group-telegram.com/sepidehdamTv/3979
Last Update:
.
🟠 روایت آتش بر پردهی خاک
یادداشتی از شعله پاکروان با نگاهی به جنگ ۱۲ روزه
درست چهل سال قبل، شروع به تحصیل در رشتهی تئاتر کردم. سال ۱۳۶۴ و در اوج جنگ.
صدها نمایش را تماشا کردم و دهها نمایش ساختم. انواع صحنهها را دیدم و شناختم.
تاریخ تئاتر جهان را با فرهاد ناظرزاده کرمانی و تاریخ نمایش در ایران را با جمشید ملکپور آموختم.
صدها متن نمایشی را خط به خط تحلیل کردم. پروانه مژده جزئیات مرگ فروشندهی میلر و گوریل پشمالوی اونیل را برایمان گفت و فریندخت زاهدی، گربه روی شیروانی داغ را حلاجی کرد.
از آنها یاد گرفتم که پشت هر کلمهای، معنایی خفته است؛ که گاه معنایی آشکار دارد و گاه در صد لایه پنهان.
رضا سیدحسینی، نقد ادبی را در کلاسهایش فریاد زد و ابراهیم مکی و کرم رضایی مشت نویسندگان را برایمان باز کردند.
از حمید سمندریان یاد گرفتم که گاهی نمایش، از روی صحنه شروع نمیشود.
با آشنایی با پیراندللو فهمیدم که گاه از دل تماشاگر، کسی بلند میشود تا حاضران را نیز به هزار توی نمایش بکشاند.
با برشت دیدم که میتوان کاری کرد تا تماشاگر را نیز مستقیماً وارد بازی کرد.
نمایش همیشه یک مقدمه دارد که با درگیری دو پرسوناژ به یک گره میرسد.
بعد از رسیدن به نقطهی انفجار و در نهایت گرهگشایی داستان، من و تو، تماشاگر را به همذاتپنداری هل میدهد تا بهقول ارسطو، به تزکیه نفس یا کاتارسیس برسیم.
تقریباً دو هفته است که درس جدیدتری یاد گرفتهام؛
تئاتری به وسعت نیمی از ایران و بخشی از چند کشور دیگر.
دلم میخواهد در دو خط، خلاصهی این نمایش را مرور کنم که با تمام وجود، محو تماشایش بودم:
نمایش با شادی و رقص شروع شد.
چقدر دلم خنک شده بود، که عشق آسان نمود اول،
ولی گره نمایش، «افتاد مشکلها» را توی چشمانمان فرو کرد.
ترس و نگرانی، همراه با شادی و رقص توأمان،
همراه با نقاط انفجاری داستان، گیجمان کرد.
از یک سالن به سالن دیگر کشاندهمان.
عدهای رفتند و عدهای ماندند.
اما هم ماندگان، هم رفتگان، مشغول ایفای نقش خود بودند، بیآنکه بدانند.
با اینکه کارگردان را دوست نداشتیم، اما در آغوشش پریدیم و همراه با او خواندیم:
«اگر آبوهوایش دلنشین نیست، من این آبوهوا را دوست دارم.»
کارگردان گفت: نمایش تمام است.
اما دو بازیگر پریدند وسط صحنه و مشغول کشتی گرفتن شدند.
بعضی با شمشیر چوبی، بعضی با شمشیر فولادی کشته شدند.
و حتماً بعضی با تغییر لباس، دوباره در نقش دیگری ظاهر خواهند شد.
خلاصه اینکه، ما تماشاچیانی بودیم که وارد بازی شدیم.
خیال میکردیم نمایش روی صحنه است، غافل از اینکه اصل نمایش، در صندلیهای سالن اجرا میشد.
اکنون بهنظر میرسد پردهی اول نمایش به پایان رسیده و ما در انتراکت بهسر میبریم،
تا دوباره پرده بالا رود.
اکنون باید روبهروی آینه بنشینیم و در چشمهای خودمان زل بزنیم و از خود بپرسیم:
چرا یکبار دیگر فریب کارگردان را خوردیم و خیال کردیم زندگی واقعی روی صحنه است
و ما در حباب توهّم هستیم؟
ما که هستیم و میخواهیم چه کنیم؟
آیا آنچه دو برادر که از پستان یک شیطان شیر خوردهاند، با یار لمپنشان کردند را درک کردیم؟
برشت این دوران کجاست تا برایمان از نبرد کلهگردها و کلهتیزها بگوید؟
تا ما با صدای طبلها، در انبوه شهرها، اپرای سهپولی را با هم تماشا کنیم؟
شاید بعد از صعود و سقوط شهر ماهاگونی، از ترس نکبت رایش سوم، بشناسیم
«آنکه گفت آری، آنکه گفت نه».
شاید ما هم آدم شویم و با هم، در دست یکدیگر بگوییم:
«آدم، آدم است.»
و آدم، آزاد بدنیا میآید و باید آزاد زندگی کند و آزاد بمیرد.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل،
کجا دانند حال ما، سبکبارانِ ساحلها؟
https://www.group-telegram.com/in/sepidehdamTv.com/3978
BY رسانه سپیده دم

Share with your friend now:
group-telegram.com/sepidehdamTv/3979