group-telegram.com/felfelfarangi/3154
Last Update:
فکر کن پشت میز نشستهای و تمام عصر مشغول نوشتن بودی. کارت که تمام شد، انگشتان ظریفت را مشت میکنی، دستانت را میکشی تا خستگی از بدنت بیرون برود. بلند میشوی پشت پنجره اتاق نشیمنت میایستی و منظره روبهرو را نگاه میکنی. وقتی میخواهی بگویی نگاه کن گلهای توی باغچه چقدر زیباتر شدهاند یادت میافتد تنهایی. به اطرافت که نگاه میکنی فقط تنهایی را میبینی که روی مبل لمیده و زانوهایش را جمع کرده، روی تخت درازکشیده، پشت میز کار نشسته و دستان آمادهاش را روی ماشین تحریر گذاشته.
اینبار بر خلاف سیسال گذشته به او لبخند میزنی. میفهمی جمود جز جدا نشدنی زیستنت بودهاست. و هیچوقت برای گریز موفق نبودهای. از ابتدا تا امروز. وقتی از دبستان برگشتی و شنیدی بابا برای همیشه رفته، کنارت ایستاده بود و با تو گریه میکرد. وقتی در بازیهای کوچه راهت نمیدادند کنارت ایستاده بود و خشمگین شده بود. وقتی میخواستی در دانشگاه دوستی برای خودت پیدا کنی و همه طوری نگاهت میکردند انگار از مریخ آمدهای تنهایی کنارت میخندید. وقتی فکر میکردی عاشق شدی و دوستداشته شدن را در بوسههای مردی جستوجو میکردی این تنهایی بود که نهیب میزد تو به دنیای تعلق، تعلق نداری. وقتی بیکس نبودن را در لبخند کسانی که از گوشت خودت بودند مییافتی تنهایی با پوزخند دستت را میگرفت و از آنها جدایت میکرد.
و تو مجبور بودی زن باشی. بنویسی، بسرایی، همسر بمانی، مادر شوی، در عکسها لبخند بزنی، در درست موفق شوی، همزمان چند کار سخت را روی انگشتت بگردانی و ادای موفقیت را در آوری. اما همیشه گوشهای از اتاق، محل کار، آشپزخانه، حیاط، خیابان، قبرستان، کالج، همهجا دو چشم آبی آسمانی بهت زل بزنند و تو روحت زنجیر تنت باشد و تنت زنجیر زندگی.
فکر کن یکی از روزهای بهار است. رزهای باغچه بزرگ شدهاند. تو کسی را پیدا نمیکنی برایش گل بچینی. فکر میکنی همه چیز بودن و هیچچیز نبودن چقدر دشوار است. فکر میکنی اگر ادامه بدهی هر روز با خودت غریبهتر میشوی. شاید یکی از شعرهایت را زمزمه کنی:
ناگهان،متعجب شدم !/ «زنی » که سال پیش بودم ، کجاست؟/یا آن که دوسال پیش بودم؟/ و در فکر آن «زن »/من اکنون، چگونه آدمی هستم ؟
نمیتوانی بگویی چگونه آدمی هستی چون تو را همیشه تنهاییات معرفی کرده. نفس عمیقی میکشی و بالاخره راه فرار را پیدا میکنی. به سمت آشپزخانه میروی، شیر گاز را باز میگذاری، میروی تنهایی را که روی کاناپه چنبره زده بغل میکنی و میخوابی.
پ.ن: درباره مرگ و دغدغه زندگی سیلویا پلات
BY نـــــــگــــــاهــــ

Share with your friend now:
group-telegram.com/felfelfarangi/3154