group-telegram.com/nilufar_ghaemifar/100610
Last Update:
پرش به قسمت یک :
https://www.group-telegram.com/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_دو
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
با گریه گفتم: شدم تیغ تو گلوی همه، نه میشه قورتم بدن نه بالا بیارن.
ماندانا: اینطوری نگو؛ الان میریم خونه میخوام کلی خبرای خوب بهت بدم.
- راستی دیشب یه حرفی زدم.
ماندانا: چی؟!!
- این آقای ساعیِ، گیر داد خانم خانی کجاست منم نمیشد بگم خونه ی دوست پسرشِ که! گفتم خونه نامزدشِ، اونم گفت مگه نامزد داره؟ گفتم: بله، «با شرمندگی گفتم»: ماندانا ببخشید نتونستم بپیچونمش؛ مغزم قفل کرده بود.
ماندانا لبخندی زد و گفت: دروغ نگفتی که!
با تعجب ماندانارو نگاه کردم و گفت:
- مسیح دیشب رسماً ازم تقاضای ازدواج کرده «دستشو آورد جلو و انگشتر تک نگین نقرهای رنگشو نشونم داد و گفت»: ازدواج میکنیم.
با ذوق گفتم: وااااای! وااای! «خندیدمُ گفتم»: خیلی خوشحالم، تنها خبر خوب الان که میشد حالمو خوب کنه این بود.
دیدم مسیح جلوی در داره با لبخند نگام میکنه، دستمو طرفش دراز کردم و گفتم: بیا ببینم شاداماد.
مسیح خندید و اومد دستمو گرفت، آروم سرمو بوسید و گفتم: خیلی خوشحالم براتون، مبارک باشه.
ماندانا: امشب چهارتایی میریم بیرون.
- چهارتایی؟!
ماندانا: با منصور دیگه.
آروم زیر لب گفتم: منصور! «بیچاره منصور، ولش نمیکنیم، نمیذاریم یه شب آسایش داشته باشه».
از بیمارستان مرخصم کردن، هر چی مامان و بابا اصرار کردن ببرنم خونه قبول نکردم، بازم راهی خونه ی ماندانا شدم، منصور رفت دنبال ادامه ی کارا و مسیح هم گفت «باید بره یه سر به باشگاهش بزنه». مسیح، یکی از قهرمانهای کیک بوکسینگ بود و یه باشگاه رزمی داشت، علاوه بر این تو رشته های دیگه رزمی هم کار میکرد، انقدر دلم میخواست یه روز بزنه کسری رو لِه کنه و انتقال همهی لحظههای منو بگیره!
ساعت حوالی هشت بود که به کمک ماندانا حاضر شدم، پیشونیم یه جوری کبود بود که همه در نگاه اول میفهمیدن کتک خوردم،نمیدونم چرا زیر چشمام هم کبودی افتاده بود، انگار مشت خورده بودم،به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- آخه با این سر و وضع میرن بیرون؟
ماندانا: پس بچپیم تو خونه عزا بگیریم.
- آخه ریختمو! من نمیام بابا.
صدای زنگ آیفن اومد و ماندانا گفت: عه! یعنی چی مایا.
- تو خودت سر و صورتت کبود بود میرفتی تو انظار عمومی؟!
مسیح با منصور اومدن بالا و مسیح گفت: عه! چرا نپوشیدید؟
ماندانا: این میگه منم نمیام.
مسیح: چرا زیر چشمت کبود شده؟!!
- آخه با این ریخت کجا بیام؟
ماندانا: میریم یه جای دنج.
- نه خاله جونم، شما برید...
ماندانا: باز شروع کرد..
منصور: بپوشید میریم خونه ی من، هر چی نباشه اندازهی باغچههای فشم و فرحزاد که صفا داره، تازه اختصاصی هم هست، خوبه مایا.
- آخه تو، چرا انقدر خوبی؟
منصور مسیح و ماندانا خندیدند و مسیح گفت:
- پس تا حاضر بشید من برم گوشت بگیرم که امشب باربیکیو پارتیِ.
منصور خندید و گفت: بریم، منم میام.
دو تایی رفتن و به ماندانا گفتم: این منصور نبودآ، من کافر میشدم میگفتم خدا نیست، این منصور اومده که من نمیرم ماندانا.
ماندانا: به قول مسیح، منصور عشقِ، مسیح هم دوستش داره.
خلاصه راهی خونه ی منصور شدیم،یه خونهی دو طبقه ویلایی داشت که تنها زندگی میکرد،یه ویلایی جنوبی، یه حیاط بزرگ و تراس بزرگی که عین دریا بود و توش میز و صندلی چیده بود، هم باغچه داشت هم استخر و دور تا دور خونه رو شاخ گوزنیهای بلند زده بود و پشتشون هم عایقهای کلفت که دید نداشته باشه.
خونهاش چقدر حال خوبی به آدم میداد، تموم خونه از چوب بود کفش، دیوارش، انگار اومدی شمال یه شومینه ی بزرگ داشت که دور تا دور مقابل شومینه بالشهای مشکی کرم بزرگ گذاشته بود،یه گوشه ی خونه میز بزرگ بیلیارد بود و کنارش یه بار تکمیل، اصلاً خبری از میز و صندلیهای سلطنتی یا استیل و... نبود، مبلهای راحتی بزرگ، صندلیهای بلند دور اپن، اصلاً حس راحتی میکردی توی این خونه،از کنار هال خونه ده تا پله چوبی صاف میخورد به طبقهی بالا که خالی بود...
BY نیلوفر قائمی فر
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/nilufar_ghaemifar/100610