group-telegram.com/moroor_gar/600
Last Update:
گنبد کبود
اولین داستانم (با عنوان «گنبد کبود») در شمارهی تازهی مجلهی کرگدن منتشر شده است. بخشی از آغاز داستان را اینجا میآورم:
دو سه روزی بود جیرهی سیگارم را مصرف نکرده بودم. این بود که وقتی منیژه آمد دم در اتاق و با آن تهلبخند همیشگی و نگاه منتظر زل زد به من، بلافاصله هر چه سیگار در چنته داشتم برداشتم و دنبالش راه افتادم سمت هواخوری. بعد از ضربه به خانهی مهرآباد جنوبی فضای زندان کمی باز شده بود و هواخوری درش معمولاً باز بود. توی راهروِ بند از تلویزیون بازی تاج و پرسپولیس پخش میشد و ده بیستنفری با همهمهای که حواسشان بود خیلی بلند نشود روی جعبههای چوبی میوههای آشپزخانه و تک و توک نشسته روی زمین، داشتند بازی را تماشا میکردند. منیژه همینطور که از جلوِ تلویزیون رد میشدیم آهی کشید و گفت «اسم این قرمزها همیشه یادم میرود...» زدم روی شانهاش و گفتم «روی من خیلی حساب نکن دختر! اوضاع من هم بهتر از تو نیست.» از کنار جماعت فوتبالبین که رد شدیم لحظهای سکوت برقرار شد که هم من حساش کردم و هم منیژه. سرم را انداختم پایین تا زودتر از دیدرس آنها خارج شویم و مجبور نشوم توی چشمهای منیژه نگاه کنم. نور خاکستری عصر پاییز انتهای کریدورِ طولانی را که به دری نیمهباز رو به هواخوری منتهی میشد، روشن کرده بود و انگار ما را انتظار میکشید. ساعت ۳ بود و هنوز دو ساعتی مانده بود تا هوا تاریک شود. به در هواخوری که نزدیک میشدیم دیگر خبری از همهمهی آن جماعت نبود. فقط صدای قدمهای خودمان روی کف بند را میشنیدیم و ضربِ ریزِ صدای قطرات باران را که هر چه جلوتر میرفتیم واضحتر میشد.
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://bit.ly/3vEAZiu
BY مرورگر | Moroorgar

Share with your friend now:
group-telegram.com/moroor_gar/600