group-telegram.com/Mim_HDN/2465
Last Update:
در این چندسال زندگی که شاهد بازیهای مبهم و دسیسه شدن در دست تقدیر بودم. روزگاری بود که اگر در خیابانی قدم میزدم، ناگهان در چاه عمیقی که سر راهم بود، میافتادم. احساس میکردم گم شدهام. نمیدانستم کجا هستم. مستاصل و درمانده. هیچکاری از دستم برنمیآمد. این اتفاق که تقصیر من نبود و آنقدر منتظر مینشستم تا کسی نجاتم دهد. بعدها دوباره در همان خیابان قدم میزدم و با وجود آن چاه، وانمود میکردم آن را نمیبینم، پس دوباره در آن میافتادم، باورم نمیشد که دوباره همانجای قبلی میبودم و باز هم من تقصیری نداشتم و جز انتظار کار دیگری نمیکردم. بعدهای بعد که گذشت و باز در همان خیابان قدم که میزدم، آن چاه عمیق را دیگر نمیشد که ندید، میدیدم آنجاست؛ ولی همچنان باز در آن میافتادم. انگار داخل این چاه افتادن، عادتم شده بود؛ ولی دیگر چشمانم باز بود و میدانستم کجا بودم و مشکل از من، خود خود من بود و برای بیرون آمدن زمانی را تلف نمیکردم و برای بیرون نیامدن دست به کار میشدم. پا به سن که گذاشتم باز در آن خیابان قدم میزدم و در کنار آن چاه عمیق رد میشدم. اما الآن دیگر چرخ من بر هیکل روزگار سوار است و از همین ابتدا پا به آن خیابان نمیگذارم و میدانم که چاه عمیقی در این خیابان انتظارم را میکشد. پس از خیابان دیگری به راهم ادامه میدهم.
BY •میم_اِچدیاِن•
Warning: Undefined variable $i in /var/www/group-telegram/post.php on line 260
Share with your friend now:
group-telegram.com/Mim_HDN/2465