🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۰
#لبخند_خمس_آن_پنج_نفر!!
🌷پنج نفری سر سفره نشسته بودیم، من گفتم از ما پنج تا، یکیمون خمس این راه میشه. بیاین یک قراری بذاریم هر کس شهید شد اون لحظه آخر که میگن امام حسین (علیهالسلام) و بقیه اهل بیت میان؛ وقتی اهل بیت رو دید یک کاری کنه که بقیه بفهمن که دیده. بعد از این صحبت قرار بر این شد هر کس شهید شد لبخند بزنه، ما میدونستیم این حقیقت وجود داره و ایمان داشتیم به اینکه اهل بیت اون لحظه آخر تنهامون نمیذارن ولی در حد شوخی بود که این موضوع رو مطرح کردیم.
🌷بعد از چند ساعت که برای باز پسگیری و آوردن پیکر شهدا به تل مزار رفتیم وقتی به سنگر آقا مصطفی رسیدم، دیدم مصطفی به صورت روی زمین افتاده، همین که مصطفی رو برگردوندم، دیدم خون تازه از مصطفی روی زمین ریخت انگار همین الان شهید شده، در همان لحظه دیدم لبخند رو صورت مصطفیست، اونجا بود که یاد اون شوخی سر سفره افتادم. پیکر مطهر مصطفی رو به پایین تل مزار آوردیم با اینکه خیلی پیکر جابجا شد، اما هنوز لبخند مصطفی بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم مصطفی عارفی و شهید معزز مدافع حرم حسین هریری
راوی: شهید معزز مدافع حرم حسین هریری
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#لبخند_خمس_آن_پنج_نفر!!
🌷پنج نفری سر سفره نشسته بودیم، من گفتم از ما پنج تا، یکیمون خمس این راه میشه. بیاین یک قراری بذاریم هر کس شهید شد اون لحظه آخر که میگن امام حسین (علیهالسلام) و بقیه اهل بیت میان؛ وقتی اهل بیت رو دید یک کاری کنه که بقیه بفهمن که دیده. بعد از این صحبت قرار بر این شد هر کس شهید شد لبخند بزنه، ما میدونستیم این حقیقت وجود داره و ایمان داشتیم به اینکه اهل بیت اون لحظه آخر تنهامون نمیذارن ولی در حد شوخی بود که این موضوع رو مطرح کردیم.
🌷بعد از چند ساعت که برای باز پسگیری و آوردن پیکر شهدا به تل مزار رفتیم وقتی به سنگر آقا مصطفی رسیدم، دیدم مصطفی به صورت روی زمین افتاده، همین که مصطفی رو برگردوندم، دیدم خون تازه از مصطفی روی زمین ریخت انگار همین الان شهید شده، در همان لحظه دیدم لبخند رو صورت مصطفیست، اونجا بود که یاد اون شوخی سر سفره افتادم. پیکر مطهر مصطفی رو به پایین تل مزار آوردیم با اینکه خیلی پیکر جابجا شد، اما هنوز لبخند مصطفی بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم مصطفی عارفی و شهید معزز مدافع حرم حسین هریری
راوی: شهید معزز مدافع حرم حسین هریری
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۱
#جرمش_این_بود_که....
🌷شهید محمد تندی در دوران اسارت روزه میگرفت. سحری با مقداری اندک نان خالی (دوقطعه به اندازه کف دست) آنها به صورت مخفیانه سر میکرد، بنده خدا به خاطر اینکه مبادا مأموران بعثی سحری خوردن او را ببینند میرفت زیر پتو و سحری میخورد و مخفیانه روزه بود، تا اینکه یک روز مأموران بعثی فهمیدند که او روزه است، بردنش بیرون زیر آفتاب داغ تیر ماه عراق که هر روز یک الی دو ساعت نگاه کند به آفتاب، چون جرمش این بود که در غیر ماه مبارک رمضان روزه میگیرد، به او میگفتند: روزه گرفتن در غیر ماه رمضان حرام است!!
🌹خاطره ای به یاد آزاده شهید معزز محمد تندی
راوی: آزاده و جانباز سرافراز چهل درصد؛ کربلایی محمدرضا اکبری
منبع: سایت نوید شاهد
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#جرمش_این_بود_که....
🌷شهید محمد تندی در دوران اسارت روزه میگرفت. سحری با مقداری اندک نان خالی (دوقطعه به اندازه کف دست) آنها به صورت مخفیانه سر میکرد، بنده خدا به خاطر اینکه مبادا مأموران بعثی سحری خوردن او را ببینند میرفت زیر پتو و سحری میخورد و مخفیانه روزه بود، تا اینکه یک روز مأموران بعثی فهمیدند که او روزه است، بردنش بیرون زیر آفتاب داغ تیر ماه عراق که هر روز یک الی دو ساعت نگاه کند به آفتاب، چون جرمش این بود که در غیر ماه مبارک رمضان روزه میگیرد، به او میگفتند: روزه گرفتن در غیر ماه رمضان حرام است!!
🌹خاطره ای به یاد آزاده شهید معزز محمد تندی
راوی: آزاده و جانباز سرافراز چهل درصد؛ کربلایی محمدرضا اکبری
منبع: سایت نوید شاهد
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۲
#در_میان_گودی_دو_جنازه!!
🌷بچهها فوری در قسمتهای کانال، تقسیم شدند و با گونیهایی که آنجا افتاده بود، چند حفاظ بیجان دور و بر خود ساختند که کمی رفت و آمد در داخل کانال را مشکل میکرد، هر کس جایی گرفت. من چون تدارکات بودم، تنها ماندم. هر آر.پی.جیزن یا تیربارچی با کمکهایش، یکجا سنگر ساختند جای من خود به خود ته کانال در سرازیری شد. از شانس من بچههای حمزه گفتند این برآمدگیها را میبینی؟ اینها جنازههای عراقی هستند.
🌷وقتی که خوب دقّت کردم، دیدم که فقط لایهی نازکی از خاک و سنگ روی جنازهها کشیده شده است روی یکیشان پا میگذاشتی شکمش بالا و پایین میرفت. بوی گند جنازهها آنجا را پر کرده بود. دیگری را دیدم که دست و آرنجش را بالا زده و بیرون مانده بود. در تاریک روشن غروب با بیل مقداری خاک از دیوار کانال کندم و روی جنازهها ریختم که هم از بوی گندشان کمی راحت شوم و هم جنازهها متلاشی نشود سه تا بودند درست در قسمتی که من بودم. عکس این کانال در آلبوم من موجود است.
🌷این تپهها دو _ سه روز پیش فتح شده بود. به همین خاطر جنازهها همینطور بیرون مانده بود. حتی کفشهای جنازهها هم بیرون بود. تعدادی گونی که به نفرات تقسیم کرده بودیم به ما رسیده بود چند گونی پر کردم و تقریباً چیزی شبیه چاله در کانال برای خود درست کردیم. بالای سرمان جنازه بود و پایین پا هم جنازه. ما در میان گودی دو جنازه خوابیده بودیم در واقع شکم عراقی متکّا شده بود!!
راوی: شهید معزز حبیب غنیپور
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#در_میان_گودی_دو_جنازه!!
🌷بچهها فوری در قسمتهای کانال، تقسیم شدند و با گونیهایی که آنجا افتاده بود، چند حفاظ بیجان دور و بر خود ساختند که کمی رفت و آمد در داخل کانال را مشکل میکرد، هر کس جایی گرفت. من چون تدارکات بودم، تنها ماندم. هر آر.پی.جیزن یا تیربارچی با کمکهایش، یکجا سنگر ساختند جای من خود به خود ته کانال در سرازیری شد. از شانس من بچههای حمزه گفتند این برآمدگیها را میبینی؟ اینها جنازههای عراقی هستند.
🌷وقتی که خوب دقّت کردم، دیدم که فقط لایهی نازکی از خاک و سنگ روی جنازهها کشیده شده است روی یکیشان پا میگذاشتی شکمش بالا و پایین میرفت. بوی گند جنازهها آنجا را پر کرده بود. دیگری را دیدم که دست و آرنجش را بالا زده و بیرون مانده بود. در تاریک روشن غروب با بیل مقداری خاک از دیوار کانال کندم و روی جنازهها ریختم که هم از بوی گندشان کمی راحت شوم و هم جنازهها متلاشی نشود سه تا بودند درست در قسمتی که من بودم. عکس این کانال در آلبوم من موجود است.
🌷این تپهها دو _ سه روز پیش فتح شده بود. به همین خاطر جنازهها همینطور بیرون مانده بود. حتی کفشهای جنازهها هم بیرون بود. تعدادی گونی که به نفرات تقسیم کرده بودیم به ما رسیده بود چند گونی پر کردم و تقریباً چیزی شبیه چاله در کانال برای خود درست کردیم. بالای سرمان جنازه بود و پایین پا هم جنازه. ما در میان گودی دو جنازه خوابیده بودیم در واقع شکم عراقی متکّا شده بود!!
راوی: شهید معزز حبیب غنیپور
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۳
#راه_علاج_گرههای_بزرگ_و_کوچک!!
🌷به دخترش گفته بود؛ اگه یه گره بزرگ به کارت افتاد ببر در خونه حضرت زهـــرا (سلام الله علیها) تا او گره رو وا کنه...! اگه هم گرهها و مشکلات کوچیک داشتید؛ دست به دامن شهیدا بشید....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار حاج حسین همدانی (حبیب کربلای ایران)
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#راه_علاج_گرههای_بزرگ_و_کوچک!!
🌷به دخترش گفته بود؛ اگه یه گره بزرگ به کارت افتاد ببر در خونه حضرت زهـــرا (سلام الله علیها) تا او گره رو وا کنه...! اگه هم گرهها و مشکلات کوچیک داشتید؛ دست به دامن شهیدا بشید....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار حاج حسین همدانی (حبیب کربلای ایران)
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۴
#ارزش_لبخند_امام
🌷شهید نادر مهدوی میگفت: «پس از اطلاع از اینکه حضرت امام از شنیدن خبر روی مین رفتنِ کشتی کـویتی و شکـست اولـین اقـدام آمریکـا، متبسـم شدهاند، چنان مسرور گردیدم که همیشه این تبسم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه میدانم. بـرای مـا رزمندگـانِ خلیج فـارس، همین تبسّـم و شادی امام، در ازای همه زحمات شبانهروزی کافی است و اگر تا آخر عمر، موفق به انجام خدمتی نگردیم، باز شادیم که حداقل برای یکبار هم که شده، موجب رضایت و شادی و تبسم امام عزیزمان گردیدهایم.»
✅️ رهبـر معظـم انقلاب دربارهی این شهید بزرگوار فرمود: «همین شهـید نـادر مهـدوی؛ کسی از دوستان ما که وارد در این موضوعات است میگفت: "اگر ایشـان متعلّق به کمونیستها بود، یک چگوارا از او درست میکردند." یعنی یک چهـرهی بینالمللی مبـارز. این جـوان کمسال، یک چهـرهی اینجـوری دارد. حضورش در منطقه خلیج فارس؛ آن درگیریاش با آمریکاییها؛ بعد هم دستگیری و شکنجه و شهادت.»
🌹خاطره ای به یاد شهید فرمانده شهید معزز سردار نادر مهدوی
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ارزش_لبخند_امام
🌷شهید نادر مهدوی میگفت: «پس از اطلاع از اینکه حضرت امام از شنیدن خبر روی مین رفتنِ کشتی کـویتی و شکـست اولـین اقـدام آمریکـا، متبسـم شدهاند، چنان مسرور گردیدم که همیشه این تبسم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه میدانم. بـرای مـا رزمندگـانِ خلیج فـارس، همین تبسّـم و شادی امام، در ازای همه زحمات شبانهروزی کافی است و اگر تا آخر عمر، موفق به انجام خدمتی نگردیم، باز شادیم که حداقل برای یکبار هم که شده، موجب رضایت و شادی و تبسم امام عزیزمان گردیدهایم.»
✅️ رهبـر معظـم انقلاب دربارهی این شهید بزرگوار فرمود: «همین شهـید نـادر مهـدوی؛ کسی از دوستان ما که وارد در این موضوعات است میگفت: "اگر ایشـان متعلّق به کمونیستها بود، یک چگوارا از او درست میکردند." یعنی یک چهـرهی بینالمللی مبـارز. این جـوان کمسال، یک چهـرهی اینجـوری دارد. حضورش در منطقه خلیج فارس؛ آن درگیریاش با آمریکاییها؛ بعد هم دستگیری و شکنجه و شهادت.»
🌹خاطره ای به یاد شهید فرمانده شهید معزز سردار نادر مهدوی
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🏴 بیحرم نیست کسی که حرمش سینه ماست.
⚫️ حضرت زهرا (س):
⬛️ نَحْنُ وَسیلَتُهُ فى خَلْقِهِ، وَ نَحْنُ خاصَّتُهُ وَ مَحَلُّ قُدْسِهِ، وَ نَحْنُ حُجَّتُهُ فى غَیْبِهِ، وَ نَحْنُ وَرَثَةُ اءنْبیائِهِ.
جبهه.
◼️ما اهل بیت پیامبر وسیله ارتباط خداوند با خلق او هستیم. ما برگزیدگان پاك و مقدّس پروردگار مىباشیم. ما حجّت و راهنما خواهیم بود و ما وارثان پیامبران الهى هستیم.
📚 "شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید"، ج۱۶، ص۲۱۱
شهادت مظلومانه حضرت مادر (س) تسلیتباد.🏴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⚫️ حضرت زهرا (س):
⬛️ نَحْنُ وَسیلَتُهُ فى خَلْقِهِ، وَ نَحْنُ خاصَّتُهُ وَ مَحَلُّ قُدْسِهِ، وَ نَحْنُ حُجَّتُهُ فى غَیْبِهِ، وَ نَحْنُ وَرَثَةُ اءنْبیائِهِ.
جبهه.
◼️ما اهل بیت پیامبر وسیله ارتباط خداوند با خلق او هستیم. ما برگزیدگان پاك و مقدّس پروردگار مىباشیم. ما حجّت و راهنما خواهیم بود و ما وارثان پیامبران الهى هستیم.
📚 "شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید"، ج۱۶، ص۲۱۱
شهادت مظلومانه حضرت مادر (س) تسلیتباد.🏴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۵
#قسمت_اول ( ۲ / ۱ )
#فرماندهاى_كه_نگذاشت_بشكنيم!!
🌷زمان به اسارت آمدن، حاج محب، فرمانده گردان ۴۰۹ بود و این نکته رو بگم حاجی بسیجی بود و بعد از اسارت وارد سپاه شد. نماز مغرب و عشاء به جماعت ممنوع بود. همه فرادا نماز میخوندن. حاجی مشغول نماز خوندن بود که نگهبان عراقی به نام خمیس که همیشه یک باطوم چوبی بزرگی دستش بود؛ اومد و وارد زندان شد. من حواسم به خمیس بود که دیدم يكدفعه اومد طرف حاجی و شروع کرد قدم زدن....
🌷حاجی نمازش طولانی شد. حدس زدم کار مهمی داره که با نماز طولانی حاجی هنوز خمیس داره قدم میزنه. مدتی گذشت و نماز حاجی تموم شد که خمیس داد زد: ون حاج محب. حاجی بعد از دادی که خمیس کشید، بلند شد و گفت: نعم. خمیس با عصبانیت هی داد میزد: أَنت مسئول حرس خمینی و أَنا مسئول حرس صدام. و شروع به تهدید کردن کرد و رفت.
🌷من سریع رفتم پیش حاجی گفتم: چى شد؟! حاجی گفت: تازه فهمیده من فرمانده بودم. حاجی بىخيال شد و خندید و نمازشو ادامه داد. گذشت تا شب بعد تا وقت خواب پیش حاجی بودم و بعد آمدم سر جای خودم و خوابیدم. صبح بلند شدم و دیدم حاجی و سه_چهارتا از بزرگان زندان نیستند. گفتم: خدا لعنتت کنه خمیس. حدود ۴۸ ساعتی گذشت....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_اول ( ۲ / ۱ )
#فرماندهاى_كه_نگذاشت_بشكنيم!!
🌷زمان به اسارت آمدن، حاج محب، فرمانده گردان ۴۰۹ بود و این نکته رو بگم حاجی بسیجی بود و بعد از اسارت وارد سپاه شد. نماز مغرب و عشاء به جماعت ممنوع بود. همه فرادا نماز میخوندن. حاجی مشغول نماز خوندن بود که نگهبان عراقی به نام خمیس که همیشه یک باطوم چوبی بزرگی دستش بود؛ اومد و وارد زندان شد. من حواسم به خمیس بود که دیدم يكدفعه اومد طرف حاجی و شروع کرد قدم زدن....
🌷حاجی نمازش طولانی شد. حدس زدم کار مهمی داره که با نماز طولانی حاجی هنوز خمیس داره قدم میزنه. مدتی گذشت و نماز حاجی تموم شد که خمیس داد زد: ون حاج محب. حاجی بعد از دادی که خمیس کشید، بلند شد و گفت: نعم. خمیس با عصبانیت هی داد میزد: أَنت مسئول حرس خمینی و أَنا مسئول حرس صدام. و شروع به تهدید کردن کرد و رفت.
🌷من سریع رفتم پیش حاجی گفتم: چى شد؟! حاجی گفت: تازه فهمیده من فرمانده بودم. حاجی بىخيال شد و خندید و نمازشو ادامه داد. گذشت تا شب بعد تا وقت خواب پیش حاجی بودم و بعد آمدم سر جای خودم و خوابیدم. صبح بلند شدم و دیدم حاجی و سه_چهارتا از بزرگان زندان نیستند. گفتم: خدا لعنتت کنه خمیس. حدود ۴۸ ساعتی گذشت....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۶
#قسمت_دوم ( ۲ / ۲ )
#فرماندهاى_كه_نگذاشت_بشكنيم!!
🌷.....بعد از ظهر بود که دیدم زندانیها رو چند تا از بچهها کول کردن یا زیر بغلشونو گرفتن دارن میارنشون. حواسم به حاجی بود و منتظرش بودم که دیدم حاجی با قد بلند و استوارش و اون چفیه که از پارچههای کفنی که دور گوشت های یخ زده استفاده میشه برای خودش درست کرده بود؛ دیدم با یک آرامش خاصی داره میياد. خودمو به حاجی رسوندم و بوسیدمش و آمديم جایی که حاجى بخواد استراحت کنه. به شوخی گفتم: حاجی پارتی مارتی داشتی که همه شل و پل بودن و شما راست و راست قدم میزدى و میآمدى؟!
🌷من عباس نجاری با حاج محب چیزی به نام پنهانی و ریا کاری نداشتیم به همین خاطر همیشه با هم راحت بودیم. با نبشی آهنى زده بودن کف پاهای حاجی که وقتی داشت جورابشو در میآورد؛ ناخن و گوشت پای حاجی هم درمیاومد. گفت: عباس روغن داری؟ ما همیشه ته ۵ كيلويىهای روغن آشپزخانه رو جمع میكرديم و تو پلاستیک نگه میداشتيم که وقتی بچهها کابل میخوردن، جایی که زخمی میشد رو واسشون چرب میكرديم؛ تا بهتر بشن. گفتم: آره. حاجی گفت: بیار و کمرم و چرب کن.
🌷وقتی خواستم زیرپوششو بالا بزنم دیدم مثل جوراب بالا نمییاد. چنان چسبيده بود به بدن حاجی که خدا شاهده نمیتونستم دست بزنم؛ چون اگه دست میزدم گوشتها هم کنده میشد. گفتم: نمیتونم حاجی. گفت: نمیخواد فقط خواستم بگم پارتی مارتی نبوده و اگه قرار بود تو زیر بغل من حاج محب رو بگیری، بعد کی جواب این بچههای اسرا (بسیجیها و ارتشیها) رو میده؟؟؟ اگه منو پشتتون میكردين و میآوردين همه بچههای اینجا میشكستن! چون همه به عنوان فرمانده نگاه میكنن. هیچ جوابی نداشتم و فقط ساکت شدم. اگر مقاومت حاج محب نبود همه کم میآورديم جلوى اون همه دشمن!!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار حاج محبعلی فارسی
راوی: آزاده سرافراز عباس نجاری
📚 "خاطرات اسارت اردوگاه ١٨ بعقوبه"
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_دوم ( ۲ / ۲ )
#فرماندهاى_كه_نگذاشت_بشكنيم!!
🌷.....بعد از ظهر بود که دیدم زندانیها رو چند تا از بچهها کول کردن یا زیر بغلشونو گرفتن دارن میارنشون. حواسم به حاجی بود و منتظرش بودم که دیدم حاجی با قد بلند و استوارش و اون چفیه که از پارچههای کفنی که دور گوشت های یخ زده استفاده میشه برای خودش درست کرده بود؛ دیدم با یک آرامش خاصی داره میياد. خودمو به حاجی رسوندم و بوسیدمش و آمديم جایی که حاجى بخواد استراحت کنه. به شوخی گفتم: حاجی پارتی مارتی داشتی که همه شل و پل بودن و شما راست و راست قدم میزدى و میآمدى؟!
🌷من عباس نجاری با حاج محب چیزی به نام پنهانی و ریا کاری نداشتیم به همین خاطر همیشه با هم راحت بودیم. با نبشی آهنى زده بودن کف پاهای حاجی که وقتی داشت جورابشو در میآورد؛ ناخن و گوشت پای حاجی هم درمیاومد. گفت: عباس روغن داری؟ ما همیشه ته ۵ كيلويىهای روغن آشپزخانه رو جمع میكرديم و تو پلاستیک نگه میداشتيم که وقتی بچهها کابل میخوردن، جایی که زخمی میشد رو واسشون چرب میكرديم؛ تا بهتر بشن. گفتم: آره. حاجی گفت: بیار و کمرم و چرب کن.
🌷وقتی خواستم زیرپوششو بالا بزنم دیدم مثل جوراب بالا نمییاد. چنان چسبيده بود به بدن حاجی که خدا شاهده نمیتونستم دست بزنم؛ چون اگه دست میزدم گوشتها هم کنده میشد. گفتم: نمیتونم حاجی. گفت: نمیخواد فقط خواستم بگم پارتی مارتی نبوده و اگه قرار بود تو زیر بغل من حاج محب رو بگیری، بعد کی جواب این بچههای اسرا (بسیجیها و ارتشیها) رو میده؟؟؟ اگه منو پشتتون میكردين و میآوردين همه بچههای اینجا میشكستن! چون همه به عنوان فرمانده نگاه میكنن. هیچ جوابی نداشتم و فقط ساکت شدم. اگر مقاومت حاج محب نبود همه کم میآورديم جلوى اون همه دشمن!!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار حاج محبعلی فارسی
راوی: آزاده سرافراز عباس نجاری
📚 "خاطرات اسارت اردوگاه ١٨ بعقوبه"
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۷
#فقط_قرآن!
🌷شهید علمالهدی زیر ذرهبین مأموران ساواک بود. در اولین دستگیری، وی را در بند نوجوانان زندانی کردند؛ پس از مدتی که خانواده حسین موفق به دیدنش میشوند، وی در پاسخ به اینکه چه چیزی لازم داری که برایت بیاوریم؟ گفت: «فقط یک جلد قرآن برایم بیاورید.»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز، سردار سید محمدحسین علم الهدی
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#فقط_قرآن!
🌷شهید علمالهدی زیر ذرهبین مأموران ساواک بود. در اولین دستگیری، وی را در بند نوجوانان زندانی کردند؛ پس از مدتی که خانواده حسین موفق به دیدنش میشوند، وی در پاسخ به اینکه چه چیزی لازم داری که برایت بیاوریم؟ گفت: «فقط یک جلد قرآن برایم بیاورید.»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز، سردار سید محمدحسین علم الهدی
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۸
#عجب_فرماندهای!
🌷از لشکر ما، گردان امام سجاد (ع) مأمور شد به یکی از گردانهای ارتش. ابتدا بین بچههای ما و ارتشیها رابطهی چندانی وجود نداشت؛ ولی کمکم با گذشت زمان صمیمی شدیم. یک روز که چندتا از همین ارتشیها پیش ما بودند، آقا مهدی سوار بر یک لندرور از راه رسید. در ماشین که باز شد بچهها ریختند سرش و دورهاش کردند. او هم با بچهها گرم گرفت و با آنها روبوسی میکرد. بعد هم رفت داخل یک سنگر. یکی از ارتشیها که از درجهداران قدیمی هم بود از من پرسید: «این بنده خدا کیه؟ رفیقتونه؟» گفتم: «رفیقمون هست، سرورمون هست و از همه مهمتر فرمانده لشکرمون هم هست.»
🌷تا گفتم «فرمانده لشکر» دهانش از تعجب باز ماند و گفت «شوخی میکنی امکان نداره اگه فرمانده لشکر بود چطور اومده این مقر دور افتاده به گردانش سرزده؟ فرمانده لشکر که همچین کاری نمیکنه، تازه اونهم بدون محافظ و تنها. ما که خندهمان گرفته بود، گفتیم: «مگه اشکالی داره؟» بنده خدا گفت: «برای این باور نمیکنم که گاهی پیش اومده توی چند سالی که در تیپ خدمت کردم حتی یکبار هم فرمانده تیپ را ندیدم چه برسد به فرمانده لشکر.» بعد از آن روز هر وقت ما را میدید میگفت: «قدر فرماندهتون رو بدونید. عجب فرماندهای دارین واقعاً نظیر نداره من آرزومه یه همچین فرماندهی داشته باشم.»
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز سردار مهدى زين الدين
راوی: رزمنده دلاور علی مدنی
📚 کتاب "یاران ناب"، جلد نهم؛ از همه عذر میخوام، صفحه ۳۹
منبع: برشها - پایگاه جامع سیره شهدا
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#عجب_فرماندهای!
🌷از لشکر ما، گردان امام سجاد (ع) مأمور شد به یکی از گردانهای ارتش. ابتدا بین بچههای ما و ارتشیها رابطهی چندانی وجود نداشت؛ ولی کمکم با گذشت زمان صمیمی شدیم. یک روز که چندتا از همین ارتشیها پیش ما بودند، آقا مهدی سوار بر یک لندرور از راه رسید. در ماشین که باز شد بچهها ریختند سرش و دورهاش کردند. او هم با بچهها گرم گرفت و با آنها روبوسی میکرد. بعد هم رفت داخل یک سنگر. یکی از ارتشیها که از درجهداران قدیمی هم بود از من پرسید: «این بنده خدا کیه؟ رفیقتونه؟» گفتم: «رفیقمون هست، سرورمون هست و از همه مهمتر فرمانده لشکرمون هم هست.»
🌷تا گفتم «فرمانده لشکر» دهانش از تعجب باز ماند و گفت «شوخی میکنی امکان نداره اگه فرمانده لشکر بود چطور اومده این مقر دور افتاده به گردانش سرزده؟ فرمانده لشکر که همچین کاری نمیکنه، تازه اونهم بدون محافظ و تنها. ما که خندهمان گرفته بود، گفتیم: «مگه اشکالی داره؟» بنده خدا گفت: «برای این باور نمیکنم که گاهی پیش اومده توی چند سالی که در تیپ خدمت کردم حتی یکبار هم فرمانده تیپ را ندیدم چه برسد به فرمانده لشکر.» بعد از آن روز هر وقت ما را میدید میگفت: «قدر فرماندهتون رو بدونید. عجب فرماندهای دارین واقعاً نظیر نداره من آرزومه یه همچین فرماندهی داشته باشم.»
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز سردار مهدى زين الدين
راوی: رزمنده دلاور علی مدنی
📚 کتاب "یاران ناب"، جلد نهم؛ از همه عذر میخوام، صفحه ۳۹
منبع: برشها - پایگاه جامع سیره شهدا
#فاطمیه 🏴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۸۹
#اولین_شهید....
🌷شب عملیات والفجر هشت، در یکی از خانههای محلی نزدیک نهر بلامه بودم که حمیدرضا جعفرزاده با صدای بلند خداحافظی کرد. حالت نگاهش با همیشه فرق داشت. دستش را در هوا تکان داد و رفت. به نهر علیشیر رفتم. حاج مرتضی گفت: «اگر خبری بدم، ناراحت نمیشوی؟» گفتم: «نه! ناراحت نمیشوم.» گفت: «حمیدرضا شهید شد.» با تعجب پرسیدم: «هنوز عملیات شروع نشده، شهید شد؟!» گفت: «میخواست روی قایقهای غرق شده در نهر بلامه شبرنگ نصب کند که با گلولهی خمپارهی دشمن به شهادت رسید.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حمیدرضا جعفرزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اولین_شهید....
🌷شب عملیات والفجر هشت، در یکی از خانههای محلی نزدیک نهر بلامه بودم که حمیدرضا جعفرزاده با صدای بلند خداحافظی کرد. حالت نگاهش با همیشه فرق داشت. دستش را در هوا تکان داد و رفت. به نهر علیشیر رفتم. حاج مرتضی گفت: «اگر خبری بدم، ناراحت نمیشوی؟» گفتم: «نه! ناراحت نمیشوم.» گفت: «حمیدرضا شهید شد.» با تعجب پرسیدم: «هنوز عملیات شروع نشده، شهید شد؟!» گفت: «میخواست روی قایقهای غرق شده در نهر بلامه شبرنگ نصب کند که با گلولهی خمپارهی دشمن به شهادت رسید.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حمیدرضا جعفرزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۹۰
#دم_مسيحايى_حاج_آقا....
🌷کاظم بارها گفته بود: من بعثی و فدایی صدام هستم. یک روز آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کرد؛ طوریکه تمام بدنش سیاه شده بود. با این وجود، حاج آقا به کاظم احترام میگذاشت. رفتار حاجی او را به تدریج رام کرد تا جاییکه یک شب پشت پنجره اتاق آمد و عذرخواهی کرد. حاج آقا خودش گفت: آمد و با شرمندگی از من عذرخواهی کرد و گفت؛ من تو را اذیت میکنم ولی تو به من احترام میگذاری، از این به بعد با تو کاری ندارم.
🌷گفتم فکر میکنی اگر به تو احترام میگذارم به خاطر این است که تو امیری و من اسیر؟ نه، اگر آزاد بشوم و بالاترین پُست را در ایران بگیرم و تو را دوباره ببینم بیشتر از این احترامت خواهم کرد. کاظم بعثی فدایی صدام، چنان تحت تأثیر حاجی قرار گرفت که بعد از آن دست از خشونت برداشت و با کسی کار نداشت. مدتی بعد هم نماز خوان شد و در غیر ماه رمضان هم روزه میگرفت. بعثیها وقتی دیدند رفتارش عوض شده او را از اردوگاه بردند.
🌹خاطره اى به ياد سید آزادگان حاج آقا علی اکبر ابوترابی فرد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#دم_مسيحايى_حاج_آقا....
🌷کاظم بارها گفته بود: من بعثی و فدایی صدام هستم. یک روز آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کرد؛ طوریکه تمام بدنش سیاه شده بود. با این وجود، حاج آقا به کاظم احترام میگذاشت. رفتار حاجی او را به تدریج رام کرد تا جاییکه یک شب پشت پنجره اتاق آمد و عذرخواهی کرد. حاج آقا خودش گفت: آمد و با شرمندگی از من عذرخواهی کرد و گفت؛ من تو را اذیت میکنم ولی تو به من احترام میگذاری، از این به بعد با تو کاری ندارم.
🌷گفتم فکر میکنی اگر به تو احترام میگذارم به خاطر این است که تو امیری و من اسیر؟ نه، اگر آزاد بشوم و بالاترین پُست را در ایران بگیرم و تو را دوباره ببینم بیشتر از این احترامت خواهم کرد. کاظم بعثی فدایی صدام، چنان تحت تأثیر حاجی قرار گرفت که بعد از آن دست از خشونت برداشت و با کسی کار نداشت. مدتی بعد هم نماز خوان شد و در غیر ماه رمضان هم روزه میگرفت. بعثیها وقتی دیدند رفتارش عوض شده او را از اردوگاه بردند.
🌹خاطره اى به ياد سید آزادگان حاج آقا علی اکبر ابوترابی فرد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۹۱
#حفظ_حیا
🌷جهاد با اينكه يک جوان امروزی بود اما فوق العاده مؤمن و نجيب بود و حدود و حريم خود را با هركس بخصوص نامحرم حفظ میكرد. بهطوری كه در هر فضايی حضور پيدا نمیكرد يا اگر مسائلی در اینباره اتفاق میافتاد. حتماً متذکر میشد..!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز حزبالله لبنان جهاد مغنیه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#حفظ_حیا
🌷جهاد با اينكه يک جوان امروزی بود اما فوق العاده مؤمن و نجيب بود و حدود و حريم خود را با هركس بخصوص نامحرم حفظ میكرد. بهطوری كه در هر فضايی حضور پيدا نمیكرد يا اگر مسائلی در اینباره اتفاق میافتاد. حتماً متذکر میشد..!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز حزبالله لبنان جهاد مغنیه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۹۲
#نظر_داش_ابرام_برای_همه!!
🌷شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر معلم بود. مدیر مدرسهاش میگفت آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد. چون آقای هادی نظرش این بود که اینها بچههای منطقه محروم هستند و اکثراً سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. ابراهیم هادی نه تنها معلم؛ بلکه الگوی اخلاق و رفتار بچهها بود.
🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#نظر_داش_ابرام_برای_همه!!
🌷شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر معلم بود. مدیر مدرسهاش میگفت آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد. چون آقای هادی نظرش این بود که اینها بچههای منطقه محروم هستند و اکثراً سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. ابراهیم هادی نه تنها معلم؛ بلکه الگوی اخلاق و رفتار بچهها بود.
🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۹۳
#ماجرای_پوتین_کهنه
🌷وقتی به اتاق فرماندهی لشکر ١٧ میرفتیم، قبل از ورود، ابتدا جلوی اتاق را نگاه میکردیم، اگر یک جفت پوتین کهنه و ساییده شده و گرد و خاکی میدیدیم، متوجّه میشدیم که آقا مهدی برگشته و به دیدنش میرفتیم. و اگر چنین پوتینی وجود نداشت، از همانجا برمیگشتیم و اصلاً وارد اتاق نمیشدیم.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز سردار مهدى زين الدين
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ماجرای_پوتین_کهنه
🌷وقتی به اتاق فرماندهی لشکر ١٧ میرفتیم، قبل از ورود، ابتدا جلوی اتاق را نگاه میکردیم، اگر یک جفت پوتین کهنه و ساییده شده و گرد و خاکی میدیدیم، متوجّه میشدیم که آقا مهدی برگشته و به دیدنش میرفتیم. و اگر چنین پوتینی وجود نداشت، از همانجا برمیگشتیم و اصلاً وارد اتاق نمیشدیم.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز سردار مهدى زين الدين
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۹۴
#شهدا_خودشان_را_رساندند!!
🌷تیر ماه ١٣٧٨ بود، سردار باقرزاده اكيپهاى تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس میگيرند و درخواست میكنند؛ مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواى جامعه را عوض كند.» سردار گفت: «برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگى فدايى ولايت هستيد. اگر صلاح میدانيد به يارى رهبرتان برخيزيد.» چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتى بدر و خيبر رسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز. همان روز در شلمچه تعدادى شهيد پيدا شد. چند ساعتى بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيدى پيدا شده است.
🌷چند روز گذشت و از شرهانى و فكه، نيز هر روز خبرهاى خوشى مىرسيد. شب بود، مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند. درهاى رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد، گفتم: «هنوز شمارش نكردهام.» و همينطور كه گوشى را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم به شمردن: «۱۶ تا فكه؛ ١٨ تا شرهانى و.....كه در مجموع ٧٢ شهيد هستند.» سردار گفت: الله اكبر! روز عاشورا هم ٧٢ نفر پاى ولايت ايستادند.» سعى كردم به بهانه اى معطل كنم تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد.
📚 كتاب "آسمان مال آنهاست"، ص۵۰
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهدا_خودشان_را_رساندند!!
🌷تیر ماه ١٣٧٨ بود، سردار باقرزاده اكيپهاى تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس میگيرند و درخواست میكنند؛ مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواى جامعه را عوض كند.» سردار گفت: «برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگى فدايى ولايت هستيد. اگر صلاح میدانيد به يارى رهبرتان برخيزيد.» چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتى بدر و خيبر رسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز. همان روز در شلمچه تعدادى شهيد پيدا شد. چند ساعتى بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيدى پيدا شده است.
🌷چند روز گذشت و از شرهانى و فكه، نيز هر روز خبرهاى خوشى مىرسيد. شب بود، مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند. درهاى رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد، گفتم: «هنوز شمارش نكردهام.» و همينطور كه گوشى را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم به شمردن: «۱۶ تا فكه؛ ١٨ تا شرهانى و.....كه در مجموع ٧٢ شهيد هستند.» سردار گفت: الله اكبر! روز عاشورا هم ٧٢ نفر پاى ولايت ايستادند.» سعى كردم به بهانه اى معطل كنم تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد.
📚 كتاب "آسمان مال آنهاست"، ص۵۰
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۹۵
#همیشه_همراه
🌷بعد شهادت عبدالحسین برای زیارت رفته بودیم سوریه. موقع برگشت دیدم دخترم داره پشت شیشه هواپیما دست تکون میده. گفتم: چیشده؟ گفت: مگه بابا رو نمیبینی؟ داره بهمون نگاه میکنه....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم عبدالحسین یوسفیان
راوی: همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#همیشه_همراه
🌷بعد شهادت عبدالحسین برای زیارت رفته بودیم سوریه. موقع برگشت دیدم دخترم داره پشت شیشه هواپیما دست تکون میده. گفتم: چیشده؟ گفت: مگه بابا رو نمیبینی؟ داره بهمون نگاه میکنه....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم عبدالحسین یوسفیان
راوی: همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۹۶
#من_هیچی_نیستم!!
🌷ابراهیم هیچوقت از کلمه «من» استفاده نمیکرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو میکرد. مثلاً زمانیکه قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش میذاشت و جابهجا میکرد. حتی يکبار که برای وضو به دستشوییهای مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد. ابراهیم از این کارها خیلی انجام میداد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک میدید. میگفت: این کارها رو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم!!
🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى
📚 کتاب "سلام بر ابراهیم"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#من_هیچی_نیستم!!
🌷ابراهیم هیچوقت از کلمه «من» استفاده نمیکرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو میکرد. مثلاً زمانیکه قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش میذاشت و جابهجا میکرد. حتی يکبار که برای وضو به دستشوییهای مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد. ابراهیم از این کارها خیلی انجام میداد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک میدید. میگفت: این کارها رو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم!!
🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى
📚 کتاب "سلام بر ابراهیم"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۹۷
#تحسین_فرماندهی_دلها
🌷در عملیات بدر، به من مأموریت دادند یک پست امداد شناور روی آب بسازم تا مجروحها را بتوانیم منتقل کنیم. اولش برایم خیلی سخت بود، اما با استفاده از پلهای خیبر یک سازه شناور درست کردیم و روی آن سنگر زدیم. وقتی فرمانده آمد و دید، خیلی تحسین کرد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
راوی: رزمنده دلاور مرحوم دکتر اسماعیل جبارزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#تحسین_فرماندهی_دلها
🌷در عملیات بدر، به من مأموریت دادند یک پست امداد شناور روی آب بسازم تا مجروحها را بتوانیم منتقل کنیم. اولش برایم خیلی سخت بود، اما با استفاده از پلهای خیبر یک سازه شناور درست کردیم و روی آن سنگر زدیم. وقتی فرمانده آمد و دید، خیلی تحسین کرد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
راوی: رزمنده دلاور مرحوم دکتر اسماعیل جبارزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۶۳۹۸
....#شهید_شد.
🌷یکی از رزمندگان لشکر، بیشتر شبها سئوالی را مینوشت و زیر سجاده من میگذاشت. من نمیدانستم او کیست. اما سئوالات عجیبی میپرسید. برای جواب برخی از آنها مجبور به تماس با قم بودم. تا اينکه شب عملیات بدر، در پایان سئوالش نوشته بود دیشب در حرم امام رضا شما را دعا کردم. به فکر فرو رفتم. چون عملیات نزدیک بود، هیچ نیرویی به مرخصی نرفته بود. در ثانی اگر دیشب هم مشهد بوده، نمیتواند اینقدر سریع برگردد. آن شب در فکر این رزمنده بودم. به چادرهای گردان عمار رفتم. چهره و رفتار یک رزمنده حالت خاصی داشت. کنارش نشستم و گفتم:...
🌷گفتم: شما دیشب مشهد نبودی؟ رنگ از چهرهاش پرید. خوشحال شدم که پیدایش کردم. یکباره مسئول گردان فریاد زد و نیروها را برای اعزام به عملیات جمع کرد. بعد از عملیات به سراغ همان چادر رفتم. سراغش را گرفتم. گفتند: شهید شد. او کسی نبود جز پاسدار دلباخته و عارف، سالک الی الله، شهید والامقام «سعید زندی»، مسئول گروهان، گردان عمار، لشکر ۲۷ محمد رسول الله. او پس از سه بار مجروحیت، در اسفندماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در شرق دجله آسمانی شد. مزار او در بهشت زهرای تهران قطعه ۲۷ ردیف ۱۰۹ شماره ۱ است. سه ماه بعد از شهادتش، تنها فرزند او متولد شد.
🌹خاطره ای به یاد پاسدار شهید معزز سعید زندی، مسئول گروهان، گردان عمار، لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
راوی: رزمنده دلاور حجتالاسلام پروازی، روحانی برجسته و محبوب بچههای لشکر ۲۷ محمدرسول الله در دوران جنگ
📚 کتاب "سوی دیار عاشقان" اثر گروه شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
....#شهید_شد.
🌷یکی از رزمندگان لشکر، بیشتر شبها سئوالی را مینوشت و زیر سجاده من میگذاشت. من نمیدانستم او کیست. اما سئوالات عجیبی میپرسید. برای جواب برخی از آنها مجبور به تماس با قم بودم. تا اينکه شب عملیات بدر، در پایان سئوالش نوشته بود دیشب در حرم امام رضا شما را دعا کردم. به فکر فرو رفتم. چون عملیات نزدیک بود، هیچ نیرویی به مرخصی نرفته بود. در ثانی اگر دیشب هم مشهد بوده، نمیتواند اینقدر سریع برگردد. آن شب در فکر این رزمنده بودم. به چادرهای گردان عمار رفتم. چهره و رفتار یک رزمنده حالت خاصی داشت. کنارش نشستم و گفتم:...
🌷گفتم: شما دیشب مشهد نبودی؟ رنگ از چهرهاش پرید. خوشحال شدم که پیدایش کردم. یکباره مسئول گردان فریاد زد و نیروها را برای اعزام به عملیات جمع کرد. بعد از عملیات به سراغ همان چادر رفتم. سراغش را گرفتم. گفتند: شهید شد. او کسی نبود جز پاسدار دلباخته و عارف، سالک الی الله، شهید والامقام «سعید زندی»، مسئول گروهان، گردان عمار، لشکر ۲۷ محمد رسول الله. او پس از سه بار مجروحیت، در اسفندماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر و در شرق دجله آسمانی شد. مزار او در بهشت زهرای تهران قطعه ۲۷ ردیف ۱۰۹ شماره ۱ است. سه ماه بعد از شهادتش، تنها فرزند او متولد شد.
🌹خاطره ای به یاد پاسدار شهید معزز سعید زندی، مسئول گروهان، گردان عمار، لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
راوی: رزمنده دلاور حجتالاسلام پروازی، روحانی برجسته و محبوب بچههای لشکر ۲۷ محمدرسول الله در دوران جنگ
📚 کتاب "سوی دیار عاشقان" اثر گروه شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
