group-telegram.com/rehrovan/44012
Last Update:
☆الحافظه☆
#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : اول
#عنوان : در انتظار عشق 💔🖤
قبل از این که من شروع کنم به داستان زندگیم از همه شما خواهرهایم میخواهم برایم حرف بد نگوین بیازو عذاب وجدان دارم برای طلب مغفرت از خداوند بکنین لطفا از همه تان خواهش میکنم 😭😭😭😭😭😭😭
#سر آغاز
اسم من نرگس است سه خواهر ها هستیم و دو برادر که یک خواهرم عروسی کرده و یکیش با من مجرد بود برادرهایم هم عروسی کردن
پدر و مادرم یک فامیل ۱۰ نفری بودیم
اقتصاد فامیلم در حد نرمال بود با همان وضع که داشتیم باز هم خوشبخت کنار هم بودیم
به حرف بزرگتر ها که میگن دختر یا در خانه پدرش آرام خوش میباشد یا در خانه شوهر که من در خانه پدرم بهترین زندگی داشتم 😔
من دختری قد بلندی چشم های بادامی موهای سیاه بلندی دارم رنگ پوستم هم گندمی
مکتب را تا صنف ۱۲ خواندم بعدش در دانشگاه کابل کامیاب هم نشدم دانشگاهی خصوصی هم برایم سخت بود قسمی به فامیلم گفته بودم که من شوق به درس اینا ندارم
اما ای کاش میخواندم درس هایم را
هر دختر در فکر خیالش همیشه اهداف بلندی میداشته باشد که من داشتم همیشه میگفتم بالاخره میرسم اما نخیر زندگی خیلی بی رحم بود در مقابل من قسمی که من میخواستم آن قسم نشد
درست یک روز که همرای خواهرم نشسته بودم حرف میزدیم که مادرم صدایم کرد
نرگس او دختر نرگس بیا اینجا
خواهرم خنده کرد گفت برو بیبین مادرم چی میگوید
گفتم چرا میخندی نمیدانم چرا مادر همیشه من را صدا میزند
خواهرم به پشتم زد گفت بلند شو برو که حالی قهر میشود
رفتم دیدم که در حویلی نشسته گفتم بلی مادر جان
گفت در نزدیکی خانه یک مدرسه جور شده امروز پدرت گفت برو آنجا قرآن شریف را بخوان
من خیلی دوست داشتم که قرآن را درست با تجوید و تفسیر یاد بگیرم که خداوند را شکر یاد گرفته ام دختری بودم که نمازم قضا نبود
سنم هم ۲۰ سال بود
همیشه به گفت و فرمان پدر و مادرم بودم نمیدانم چرا این قسم شد چرا زندگیم برعکس چیزی که من میخواستم شد😭😭😭😭😭😭😭😭
گفتم راستی مادر مدرسه اینجا جور شده مادرم گفت بلی برو رویا را گرفته برین اگر خانم های برادرهایت هم رفتن برن یکبار بپرس از شان
من به بسیار خوشحالی رفتم پیش خواهرم رویا گفتم رویا مدرسه جور شده بیا برویم او هم خوشحال شد گفت واقعن حالی برویم اگر مادر چیزی گفت چی
گفتم نخیر چرا چیزی بگوید بیا بریم او خودش گفت هر دو حجاب کردیم رفتیم به مدرسه خانم برادر بزرگم هم همرای ما خواست برود اما مادرم گفت بگذار این ها بپرسن اگر درست بود باز بعدش برو درس هایت را شروع کن
خانم برادرم نرفت من با رویا رفتم
رویا خواهرم که مثل یک دوست همرایم همیشه بوده و است در هر لحظه کمکم کرده مثل یک کوه پشت من بوده
رفتم آنجا پرسان کردیم گفتن بلی تازه دو هفته میشود این مدرسه جور شده اگر امروز میخواهین بیاین درسهای تان را شروع کنین یا هم فردا
تا خواستم حرف بزنم خواهرم گفت حالی که نمیشود فردا بخیر میایم
خدا حافظی کرده رفتیم به سمت خانه بیحد خوشحال بودیم
خوب روز ها در گذشت بود ماه ها من هم با تمام شوق و علاقه هر روز میرفتم به سمت مدرسه اونجا با یک دختر خیلی صمیمی شده بودم اسمش هدیه بود
حالا میگویم ای کاش من مدرسه نمیرفتم ای کاش این دختر را نمیدیدم ای کاش دوست نمیشدم همرایش شاید زندگیم قسمی که حالی است نمیبود🖤
خوب این دختر خیلی همرایم صمیمی شده بود همیشه با همه هرجا میرفتیم او هم میآمد خانه ما اما من هیچ وقت نرفته بودم خانه شان باوجود که او خیلی میامد
از فامیل پولدار بودن خیلی چهار براد داشت و چهار خواهر داشت مادر و پدرش بود دو برادرش عروسی کرده بود جدا زندگی میکردن فقط دو برادرش مجرد بود که در خانه بودن اونا هم درس میخواند
همیشه پیش من میامد از برادرش خیلی تعریف میکرد من ندیده بودم برادرش را اصلا
درست یک روز که از مدرسه رخصت شدیم هدیه گفت بیاین تا خانه برسانم شما را بیازو برادرم آمده پشتم گفتم نخیر خانه ما نزدیک است خودت برو ما میرویم
اما هدیه قبول نکرد گفت نخیر بیا بیبین برادرم اونجا است حالی قهر میشود
بالاخره صد دل را یکی کردیم من و خواهرم با هم رفتیم دیدم برادرش از موتر پایین شد بیدون دیدن فقط سلام کرد پس
بعدش رو به هدیه کرد گفت قند لالا کجا بودی چرا دیر کردی میدانی از کی آمدیم اینجا منتظر هستم هدیه گفت ببخشی لالا جان دیر شد
بعدش رو بع من کرد هدیه گفت این دوستم است که همیشه میگویم در برایش این پسر هم که اسمش عبدالله بود طرفم دید گفت سلام خواهر
من همین قسم نگاه میکردم واقعن هم این قابل تعریف بود خداوند زیبایی خاصی برایش داده بود لباس های سیاه تنش بود
BY 🌹رهروان دین🌹
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/rehrovan/44012
