group-telegram.com/giyabanb/1025
Last Update:
احساساتم را گم کردهام
دیشب بعد از ۲۴ ساعت، بالاخره به سردشت رسیدیم. شهر دوستداشتنیام. چند شهر را خیلی دوست دارم که یکیاش سردشت است. از دور که میبینمش، قند در دلم آب میشود. مسیر خیلی طولانی است و تا برسیم، تمامِ بدنم خشک میشود. کمرم چنان درد میگیرد که در آن مدت فقط به این فکر میکنم به خانهٔ مادرم برسیم و بتوانم دراز بکشم.
این بار، بچهها از من خوشحالتر بودند. برای چنین روزی لحظهشماری میکردند. وقتی چراغهای سردشت از دور نمایان شدند، تیارا چنان ذوقزده شد که میگفت خواب میبیند. از من میخواست تا نیشگونش بگیرم. من همسالهای اول که به دیدن خانوادهام میرفتم، همینقدر ذوقزده میشدم. نمیدانم چرا زمان که بگذرد، آدم عوض میشود. چیزهایی که درگذشته خیلی خوشحالت میکردند، عادی میشوند.
یکبار دو ماه سردشت ماندم. وقتی باردار بودم و افسردگی به اوج خودش رسیده بود. دلم میخواست هیچوقت به شیراز برنگردم. اسم شیراز که میآمد، بغض به گلویم چنگ میانداخت. با پدرم و دوستش به شیراز برگشتیم. در تمامِ راه، بغض رهایم نکرد. احساسِ خفگی داشتم. پدرم نگاهم میکرد و اشک از چشمانم سرازیر میشد. او را هم دق دادم. مدام میگفت بیا برگردیم. من فقط گریه میکردم. وقتی اتوبوس وارد ترمینال شیراز شد، من زدم زیر گریه. مثلِ بچهها شده بودم. پدرم نمیدانست چهکار باید کند. فقط میگفت بیا برگردیم. مهم نیست چه شرایطی داری، مهم نیست اگر انتخابت اشتباه بوده، من میپذیرم، فقط بیا برگردیم سردشت. دوستش هم هیزم به آتشدل پدرم میریخت و میگفت انتخاب اشتباهی کرده، اما الان فرصتِ جبران دارد. خودم دوباره شوهرش میدهم. حالم از حرفهایش به هم میخورد.
پدرم که میخواست برگردد و خداحافظی کند، مثلِ دختربچهها گریه میکردم. تا از کوچه گذشت به هم نگاه کردیم. حتی پدرم هم بغضکرده بود. پای رفتن نداشت. حس میکنم بدترین تجربهام در این سالها بوده. هر سال مادرم پشتِ سرمان گریه میکند و چشمهای معصوم و مهربانش پر از اشک میشود. با دست تندتند اشکهایش را پاک میکند تا ما نبینیم. قبلاً من هم تا از شهر خارج شویم، مثل باران میباریدم. حالا کمتر گریه میکنم. دلیلش سنگدلیام نیست، فقط عوض شدهام. در خلوت بیشتر گریه میکنم. جلوی دیگران راحت نیستم.
خوشحالی در چشمانِ مادرم برق میزند. حالا که فکرش را میکنم، میبینم من هم خیلی خوشحالم اما احساساتم را گمکردهام. خیلی وقت است گم کردهام. باید به چیزی عمیق فکر کنم تا بدانم چه احساسی دارم.
#giyaband
#یادداشتنویسی
BY سراچه| گیابند ابراهیم زاده
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/giyabanb/1025