیده بود که این مسائل در طول تاریخ علم ریاضی آنقدر غیرقابل درک بوده اند که کسی تا آن روز از پس حلشان برنیامده.
او تا لحظه کشف فرمولهایی که جهان آمار تحلیلی و مدلینگ ریاضی در برنامهنویسی خطی را تغییر داد، خیلی ساده فکر میکرد که هنگام توضیح تکالیف هفتگی، خوابش برده و بهتر است تا بیش از آن خرابکاری نکرده؛ مثل باقی دانشجویان منظم، تکالیفش را هر چه هم سخت و پیچیده، انجام و تحویل بدهد.
شاید گاهی ندانستن اینکه کاری چقدر سخت و راهی چقدر صعب است، به ما کمک کند که دست به کار شویم. که راه بیفتیم و سعی کنیم.
بله که شاید هرگز موفق نشویم. شاید هم آنچه بقیه در کل سرنوشتشان نتوانستند را، ما بتوانیم. کسی چه میداند.
@november25th
شب که با دقت به تکالیفش نگاه کرد، به نظرش چالش خیلی سختی آمد ولی طبعا حل تکالیف اجباری بود و چاره نبود.
کل هفته، ساعتها در کتابخانه با مسأله ها سر و کله زد و بالاخره حلشان کرد.
هفته بعد، در همان کلاس منتظر بود که استاد طبق روال به مسایل طرح شده هفته قبل برگردد ولی مدرس بدون اشاره ای به هفته گذشته درس را ادامه میداد. دانشجو، بی طاقت دست بلند کرد
- تکالیف هفته گذشته را حل نمیکنید؟
مدرس با تعجب گفت: کدام تکالیف؟
- همان مسئله هایی که روی تخته نوشته بودید؟
مدرس همچنان متعجب بود: کدام مسأله ها؟ من تکلیفی ندادم. هفته پیش هم فقط دو مثال مطرح کردم از مسائلی که تا به امروز لاینحل مانده اند!
اینبار وقت حیرت دانشجو بود: ولی ... من حلشان کردم! هر کدام را در چند صفحه!!
و کاغذهای سیاه شده را بالا آورد و جلوی چشمهای متعجب خودش و باقی دانشجویان گرفت...
مدتی بعد؛ مدرس کلاس، دکتر جرزی نیمن با نامه رسمی از انجمن ریاضی و آمار، پشت در اتاق دانشجویش، جورج دانتزیگ ایستاده بود: دانتزیگ! تو واقعا دو تا از پیچیده ترین سوالهای آمار و ریاضی را حل کرده ای پسر!!!
دکتر جورج دانتزیگ (۲۰۰۵- ۱۹۱۴)، کاشف الگوریتم سیمپلکس و روش حل برنامه ریزی خطی، تز دکترای ریاضی اش را در مورد اکتشاف فرمولهایی نوشت که از قبل اصلا نمی دانست لاینحل مانده اند. کسی به او هشدار نداده بود؛ یا حداقل او چنین هشداری را نشنیده بود که این مسائل در طول تاریخ علم ریاضی آنقدر غیرقابل درک بوده اند که کسی تا آن روز از پس حلشان برنیامده.
او تا لحظه کشف فرمولهایی که جهان آمار تحلیلی و مدلینگ ریاضی در برنامهنویسی خطی را تغییر داد، خیلی ساده فکر میکرد که هنگام توضیح تکالیف هفتگی، خوابش برده و بهتر است تا بیش از آن خرابکاری نکرده؛ مثل باقی دانشجویان منظم، تکالیفش را هر چه هم سخت و پیچیده، انجام و تحویل بدهد.
شاید گاهی ندانستن اینکه کاری چقدر سخت و راهی چقدر صعب است، به ما کمک کند که دست به کار شویم. که راه بیفتیم و سعی کنیم.
بله که شاید هرگز موفق نشویم. شاید هم آنچه بقیه در کل سرنوشتشان نتوانستند را، ما بتوانیم. کسی چه میداند.
@november25th
👍81❤51👌7
چند ماه پیش، یک فیلم کوتاه دیدم از فیل ماده غولپیکری در سریلانکا. چند وقت از زایمانش میگذشت و بعد بچه را از دست داده بود و بسیار غمگین و خشمگین بود و اجازه نزدیک شدن هیچکسی را نمیداد. بدن بیجان بچه فیل را چندین کیلومتر با خودش حمل کرده بود و هر از گاهی می ایستاد و سر تکان می داد. ساعتها. روزها. تا رسیده بود جایی که دوربین از دور همچنان دنبالش میکرد. گویا آن چند روز زمانی که لازم داشت را همانجا سپری کرد و بعد آن پیکر کوچک که کپی مینیاتوری از خودش بود، را رها کرد.
من تا قبل آن هرگز سوگواری فیلها را ندیده بودم.
بعد مطالب بیشتری دیدم ازشان که چگونه وقت غمگساری انتخاب میکنند تنها یا در قبیله باشند. اگر تنها باشند، طول میکشد تا برگردند و اگر قبیله را انتخاب کنند، باقی فیلها به دور همنوعشان حلقه میزنند و آواهایی میخوانند. بسیار صبر میکنند و رفتارشان آرام و هماهنگ است.
این رفتار ظریف هوشمند را میگذارم کنار آن قدرت و ستبری و زمختی. چه کم جهان را بلدم.
اینکه انسان پا به پای خودش، آنچه و آنکه از دست داده، سوگواری کند، برای من پدیده بسیار آشنایی بوده. حتما برای بسیاری همین است.
اینهمه درباره اش کتاب و مقاله خواندیم و فیلم و مصاحبه دیدیم که تازه کافی هم نبوده چون هنوز که هنوز بسیاری از ما رفتار درست و حرف مناسب و واکنش درخور شرایط را در چنین مواقعی نمی دانیم. چطور کمک کنیم و چه کمکی نکنیم و ... .
اینها به کنار، بسیاری هستیم که حتی نمیدانیم اگر خودمان زمان و مدارا و کمک لازم داریم، چطور به خودمان زمان و مدارا و کمک بدهیم. چه کنیم که «آن» را تاب بیاوریم؟ انگار تعداد زیادی از ما خودمان را خیلی وقتها خوب بلد نیستیم. ولی اینجور که دیدم گویا فیلها خودشان را خیلی خوب بلدند.
@november25th
من تا قبل آن هرگز سوگواری فیلها را ندیده بودم.
بعد مطالب بیشتری دیدم ازشان که چگونه وقت غمگساری انتخاب میکنند تنها یا در قبیله باشند. اگر تنها باشند، طول میکشد تا برگردند و اگر قبیله را انتخاب کنند، باقی فیلها به دور همنوعشان حلقه میزنند و آواهایی میخوانند. بسیار صبر میکنند و رفتارشان آرام و هماهنگ است.
این رفتار ظریف هوشمند را میگذارم کنار آن قدرت و ستبری و زمختی. چه کم جهان را بلدم.
اینکه انسان پا به پای خودش، آنچه و آنکه از دست داده، سوگواری کند، برای من پدیده بسیار آشنایی بوده. حتما برای بسیاری همین است.
اینهمه درباره اش کتاب و مقاله خواندیم و فیلم و مصاحبه دیدیم که تازه کافی هم نبوده چون هنوز که هنوز بسیاری از ما رفتار درست و حرف مناسب و واکنش درخور شرایط را در چنین مواقعی نمی دانیم. چطور کمک کنیم و چه کمکی نکنیم و ... .
اینها به کنار، بسیاری هستیم که حتی نمیدانیم اگر خودمان زمان و مدارا و کمک لازم داریم، چطور به خودمان زمان و مدارا و کمک بدهیم. چه کنیم که «آن» را تاب بیاوریم؟ انگار تعداد زیادی از ما خودمان را خیلی وقتها خوب بلد نیستیم. ولی اینجور که دیدم گویا فیلها خودشان را خیلی خوب بلدند.
@november25th
❤77💔15👍7
دوستان یکی از خواننده های اینجا از من خواستند که این پیام رو بگذارم اینجا، کلاس آنلاین دارند. من کارشون و خودشون رو شخصا نمیشناسم و صرفا خواستم کمکی کرده باشم.
_______
@artnazanin_2
من کلاس های آنلاین آموزش طراحی چهره رو شروع کردم دارم برگزار می کنم خوشحال میشم عضو کانالم بشی و همراهم باشی❤️❤️
هزینه کل دورم ( ۶ ترم ) که بچه ها می تونن ۰ تا ۱۰۰ طراحی چهره رو یاد بگیرن برای ۱۰۰ تا ثبت نام اول فقط ۲۹۰ هزار تومانه😭😍❤️
_______
@artnazanin_2
من کلاس های آنلاین آموزش طراحی چهره رو شروع کردم دارم برگزار می کنم خوشحال میشم عضو کانالم بشی و همراهم باشی❤️❤️
هزینه کل دورم ( ۶ ترم ) که بچه ها می تونن ۰ تا ۱۰۰ طراحی چهره رو یاد بگیرن برای ۱۰۰ تا ثبت نام اول فقط ۲۹۰ هزار تومانه😭😍❤️
❤19👍5
پاییز رسیده و دامن پهن کرده. از خودم می پرسم هر سنگفرش چقدر داستان دارد که کسی هرگز نخواهدشان شنید؟
آمدم اینجا و لحظه ای نگاه کردم به برگها و سنگها. و یادم رفت به آن تصویر معروف انسان و حفره سوگش. همان که انسان، آدمکی نحیف ترسیم شده در حفره ای بزرگ سیاه. و هی راه میرود و راه میرود و حفره کوچک میشود و میرود جایی داخل بدنش. میشود مال خودش و این بار آدم میشود محیط.
اینجا کمی گلویم درد گرفت. همه اینها را قورت داده بودم که سریعتر برسم به کافه آن طرفی که قبل بسته شدن، برای بچه کیک پنیر و زردآلو بخرم.
مغازه کناری، مینی مارکت ترکی بود. عطر سبزیها پیچید دورم و پرت شدم به آشپزخانه رشت، عصرهای پاییز و دستهای سالخورده ولی قوی که به نوبت نمک و نعناع و چوچاق میریختند در «نمکیار»، برای دالار سبز ما، نمکسبز مسافرها
همه اینها،
یا
بار دیگر شهری که دوستش می داشتی و جایت در همه جایش خالی است
آمدم اینجا و لحظه ای نگاه کردم به برگها و سنگها. و یادم رفت به آن تصویر معروف انسان و حفره سوگش. همان که انسان، آدمکی نحیف ترسیم شده در حفره ای بزرگ سیاه. و هی راه میرود و راه میرود و حفره کوچک میشود و میرود جایی داخل بدنش. میشود مال خودش و این بار آدم میشود محیط.
اینجا کمی گلویم درد گرفت. همه اینها را قورت داده بودم که سریعتر برسم به کافه آن طرفی که قبل بسته شدن، برای بچه کیک پنیر و زردآلو بخرم.
مغازه کناری، مینی مارکت ترکی بود. عطر سبزیها پیچید دورم و پرت شدم به آشپزخانه رشت، عصرهای پاییز و دستهای سالخورده ولی قوی که به نوبت نمک و نعناع و چوچاق میریختند در «نمکیار»، برای دالار سبز ما، نمکسبز مسافرها
همه اینها،
یا
بار دیگر شهری که دوستش می داشتی و جایت در همه جایش خالی است
❤56💔22
موقعیت: کوچ موقت اجباری به دلیل بازسازی منزل
زمان: ده روز (فعلا)
بچه را بردم کافه. مثل یک آدم بزرگ، کاپشنش را کند و گذاشت پشت صندلی و مقابلم نشست و دستهایش را قفل کرد. داشت با من معاشرت میکرد و احتمالا فکر میکرد باید بزرگتر از خودش باشد.
کارت غذا را دادم بهش که انتخاب کند. کلمات را با طمأنینه میخواند و معنی میوه های عجیب را بلد نبود و نمیگفت بلد نیست و نمی پرسید هم.
آخرش وافل ساده و بستنی انتخاب کرد. من قهوه. و همینجوری معاشرت کردیم.
تعطیلات پاییزی مدرسه است و من تمام هفته در این خانه ساکن بوده ام و از روی صندلی پارک رفته ام استخر بچه ها و از استخر رفته ام پای سرسره و از سرسره آمده ام به پختن شام و ناهار. پدرش کل هفته نبود و من به روح و روان همه والدین مجرد درود و رحمت می فرستادم.
قاشق های آخر بستنی و وافل بود. گفت به این کافه توی کوگل (گوگل) کامنت خوب بده، اینها اینقدر وافل خوب بلدند. خندیدم. ازش پرسیدم: بهترین جایی که تا حالا رفته ای، از همه جاها بهترینش، کجا بوده؟
منتظر بودم بگوید دیزنیورلد یا لگولند یا آن پارک آبی درندشت با سرسره های غول پیکر. حتی شاید آن رستوران با تم و کارکنان افسانه های برادران گریم. شاید آن مزرعه بزرگ پرورش کدوتنبل که پارسال برای هالووین بردیمش و تونل وحشتش واقعا ترسناک بود. منتظر انتخابش از یک جای خیلی خاص بودم، بین تمام امکانات و خاطراتی که سعی کرده بودم این سالها، در جبران کودکی کم ماجرا و ساکت خودم در روزگار خالی و خلوت تحریم پس از جنگ، تقدیمش کنم.
چند لحظه فکر کرد. و گفت: جایی که تو و پاپا با من سه تایی هستیم. و با خجالت زیبایی خندید.
در این بدن کوچک، قلبی ساکن است که از جدا بودن و دور افتادن آزرده می شود. ببریش بلندترین برجها و زیباترین آبشارها و عجیب ترین مناظر را تجربه کند، باز دلش میخواهد برگردد روی کاناپه ای که فکر میکند جهانش آنجاست بین دو انسان مراقب که دوستش دارند. همین برایش کافیست.
اینها را که به خودش نگفتم. فقط دستش را از روی میز گرفتم و فشردم و همه خستگیم در رفت.
@November25th
زمان: ده روز (فعلا)
بچه را بردم کافه. مثل یک آدم بزرگ، کاپشنش را کند و گذاشت پشت صندلی و مقابلم نشست و دستهایش را قفل کرد. داشت با من معاشرت میکرد و احتمالا فکر میکرد باید بزرگتر از خودش باشد.
کارت غذا را دادم بهش که انتخاب کند. کلمات را با طمأنینه میخواند و معنی میوه های عجیب را بلد نبود و نمیگفت بلد نیست و نمی پرسید هم.
آخرش وافل ساده و بستنی انتخاب کرد. من قهوه. و همینجوری معاشرت کردیم.
تعطیلات پاییزی مدرسه است و من تمام هفته در این خانه ساکن بوده ام و از روی صندلی پارک رفته ام استخر بچه ها و از استخر رفته ام پای سرسره و از سرسره آمده ام به پختن شام و ناهار. پدرش کل هفته نبود و من به روح و روان همه والدین مجرد درود و رحمت می فرستادم.
قاشق های آخر بستنی و وافل بود. گفت به این کافه توی کوگل (گوگل) کامنت خوب بده، اینها اینقدر وافل خوب بلدند. خندیدم. ازش پرسیدم: بهترین جایی که تا حالا رفته ای، از همه جاها بهترینش، کجا بوده؟
منتظر بودم بگوید دیزنیورلد یا لگولند یا آن پارک آبی درندشت با سرسره های غول پیکر. حتی شاید آن رستوران با تم و کارکنان افسانه های برادران گریم. شاید آن مزرعه بزرگ پرورش کدوتنبل که پارسال برای هالووین بردیمش و تونل وحشتش واقعا ترسناک بود. منتظر انتخابش از یک جای خیلی خاص بودم، بین تمام امکانات و خاطراتی که سعی کرده بودم این سالها، در جبران کودکی کم ماجرا و ساکت خودم در روزگار خالی و خلوت تحریم پس از جنگ، تقدیمش کنم.
چند لحظه فکر کرد. و گفت: جایی که تو و پاپا با من سه تایی هستیم. و با خجالت زیبایی خندید.
در این بدن کوچک، قلبی ساکن است که از جدا بودن و دور افتادن آزرده می شود. ببریش بلندترین برجها و زیباترین آبشارها و عجیب ترین مناظر را تجربه کند، باز دلش میخواهد برگردد روی کاناپه ای که فکر میکند جهانش آنجاست بین دو انسان مراقب که دوستش دارند. همین برایش کافیست.
اینها را که به خودش نگفتم. فقط دستش را از روی میز گرفتم و فشردم و همه خستگیم در رفت.
@November25th
❤103❤🔥34👍2