Telegram Group Search
اگرچه هر سرِ مویم از او دردی جدا دارد
دلِ من کم نخواهد کرد از مهرش سرِ مویی

#عراقی

@riraamiri
3💔2
تمامِ سه هفته‌ای که در بوستون بودم، در عالم همدلی و یگانگی گذشت، در تفاهمی که به کلام نیازی ندارد، حرف دلمان را بی آن‌که بر زبان آید به همدیگر می‌گفتیم.

«روزها در راه - شاهرخ مسکوب»

#کتاب

@riraamiri
2💔2
صد سال اگر وصال بوَد آرزو به‌ جاست
این دردِ جان‌ستان به دوا کم نمی‌شود

#بابافغانی_شیرازی

@riraamiri
💔32
پرسید: «در دلِ تو ندانم چه آرزوست؟!»
غافل که در دلم به‌جز این آرزو نبود!

#لطفعلی_بیک_آذر_بیگدلی

@riraamiri
💔32
تو سرنوشتِ منی! از تو من کجا بگریزم؟
کجا رها شوم از این طلسم تا بگریزم؟

اسیرِ جاذبه‌‌ی بی‌امان‌ات آن پرِ کاهم
که ناتوانمت از طیفِ کهربا بگریزم

تو خویش رازِ اساطیر و قصّه‌های محالی
و گر به کشورِ سیمرغِ کیمیا بگریزم

به‌جز تو نیست هر آن‌کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشته‌ها بگریزم

هواگرفته‌ی عشقِ توام، چگونه از این دام
به بالِ بسته دوباره سوی هوا بگریزم؟

به «خویش» هم نتوانم گریخت از «تو» که عیب است
ز «آشناتر»ی اکنون به «آشنا» بگریزم

کجا روم که نه در حلقه‌ی نگینِ تو باشد
مگر به ساحتی از سایه‌ی شما بگریزم

به هرکجا که روم، رنگِ آسمانِ من این است:
سیاه مثلِ دو چشمِ تو! پس چرا بگریزم؟

#حسین_منزوی

@riraamiri
4💔1
مشکل هنوز همان است. امّا با تمام این‌ها من فکر نمی‌کنم که باید از چیزی منصرف شویم. نمی‌فهمم چرا باید پایانِ جنگ مصادف شود با پایانِ ما. یک بار دیگر می‌گویم من ابداً این «محدود» و «تهدیدآمیز» را نمی‌فهمم. من به هیچ چیز اهمّیت نمی‌دهم جز آفرینش و انسان و عشق.

بخشی از نامه‌ی آلبر کامو به ماریا
از کتاب «نامه‌های عاشقانه‌ی آلبر کامو و ماریا کاسارس»

#خطاب_به_عشق

@riraamiri
3💔3
وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم؟!
خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم!

خدا کند که بیافتد سرم به دامن میهن
ولی به وقتِ خطر بار روی دوش نباشم

مگر نه ریشه‌ی ما می‌رسد به شوکت دریا؟
چرا بمانم و چون موج در خروش نباشم؟!

چو مرگ می‌برد آخر به هر طریق تنم را
چرا چرا چو شهیدانِ لاله‌پوش نباشم؟
 
منیم جانیم سنه قوربان ده آی گوزل ایران!
به غیر از این چه بگویم اگر خموش نباشم؟!

#لیلا_حسین‌نیا
11
چه می‌شد اگر شب نبود و
حيا نبود و حسادت نبود.
از چه‌ام رانده‌ای که روياهات اين همه گران؟!
مرا کدام کلمه طلسمِ تو کرده است
چه می‌شد اگر جان نبود و
جهان نبود و تو بودی يگانه به گفت‌وگو!
جانا، جهان من، جَنان!
از چه دل به دريايی سپرده‌ام
که نه می‌خوانَدَم به خويش و
نه بازم می‌آوَرَد به راه.
پس اين کرانه کجا به پايان خواهد رسيد؟

#سید_علی_صالحی

@riraamiri
💔31
مكتوب را ز دردِ دل از بس گران كنم
گر سيلْ نامه‌بر شود، آن را نمى‌بَرَد

#كليم_كاشانى

@riraamiri
💔42
در دورترین تصوّراتم هم نبود که روزی از Last seen تلگرام برای اطمینان از سلامتی عزیزانم در شرایط جنگی استفاده کنم.

#برای_ثبت_در_تاریخ

@riraamiri
💔62
در برابر اشغال و ویرانی، «شعر» تنها سنگی‌ست که می‌توانم پرتاب کنم.

#محمود_درویش

@riraamiri
5💔1
شعر نمی‌تواند جلوی جنگ را بگیرد، امّا می‌تواند نشان دهد که جنگ چیست.

#آدونیس

@riraamiri
2💔1
شعر گلوله را متوقّف نمی‌کند امّا صدای گلوله را در حافظه‌ی ما جاودانه می‌کند.

#پابلو_نرودا

@riraamiri
2💔1
یا صاحب الزّمان…

به دستِ اهرِمن مُهرِ سلیمان تا به کی باشد؟
درآ از پرده ای مَه تا فتد خورشید از گردون

#صغیر_اصفهانی

@riraamiri
9💔2
روزهای عشق و جنگ

آیا به یاد می‌آوری
که در روزگار جنگ
چگونه عشق میان من و تو
هر روز شکلی تازه می‌گرفت
و هیأتی تازه‌تر؟
و تو از روزهای گذشته زیباتر می‌شدی
و من بیش از روزهای گذشته دوستت می‌داشتم.
 
آیا به یاد می‌آوری
چگونه دیوار زمان را می‌شکافتیم
و وسعت چشمان تو
چونان مساحت سرزمین من
افزون و افزون‌تر می‌شد؟
 
آیا به یاد می‌آوری
دگرگونی رنگ چشمانت را
آن‌هنگام که با هم
صدای «عبور کنید» را می‌شنیدیم؟
و به یاد می‌آوری
چگونه مجنون‌وار
در برت می‌کشیدم
و به خویشتنت می‌فشردم
و به این سوی و آن سویت می‌کشاندم؟
 
امروز
روز پیوند ماست
و هنوز بهترین ماه‌ها فروردین است
آیا به یاد می‌آوری
چگونه درّه‌ها را برای رسیدن به تو درنوردیدم؟
و چونان آبِ رودخانه‌ها در برت گرفتم؟
به یاد می‌آوری
که چگونه با تمامی توانم به سویت شتافتم؟
گویی برای نخستین بار است که می‌بینمت…
چگونه در دوگانگی‌ها یکی شدیم
من آهنگ مکرّر نفس‌هایت را می‌شمردم
و پس از به خاکستر نشستن
چگونه دیگربار
زندگی از سر می‌گرفتیم،
گویی برای نخستین بار است
که عشق را تجربه می‌کنیم
 
آیا به یاد می‌آوری
چگونه از طلسم گناه رها شدیم
و چگونه جنگ
خطوط چهره‌ی گذشته‌ی مرا
به من بازگرداند
و من تو را در روزگار پیروزی
دوست‌ترت می‌داشتم
چرا که می‌دانستم
عشق در سایه‌ی شکست
چندان نمی‌پاید.
 
آیا جنگ
_پس از این‌ همه تباهی و ویرانی_
ما را نجات خواهد داد
و آرزوهای خفته‌ی ما
دیگر بار
شکفته خواهد شد؟
و یا از من انسانی بدوی خواهد ساخت
و از تو زنی دیگر؟
 
آیا به یاد می‌آوری
پس از شش سال طولانی
چگونه کودکی‌هایمان را دریافتیم
و چگونه دیگربار
به سرزمین عشق
بازگشتیم؟
آیا
آن روزهایی که
چتربازان چونان کبوتران
بر دستانمان فرود می‌آمدند
و تکاوران بر رگ‌هایمان سان می‌دیدند
تو نیز مانند من می‌اندیشیدی؟
 
آیا به یاد می‌آوری
چگونه دسته‌های بنفشه و یاسمین را
نثارشان می‌کردیم
و از پی‌شان می‌دویدیم
و در برابر تفنگ‌هایشان
با فروتنی
خم می‌شدیم؟
آیا به یاد می‌آوری
چگونه با آن‌ها می‌خندیدیم
چگونه می‌گریستیم
و چگونه به فرمان آن‌ها
از گذرگاه‌ها می‌گذشتیم؟
 
از روزهای ذلّت و انحطاط گذشتم
از روزهای قحطی و خشکی
تا سوار بر اسبِ باد و بزرگی
برای تو جامه‌ی عروسی بیاورم
 
در روزگار جنگ
تو
چونان آیینه شفاف بودی
و همچون زرّافه
تمامی گستره‌ها را می‌دیدی
آن‌گاه
مرزها در برابرمان محو می‌شد
و فاصله‌ها می‌مردند.
 
پیش از این
خطوط پیکرت را
در کتاب‌های درسی
دیده بودم…
پیوسته نام رودهایش را به یاد می‌سپردم
و شکل صخره‌هایش
و آیین شهرهایش
و روزگار اسب‌هایش را
پس چگونه گرمای تن تو را
از گرمای خاک سرزمینم بازشناسم؟
 
دیگر بار ما را
در محدوده‌ی دهان‌هایمان یافتند
و راه گفت‌وگو پیش گرفتند
شهریور بر دستانمان فرود آمده بود
و باز هم در بیغوله‌ای تاریک
به زندانمان افکندند
و من
همچنان دوستت می‌داشتم…
 
در شب شکست
روز از من تراوید
می‌خواستم تو را دریابم
امّا
در لحظه‌ی حرکت قطار
پیاده‌ام کردند
و من در اندیشه‌ی تو بودم
و در رؤیاهایم جست‌وجویت می‌کردم
و با وجود تمامی تنگناها و دیوارها
شعرم را به سویت پرواز دادم.
آن‌ها
بارها
و بارها
به دارم آویختند
و بر جسم سردم
کفن کشیدند
امّا
من در تکرار همه‌ی مردن‌ها
باز هم دوستت می‌داشتم
ای گل همیشه سرخ.
 
دوستت می‌دارم
و کلمات عاشقانه‌ام را
بر گستره‌ی تمامی ابرها
می‌نویسم
و دست‌نوشته‌های عاشقانه‌ام را
در همه‌ی صحراها
می‌پراکنم.
 
در روزگار خشم و کشتار نیز
دوستت می‌دارم
چه کسی می‌گوید
من در اندیشه‌ی رهایی خویش‌ام؟
دوستت می‌دارم
ای بانوی شکوهمند سرزمینم
و بر آنم تا بر لبانِ تو
آشیانه‌ای گزینم.
 
آیا به یاد می‌آوری
چقدر همانند دمشق زیبا بودی
همانند مناره‌ها
و مسجد «اموی»
و رقص پروانه‌ها
و انگشتری مادرم
و حیاط مدرسه‌ام
و شور کودکی‌هایم…
آیا به یاد می‌آوری
چقدر زن بودی
و من
تا چه اندازه سرشار از مردانگی؟
به یاد می‌آوری
چگونه چهره‌ات از زیر زبانه‌های آتش
می‌درخشید؟
و گیره‌های گیسویت
به بمب و اسلحه
تبدیل می‌شد؟
 
آیا به یاد می‌آوری
چگونه_فقط در چند لحظه‌ی کوتاه_
تاریخ چشم‌هایت تغییر کرد؟
و تو شمشیری گشتی
در هیأت زن
و ملّتی
در هیأت زن
و تمامی میراث عرب
و تمامی قبیله‌ها.
 
آیا به یاد می‌آوری
در آن عصر دل‌انگیز
چونان پایتختی از بزرگی‌ها
چقدر شگفت‌انگیز بودی؟
و آهنگ صدایت
آن‌گونه تغییر کرد
که پنداشتم
ترنّم چشمه‌های آب است
و رویش گل‌های صورتی بر گیسوان مجدلیه؟
 
آیا به یاد می‌آوری
تو
با تمامی بیرق‌های اُموی
دمشق شدی
و با تمامی مسجدهای فاطمی
مصر گشتی
و سنگرها و برج‌ها
و کیسه‌های شن
و صفی طولانی از پیکر شهیدان؟
 
آیا به یاد می‌آوری
خلاصه‌ای از تمامی زنان جهان گشتی
و الفبا شدی
و نوشتن؟
 
دوستت می‌دارم
در روزگار خشم طوفان‌ها
نه در نور شمع‌ها
و زیر نور ماه
و اعتراض خود را
از نور ماه
به تمامی مردمان
اعلام خواهم کرد
1
این‌جا یک درخت می‌نویسد
روزهای عشق و جنگ آیا به یاد می‌آوری که در روزگار جنگ چگونه عشق میان من و تو هر روز شکلی تازه می‌گرفت و هیأتی تازه‌تر؟ و تو از روزهای گذشته زیباتر می‌شدی و من بیش از روزهای گذشته دوستت می‌داشتم.   آیا به یاد می‌آوری چگونه دیوار زمان را می‌شکافتیم و وسعت چشمان…
چرا که آن را زیبا نمی‌بینم.
 
دوست می‌دارمت
آن‌هنگام که سنگ‌فرش خیابان‌ها
با اشک‌های باران
شسته می‌شود
و آن‌هنگام که درختان
جامه‌ای مسی رنگ بر تن می‌کنند.
 
دوست می‌دارمت
آن‌هنگام که در چشمان کودکان دیده می‌شوی
در دغدغه‌های انسان خانه می‌کنی
در آب دریاها زاده می‌شوی
و از درون سنگ‌ها بیرون می‌آیی.
 
دوست می‌دارمت
آن هنگام که گیسوانت
بدون گذرنامه
در باد سفر می‌کنند
و آن‌هنگام که اندام‌هایت
چونان گرگ لحظه‌ی خطر را
زیر لب هذیان می‌گویند.
 
این روزها
با این اندازه‌ها
دوست می‌دارمت
 
و باز هم
دوست می‌دارمت ای گران‌بها
دوست می‌دارمت ای بی‌بها
دوست‌می‌دارمت با سربلندی
چونان گنبدهای دمشق
و گلدسته‌های مصر
آیا می‌گذاری تا پیشانی گشاده‌ات را
بوسه‌ای زنم؟
آیا می‌گذاری چهره‌ی گذشته‌ام را فراموش کنم؟
شعرها
و خطاهایی را که رفته است؟
آیا می‌گذاری جامه‌ات را بتکانم؟
 
امروز
شهریور مرده است
و من در اشتیاق آن‌ام تا جامه‌های درخشانت را
به تماشا بنشینم.
 
دوست می‌دارمت
بیش از آن که در اندیشه‌ی تو
و رؤیای دریاها و کشتی‌ها بگنجد…
 
دوست می‌دارمت
با تمامی این گرد و غبارها
و ویرانی‌ها
و کشتارها
 
دوست می‌دارمت
بیش از هر دیروزی
چرا که امروز
عشق به جای من می‌جنگد.

#نزار_قبانی
ترجمه: #نسرین_شکیبی_ممتاز

@riraamiri
💔41
2025/08/27 19:54:10
Back to Top
HTML Embed Code: